#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_195
به خودم اومدم. صورتم کامل خیس بود. بنیامین هم کماکان با لبخند توی چشمهام خیره شده بود و می خوند.
از اون بدتر مردمی بود که توی جاشون بلند شده بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن تا من رو ببینن..
سوگند و مبینا هم دستام رو گرفته بودن.
ولی بنیامین بی توجه به همه چیز فقط خیره توی چشمهام میخوند:
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
/یه جوری عاشقم کرده/
/دلم دنیارو ول کرده/
/نمیتونم بدونت باشم آنی/
/تو این شهر هی دلم دستاتو میخواد/
/صدات آرامشه ای جان/
/من فقط عشقمو میخوام/
/با هیشکی راه نمیام/
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
(جان جان: میثم ابراهیمی)
نویسنده: یاس🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشخندههاخیلیمظلومن
شب بخیر...
بوسیدمش و یک نفس تا خانه مان دویدم
آنروز همه چیز زیبا بود
حتی قار قار کلاغ...
#محمد_شیرین_زاده
من از آغوش تو
بارها به بهشت رفته ام
بهشت مگر كجا مى تواند باشد
جز آنجا كه با خودت نگويى
كاش جاى ديگرى بودم.
#بهرام_حمیدیان
| تَبَتُّـل |
سلام می خواستم هدیه بدم هم به خودتون و هم به کانال قشنگتون(: #شما_فرستادید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم ز کار بَرَد مرا خنـــــــده کردنات
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
#وحشی_بافقی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_196
میکروفون رو آورد پایین و تعظیم کوتاهی رو به جمعیت کرد. بلافاصله همه بچههای گروه اومدن سمت ما.
مردم همه دورمون حلقه زده بودن. از جام بلند شدم. این اشکهای لعنتی بند نمیومدن. قلبم دیوانه وار به سینه می کوبید.
هنوز باورم نمی شد که گفت. گفت دوستم داره..!! خدایا دوستم داره!! خدایا تا عمر دارم نوکرتم!!
بنیامین اومد جلوم ایستاد. بیتوجه به همه آدم هایی که دورمون شلوغ می کردن خودم رو توی آغوشش رها کردم..
تا چند ثانیه توی شوک بود ولی سریع دستاش دور کمرم حلقه شد. خم شد و در گوشم گفت:
_بمون کنارم عزیزم..
چون میکروفون سیار بهش وصل بود این حرفش توی سالن پیچید. صدای جمعیت برای هزارمین بار کر کننده شد.
آرامش بینظیری به قلبم سرازیر شد. از بغلش اومدم بیرون اما دستم همچنان توی دستش بود.
یه نفر با صدای خیلی بلند داد زد:
_بله برونه گل می تکونه دسته به دسته
اولین نفر باربد با دست زدن باهاش همراهی کرد و بعد همه شروع کردن به خوندن.
سوگند محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
_بالاخره موفق شدیツ
اول با تعجب نگاهش کردم. ولی بعد با عصبانیت برگشتم سمت باربد و با اخم گفتم:
_خیلی دهن لقی ها!!
باربد با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:
_من و زنم هیچ چیز مخفی نداریم.
همه زدن زیر خنده..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_197
اینقدر بچه ها امضا دادن تا بلاخره سالن خالی شد و فقط خودمون موندیم.
اون پسره که فهمیدم اسمش پارساست و پیانیست جدید گروهه اومد جلو و بهمون تبریک گفت.
سینا اومد جلوم ایستاد و با بنیامین مردونه دست داد و رو به من گفت:
_بهتون تبریک میگم. امیدوارم به پای هم پیر بشید. برای به دست آوردن هم سختی زیادی کشیدین. نذارین به همین راحتی فاصله بینتون بیفته..
لبخندی زد و رفت. نمیدونم چرا ولی دلم باهاش صاف شد. دیگه ناراحت نبودم از دستش..
همینطوری همه به هم نگاه می کردن که یک دفعه باربد گفت:
_بابا این بدبختها امشب کار زیاد دارن. بریم دیگه!
بنیامین محکم زد پس کلش و بی تربیتی نثارش کرد که همه زدن زیر خنده..
با تشکر ازشون خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین.
از بین سیل جمعیت مردم با بدبختی رد شدیم و رسیدیم به ماشین. سریع سوار شدیم و از برج میلاد زدیم بیرون.
قلبم هنوز تند تند میزد و دستام می لرزید. تموم اتفاق های چند دقیقه پیش دوباره توی ذهنم مرور شد و شادی عمیقی به قلبم سرازیر شد.
هیچکدوم هیچی نمی گفتیم. من که زبونم بند اومده بود ولی نمیدونم چرا اون چیزی نمی گفت..
به مسیری که میرفتیم دقت کردم. مسیر خونه نبود. تو افکار و خیالات دخترونه خودم غرق شادی بودم که متوجه شدم ماشین ایستاد.
به اطراف نگاه کردم. بلوک ۷ بام تهران بودیم..
بنیامین بدون اینکه چیزی بگه یکدفعه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد و رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد و دست به سینه خیره شد به شهر..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_198
یه لحظه دلم لرزید.
نکنه همه اون حرفها رو الکی زده باشه؟
نکنه توی رودربایستی با مردم این حرفها رو زده باشه؟
اما نه.. حرارت صداش و عشق توی چشمهاش رو نمیشه نادیده گرفت..
نمیدونم چرا ولی از ماشین پیاده شدم و کنارش به کاپوت تکیه دادم.
آسمون ابری بود و چراغهای روشن ساختمونای سربه فلک کشیده منظره زیبایی رو ساخته بود.
بنیامین نگاه کوتاهی بهم انداخت با غمی که کاملاً توی صداش مشهود بود شروع کرد به حرف زدن:
_اولین باری که دیدمت توی نظرم یه دختر بچه لوس و جیغ جیغو و مامانی و ننر بودی..
با چشمهای گرد برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:
_واقعا مرسی از این همه لطف!
خندید و با انگشت زد نوک بینیم و گفت:
_حرف نزن بچه!!
خواستم چیزی بگم که حرفش رو ادامه داد و اجازه صحبت به من نداد:
_ بعدش که فهمیدم استادت شدم نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم.. دوست داشتم واقعاً روت رو کم کنم و خوشحال بودم که این فرصت رو دارم..
از رفتارت همیشه تعجب میکردم. هیچ جوره حاضر نبودی راه بیای..
حتی اون شب کنسرت توی اصفهان که خواستم با مهربونی روت رو کم کنم با زیرکی فهمیدی و اعتراف می کنم کلی ضایع شدم...
نویسنده: یاس🌱