eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_اون روزی که فهمیدم باید باهم پروژه رو انجام بدیم دوست داشتم چشمات رو از کاسه در بیارم تا دیگه بهم چشم غره نری.. ماجرای ازدواجمون هم که واضحه.. دیگه چیزی نیست که بهت بگم.. اصلاً خودم هم نفهمیدم کی و کجا دلم رفت و عاشقت شدم! الان فقط این رو میدونم که نمیخوام دیگه از پیشم بری... اومد جلوم ایستاد. سرم پایین بود. قدرت اینکه توی چشماش رو نگاه کنم نداشتم.. با دست چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد. چشمهاش برق عجیبی داشت. دیوونه‌ش بودم.. من دیوونه این پسر بودم.. سرش رو کج کرد و گفت: _الان فقط برام مهمه که بدونم دوستم داری یا نه؟ نه.. الان وقت خجالت نبود. لبخند خوشگلی زدم و گفتم: _اصلاً خودم هم نفهمیدم کی و کجا دلم رفت و عاشقت شدم! الان فقط این رو میدونم که نمیخوام دیگه از پیشم بری... دستم رو کشید و غرق شدم توی آغوشش. سرم روی سینه ستبرش بود. قلبش خیلی تند میزد.. روی موهام بوسه ای نشوند و گفت: _وروجک حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ _خب چیکار کنم تو حرف من رو زدی! _دیوونه‌تم به مولا آوای زندگیم.. لبخند شیرینی روی لب هام نشست. من رو از خودش جدا کرد. توی چشمام خیره شد و گفت: _بریم خونه؟ برق شیطنت توی چشمهاش موج می زد. با شرم سرم رو انداختم پایین. پیشونیم رو بوسید و راه افتادیم سمت خونه... نویسنده: یاس🌱
تو اگه یه کلمه بودی چی بودی؟ https://harfeto.timefriend.net/16337274987430
قشنگ بود(:
عطسه هایم عرصه‌ی پاییز را پُر کرده است حرف رفتن میزنی هی صبر می آید فقط
وقتی کسی که وجودش از همه مهم‌تره رو زودتر از چیزی که باید، از دست بدی، دیگه بقیه‌ی از دست دادنا نه درد داره و نه ترس.
| تَبَتُّـل |
به قول ریحان تا اطلاع ثانوی با همین مستی کنید تا ببینیم چی میشه.
داشتم کتاب میخوندم که با صدای گوشیم به خودم اومدم. بلند شدم رفتم طرفش. با دیدن اسم جانان چشمهام برق زد و با خوشحالی گوشی رو دم گوشم گذاشتم و گفتم: _سلام آقایی. خسته نباشی! _سلام وروجک من. چه خبر؟ چیکار میکردی؟ _داشتم کتاب میخوندم. _یه زحمتی برات داشتم آوا جان.. _جانم بگو؟ _برو تو اتاق من توی کشوی سومی پاتختی یه صندوقچه‌ست. کلیدش هم توی همون کمده. در صندوقچه رو باز کن یک پوشه سبز رنگه که توش مدارک کارمند هاست. اون پوشه رو بیار شرکت.. _چشم الان راه می افتم. امر دیگه؟ _به خودت یادآوری. کن لبخندی زدم و با لذت نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _چی رو؟ _اینکه چقدر روانیتم.. صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید و اجازه هر حرفی رو ازم گرفت. روی صفحه گوشی رو بوسیدم و رفتم توی اتاق کار بنیامین.. کارهایی که گفته بود رو انجام دادم. در صندوقچه رو باز کردم. پوشه رو برداشتم. خواستم درش رو ببندم که چشمم خورد به یه پاکت سفیدرنگ قدیمی. فضولی به حد بالایی بهم فشار آورده بود.. دیگه نتونستم جلوش طاقت بیارم و پاکت سفیدرنگ رو باز کردم. فقط یه شناسنامه قدیمی با جلد قرمز توش بود. شناسنامه کی بود؟ بازش کردم.. چشمام سیاهی میرفت.. تموم خونه دور سرم می چرخید و معده‌م انگار بازیش گرفته بود و مدام مایع تلخی رو به دهنم می‌فرستاد.. چشمم روی اسم صاحب شناسنامه لغزید.. مهرداد رحیمیان، نام پدر مصطفی، متولد ۱۳۶۸.. بدنم بی جون شده بود و قدرت حلاجی این شناسنامه رو نداشتم... نویسنده: یاس🌱