eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد یک ساعت رسیدیم ساعت 7 بود و تقریبا الان باید همه اومده باشن.. در خونه باز بود ماشین و برد قسمت پارکینگ گذاشت پیاده شدیم شالم و درست کردم یک دستمال از توی کیفم درآوردم روشا سریع دوید سمتم و گفت: _ چیکار داری می کنی _ می خوام رژم و کم کنم خیلی پررنگه _ نه خیر لازم نکرده دستمال و ازم گرفت پرت کرد توی کیف خودش و گفت : _ بریم دیگه... باهم راه افتادیم سمت ورودی خونه در خونه باز بود و تقریبا شلوغ بود رفتیم داخل اولین چیز چشمم خورد به صدرا که جلوی در بغ کرده و با اخم ایستاده بود تا چشمش به من خورد اخم هاش و باز کرد و دوید سمتم خم شدم دست هام و باز کردم پرید بغلم بغلش کردم و بلند شدم محکم بغلم کرده بود خندیدم و گفتم: _ آخ آخ این بد اخلاق و ببین باز چی شده اون ابروهات و کشیدی توی هم... با اخم نگاهم کرد و گفت: _ میشع بدونم چرا اینقدر دیر اومدی _ مگه به خاله روشا نگفته بودی من و پرنسس بیاره خو رفته بودم خوشگل کنم دیگه با چشم های گرد گفت: _ من کی به خاله روشا این و گفتم؟! با تعجب گفتم: _ مگه تو نگفتی؟! پوفی کشید که موهایی که ریخته بود توی صورتش پرت شد هوا و گفت: _ نه آوین جان دروغ گفتن بهت برگشتم یک چیزی به روشا بگم که دیدم نیست و تقریبا همه جمعیت خیره شدن به ما یک لبخند کوچیک زدم و در گوش صدرا گفتم: _ زشته همه دارن نگاهمون می کنن بریم بالا من لباسم و عوض کنم... خواستم بگذارمش پایین ولی نیومد و محکم گردنم و چسبید منم بغلش کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از پله های گوشه سالن رفتیم بالا به صدرا گفتم: _ کجا باید لباس عوض کنم.. _ اتاق مامانی.. باهم رفتیم توی اتاق گذاشتم زمین مانتو و شالم و درآوردم و موهام و یک دست کشیدم... برگشتم سمت صدرا با چشم های گرد گفت: _ الهی صدرا پیشمرگت بشه تو چرا اینقدر خوشگل شدی... خندیدم و خدا نکنه ای گفتم دستش و گرفتم و با هم رفتیم پایین از پله هاکه داشتم میومدم پایین یک دستم به دامنم بود و یک دستم دست صدرا رو گرفته بود تقریبا همه خیره شده بودن بهمون اما از بین اون جمعیت یک نگاه بد جور خیلی اذیتم می کرد یک نگاه خیلی سنگین.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
رفتیم پایین مستقیم رفتم پیش نازگل و پدر و مادرش و باهاشون سلام علیک کردم به نازگل گفتم: _ سامی کو؟؟ یک ابروش و انداخت بالا و گفت : _ اونطرف پیش دوستشه... اهانی گفتم نیوان هم بود اخم هاش بد جور توی هم بود بهش سلام کردم خیره شد توی چشم هام و با لبخند خیلی کوچیک گفت : _ علیک سلام.. خوبی؟! با لبخند گفتم: _ خوبم ممنون.. _ آوین آوین بیا بریم یک چیزی بهت نشون بدم.. صدرا دستم و کشید از بقیه عذر خواهی کردم و دنبالش رفتم رفت سمت هدیه هاش با خنده گفت: _ اونجا رو ببین... رد انگشت هاش و گرفتم و رسیدم به یک ماشین از چیزی که دیدم قلبم یک لحظه نزد حس کردم خون توی رگ هام منجمد شده قلبم داشت میومد توی دهنم یک ماشین درست لنگه همون ماشین مسابقه ای که توی تورنتو آرشام برام خریده بود درست همون شکل فقط رنگ آبیش و سایز کوچیکش دستم و گذاشتم روی قلبم خیلی کند می زد سعی کردم خوب باشم ولی نمی تونستم از فکر چیزی که توی ذهنم بود قلبم نمی زد یک زانو نشستم کنار ماشین و دست کشیدم روش صدرا با نگرانی گفت: _ آوین چته چرا این رنگی شدی _ این و کی برات خریده _ تو خوبی؟! _ صدراجواب من و بده کی این و برات خریده صدام یکم رفته بود بالا و دست خودم نبود یکم بغض کرد و گفت _ همون دوست بابا که الان چند روزه خونه مونه الانم دارن با بابا میان اینور... سریع از جام بلند شدم و برگشتم سمت عقب... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
