جمعه مبارک🌼🍃
دوستان خوبم
آدینه تون پراز شادی
امیدوارم🌼🍃
یه روزعالی راکنار
خانواده ودوستان
داشته باشید🌼🍃
ثانیه ثانیه امروزرو
به خوشی سپری کنید🌼🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚شاه میبخشد، شیخ علی خان نمیبخشد
گاه پیش میآید که از مقام بالاتر فرمانی صادر میشود، ولی آن که باید آن را اجرا نماید، فرمان را به مصلحت ندیده و یا از روی بغض و کینه از انجام آن خودداری میکند. در این حالت با طنز و کنایه این اصطلاح را برای او به کار میبرند که در مورد دوم بیشتر استفاده میشود.
این اصطلاح به صورت "شاه میبخشد، شاه قلی نمیبخشد" هم استفاده میشود.
پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش "صفی میرزا" به نام "شاه سلیمان" در سال ۱۰۷۸ق بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بیرحمی تمام سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علی خان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار میرفت و چون شاه صفی خوشگذران و ضعیفالنفس بود، همه امور مملکتی را او اداره میکرد.
شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر میرفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروانسراهای متعددی به فرمان او در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط "شاه عباسی" نامیده میشوند. شیخ علی خان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ میکرد و تسلیم هوسبازیهای او نمیشد.
یکی از عادتهای شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از بادهی ناب گرم میشد، دیگ کرم و بخشش او به جوش میآمد و برای رقاصهها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر میکرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر میرسید و بامداد حوالههای صادر شده را نزد شیخ علی خان میبردند، او همه را یکسره و بدون پروا به بهانهی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بیپاسخ میگذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید. یعنی "شاه میبخشید، ولی شیخ علی خان نمیبخشید".
از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان روایتی تخیلی از سالهای آینده است زمانی که تابلوی مونالیزا نه تنها به قیمت امروز خرید و فروش نمیشود بلکه آدمها صف میکشند تا بر روی آن تف بیندازند
چه چیزی در آینده رخ میدهد که منجر به چنین رویدادی میشود.
🔹 به دنیای کتابها سفر کنید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
«دست نوازش»
روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟
داگلاس در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد...
نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
" اى پروردگارى كه حيات بخشيدهاى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق."
/ ويليام شكسپير
📚 برگرفته از كتاب «تو، تویی؟!»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایتی عجیب از پیامبر اکرم(ص) و خمره پر رمز و راز!
یک حکایت عجیب و شنیدنی درباره حضرت محمد(ص) و جوانی خاطی را می شنوید که چگونه خداوند مقابل رسول اکرم آبروی وی را حفظ کرد.
روزی جوانی با خمره ای بر دوش در حال عبور از گذری بود که با حضرت محمد(ص) مواجه شد. درون خمره این جوان مملو از شراب بود و او بسیار خجول و وحشت زده از این که مبادا رسول خدا متوجه محتوای خمره شود،در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان پیغمبر درباره آنچه جوان نگرانش بود پرسش کردند.
پسر دست و پای خود را گم کرده بود و برای حفظ آبرویش مقابل حضرت بزرگوار، جز تمسک جستن به خداوند راهی مقابل خود نمی دید.بنابر این در اوج شرمساری آماده نشان دادن محتوای خمره گشت در حالی که راجع به آن دروغی بزرگ گفته بود.اما در فیلم زیر ماجرا را از زبان حجت الاسلام ولمسلمین علیرضا پناهیان می شنوید که چگونه خداوند حیثیت این جوان را حفظ کرد.
📚#افکارنیوز
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرمت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐در این شب زیبا دعا میکنم خدا به همتون
⭐یه قلب زیبا و مهربون بده
⭐قلبی که فقط و فقط برای✨
⭐رضایت و خشنودی خدا بتپه
⭐و جز یاد خدا یادی توش نباشه✨
⭐با قلبهای مهربونتون ما رو هم دعا کنید✨
⭐الهی آمین🙏
⭐شبتون در پناه خداوند یکتا و مهربان🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🌺حرفاتو به خدا بگو😍
🌼خدایا برای همسایه که نان مرا ربود نان
🌺برای عزیزانی که قلب مرا شکستن مهربانی
🌼برای کسانی که روح مرا آزردند بخشش
🌺و برای خویشتنِ خویش آگاهی و عشق می طلبم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚اوغچه پرين
يک شکارچى بود بهنام اوغچه پرين. روزى از شکار برمىگشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زدهاند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند.
مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، بهعنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد.
شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مىزنند و او حرفهاى آنها را مىفهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مىداند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه پرين مىداند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد بههمراه انوشيروان با اسبها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسبها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرندهها براى خوردن گوشت اسبها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبتهاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مىخواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هموزن اين جمجمه بهمن زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مىريختند، کفهاى که جمجمه در آن بود بالا نمىآمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفهها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی قطار ایستادم و منتظرم...
