#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_102
داشتم دنبال بهانه میگشتم که با حرف بنیامین دوتا شاخ روی سرم سبز شد..
_آقا جون و مامان شما برید توی اتاق من استراحت کنید. باران و آوا هم برن توی اتاق آوا..
ای خاک بر سرت پسر.. خب زد بدتر کرد که..
مادرش با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
_مگه شما توی دوتا اتاق می خوابید؟؟
داشتم پس می افتادم.. الهی بمیری بنیامین. نه نمیری گناه داری.. بمیری من چیکار کنم؟ بیوه میشم.. میرم معتاد میشم.. بدبخت میشم..
با صدای سرفه بنیامین دست از این افکار مزخرف برداشتم. ولی با حرفش رسما آب شدم رفتم توی زمین.. خدا خفه ات کنه که اینقدر بی حیایی..
_راستش مامان نمی خواستم تا قبل از جشن رسمی کاری به آوا داشته باشم. واسه همین اتاق ها رو جدا کردیم تا هر دو راحت باشیم..
حرارتی که از زیر پوستم میزد بیرون داشت آتیشم میزد..
چشم مادرش از برق تحسین پر شد و با لبخند به من نگاه کرد. پسره بیشعور..!!
باران با نیش باز گفت:
_الهی قربون لپای سرخت بشم.. خب خجالت نداره که.. اما حالا فکر کنم هرچه زودتر جشن رو بگیریم به نفع همهس...
دختر خوبی بودا ولی دوست داشتم با دوتا دستام کلهش رو بکوبونم توی LCD تلویزیون... این حرف ها برای یک دختر ۱۷ ساله زیادی بود.. نبود؟
پدر و مادرش رفتن توی اتاق.. باران هم دست من رو چسبید و به زور دنبال خودش کشید توی اتاق و درو محکم بست. من رو هل داد روی تخت. دمر روبروم دراز کشید و دستهاش رو زد زیر چونه و انگار داره فیلم سینمایی میبینه خیره شد به من..
با چشمهای گشاد بهش نگاه کردم که گفت:
_خب...
_خب؟ خب چی؟
_کجا دلش رو بردی؟
آروم دلبرانه خندیدم.. خواهر شوهرم بود دیگه.. از کلمه شوهرته دلم ضعف رفت.. گفتم:
_استادمه..
_خدایی معماری میخونی؟ ترم چندی؟
_آره.. ترم آخرم.. نزدیک دو روز دیگه لیسانسم رو میگیرم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_103
_خوش به حالت.. به فکر کار نیستی؟
_با اجازه تو شرکت برادرتون مشغولم..
_وای یعنی با آسمان یک جایی؟ میدونه شما ازدواج کردید؟
_آره میدونه.. حسابی هم آتیشیه
دستش رو متفکر زیر چونه اش زد و گفت:
_عجیبه...
_چی عجیبه؟
_هیچی ولش کن.. خب... کی اول ابراز کرد؟
_تو خارج دخترها ابراز میکنن؟
_پس این داداش مغرور من رو تا مرز دیوونگی بردی که حاضر شده اعتراف کنه..
پوزخندی توی دلم زدم. من داداشتو دیوونه نکردم.. مادرزادی دیوانه هست بنده خدا..
_خب پدر و مادرت کجان؟
بازم بغض ریشه دووند توی گلوم.. آروم گفتم:
_فوتکردن..
_وای ببخشید.نمیخواستم ناراحتت کنم.. هر دو؟
_آره.. تا ۱۸ سالگی پیش خالم بودم. بعد هم اون فوت کرد و تا الان تنها زندگی میکردم..
_ببخشید عزیزم..
_مهم نیست گلم عادت کردم.. خب شیطون خانم تو از خودت بگو.. چی میخونی؟
_ترم اول روانشناسی بالینی دانشگاه تورنتو..
_پس بچه درس خونی..
_ولی هیچ وقت نگذاشتم جلوی شیطنت هام رو بگیره..
بعد هم با شوق شروع کرد به تعریف شیطنت هایی که با یکی از دخترهای ایرانی مثل خودش توی دانشگاه انجام میدادن.. کلا هم تو کار بکار گیری مخ پسرها بودن.. اینقدر تعریف کرد که خودش شروع کرد به خمیازه کشیدن و رسماً بیهوش شد.. هر کاری کردم خوابم نبرد. ساعت ده بود. بی خیال خواب شدم. بلند شدم یه شلوار سفید با شومیز صورتی پوشیدم.. موهام رو هم باز گذاشتم و رفتم پایین.. چشمم به بنیامین افتاد. روی کاناپه خوابیده بود و توی خودش جمع شده بود. اواخر بهمن بود. از سرما کم شده بود ولی باز هم نمی شد بدون پتو خوابید.. سریع رفتم بالا و یک پتو براش آوردم...
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_104
آروم جوری که بیدار نشه کشیدم روش.. کنار مبل روی زانو نشستم و خیره شدم بهش. از ترس این که بیدار شه حتی نفس هم نمی کشیدم. توی خواب از همیشه جذاب تر شده بود..
