eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_خیلی خب بریم کیف و کفش بخریم _نه دیگه روشا کیف و کفش دارم.. به لباس هم میاد.. _ باشه بریم پس یک چیزی بخوریم... رفتیم توی کافه ی پاساژ نشستیم گارسون اومد سفارش بگیره من یک موهیتو سفارش دادم و روشا یک بستنی سفارش داد با لبخند رو بهش گفتم : _ تو امروز عجیب غریب شدی ها هیچ وقت توی خرید اینقدر وسواسی نبودی بگو ببینم چی شده _ اره خب اینا کارای من نیست دستور صدراست.. مامورم کرده گفته : ژست صدرا رو گرفت و صداش و شبیه صدرا کرد و گفت: _ می خوام آوین و ببری بازار به حساب من براش هرچی خواست بخری می خوام برای تولدم پرنسس بشه.. زدم زیر خنده از دست این بچه خندید و گفت: _ فردا هم ساعت 4 وقت آرایشگاه داری 3:30 میام دنبالت بریم آرایشگاه از همون طرف می ریم خونه بابای گلناز... با تعجب گفتم: _ آرایشگاه دیگه برای چی؟! برو بابا من آرایشگاه نمیاما... _ بیخود کردی به تو باشه موهات و همین طوری باز می گذاری پا می شی میای اینقدر هم بلنده خودت که نمی تونی درستش کنی پس فردا ساعت 3:30 آماده باش دیگه هم حرف نزن... با خنده گفتم: _ زورگویی دیگه بردیا چی میکشه از دست تو... خندید و چیزی نگفت سفارشاتمون و آوردن خوردیم و از پاساژ زدیم بیرون من و رسوند خونه و دوباره یادآوری کرد فردا ساعت 3:30 میاد دنبالم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل.. کسی خونه نبود لباسام و عوض کردم لباس و از توی کاور درآوردم و توی کمد آویزون کردم تا فردا چروک نشه... یک چایی برای خودم ریختم و نشستم پای پروژه های نصف نیمه ام... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
موهام دیگه داشت کنده می شد معلوم نبود داره چیکار می کنه روشا هم بهش سپرده بود نگذاره خودم و ببینم دیگه دلم می خواست ناخن هام و فرو کنم توی چشم هاش اینقدر با بابلیس موهام و کشیده بود دیگه اشکم داشت در میومد هی چشم هام و می بستم و نفس عمیق می کشیدم تا چیزی بهش نگم. بلاخره بعد 2 ساعت تموم بالا سرم واستادن کمرش و صاف کرد و گفت: _ خب خانم پرنسس تموم شد.. می تونی بلند شی لباست و بپوشی.... اینقدر از دستش حرصی بودم که تشکرم نکردم بلند شدم روشا هم کارش تموم شده بود و داشت با گوشی ور می رفت با دیدنم از جاش پرید و با ذوق گفت : _ وای خدا چقدر خوشگل شدی تووو.. لبخند حرصی زدم و با کمکش لباسم و پوشیدم یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی و کیف ستش و هم پوشیدم و یا حرص گفتم : _حالا اجازه هست خودم و ببینم؟! خندید و گفت: _ بله چرا که نه؟! پارچه رو از روی آیینه برداشت با دیدن خودم شکه شدم زمین تا آسمون فرق کرده بودم مدل ابروهام که هشتی بود و عوض کرده بود و صاف و یکم هشتی و دخترونه برداشته بود یک خط چشم خوشگل و کلی ریمل یک سایه محو دودی برام زده بود اما چیزی که خیلی توی چشم بود رژم بود یک رژ قرمز مات خیلی پررنگ درست همرنگ لباسم.. موهام و کامل بابلیس کشیده بود و فر کرده بود و آزاد گذاشته بود... جلوش و کج داده بود بالا و با تافت محکم کرده بود و یک گل رز کوچولو کنار موهام کار کرده بود خیلی خوشگل شده بودم مخصوصا با لباسم برگشتم سمت آرایشگر و حسابی ازش تشکر کردم همه اونایی که اونجا بودن با تعجب و تحسین نگاهم می کردن... مانتو جلو باز مشکی و شال مشکی پوشیدم و بعد حساب کردن از آرایشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه بابای گل ناز به خاطر زیادی مهمون ها جشن و اونجا گرفته بودن خونه شون چیزی از قصر کم نداشت... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه دارد.....
