#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_155
اول علی شروع کرد به گیتار زدن. بعد چند ثانیه کم کم همه شروع کردن و سینا هم آروم شروع کرد به خوندن.
محو بنیامین شده بودم. چشم هاش رو بسته بود و سرش رو کج کرده بود و موهاش توی صورتش ریخته بود....
اصلاً نفهمیدم کی دو ساعت گذشت. بالاخره بعد کلی از اول شروع کردن، بیخیال شدن و همه رفتن تو اتاق هاشون. ما هم رفتیم و بنیامین در رو بست.
هواخنک بود. واسه همین فقط شالم رو درآوردم.
انتظار داشتم مثل اون موقع بنیامین بره رو زمین. ولی مستقیم رفت گوشه تخت خوابید. خیلی خسته بودم حوصله کل کل نداشتم. منم یک گوشه تخت خوابیدم و اصلا نفهمیدم کی چشمام بسته شد....
با ترس از خواب پریدم. تمام تنم خیس عرق بود. چشمام مثل ابر بهار می بارید. بنیامین بلند شد کنارم نشست.
بدون اینکه به چیزی فکر کنم خودم رو انداختم توی بغلش. صدای هق هق گریهم کل اتاق رو پر کرده بود. چند ثانیه گذشت تا دستهاش دورم حلقه شد و محکم به خودش فشارم داد.
بعد از چند دقیقه سریع خودم رو از بغلش کشیدم بیرون. دستام رو گرفت و آروم گفت:
_خوبی؟
آروم سرم رو تکون دادم.
_خواب دیدی؟
_آره
_چه خوابی؟
خیره شدم توی چشمهاش و آروم گفتم:
_پسر خالهم...
رنگ مشکی چشم هاش به وضوح تیره شد. یه غم خاص لونه کرده بود توی رگههای طوسیش..
_چی دیدی؟
_توی یه باغ بودیم.. قیافش رو درست نمی دیدم. ولی خیلی بهم نزدیک بود.....
_خیلی دوستش داری؟
_به عنوان تنها باقی موندم توی این جهان آره. اما به عنوان پسری که یک روز همه دنیام بوده دیگه نه..
_اگه بفهمی مهراد برگشته چی؟ اگه بفهمی دوستت داره؟؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_156
_واسم مهم نیست دوستم داره یا نه.. همش بهم میگفت تنهام نمیزاره. میگفت همیشه پیشم میمونه.. ولی تا پای یک خانواده پولدار اومد وسط همهی چیزایی رو که می گفت فراموش کرد.. حتی نمیخوام دیگه یک لحظه هم پیشش بمونم.
_خیله خب بگیر بخواب..
صداش به وضوح میلرزید. بغض داشت؟ آره دیگه.. هرکی زندگی من رو بدونه اشکش در میاد..
آروم دراز کشیدم. دستش رو گرفتم و گفتم:
_بنیامین
_جانم؟
_خیلی خوبه که هستی..
نه لبخند زد نه هیچی. فقط نگاهم کرد. بعد چند ثانیه هم پشت به من دراز کشید..
شونه هاش میلرزید؟ یا چشمهای من تار میدید؟؟ از بی خوابی بود... چشمهام رو بستم و سعی کردم الان فقط بخوابم. فقط خواب..
*
با یک صدای خیلی قشنگ چشم هام رو باز کردم. تو جام نشستم و سعی کردم بفهمم صدای چیه.. یه ذره دقت کردم. صدای ضعیف گیتار بود. ولی خیلی قشنگ و ماهرانه نواخته می شد..
نگاهی به ساعت کردم. ۸ بود. بنیامین هنوز خواب بود. وای این کی تیشرتش رو دراورده بود؟؟
سرم رو چند بار محکم تکون دادم تا ذهنم از فکر بازوهای ورزشکاریش بیاد بیرون. ولی نشد. اصلاً بیخیال شدم و به سمتش نشستم و خیره شدم بهش..
_خاک بر سرت دختره بی حیا..
_وجدان عزیز خفه شو.. مگه اشکالی داره؟ شوهرمه. رسمی و شرعی و قانونی..
با فکر اینکه این وقت صبح کی داره اینقدر قشنگ و غمگین گیتار میزنه آروم از تخت اومدم پایین و پرده رو زدم کنار. یه پسر روی ماسه ها نشسته بود و گیتار میزد.. علی بود؟
لباسم مناسب بود. یه شال طوسی روی سرم انداختم و رفتم بیرون. خونه سوت و کور بود..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_157
همه خواب بودن. آروم از پله ها اومدم پایین و از خونه زدم بیرون و به سمت پشت خونه که ساحل اختصاصی بود رفتم. رفتم جلو و کنارش نشستم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و گیتار زدن رو قطع کرد و با لبخند گفت:
_سلام صبح بخیر!
