eitaa logo
کتاب طلائیه
495 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
117 ویدیو
4 فایل
📚 کتاب و بازی فکری | انتخاب‌های خاص 📫نشانی: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست، جنب پل خیبر 📞09189637930_08632228593 اینستاگرام📱 instagram.com/booktalaeieh خرید🛍️ @Vahidjalaeie بخش انتشارات (چاپ و نشر)📙 @Khademshohadiran
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 دخترم! شادی و شعفی که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشم‌هایش درخششی آشکار می‌گرفت. افطار آن شب از برایم به ارمغان آمده بود. طرف‌های غروب جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقی در دست، آمد و کنارم نشست. سلام حیات‌آفرین را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب_ جل و علا_ از برایت هدیه کرده است. در پی او میکائیل و اسرافیل هم آمدند_ خدا ارج و قربشان را افزون کند_ جبرئیل با ظرفی که از 3بهشت آورده بود، آب بر دست‌هایم می‌ریخت، میکائیل شست‌وشویشان می‌داد و اسرافیل با حوله لطیفی که از بهشت همراهش کرده بودند، آب را از دست‌هایم می‌سترد. 🔸 ببین دخترم!_جان پدرت به فدایت_ که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از تکوین می‌یافت. این را هم باز بگویم که تو کسی هستی که به وارد می‌شوی. تویی که را برای بهشتیان افتتاح می‌کنی. این را اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بی‌وفا می‌شوی نمی‌گویم این را اکنون که تو اسما را صدا می‌کنی که بیاید و رخت‌های مرگ را برایت مهیا کند نمی‌گویم... این را اکنون که تو وضوی وفات می‌گیری نمی‌گویم، همیشه گفته‌ام، در همه جا گفته‌ام که من از بوی بهشت را می‌شنوم ... ❣❣ 🔻به ما بپیوندید🔻 @booktalaeieh 📓 برشی از کتاب
قیمت ۲۵۰هزار تومان ⏰ 📚 ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی‌که دستانش را می‌فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی‌روی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما و شامیان را شناخته ایم. کسی‌که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.دیده‌ایم که چگونه با تزویر سخن می‌گوید و چگونه پیشه می‌کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟» «این سخن را از روی فکر می‌گویی؟» «آری به‌ خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.» «می‌دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟» «بهایش سنگین‌تر از بود؟ سنگین‌تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.» «رفتن به سوی یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.» «داشتن تو مرا کفایت می‌کند... به سوی علی برو....» 📕 برشی از کتاب ❣ 🔻به ما بپیوندید🔻 @booktalaeieh
📚 🔸 پس از شهادت سردار سلیمانی، یک روز دیداری با آیت الله مصباح یزدی داشتم. وقتی از زندگی برایشان تعریف کردم، ایشان گفتند: «هشت سال، داشتیم؛ این همه قبل از انقلاب، بعد از انقلاب، مدافعین حرم، رزمندگان گوناگون، سنین مختلف، هیچ‌یک‌شان قابل مقایسه با حاج‌قاسم نیستند. خیال میکنم رموزی در کارش بوده است. یکی از اسرار موفقیت سردار سلیمانی، همین خدمت به پدر و مادرش بوده‌... 🌹 ایشان، توسل به (سلام‌الله‌علیها) و رسیدگی به بچه های جنگ و مجروحین و شادکردن دل آنها و خانواده هایشان را هم از دیگر رموز الطاف خاص الهی به ذکر کردند.» 📙 برشی از کتاب روایت رفاقت چهل ساله با شهید سلیمانی ❣❣ 🔻به ما بپیوندید🔻 @booktalaeieh
📚 «یکی از مسئولان نیرو، به نمایندگی از سردار سلیمانی، در جلسه‌ای در وزارت امور خارجه یا شورای عالی امنیت ملی شرکت کرده بود و گویا در آن جلسه، یکی از آقایان، به رهبری توهین کرده و خبر به حاج‌قاسم رسیده بود. یادم هست توی جلسه‌ای که در شورا داشتیم، جلوی همه‌ی ما به آن مسئول نیرو تندی کرد و با عصبانیت گفت «چرا با او برخورد نکردی؟ می‌بایست جلویش می‌ایستادی! من اگر جای تو بودم، لیوان روی میز را به صورت آن فردی که به رهبری اهانت کرد، پرت می‌کردم.». خط قرمزش، آقا و امام بود.» 📙 برشی از کتاب روایت رفاقت چهل ساله با شهید سلیمانی ❣❣ 🔻به ما بپیوندید🔻 @booktalaeieh
📚 «یکی از مسئولان نیرو، به نمایندگی از سردار سلیمانی، در جلسه‌ای در وزارت امور خارجه یا شورای عالی امنیت ملی شرکت کرده بود و گویا در آن جلسه، یکی از آقایان، به رهبری توهین کرده و خبر به حاج‌قاسم رسیده بود. یادم هست توی جلسه‌ای که در شورا داشتیم، جلوی همه‌ی ما به آن مسئول نیرو تندی کرد و با عصبانیت گفت «چرا با او برخورد نکردی؟ می‌بایست جلویش می‌ایستادی! من اگر جای تو بودم، لیوان روی میز را به صورت آن فردی که به رهبری اهانت کرد، .». خط قرمزش، آقا و امام بود.» 📙 برشی از کتاب روایت رفاقت چهل ساله با شهید سلیمانی ❣❣ 🔻به ما بپیوندید🔻 @booktalaeieh
✅ غذاي برده ها معمولا چربي خوك، ملاس كه از ني شكر گرفته مي شد و گاهي هم كمي قهوه بود. برده ها پيش از طلوع آفتاب شروع به كار مي كردند و تا بعد از غروب به كار ادامه مي دادند. برده هايي كه در كشتزارهاي تنباكو كار مي كردند، مي بايست برگ هاي بدبوي تنباكو را جمع مي كردند و كرم هايي را كه به اين برگ ها چسبيده بود، از آن ها جدا مي كردند، و اگر نمي توانستند تمام كرم ها را جمع كنند، ارباب آن ها را به خوردن كرم ها مجبور مي كرد. . 📚 برشی از كتاب جلد سوم 🔸روايتي تلخ و تامل برانگيز درباره تجارت برده داري رايج در قرن شانزدهم تا هجدهم ميلادي و ظلم و ستمي كه در پي آن به سرخ پوستان و سياه پوستان وارد شد. تاجران پرتغالي و ديگر كشورهاي اروپايي با پيوستن به اين بازار ننگين و پرسود، به شكار انسان در آفريقا مي پرداختند و آن ها را براي كار در معادن و مزارع با سودي چند برابر بيشتر از هزينه ي خريدشان به فروش مي رساندند. .
