بیسیمچی
#نخل_سوخته2⃣ تاریکی محض بود... منطقه تقریبا کوهستانی بود وسنگلاخ.حرکت دراین شرایط کار ساده ای نب
#نخل_سوخته3⃣
صدای ناله ی تخریب چی رو شنیدیم و صدای حسین که مرتب سرفه می کرد.با عجله به طرف بچهها دویدیم حسین همونطور که سرفه می زد به ما رسید خون دهنش رو بیرون ریخت.
هرچه می خواست جلوی سرفه اش رو بگیره نمی تونست.نگاه کردم،ترکش زیر گلویش خورده بود.
مانده بودیم در اون شرایط خطرناک که هر لحظه ممکن بودعراقی ها بریزن سرمون چطور جلوی صدای حسین وتخریب چی رو بگیریم.عراقی ها در فاصلهی بیست متری ما حتما متوجه انفجار وشعله ی آتش شده بودند.همگی آیه ی و جعلنا رو می خوندیم.
حسین به تخریب چی اشاره کرد.من وحمید بالای سرش رفتیم.ظاهرا مین منفجر شده پایدار بود،یعنی چیزی شبیه مین سوسکی(این مین چهل سانت از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله ی سیم،تله می شود.)
منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان رو شسته بود،مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود.برای همین تخریب چی اون رو ندید وپایش رو روی سیم گذاشته بود .
یک ترکش به پای تخریب چی ویک ترکش به گلوی حسین اصابت کرده بود.
به کمک حمید سعی کردیم تا تخریب چی رو از میدان مین خارج کنیم،قمقمه ی تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود،وقتی اون رو کشیدیم سروصدای قمقمه وسیم خاردار هم به بقیهی صداها اضافه شد.
حسابی ترسیده بودیم هرلحظه منتظر بودیم عراقی ها سر برسند،سعی می کردیم از مناطق خارج شویم.همه اسلحه ها رو آماده شلیک کردیم،بلدچی که خیلی بیشتر ترسیده بود بلند شد که بالای شیار بره وفرار کنه.
حمید فوری دوید و پایش رو گرفت وکشید داخل شیار،گفت:کجا داری میری؟گفت:می خوام برم بالا عراقی ها الان می رسند.حمید گفت:بالا بری که بدتره،میری تو شکمشون.همین جا بمون،الان همه باهم میریم.
و رو کرد به من وگفت:تو مواظب این بلد چی باش،یه وقت راه نیافته وبره تا من به بچه ها برسم.
من اومدم کنار ایستادم.باید مواظب بلد چی می شدم وهم حواسم به اطراف که عراقیها سر نرسند وهم بچهها رو ببینم.
حمید موفق شد تخریب چی رو از لای سیم خاردار نجات بده،حمید به حسین وتخریب چی کمک می کرد تا راه بیفتند،من هم از پشت سر مواظب بچهها وعراقی ها بودم.از شیار که عبور کردیم تازه وارد کفی شدیم.همگی باتمام وجود واز ته دل آیه ی و جعلنا می خواندند.
خیلی عجیب بود،هنوز کسی به تعقیب ما نیومده بود.گویا وجعلنا عراقیها رو حسابی کور وکر کرده بود.
ادامه دارد....
به روایت عباس طرماحی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@bicimchi1
بیسیمچی
#نخل_سوخته2⃣1⃣ با اینکه مسافت زیادی اومده بودیم وخیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودی
#نخل_سوخته3⃣1⃣
شناسایی دیگه ای که ما با بچههای اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود.در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم.یعنی نیروها روی تپه های پراکنده ی اطراف رودخانه مستقر بودن،هم گشتی های عراق برای شناسایی می اومدن هم بچههای ما می رفتن.
اون شب قرار بود حسین منطقه رو به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگه نشون بده،همین اکبر قیصر هم بود.
به سمت رودخانه ی کنگاکش حرکت کردیم،نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمون ادامه می دادیم که یه دفعه متوجه شدیم یه گروه ده،پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می شن.
تعدادمون تقریبا برابر بود،اما اونا بخاطر موقعیتشون بر ما مسلط بودن. نمی دونستیم که خودی هستن یا عراقی،ولی بخاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی های عراق احتمال می رفت،که از نیروهای دشمن باشن.
بچههاسریع متوقف شدن،اوناهم با دیدن ما ایستادن در واقع هر دو طرف شک کرده بودن.باید احتیاط می کردیم.نمی شد بی گدار به آب زد.نشستیم تا با مشورت هم راهی پیدا کنیم.
حسین گفت: من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی ویکی دو نفر دیگه از بچهها به سمتشون می ریم.شما هم بکشید روی تپه ی پشت سر.اگه اونا عراقی بودن،که ما درگیر میشیم.
و شما در این فاصله دو کار می تونین انجام بدین،یا ازهمون بالای تپه درگیر میشین و به کمک هم ازبین می بریمشون،یا اینکه سعی کنین حداقل خودتون رو نجات بدین.واگه هم عراقی نبودن که چه بهتر تکلیف رو روشن می کنیم و برمی گردیم.
طبق معمول حسین بخاطر نجات بقیه،برای خطر کردن پیش قدم شده بود،فکر خوبی کرده بود وغیر از این هم راهی نداشتیم.
✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10