این مرد همه چیز تموم بود. آرزوی تمام و کمال هردختری.. منم جزو همون دخترها بودم دیگه.. با نوک انگشت موهایی که ریخته بودی توی صورتش رو زدم کنار..
تکون کوچیکی خورد.. ترسیدم بیدار شه.. دستم رو سریع کشیدم عقب. خدایا توی زندگیم همیشه آرزوی یک خانواده رو داشتم. حالا که بهم دادی به حق عزیزترین بنده هات خانوادهم رو ازم نگیر..
بغض بدی توی گلوم بود ولی نمی خواستم بهترین روزهای عمرم رو خراب کنم. لبخند کوچیکی زدم. عاشقتم پسر..
بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.. سریع وسایل مرغ و فسنجون رو آماده کردم. مواد کتلت رو هم آماده کردم و سرخ کردم..
ساعت نزدیک یک بود که همه بیدار شدن. سریع سفره رو چیدم و اومدن.
با اشتها غذاها رو خوردن و کلی هم به به و چه چه کردن..
بنیامین هم از اول تا آخر سرش پایین بود و با لبخند غذاش رو خورد..
آخر غذا هم پدرش گفت فردا شب توی همین خونه مهمونیه..
یاعلی!!! قرار بود سه روز دیگه مراسم باشه.. پس چرا انداختن جلو؟؟! وای بنیامین گل بگیرم دهنت رو الهی.. حتماً به خاطر حرفی که صبح زد..
با کمک باران میز رو جمع کردیم. ظرف ها رو هم با کلی شوخی و خنده شستیم.
بعد ناهار هم من و بنیامین عذر خواهی کردیم و رفتیم شرکت.. بعد اون طرح اولی که دادم خیلی کارم زیاد شده بود.. تا شب شرکت بودیم. برگشتیم خونه. مادرش از بیرون غذا سفارش داد.. اینقدر خسته بودیم که مثل ظهر خوابیدیم..
بیچاره بنیامین بازم روی کاناپه خوابید.. الهی دختر عمهت فدات بشه همسر فداکار من :|
نویسنده: یاس🌱
تو را چه غم که شب ما دراز میگذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز میگذرد
#صائب_تبریزی
| تَبَتُّـل |
تو مثل ماه توی آسمون، مثل رنگ سبز توی طبیعت، و مثل نمک، توی غذا واسم میمونی. نباشی دیگه هیچی حس خو
دنیای من بی تو هیچ رنگی نداره. درختا سبز نیستن. آسمون آبی نیست. دریا زلال نیست. جوجهها زرد و صورتی نیستن. پرندهها قشنگ آواز نمیخونن. شاید باورت نشه اما غذاها هم طعم همیشگی رو نمیدن.
#رمان_آنلاین_کوربمان
چشمام و آروم باز کردم سقف سفید بیمارستان جلوم نمایش داده شد
آروم سرم و برگردوندم اتاق خالی بود و صدای اذان تو کل بیمارستان پیچیده بود و از گرگ و میش هوای بیرون پنجره می شد فهمید که اذان صبحه ...
سرم و بردم سمت شکمم دیگه خبری از بزرگی اش نبود ... کوچیک شده بود مثل پارسال مثل همون وقتی که قبول کردم برم به اون ماموریت شبیه همون وقتی که عرشیا رو دیدم شبیه همون شبی که تو بغلش آروم شدم همون وقتی که به چشماش نگاه می کردم و همه دنیا آوار می شد روی دلم از فکر اینکه دیگه هیچوقت نمی بینمش
ازدواج کردم
مادر شدم
بچه ام و از دست دادم حالا
اشکام آروم روی گونه هام راه گرفت قصه ام از کودکی ام دور شد ۲۰ سالمه و بچه ام و از دست دادم ۲۰ سالمه و همه بدنم کبوده
۲۰ سالمه و چند جام شکسته
نمی تونستم بدنم و تکون بدم ولی همه بدنم از بغض سنگینی که توی گلوم بود می لرزید
درد تو همه وجودم پیچیده بود سرم داشت منفجر می شد نمی دونم الان روی این همه بدبختی چرا عرشیا آوار شده بود توی ذهنم تموم خاطره هاش از روز اولی که روی کشتی دیدمش تا اون روزی که بین آوار تنهاش گذاشتم و رفتم توی سرم می چرخید صداش اکو می شد توی اتاق انگار چشم هام داشت بسته میشد ولی نمی خواستم از این خواب بیدار شم انگار کنارم بود ...
دیگه نتونستم مقاومت کنم
درد همه وجودم و توی هم پیچید و چشم هام روی هم افتاد....
کاش یه مغازهای بود آدم میرفت میگفت:
بیزحمت یه کم "خیال خوش" بدین
ببخشید این "خندههای از ته دل" چند؟
آقا ببخشید؛ این "آرامشا" لحظهای چند؟
از این"بیخیالیا" که میپاشن رو زندگی دارین؟ مثقالی چند؟
از این "روزایی که بیبغضان" دارین؟
از این "سالای بیرنج" سایز دل ما دارین؟
این "شادیا" دوام دارن؟
کاش یه جایی بود میشد رفت و گفت:
آقا یه "زندگی" میخوام، بیزحمت جنسش خوب باشه فقط، قیمتش مهم نیست.