📚 اگر خانه بود، از پای کامپیوتر تکان نمی‌خورد. با دوستانش در کشورهای دیگر صحبت می‌کرد. جنگ سوریه سوژۀ صحبت‌هایشان بود. فهمیدم هوای جهاد به سرش خورده. اما کجا؟ سوریه؟ عجیب به نظرم می‌آمد. برای همین آن را از ذهنم پاک کردم. یک شب، قبل از اینکه خوابش ببرد، گفت: «نمی‌پرسی چی خبر است؟ دارم چه کار می‌کنم؟» – مثل همیشه مشغولی. حتماً یک حساب و کتابی داری. دل دل می‌کرد چیزی بگوید. ساکت نشستم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند. – دعا کن. دارم پیگیری می‌کنم بروم سوریه. اندیشیدم حتماً هوای زیارت به سرش زده؛ اما سوریه که شلوغ شده. گفتم: «سوریه؟ چه خوب! من هم می‌آیم. تا حالا زیارت سوریه نرفتم». سری تکان داد و گفت: «نه! نمی‌شود. جای زن‌ها نیست. فعلاً هماهنگی می‌کنیم با بچه ها. هنوز چیزی معلوم نیست؛ اما تکلیف است که بروم. بدون شرط و شروط. بدون توقع».فهمیدم سفر زیارتی نیست؛ اما خودم را نباختم. خیلی عادی سؤال کردم: «کیا هستند در سوریه؟ قرار است چه کار کنید؟» قرار است با حزب الله لبنان ادغام شویم، با هماهنگی سپاه قدس ایران. نگفت به کسی نگویم، اما می‌دانستم نباید به کسی بگویم. برایم روشن شد که این تلفن‌ها و چت‌ها برای آمادگی جنگ و جهاد است. داشت یکی یکی همرزمان گذشته را دور هم جمع می‌کرد. جمع کردنشان کار دشواری بود. هر کدام به گوشه‌ای از ایران و جهان بودند. 📙 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh
📚 اولین بار بود که آمال خانه‌شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. - تا چشم به هم بزنی، می بینی‌که زندگیمان را شروع کرده‌ایم! آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچۀ بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. - خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود! برای شما درست کرده‌ام! مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟ » آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. - فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم! مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی! » - اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم، هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود، از خود دور کرد. - من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. - به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچۀ چاق و چلۀ زنجبیلی را برای شما درست کرده است! تکۀ دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. 📙 برشی از کتاب https://eitaa.com/booktalaeieh
📚 🔅 درس زندگی 🔸خانه‌اش کوچک بود، اما پر از رونق و برکت. گاهی که همسرش در منزل نبود، خانه زهرا(س) محل نشست‌ها و مرکز گفتمان و زندگی می‌شد. با جمعی از زنان به گفت‌وگو می‌نشست. می‌آمدند تا از خرد و دانش زندگی بیاموزند. بعد از پرسش‌ها و پاسخ‌های فراوان همه سراپا گوش بودند. (س) برای آن‌ها درسی می‌گفت که عمری در خانه با همسرش تمرین کرده بود: «بهترین شما کسی است که در رفتار با مردم نرم‌خوتر و مهربان‌تر باشد و ارزشمندترین شما کسی است که با همسر خود مهربان و بخشنده باشد.» برشی از کتاب https://eitaa.com/booktalaeieh
📚 🔸... این کلمه، این مفهوم، بود و از سی‌وهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سؤال صفحه‌کلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه‌کار کند و قرار است برایش چه‌کار کنم؟ 🔸خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا مختلف دیدم. عینک اول بود. خدای معلم‌های دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود سخت‌تر از مقررات مدرسه و هر کس دست از پا خطا می‌کرد، حسابش با آتش جهنم بود و سُرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بی‌اعصاب که انگار همیشه از دندان‌درد رنج می‌برد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی می‌ترسیدم. عینک بعدی بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بُغضی همیشه توی صدا و چشم‌هایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی می‌کردم، سگ‌محلم می‌کرد؛ ولی با یک ببخشیدگفتنِ من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمی‌زنی»، یخش می‌شکست و دوباره بغلم می‌کرد و می‌گفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت می‌شم که سرت داد می‌زنم. دلم ریش می‌شه تا برگردی و بگی ببخش.» برشی از کتاب https://eitaa.com/booktalaeieh