یاس:
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_124
با شدت اومد صندلی کنارمو کشید عقب و نشست و دستامو گرفت و مستأصل گفت:
_ همش تقصیر منه احمقه من خودخواه اگه اون حرفا رو نمیزدم شاید زندگی توام اینجوری نمیشد به خدا نمیذارم دیگه کسی اذیتت کنه پناه
با چشمای اشکیم خیره شدم تو چشاشو آروم گفتم:
_ نبود تو توی این مدت برام از همه این اتفاقا سخت تر بود هنوزم فک میکنم دارم خواب میبینم
دوباره گرم شدم دوباره همون آغوشی که همه دنیام بود هم دنیام هم همه خواستم از این دنیا
_ هیچوقت دیگه تنهات نمیذارم دیگه نمیذارم هیچکی ازم بگیرتت
گذاشتم اشکام بیاد به اندازه تمام مدت نبودش گریه کردم و اون هیچی نمی گفت بود و همین برام کافی بود ...
اشکام و پاک کردم و سعی کردم آروم باشم همین که باهاش حرف زده بودم آروم شده بودم ساعت حدودای 10 بود
اصلا نفهمیدم کی این همه زمان گذشت انگار زمان کنارش متوقف میشد و من اصلا فرصت نکرده بودم ازش بپرسیم اون آنیل چجوری شد آرسام از جاش بلند شد و گفت:
_ بریم؟
_ باید بمونم در اینجا رو ببندم
_ او بله فراموش کرده بودم خانوم دیگه کافه دارن پس منم میمونم تا برسونمت خونه
_ نه برو ولی توروخدا باز نری دیگه برنگردی
خندید اومد جلو دستاشو کرد توی موهامو گفت:
_ کجای دنیا برم وقتی همه دنیام الان تو این کافه است؟
دستاشو برد جلوی بینیش و نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
_ هنوزم خوش بوعه
خجالت کشیدم؟ شاید ...
رفتیم پایین تا بیرون کافه همراهش رفتم شمارمو بهش دادم
_ یادت نره هنوز چیزی در مورد خودت بهم نگفتی
_ میگم شده به بهونه همین حرفا باید کل روزامو کنارت باشم دیگه
_خوبه...کاش تموم نشن هیچوقت این حرفا
_ رسیدی خونه بهم زنگ بزن قبل خواب بذار شروع کنیم برای ترک قرصامون
_ باشه ممنون
_ شب خوش
_ شب خوش همه دنیا
عقب عقب رفتو انگشت اشاره و وسطشو بهم چسبوند و گذاشت روی پیشونیشو به نشونه خدافس تکون داد خود واقعیش جذاب تر بود بیشتر از اون چیزی که قبلاً ازش میشناختم
سوار ماشین شد و چند تا بوق عروسی زد و رفت میخواستم بخندم ولی نمیتونستم باید فرصت میدادم به خودم رفتم داخل و نشستم پشت صندوق ولی این دفعه با این تفاوت که حتی دلتنگ تر از قبل بودم...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_125
_ حرف نمیزنی؟
_ سخته برام
_ خب تعریف کن دیگه
خیره شد به شهر و همونطور که پاهاشو که از لبه بلند ترین نقطه بام تهران افتاده بود پایین تکون میداد خندید و گفت:
_ خب ماجرای من برمیگره به خیلی قبل ترا تقریبا از وقتی به دنیا اومدم یه جاهاییشو میدونی دروغ نگفتم بهت بابام پلیس بود و مادرم یه پلیس آلمانی که عاشقانه پدرمو دوست داشت و پدرم هم همین طور و بعد ازدواجشون استعفا داد ثمره عشقشون هم شدم من آرسام کاشانی وقتی ۵ سالم بود پدرم شد مأمور همین پروژه ای که باعث شد اینهمه دور بودن تورو تحمل کنم این باند ۲۲ سال از زندگی منو گرفت اینقدر عنکبوتی و بزرگ بود که نمیشد مثل ماموریت های دیگه باهاش رفتار کرد من از همون ۵ سالگی شدم مامور مخفی کوچولوی این باند پدرم ایران موند و مادرم منو برداشت و برگشت آلمان به دستور پدرم تمام کلاسای رزمی فرستادمو از ۱۴_۱۵ سالگی دیگه رسماً شدم جزوی از همون باند پدرم میومد دیدنمون و عاشقش بودم کنار بودن پیش اون باند درسمو هم ادامه دادم و روانشناسی خوندم اینقدر توی باندشون نفوذ کردم تا شدم رئیس تقریبا ۱۵ سال طول کشید تا تمام اعضا اصلی و فرعی این باند دستگیر و اعدام شدن تا یک سال قبل که از اون باند مخوف و عنکبوتی فقط چند نفر دیگه مونده بودن و ماموریت ۲۲ ساله منم تقریبا تموم شده بود که یهو سر و کله یه دختر خوشگل پیدا شد وسط ماموریتم ...
