eitaa logo
بیسیم‌چی
5.4هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
136 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته3⃣ صدای ناله ی تخریب چی رو شنیدیم و صدای حسین که مرتب سرفه می کرد.با عجله به طرف بچه‌ها
⃣ انگار آیه ی و جعلنا عراقی ها رو کور وکر کرده بود.با اون انفجار وشعله ی آتش با اون همه سرو صدای حسین و تخریب چی وبا اون موقعیتی که در دل دشمن وزیر گوش عراقی‌ها داشتیم می بایست دیگه کارمون ساخته شده باشه.اما هنوز از عراقی‌ها خبری نبود. با اینکه مجروح داشتیم اما سعی می کردیم سریع راه برویم.من همچنان مراقب اطراف و پشت سرمان بودم.هر لحظه منتظر گشتی های عراقی بودیم. بعد از گذشتن از کفی و آخرین کمین وارد شیار یک رودخانه شدیم،راه زیادی مونده بود.حداقل دوساعت دیگه باید راه می رفتیم.تواین فاصله سرفه‌های حسین قطع شده بود اما نمی تونست حرف بزنه. ما مصیبت دیگه ای هم داشتیم،خط مقدم خودی دست ارتش بود وما زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم،این اتفاق باعث شد نتونیم کارمون رو انجام بدیم واگه می خواستیم بدون توجه به این مساله برگردیم نیروهای خودی مارو با عراقی ها اشتباه می گرفتن وبه رگبار می بستن البته حق داشتن چون نمی دونستن برای ما چه اتفاقی افتاده. در بد مخمصه‌ای گیر کرده بودیم بچه‌ها مجروح بودن اگه می رفتیم نیروهای خودی مارو می‌زدند اگه می ماندیم گشتی های عراقی. تصمیم گرفتیم تا جایی که میشه به خط خودی نزدیک بشیم،در جایی نه چندان دور از خط مقدم کنار تخت سنگی توقف کردیم. ساعت حدود یک نیمه شب بود،می بایست تا ساعت 3که زمان برگشتمون بود صبر می کردیم،دیگه از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی‌ها تازه شروع به منور زدن روی محور کردن.احتمالا داشتن منطقه رو برای گشتی ها روشن می کردن. با اینکه روی تخت سنگ استراحت می کردیم مراقب اطراف وسمت عراقی‌ها بودیم.حمید به من گفت:شما منتظر باشین من میرم نزدیک خط ،شاید بتونم ارتشی هاروبا خبر کنم. حسین وقتی اینو شنید مانع رفتن حمید شد،بعد لحظاتی حمید کنارم نشست وبه آرامی گفت:عباس توسر حسین رو گرم کن و مواظب باش نفهمه تا من بروم. گفتم:حمید نرو خطرناکه ممکنه ارتشی ها اشتباهی به رگبارت ببندن، خب حقم دارن،صبر کن باهم میریم.گفت:نمیشه صبر کرد،همینطور از بچه‌ها خون میره،ممکنه عراقی ها هم هرلحظه سر برسن.گفتم:من نمی دونم ولی حسین ناراحت میشه. این زمزمه آهسته رو حسین شنید.تا حمید خواست چیزی بگه،یه مرتبه بلند شد وایستاد.حرف که نمی تونست بزنه با دست جلوی حمید رو گرفت واشاره کرد که نباید بره. حدود دوساعت روی تخت سنگ نشستیم.نزدیکی های ساعت 3بود که حسین بلند شد واشاره کردراه بیفتیم.دیگه مشکلی نبود،ونیروهای خودی انتظارمون رو می کشیدن. به خط که رسیدیم کلمه رمز رو گفتیم و وارد شدیم،بلافاصله سوار ماشین شده وبه طرف مقر خودمان حرکت کردیم. به روایت عباس طرماحی ... @bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته3⃣1⃣ شناسایی دیگه ای که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود.در این منط
⃣1⃣ حسین و چند نفری که مشخص شده بودن راه افتادن.‌من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پشت سرمون بود رفتیم.هرچند لحظه یک بار برمی گشتیم و بچه‌ها رو نگاه می کردیم. منتظر بودیم درگیری شروع بشه،حسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت.انگار نه انگار که هرلحظه ممکن بود به طرفش تیراندازی بشه.حتی حاضر نبود خم بشه یا سینه خیز بره. قبل اینکه ما خودمون رو بالای تپه بکشیم اونا رسیدن،فرصتی نبود همونجا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چی میشه. وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدن هیچ درگیری پیش نیومد.فهمیدیم که پس حتمن خودی هستن.باهم کمی صحبت کردن و دوباره بر گشتن. ماهم از دامنه ی تپه پایین اومدیم.وقتی حسین اومد معلوم شد که اونا نیز یک گروه شناسایی ارتش بودن که با دیدن ما به گمان اینکه عراقی هستیم توقف کرده بودن. در جستجوی چاره ای بودن که حسین و بقیه به سراغشون می روند و تکلیف هردو رو روشن می کنن. این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از حسین دیدم.همه اون رو خوب می شناختن و می دونستن که تنها ترسی که در وجودش هست،ترس از خداست. ✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ... @Bisimchi10