_سلام. خدا بد نده.. سر صبح اینقدر غمگین؟
_ای بابا دلگیری مگه وقت میشناسه؟
_خیلی غصه نخوری ها.. برمیگرده.. اصلا دیگه کجا می خواد پسر به این آقایی پیدا کنه؟
_شما لطف داری ولی کسی نبوده که بخواد برگرده..
_واقعاً یعنی تا به حال از کسی خوشت نیومده؟؟
_نه.. کسی که بهم بخوره رو پیدا نکردم..
_چندسالته علی آقا؟
_۲۷
_سیدی؟
_ آره.. ولی هیچکس نمیدونه شما از کجا فهمیدی؟
_مگه میشه کسی نفهمیده باشه؟ فامیلیت علویه ها..
_خب دیگه..
_ناراحت نمیشی سید صداتکنم؟
_نه از خدامه
_خب خداروشکر.. راستی میخواستم درباره باربد و سوگند هم بدونم..
_چی رو بدونی؟
_اینکه تا چه حد پیش رفتن؟ ماجرای عشقشون چی بوده؟
_خب سوگند دختر عموی باربده. از بچگی همدیگهرو دوست داشتن. ولی دوتاشون اینقدر مغرورن که طاقت پس زده شدن رو ندارن.. باربد هم همه مارو قسم زاده که حلالمون نمیکنه ازش چیزی به سوگند بگیم..
چشمکی زدم و گفتم:
_ من رو که قسم نداده..
_آره راست میگی. خیلی خوب میشه اگه بتونی یه کاری براشون بکنی..
_چرا؟
_حداقل گناهشون از این بیشتر نشه
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_نه..
_خدایی بهت نمیخوره موزیسین باشی.. اعتقاداتت خیلی با بقیه فرق داره..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_158
_من از بچگی عاشق موسیقی بودم. پدرم تاجر فرش یک خانواده اصیل و خیلی مذهبیه.. جلوم رو نمی گرفت. به علاقه ام احترام می گذاشت. بزرگتر که شدم این علاقه باهام موند. کلاس گیتار ثبت نام کردم.. توی کمتر از سه ماه برای اجرا دعوتم می کردن.. تا اینکه دو سال پیش سینا بهم پیشنهاد همکاری داد. منم قبول کردم.
_پدرت مخالفت نکرد؟
_نه.. فقط وقتی باهاش در میون گذاشتم بهم گفت آدم اگه گلش و اعتقادش مال خودش باشه، از ته قلبش باشه، تو بدترین ها هم بهترین میمونه.. بهم گفت چون می دونم هر اعتقادی داری مال خودته پس دلیلی برای مخالفت نمی بینم.. الان هم فقط یک گیتاریستم برای گروه. نه پایه و رفیقشون.. فقط با باربد و بنیامین رفیق شدم؛ چون اونها هم تقریباً شبیه خود من.. غیرت دارن..
_صبح بخیر!
برگشتم عقب. ای خدا این پسر تمام دل و دین من رو برده.. آخه بشر هم اینقدر جذاب؟ یه شلوار ورزشی مشکی با تیشرت سبز فسفری پوشیده بود. موهاش هم خیس بود..
علی: صبح شما هم بخیر!
بنیامین لبخندی زد و اومد بینمون نشست. علی چیزی در گوشش گفت که نیش بنیامین بازی شده و با خنده گفت:
_خوشم میاد درک می کنی!
علی هم با خنده بلند شد و رو به من گفت:
_فعلاً آبجی
سری تکون دادم و اون رفت. زانوهام رو جمع کردم و بغل کردم. همون طور که به دریا خیره شده بودم گفتم:
_ دیشب نخوابیدی نه؟
با تعجب سرش رو به سمتم برگردوند. قشنگ معلوم بود هول شده..
_چرا.. چرا همچین فکری می کنی؟
سرم رو برگردوندم طرفش. چشمام در نوسان با چشمهاش بود. آروم گفتم:
_چشمات داد میزنه...
یکم برگشت سمتم و مثل خودم آروم گفت:
_چشمام دیگه چی میگن؟
برگشتم سمت دریا و سرم رو خم کردم و گذاشتم روی شونهش. چشم هام رو بستم و گفتم:
_الان نمی خوام چیزی توشون ببینم؛ فقط الان!
نفس عمیقی کشید و اونم سرش رو گذاشت روی سرم. خدایا مگه دریا از این قشنگ تر هم میشه؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_159
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای آرمیا اومد که از پنجره اتاقشون برای صبحانه صدامون کرد.
آروم بلند شدیم و رفتیم توی خونه.
ساعت نزدیک ۹:۳۰ بود. رفتیم توی آشپزخونه. یک خانم مسن سرگاز ایستاده بود.. کنار سوگند نشستم و شاد گفتم:
_چطوری دوستی؟
لبخند مصنوعی زد و بی حال گفت:
_خوبم خداروشکر..
دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
_چی شده؟
_هیچی..
حدس میزدم منشأش باربد باشه.. یه نگاهی بهش انداختم. باربد اخماش بدجور توی هم بود و بنیامین جدی درگوشش صحبت میکرد..
برگشتم سمتش و گفتم:
_هیچی نشده که تو و آقا باربد اینطوری این؟
_اسم اون رو پیش من نیار آوا!!
_باشه دختر آروم باش..
دیگه چیزی نگفتم. اون خانوم که فهمیده بودم مستخدم خونهست میز رو چید. فرشته نگاهی به میز انداخت.. چینی به دماغش داد و گفت:
_این چه طرز نیمرو زدنه؟؟
حلیمه (مستخدم):
_ب.. ببخشید خانم. بدید یک بار دیگه بزنم..
سوگند با عصبانیت گفت:
_لازم نیست حلیمه خانم.. خیلی هم خوبه. هرکی دوست نداره خودش بلند بشه بهتر درست کنه.. شما بفرمایید.
حلیمه لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون. فرشته هم با خشم آشپزخونه رو ترک کرد که حتی اخم به ابروی کسی نیفتاد. آرمیا هم کلاً بی خیال دولپی مشغول صبحانه خوردن بود..
سینا بعد صبحانه گفت:
_بچه ها بلند شید وقت نداریم.
پسرها بلند شدن و رفتن.. حلیمه خانم اومد و مشغول جمع کردن میز شد.. ما هم رفتیم توی حال نشستیم.
هرچی گوش میدادم باز از آهنگشون سیر نمی شدم.. مطمئن میترکونه آهنگشون..
سوگند خیره شده بود به باربد و اشک توی چشماش جمع شده بود. دستش رو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم:
_که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_160
دستش رو گرفت جلوی دهنش تا صدای هق هقش بلند نشه و با قدم های بلند از خونه رفت بیرون..
نگاهم رفت سمت باربد. اخمش بدجور توی هم بود. فعلاً هر دو به تنهایی و زمان احتیاج داشتن.
رفتم بالا تو اتاق تا ظهر یکم استراحت کردم.. ظهر هم ناهار جوجه خوردیم که خود حلیمه درست کرد. تا غروب بچه ها باز تمرین کردن...
ساعت نزدیک های شش بود که هامین پیشنهاد داد بریم شهربازی. همه استقبال کردن. حوصلمون خیلی سر رفته بود..
سریع پریدم یک شلوار جذب سفید با مانتو جلو باز سفید_طوسی پوشیدم. یک شال حریر سفید هم سرم کردم. داشتم رژ کالباسی می زدم که در باز شد و بنیامین اومد داخل. نگاه سرسری به لباسم انداخت اخماش رو کشید توی هم و گفت:
_لباستو عوض کن.
_چشه مگه؟؟
_چش نیست؟ از ۱۰۰ فرسخی داری چراغ میدی..
خیلی بهم برخورد. یه جوری گفت انگار ازعمد این لباس رو برای مخ زنی پوشیدم..
اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:
_در نمیارم. خیلی هم خوبه..
_آوا لجنکن به خدا سرم داره میترکه از درد..
_سرت درد میکنه چرا به لباس من گیر میدی؟؟
_میشه با من بحث نکنی؟ وقتی میگم عوض کن عوض کن..
انگار لج کرده بودم. دست خودم نبود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_لباسم هیچ مشکلی نداره پس عوض نمیکنم.
کلافه دست هاش رو کرد توی جیب شلوارش و اومد سمتم. اینقدر من رفتم و اومد تا خوردم به دیوار شیشه ای اتاق. اینقدر اومد جلو تا توی ۵ سانتیم ایستاد..
سرم رو انداختم پایین. با دستش چونم رو آورد بالا و با لحن آرومی که شبیه زمزمه بود گفت:
_وقتی بهت میگم لباست رو عوض کن به خاطر این نیست که می خوام الکی بهت گیر بدم. به خاطر اینه که دلم نمی خواد وقتی میریم بیرون هزارتا چشم هرزه دنبال زنم باشه.. میفهمی آوا؟ زنمی غیرت دارم روت.. پس اگه میشه به خاطر من لباسات رو عوض کن..
مثل بچهای بودم که توسط باباش توبیخ شده باشه.. با لحن مظلومی گفتم:
_چشم هرچی شما بگی..
با لبخند پیشونیم رو بوسید و رفت روی تخت نشست. آرنجش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو بین دستاش گرفت....
نویسنده: یاس🌱
نگویید جا ماندهایم، کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست...
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت اربعین، به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هردلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب!
- آیت الله جوادی آملی
دلم از جا کنده میشه، نه از شوق رسیدن به هزار و چهارصد و چهل و پنجمین عمود، از دلتنگیِ هزار و پنجاهمین روز فراق.