برگشت سمتمو ادامه حرفاشو خیره توی چشام گفت:
_ از همون اولم فهمیدم تو با بقیه دخترایی که توی این ۲۲ سال دیدم فرق داری عجیب مرموز مغرور عشق در یه نگاه نبود ولی خیلی زود دلبستم بهت منی که مثل سنگ کل این سالا رو فقط کار کرده بودم پیش تو میشدم یه پسر کوچولوی بی دست و پا که فقط بلد بودم خودمو لو بدم بدون اینکه خودم بخوام اون شب توی دریا رو یادته؟ که تا صبح کنارت موندم از همون شب فهمیدم یه چیزی توی عقل و مغزم تکون خورد بعدشم که فهمیدن اینکه توام از من بدت نمیاد سخت نبود اولش گفتم بذار یکم منم عشق و تجربه کنم بعد که ماموریت تموم شد همه چی برام تموم میشه اینقدر دل به دلم دادم و هرچی جلو تر میرفت تازه میفهمیدم چه غلطی دارم میکنم روز به روز بیشتر وابسته ات میشدمو حتی فکر نبودت داغونم میکرد عاشقت شده بودم خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم ...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_126
اشک توی چشام جمع شده بود و بغض کرده بودم دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:
_ اون شب که مهمونی اول بود تا صبح بیرون بودم دستمو سوزوندم تا دیگه یادت میفتم تا به خودم بفهمونم تو مال من نیستی اما بعدش که دستمو سوخته دیدی و گرفتی توی دستات انگار تمام قول و قرارام از یادم رفت رفتم توی اتاقمو ساعت ها به کیسه بوکسم مشت زدم تا بیهوش شدم ولی هیچکدوم این کارا باعث نمیشد حتی یه لحظه هم از فکرت بیرون بیام...تمام اون لحظات کنار رودخونه رو نمیدونم چند بار توی ذهنم مرور کردم وقتی نبودی خنده هات چشات آخ پناه نمیدونی چی بهم گذشت وقتی رفتم قرار نبود بهت بگم دوست دارم قرار نبود بفهمی این پسر بی گناه بی چاره دیگه زندگی بدون تورو نمیخواد ولی نشد نتونستم بهت گفتم و بعدش فهمیدم چه غلط بزرگی کردم وقتی بهت گفتمو رفتم انگار تازه فهمیدم چقدر داغ بودم وقتی کنارت بودمو با گفتن اون حرفا انگار دیگه این حس و به خودم قطعی کرده بودم سرد شدم داغون شدم شکستم مثل دیوونه ها تو کوچه پس کوچههای تمام شهرهای آلمان قدم زدم گریه کردم نبودت و مرگت و برای خودم عذاداری کردم تنهایی بدون اینکه کسی و داشته باشم...
همون روزایی که خبر مرگتو بهم دادن استعفا دادمو برگشتم ایران... افسرده شده بودم ولی برای فرار از تویی که انگار همیشه کنارم بودی یه مطب زدمو رفتم سر کار هرروز کلی مراجعه کننده میومدن پیش منه داغونو من زندگیشونو ترمیم میکردم غافل از اینکه همین روانشناس بیچاره شبا تا صبح فقط سیگار میکشه و نهایت با یه قرص خواب چند ساعتی به زور میخوابه و بعدم با یه کابوس همیشگی از خواب می پره....
دیگه اشکام راه افتاده بود و چشامو صورتم میسوخت چشاش خیس بود ولی میخندید نفس عمیقی کشید و گفت:
_ ولی وقتی دیدمت انگار تموم اون کابوسا تموم شد آروم شدم آروم آروم از فکر اینکه دیگه مال خودمی دیگه دوری ازت تموم شد...
دستاشو انداخت دور گرنمو به خودش نزدیک ترم کرد و با خنده گفت:
_ ولی خدایی خوشبحالته که من عاشقت شدما والا کی پیدا میشد تورو بگیره
وسط گریه خندیدمو با مشت کوبیدم به سینه اشو گفتم:
_ یکم خودتو تحویل بگیر
خندید حالمبهتر بود
نویسنده:یاس
ادامه داره...
میدونم که بابت تموم کم کاری ها با دلای مهربونتون منو میبخشید
ولی فعلا میشه نفری یه حمد شفا بخونید؟ 🤲🏻