بعد یک ساعت رسیدیم ساعت 7 بود و تقریبا الان باید همه اومده باشن.. در خونه باز بود ماشین و برد قسمت پارکینگ گذاشت پیاده شدیم شالم و درست کردم یک دستمال از توی کیفم درآوردم روشا سریع دوید سمتم و گفت: _ چیکار داری می کنی _ می خوام رژم و کم کنم خیلی پررنگه _ نه خیر لازم نکرده دستمال و ازم گرفت پرت کرد توی کیف خودش و گفت : _ بریم دیگه... باهم راه افتادیم سمت ورودی خونه در خونه باز بود و تقریبا شلوغ بود رفتیم داخل اولین چیز چشمم خورد به صدرا که جلوی در بغ کرده و با اخم ایستاده بود تا چشمش به من خورد اخم هاش و باز کرد و دوید سمتم خم شدم دست هام و باز کردم پرید بغلم بغلش کردم و بلند شدم محکم بغلم کرده بود خندیدم و گفتم: _ آخ آخ این بد اخلاق و ببین باز چی شده اون ابروهات و کشیدی توی هم... با اخم نگاهم کرد و گفت: _ میشع بدونم چرا اینقدر دیر اومدی _ مگه به خاله روشا نگفته بودی من و پرنسس بیاره خو رفته بودم خوشگل کنم دیگه با چشم های گرد گفت: _ من کی به خاله روشا این و گفتم؟! با تعجب گفتم: _ مگه تو نگفتی؟! پوفی کشید که موهایی که ریخته بود توی صورتش پرت شد هوا و گفت: _ نه آوین جان دروغ گفتن بهت برگشتم یک چیزی به روشا بگم که دیدم نیست و تقریبا همه جمعیت خیره شدن به ما یک لبخند کوچیک زدم و در گوش صدرا گفتم: _ زشته همه دارن نگاهمون می کنن بریم بالا من لباسم و عوض کنم... خواستم بگذارمش پایین ولی نیومد و محکم گردنم و چسبید منم بغلش کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از پله های گوشه سالن رفتیم بالا به صدرا گفتم: _ کجا باید لباس عوض کنم.. _ اتاق مامانی.. باهم رفتیم توی اتاق گذاشتم زمین مانتو و شالم و درآوردم و موهام و یک دست کشیدم... برگشتم سمت صدرا با چشم های گرد گفت: _ الهی صدرا پیشمرگت بشه تو چرا اینقدر خوشگل شدی... خندیدم و خدا نکنه ای گفتم دستش و گرفتم و با هم رفتیم پایین از پله هاکه داشتم میومدم پایین یک دستم به دامنم بود و یک دستم دست صدرا رو گرفته بود تقریبا همه خیره شده بودن بهمون اما از بین اون جمعیت یک نگاه بد جور خیلی اذیتم می کرد یک نگاه خیلی سنگین.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
رفتیم پایین مستقیم رفتم پیش نازگل و پدر و مادرش و باهاشون سلام علیک کردم به نازگل گفتم: _ سامی کو؟؟ یک ابروش و انداخت بالا و گفت : _ اونطرف پیش دوستشه... اهانی گفتم نیوان هم بود اخم هاش بد جور توی هم بود بهش سلام کردم خیره شد توی چشم هام و با لبخند خیلی کوچیک گفت : _ علیک سلام.. خوبی؟! با لبخند گفتم: _ خوبم ممنون.. _ آوین آوین بیا بریم یک چیزی بهت نشون بدم.. صدرا دستم و کشید از بقیه عذر خواهی کردم و دنبالش رفتم رفت سمت هدیه هاش با خنده گفت: _ اونجا رو ببین... رد انگشت هاش و گرفتم و رسیدم به یک ماشین از چیزی که دیدم قلبم یک لحظه نزد حس کردم خون توی رگ هام منجمد شده قلبم داشت میومد توی دهنم یک ماشین درست لنگه همون ماشین مسابقه ای که توی تورنتو آرشام برام خریده بود درست همون شکل فقط رنگ آبیش و سایز کوچیکش دستم و گذاشتم روی قلبم خیلی کند می زد سعی کردم خوب باشم ولی نمی تونستم از فکر چیزی که توی ذهنم بود قلبم نمی زد یک زانو نشستم کنار ماشین و دست کشیدم روش صدرا با نگرانی گفت: _ آوین چته چرا این رنگی شدی _ این و کی برات خریده _ تو خوبی؟! _ صدراجواب من و بده کی این و برات خریده صدام یکم رفته بود بالا و دست خودم نبود یکم بغض کرد و گفت _ همون دوست بابا که الان چند روزه خونه مونه الانم دارن با بابا میان اینور... سریع از جام بلند شدم و برگشتم سمت عقب... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