کمیته یک نفره استقبال از مادر زنم هستم بین این همه وسیله نقلیه مادر زنم قطار رو انتخاب کرده؛ به پدر زنم که نگاه میکنم با خودم میگم چنین آدم آرومی چطور سی و اندی سال با مادرزنم زندگی کرده اما همسرم ...
🔹به دنیای کتابها سفر کنید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️برجسته سازی و قبح زدایی از خیانت درنمایش های خانگی این بار درسریال"خسوف"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚جنگ بلور
در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد.
پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب زمینها(۱)
ماجرای رضاشاه و فرمانفرما!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐شب هنگام در آرامش خیال
🌺به رویاهایت بنگر
⭐گویی که آنها را در دستانت داری
🌺به خالقی که به تو ذهنی
⭐قدرتمند عطا کرده
🌺ایمان داشته باش...
🌙شبتون در پناه نگاه پروردگار
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ســلام
⛄️صبحتون بخیر
❄️صبح بوی زندگی
⛄️بوی راستگویی
❄️بوی دوست داشتن
⛄️و بوی عشق و مهربانی میدهد
❄️دوست خوبم ;
⛄️هر کجا هستی باش...
❄️آسمانت آبی
⛄️دلت از غصهٔ دنیا خالی
❄️لطف خدا شامل حالت و
⛄️روزت سراسر خیر و برکت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این
دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد.
دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم، لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلیمان آمد ...
ماجرای جالب حضرت سلیمان در قرآن کریم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#یک_داستان_یک_پند
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت. نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
داستانِ " به خاطر کبری "
این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۱ به چاپ رسیده.
( قسمت اول )
.
این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش.
اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده.
راستش رو بخواید همهی چی با یه خالی بندی شروع شد.
یک روز بهاری و ....
طرفهای عصر بود که با بچه محلها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم.
نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد.
همه متفقالقول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید:
- پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطرهخواه حاجیتون شده!
بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که....
ناغافل سروکلهی کبری از در خونشون پیدا شد.
اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید.
بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن:
- آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن.
من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم
پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره.
هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت :
- خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم.
تو دلم گفتم
- خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟
چارهای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین.
کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم:
- سلام کبری خانم....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت اول )
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛
'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
📕 قهوه سرد آقای نویسنده
👤 #روزبه_معين
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
چهار نفر بودند.اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣بهلول و هارون الرشید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد لذت بخشه که راجع به کسی
قضاوت ، حسادت ، پیش داوری و.... نکنیم .
اگه از هر آنچه انرژی منفی داره
دوری کنیم آرامش میاد
و مارو در آغوش میگیره
☔️ آرامـش داشــتــه بــاشــیــد ☔️
شبتون سرشار از آرامش⭐🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خدایاشکرت برای این روز زیبا 🌹
🌹درود بر دوستانم، روزتون بخیر و شــادی🌹
به عزیزی گفتم: صبح به خیر
در پاسخم گفت: فرجامت نیک
به وجد آمدم از پاسخش ، چـــه دعــــایـــی
من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک صبح
و او خیری برای من خواست به بلندای یک سرنوشت
فرجامتان نیک الهی به امید خودت
بفرمایید صبحانه دوستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی میکرد، یک روز خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمهای سحر آمیز رسید.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش، هر که از این آب بنوشد کوچک میشود اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید، خرگوش به اندازهی یک مورچه کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی، خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟ زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی، خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟ زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی، خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه میکند اما چشم ندارد؟ خرگوش نشست و فکر کرد ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار میگردد؟ خرگوش باز هم فکر کرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد، زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی، خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمهای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی، خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟ خرگوش گفت: بله، من باید به تو اعتماد میکردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه مینوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد
داستانِ " #به_خاطر_کبری "
( قسمت دوم )
.
اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت:
- سلام و زهرمار!
پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد.
صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد.
نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم!
همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم:
- باید واسم بری خواستگاری کبری
ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید:
- کبری؟ کدوم کبری؟
با کمی خجالت گفتم:
- کبری دخترِ حاج منصور.
ننهام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت:
- ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟
آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟
اینو که از دهن ننهام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم:
- همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست.
اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره...
ننهام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت:
- اولا منبت نیست و محبته
دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده.
سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور.
من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانهای گفتم:
- حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید.....
ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:
- بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم.
شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...!
من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایی بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم.
همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبهرو دراومدم.
پرویز که عین ننهام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید:
- چی شده ابرام، چرا دمغی؟
منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعريف کردم.
بعد پرویز لب و لوچهشو رو جمع کرد و گفت
حالا مشکلت چیه؟
اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم:
- مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعريف کردم؟
خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه...
پرویز نگاه عاقل اندر سفیهای به من کرد و گفت:
- منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟
منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب.
اول باید ننهام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله
بعدشم باید بفکر.....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت دوم )
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب زمینها(۲)
ماجرای رضاشاه و فرمانفرما!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود، به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت.
یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟
ملا گفت: خوابم پریده، دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel