سهم ما در وسط معجزهی عشق چه بود؟
غم و دلتنگی و حسرت، همه یکجا با هم
#ارسلان_ملکوتیان
دوست داشتن خیلی عجیبه.اخلاق و رفتارت شبیه طرف میشه، قیافهت شبیهش میشه، بوی اون آدمو میگیری، علایقت علایق اون آدم میشه، اهدافش میشه اهدافت، و تو، میشی اون؛ حالا تو این وضعیت فکر کن قرار باشه دوباره خودتو جدا و پیدا کنی...ای داد بیداد!
| تَبَتُّـل |
[قانون شماره 12: یکم از نگرانی بابت چیزایی که کنترلشون دست تو نیست دور شو! ]
[قانون شماره 13 :
آدم تا گم نشه، هیچ راهیو پیدا نمیکنه.پس اگه گم شدی نگران نباش. ]
من ز چشمان تو آموخته ام درس هنر
مردمک های تو دانشکده ی نقاشیست..
#مهدی_اخوندی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دوردست ها شبیه توست...
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_44
ببخشیدی به بچه ها گفتم و رفتم بیرون و جواب دادم
_جونم خاله
_سلام آوا خانوم
وای حالا اینو کجای دلم بذارم من
_سلام آقا مهراد احوال شما
_به خوبی شما سلامت باشید دیدم تماس نگرفتید نتونستم دیگه منتظر بمونم گفتم خودم تماس بگیرم
_بله بله لطف کردید
_این چه حرفیه خب من منتظرم
_ ببینید آقا مهراد نمی دونم نمی دونم قسمت بوده یا هرچیز دیگه که من شما رو خیلی جاها سر خیلی کارا ببینم به من و هیچ کس مربوط نیست شما چه کارایی می کنید چیزایی که من دیدم و هم کسی قرار نیست ازشون باخبر بشه فقط اینکه ازتون خواهش می کنم بدون اینکه کادر عزیزتون از دست من ناراحت بشه یا مشکلی پیش بیاد خودتون این قضیه رو تموم کنید ازتون ممنونم
...چند لحظه گذشت دیدم چیزی نمیگه فک کردم قطع کرده با تردید گفتم:
_آقا مهراد
_ممنونم که درکش و دارید و خوشبحال کسی که قراره شما همسرش باشید خدانگه دارتون
قطع کرد آخیش خدارو شکر شعورش و داشت و پا پی نشد ..
برگشتم پیش بچه ها... تا ساعت ۱ اونجا بودیم ناهارو خوردیم و برگشتیم مجتمع دلم خواست یکم تا شب بخوابم ولی اینقدر ذوق کنسرت و داشتم که خوابم نبرد یکم با گوشی ور رفتم با دخترا غیبت کردیم رفتیم پایین یکم بازی کردیم
ساعت ۶ بود که دیگه رفتیم آماده شیم یک مانتو سورمه ای عروسی بالای زانو پوشیدم با شلوار جذب ۹۰ سفید شال هنرمندی چروک هم روی سرم انداختم یه کفش عروسکی سورمه ای از یکی از بچه ها گرفتم و پوشیدم یه آرایش خیلی ملیح هم کردم
_آوا این یا این...
تا چشمش به من خورد ساکت شد و با لحن لاتی گفت:
_بابا قشنگ بابا مکش مرگ ما بابا دلبررررر چه کردیییی کمپیش میاد از این کارا بکنی
_دیگه دیگه امشب فرق داره..
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_45
به شال صورتی و مشکی که توی دستش بود اشاره کردم صورتی بیشتر به لباس صورتیش میوم پس اونو پیشنهاد دادم
دیگه ساعت 7بود که یه اسنپ گرفتیم و راه افتادیم سمت سالن کرایه رو حساب کردیم و پیاده شدیم جمعیت غلغله می زد یه سری ها هم به مسعول گیشه بلیط که می گفت ظرفیت سالن تموم شده التماس می کردن که یه جا بهشون بده چه دخترایییییی انگار هرچی آرایشا غلیظ تر خوشگل تر هرچی لباسا باز تر خوشتیپ تر یک سری ها هم کااااامل عین میمون بودن🐒😁
بلاخره درای سالنو باز کردن و رفتیم داخل خیلی جای خوبی بود درست روبه روی سااالن هنوز نیومده بودن سالن داشت از صدای دست و جیغ پر میشد یه سری ها هم گروهی آهنگای سینا رو می خوندن بلاخره پرده کنار رفت و سینا جمهور و گروهش اومدن روی سن باورم نمیشد خواننده محبوبم و اینقدر از نزدیک میدیدم همه گروهش سر جاشون مستقر شدن یه چشم بین همشون چرخوندم و نگاهم روی یه نفر متوقف شد با چشم های گشاد خیره شدم بهش این اینجا چیکار می کرررد ینی باید همه جا باشه ...
شروع کرده بودن و خیلی ماهرانه داشت پیانو می زد خییلی خوشگل می زد .. داشتم از حرص میمردم پس صبح هم به خاطر همین زود از مجتمع زد بیرون دیدم پهلوم داره سوراخ میشه برگشتم سمت سمانه جیغ زد :
_وای آوا پیانیستشون بنیامینهههههه
_زهرمار کر شدممم خب هست که هست چیکارش کنممم
بیذوق و بیشعوری نثارم کرد و برای بنیامین که نگاهش سمت جمعیت بود دست تکون داد اونم متوجه ما شد و نگاهی به من که اخم کل صورتم و پوشونده بود کرد و لبخندی زد و سرش و انداخت پایین ای بمیریییی با اون لبخند های حرص درارت
زومکردم روش موهاش مشکی داشت که همیشه خدا بالا میزد صورت کشیده و فک زاویه دار ابروهای مردونه که معلوم بود دست نمیزنه ولی حالت تمیزی داشت چشم های مشکی با رگه های طوسی یه ییراهن سفید و شلوار و جلیقه کرم پوشیده بود و دکمه اول پیراهنش باز بود ...
به خودم اومدم دیدم داره نگاهم میکنه اوه معلوم نیست چند ساعته روش زومم یه هو اخم کرد و سرش و انداخت پایین معلوم نیست چند چنده با خودش نگاهش و ازش گرفتم و سعی کردم به خواننده توجه کنم که خب موفق هم بودم...
نویسنده:یاس
کوردها وقتی بسیار شیفته و دلبستهی یه نفر بشن
بهش میگن “گلاره چاوم”
یعنی؛ روشنایی چشمم، چیزی که به چشم نور می بخشه و قوتش میده و سبب تسکین خاطر میشه.
#لفظ
هدایت شده از | تَبَتُّـل |
-نمیدونی چقد دلم تنگته اصن یه وضعیه انگار پاچیدم.
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_46
حدود دو ساعت و نیم اونجا بودیم خیلی بهم خوش گذشت دو ساعت از بهترین لحظات زندگیم بود اینقدر جیغ زده بودیم صدام گرفته بود کنسرت تموم شد هنوز داشتم از اینکه بنیامین اونجا بود حرص می خوردم آخه معلوم نبود حالا با این شناخته شدن چجوری می خواد حالم و بگیره و برام چس کلاس بیاد...
بخش پایانی و هم خوندن و عوامل اومدن بین جمعیت سمانه به زور دستم و کشید و برد سمت بنیامین کلییی دختر دورش جمع شده بودن و اونم خیلی جدی و با حوصله باهاشون عکس می گرفت و بهشون امضا می داد...
تا مارو دید بی خیال بقیه شد و بدون برخوردی باهاشون راهشواز بینشون باز کرد و اومد سمتمون اونا هم به تبعیت ازش اومدن این طرف
اخم کردم و از حرص سرم و انداختم پایین...
_وای استاد چرا به ما نگفته بودید این امیر بیشور چرا هیچی نمی گه...عالی بودیددددد استاد
_ممنونم سمانه فقط خواهشا کسی نفهمه
_استاد نصف بچه ها اینجان تا الان کل دانشگاه خبر دار شدن...
_من باید دوسه ساعتی با بچه ها باشم و گرفته می رسوندمتون مجتمع خودم
_نه باباااااا حالا شما اومدید ما کار داریم باهاتون
آروم خندید یکی از بچه های گروهشون صداش کرد اونم دستش و به نشونه الان میام تکون داد خداحافظی بلندی گفت داشت از کنارم رد می شد که بره دقیقا شونه به شونه ام ایستاد یکم خم شدم و آروم در گوشم گفت:
_اونجوری نگاهم می کردی نترسیدی اجرامو خراب کنم؟!
با چشم های گرد سرم و برگردوندم سمتش لبخند با نمکی زد و گفت:
_حالا چرا سرت و انداختی پایین هرکی ندونه فک می کنه چه دختر مظلوم و ساکتی هستی حالا نمی دونن این خرگوش خانوم مظلوم یک ماهه پدر هفت جد منو درآورده...
چشم هام گرد تر شد چشمکی زد که از چشم بقیه دور نموند و سریع و خندون رفت ...
من تا بناگوش سرخ شده بودم ولی اونا داشتن از حرص میمردن
منم برای اینکه حرص اون دخترا رو در بیارم نیشم و تا آخر باز کردم و دست سمانه رو کشیدم و با هم از سالن زدیم بیرون...
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_47
اسنپ زدیم خیلی دور بود ایستادیم تا بیاد
_خب ؟!
_خب چی سمانه؟!
_چی گفت بنیامین در گوشت کلک
_این استاد گولاخ عزیزتون چی داره به من بگه به جز متلک؟!
_آهااا بعد آدم بعد متلک صورتش تا بنا گوش سرخ میشه؟!
_اه ول کن دیگه اصلا هرچی گفت به تو ؟!
_عههههه حالا دیگه...
ماشین که پیر مردی بود اومد و سمانه ساکت شد سوار شدیم ..
دیگه کلافم کرده بود هی بنیامین ال بنیامین بل بنیامین فلان بنیامین بسار
کلافه گفتم:
_وای سمانه بسه دیگه بسههههه اونم یه پیانیست مثل بقیه برا بقیه چرا اینقدر ذوق نمی کنی
شیطون خندید و گفت:
_خب بقیه که آشنا و پسر خاله رفیق آدم نیستن بعدم نمیان در گوش آدم یه چیزی بگن که طرف تا بنا گوش سرخ بشه ...
برگشتم طرفش و با تهدید گفتم:
_سمانه خداشاهده از قضیه امشب چیزی به کسی دیگه من می دونم با تو شیر فهم شد؟!
_نه
_چی نه
_شیر فهم نشد
رسیدیم مجتمع فایده نداشت بحث با این بشر بی خیال شدم و پیاده شدم وارد حیاط مجتمع شدیم دیدم بلهههههه آقا وسط نشستن و بقیه همه دورش دارن درمورد زندگیش و چیزای دیگه ازش می پرسن سمانه هم پرید نشست خواستم برم داخل ساختمون که دستم و گرفت و بلند گفت:
_کجا میری ؟! هیچکس تو ساختمون نیست همه اینجان
دیدم همه زوم شدن رو من بنیامین هم منتظر داره نگاهم می کنه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_بابا شما چقدر خوشحالید انگار نه انگار از 6صبح بیدارید میرم بخوابم
بدون توجه بهشون رفتم توی مجتمع...
نویسنده:یاس
ز هجران دیدهام حالي که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدائی را
#حزین_لاهیجی
#چالش
میدونی چطوری میشه دنیا رو زیباتر کرد؟
زمانی که بی دلیل حال همو خوب میکنیم...
مثلا با گفتن، تو چقدر زیبایی...
این رنگ لباس چقدر بهت میاد،
میدونی که چشمای قشنگی داری؟
تو خیلی با استعداد و هنرمندی
یادت باشه دوستت دارما،
.با فرستادن حال خوب و اعتماد به نفس به دیگران باعث میشیم قشنگ ترین لبخند های دنیا روی لباشون بشینه
و با خنده های زیباشون حال دنیا رو بهتر کنن،
بیاید سعی کنیم تو وجود هر انسانی اول زیبایی هاشو ببینیم و بعد براشون به زبون بیاریم،
گاهی یه لبخند،
یه جمله پر محبت...
میتونه روز بهتریو براشون بسازه...
مهربونی که هزینه نداره،
بیاید برای هم تا میتونیم
دست و دلباز باشیم.
👈🏻یه حال خوب بفرستید براش
شاتش برای ما
@yas2002