چشمم خور بهش بی حرکت شدم قلبم دیگه نمی زد زانوهام داشت خالی می کرد و کل خونه دور سرم می چرخید اصلا عوض نشده بود همون آرشام 5 سال پیش بود درست شبیه همون موقعی که با دلسا توی پارک بود ولی نه فرق کرده بود موهای روی شقیقه اش سفید شده بود صورتش جا افتاده شده بود گلوم بد جوری می سوخت چشمم پر و خالی می شد نمی تونستم نگاهم و ازش بگیرم با دیدنش انگار تموم صحنه ها داشت جلوی چشمم زنده می شد خندیدنش با دلسا توی پارک خودکشی تنها اومدنم به ایران تمام روزای سخت بعدش خیره شده بودم بهش و خیره شده بود بهم سرم و انداختم پایین و پشتم و کردم بهش چرا برگشته بود برگشته بود که چی بگه اصلا با چه رویی برگشته بود دستم و گذاشتم روی.گلوم یک چیزی راه نفسم و سفت گرفته بود دنبال هوا می گشتم ولی هوایی برای نفس کشیدن نداشتم... چیکار داشتم می کردم داشتم تمام تلاش های 4 ساله ام و برای محکم شدن می شکستم...راه گلوم باز شد و بغضم رفت پایین چشم هام و بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم صدرا رفته بود و داشت با بچه ها بازی می کرد چشم های زیادی و که ما رو زیر نظر گرفته بودن و حس می کردم.. همه منتظر عکس العمل من بودن ولی من 4 ساله که یاد گرفتم رویی از خودم به کسی نشون ندم برگشتم سمتش قلبم بدجور تیر می کشید دلم پر می کشید برای آغوشش اما نمی شد الان از همین جاها باید سرو کله دلسا هم پیدا می شد با قدم های آروم رفتم سمتش خیره بودم توی چشم هاش و خیره شده بود بهم چشم هاش خیس بود و برق می زد رسیدم بهش حرف زدن واسم عین خنجر فرو کردن توی قلبم بود ولی نباید می گذاشتم دوباره کوچیکم کنه نباید می گذاشتم دوباره لهم کنه....با لبخند و آروم و شمرده شمرده گفتم: _ به به سلام عرض شد آقای کاویان خیلی خوش اومدید... هیچی نمی گفت فقط همین طوری خیره شده بود بهم به زور لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم: _ فک کنم از بازگشت پیروزمندانه تون به وطن یکم شوکه اید دلسا جون کجان؟! تنها که نیومدید؟! بازم هیچی نگفت فقط نگاه می کرد لبخندم محو شد چشم هاش همون برق قدیم و داشت همون برقی که یک زمانی تموم دنیام بود.... بود؟! نه هنوزم هست.. حالا می تونستم دلیل اخم های نیوان و بفهمم.. لبم به یک پوزخند باز شد و یا لحن تلخی گفتم: _ امیدوارم بهتون خوش بگذره... با اجازه.. پشتم و کردم بهش و راهم و گرفتم و رفتم روی یکی از کاناپه های گوشه سالن که تقریبا بهش دید نبود نشستم... دلم یک حال عجیبی بود قلبم تیر می کشید و گلوم می سوخت حالم بد بود.. دست و پاهام یخ کرده بود و بدنم می لرزید چرا برگشته چرا..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
چقد تو فکرم کشتمت ولی باز تو قلبم نفس کشیدی!
از مکان های مورد علاقه ۱
سنگینی نگاه خیلیا رو روی خودم حس می کردم برق هارو کم کرده بودن و یک آهنگ شاد گذاشته بودن و همه ریخته بودن وسط... سرم داشت می ترکید از درد صدای زیاد آهنگ هم حالم و داشت بد تر می کرد هنوز سنگینی نگاهش و حس می کردم ولی نگاهش نمی کردم نمی خواستم بشکنم.. کاناپه بالا و پایین رفت دعا می کردم آرشام نباشه تا الان دلم می رفت برای یک بار فقط دیدنش اما الان نمی خواستم ببینمش... تمام بلاهایی که سر خودم و دلم اومده بود داشت جلوی چشمم زنده می شد... _ خوبی؟! با شنیدن صدای نیوان نفس عمیقی کشیدم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم: _ نه... از لحن صاف و صادقم آروم خندید... و گفت: _ خیلی دوسش داری نه؟! _ اره... نه... نمی دونم.. لبخند تلخی زد و گفت : _ می دونی داری با خودت می جنگی.. _ نمی خوام راجبش حرف بزنم نیوان.. _ چطوره بریم تو کار تلافی.. با تعجب بهش نگاه کردم خندید و گفت: _ شاید براش بد نباشه یکم حرص بخوره... از جاش بلند شد و دستش و به سمتم دراز کرد به اون قسمتی که ازش نگاه سنگین میومد نگاه کردم آرشام پیش سامیار نشسته بود و جفتشون بهم خیره شده بودن سامی با نگرانی و اون با حرص... نمی دونستم کارم درسته یا نه نمی دونستم با این کارم دارم به احساس نیوان لطمه می زدم یا نه... حتی رفتار مهربون الان نیوان و درک نمی کردم ولی الان فقط دور شدن از فکر هایی که داشت مغزم و می خورد مهم بود.... دستم و گذاشتم توی دست نیوان و باهم رفتیم وسط.. با دیدنمون همه رفتن کنار... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
نیوان به رهبر ارکستر یک علامت داد و یک آهنگ آروم پخش شد دستم و گذاشتم روی شونه اش و آروم باهاش همراهی کردم : می گویند / می روی با آخرین باران زبانم لال / می گویند / از دلم دل می کنی آسام زبانم لال / من گاهی / با خودم در خلوتم آهسته می گویم / مبادا راست باشد حرف این و آن زبانم لال / می ترسم از این راه / از درد بی درمون / تو میروی یک روز با آخرین باران / در خواب خود دیدم / لین لحظه را صد بار / رفتی و باران زد در آخرین دیدار / اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم / به دور از گریه ها و چشم این و آن خلاصم کن / پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت / مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن / دستم و بلند کرد و چرخوندم چشمم خورد به آرشام چشم هاش قرمز بود و تمام صورتش نبض می زد و رگ های پیشونیش و گردنش بد جور زده بود بیرون... دیگه برای چی داشت غیرتی می شد نیوان آروم پیشونیم و بوسید پشتم به آرشام بود اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم: _ نیوان.... _ هیییس هیچی نگو آوین چهارسال فکر می کردم به خاطر ازدواج قبلیت می ترسی دوباره ازدواج کنی اما نمی دونستم تو اصلا ازش طلاق نگرفتی.. الان برگشته توام دوسش داری بگذار حداقل از این به بعد مثل برادر کنارت باشم و بهت کمک کنم بهش برسی تا شاید حد اقل از عذاب وجدانم که 4 سال یک زن شوهر دار و دوست داشتم کم بشه... چشم هام پر اشک شده بود این همه خوبی و نمی فهمیدم با لبخند گفت: _ گریه کنی همین جا جرش می دم... می دونم چیکار کرده ولی همه چیز اونجوری که تو فکر می کنی نیست.. _ نیوان..من.. اون زن داره. _ زنش فقط تویی گفتم که همه چی اونجوری که تو فکر می کنی نیست عشق آرشام به تو ستودنی من حتی اگر خودم و بکشم انگشت کوچیکه عشق پاک اون به تو نمی شم فقط بدون این قضیه رو حدود 3 ماهه می دونم با خودم کنار اومدم از الان به بعد فقط داداشت... سرم و بغل کردم و روی موهام و بوسید چقدر خوب بود... نمی تونستم حرف هایی که راجب عشق آرشام و زد تحلیل کنم مغزم کامل هنگ بود..با خنده زیر گوشم گفت: _ آهنگ تموم شد جیم بشیم بیرون که قطعا همین وسط تیکه پارم می کنه... آروم خندیدم... نفسم رفته دلم تاب ندارد عشق / آسمان که نور مهتاب ندارد بی عشق / جان من جان تو / جان چشمان تو / من بریدم به خدا / در غم پنهان تو / من خرابم بی عشق / در عذابم بی عشق / من اسیری شده ام عاشق زندان تو / می ترسم از این راه از درد بی درمون / تو میروی یک روز با آخرین باران / در خواب خود دیدم / این لحظه را صد بار / رفتی و باران زد در آخرین دیدار / اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم / به دور از چشم این و آن خلاصم کن / پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت / مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن/.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....