چشمم خور بهش بی حرکت شدم قلبم دیگه نمی زد زانوهام داشت خالی می کرد و کل خونه دور سرم می چرخید اصلا عوض نشده بود همون آرشام 5 سال پیش بود درست شبیه همون موقعی که با دلسا توی پارک بود ولی نه فرق کرده بود موهای روی شقیقه اش سفید شده بود صورتش جا افتاده شده بود گلوم بد جوری می سوخت چشمم پر و خالی می شد نمی تونستم نگاهم و ازش بگیرم با دیدنش انگار تموم صحنه ها داشت جلوی چشمم زنده می شد خندیدنش با دلسا توی پارک خودکشی تنها اومدنم به ایران تمام روزای سخت بعدش خیره شده بودم بهش و خیره شده بود بهم سرم و انداختم پایین و پشتم و کردم بهش چرا برگشته بود برگشته بود که چی بگه اصلا با چه رویی برگشته بود دستم و گذاشتم روی.گلوم یک چیزی راه نفسم و سفت گرفته بود دنبال هوا می گشتم ولی هوایی برای نفس کشیدن نداشتم... چیکار داشتم می کردم داشتم تمام تلاش های 4 ساله ام و برای محکم شدن می شکستم...راه گلوم باز شد و بغضم رفت پایین چشم هام و بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم صدرا رفته بود و داشت با بچه ها بازی می کرد چشم های زیادی و که ما رو زیر نظر گرفته بودن و حس می کردم.. همه منتظر عکس العمل من بودن ولی من 4 ساله که یاد گرفتم رویی از خودم به کسی نشون ندم برگشتم سمتش قلبم بدجور تیر می کشید دلم پر می کشید برای آغوشش اما نمی شد الان از همین جاها باید سرو کله دلسا هم پیدا می شد با قدم های آروم رفتم سمتش خیره بودم توی چشم هاش و خیره شده بود بهم چشم هاش خیس بود و برق می زد رسیدم بهش حرف زدن واسم عین خنجر فرو کردن توی قلبم بود ولی نباید می گذاشتم دوباره کوچیکم کنه نباید می گذاشتم دوباره لهم کنه....با لبخند و آروم و شمرده شمرده گفتم: _ به به سلام عرض شد آقای کاویان خیلی خوش اومدید... هیچی نمی گفت فقط همین طوری خیره شده بود بهم به زور لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم: _ فک کنم از بازگشت پیروزمندانه تون به وطن یکم شوکه اید دلسا جون کجان؟! تنها که نیومدید؟! بازم هیچی نگفت فقط نگاه می کرد لبخندم محو شد چشم هاش همون برق قدیم و داشت همون برقی که یک زمانی تموم دنیام بود.... بود؟! نه هنوزم هست.. حالا می تونستم دلیل اخم های نیوان و بفهمم.. لبم به یک پوزخند باز شد و یا لحن تلخی گفتم: _ امیدوارم بهتون خوش بگذره... با اجازه.. پشتم و کردم بهش و راهم و گرفتم و رفتم روی یکی از کاناپه های گوشه سالن که تقریبا بهش دید نبود نشستم... دلم یک حال عجیبی بود قلبم تیر می کشید و گلوم می سوخت حالم بد بود.. دست و پاهام یخ کرده بود و بدنم می لرزید چرا برگشته چرا..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
چقد تو فکرم کشتمت ولی باز تو قلبم نفس کشیدی!
از مکان های مورد علاقه ۱
سنگینی نگاه خیلیا رو روی خودم حس می کردم برق هارو کم کرده بودن و یک آهنگ شاد گذاشته بودن و همه ریخته بودن وسط... سرم داشت می ترکید از درد صدای زیاد آهنگ هم حالم و داشت بد تر می کرد هنوز سنگینی نگاهش و حس می کردم ولی نگاهش نمی کردم نمی خواستم بشکنم.. کاناپه بالا و پایین رفت دعا می کردم آرشام نباشه تا الان دلم می رفت برای یک بار فقط دیدنش اما الان نمی خواستم ببینمش... تمام بلاهایی که سر خودم و دلم اومده بود داشت جلوی چشمم زنده می شد... _ خوبی؟! با شنیدن صدای نیوان نفس عمیقی کشیدم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم: _ نه... از لحن صاف و صادقم آروم خندید... و گفت: _ خیلی دوسش داری نه؟! _ اره... نه... نمی دونم.. لبخند تلخی زد و گفت : _ می دونی داری با خودت می جنگی.. _ نمی خوام راجبش حرف بزنم نیوان.. _ چطوره بریم تو کار تلافی.. با تعجب بهش نگاه کردم خندید و گفت: _ شاید براش بد نباشه یکم حرص بخوره... از جاش بلند شد و دستش و به سمتم دراز کرد به اون قسمتی که ازش نگاه سنگین میومد نگاه کردم آرشام پیش سامیار نشسته بود و جفتشون بهم خیره شده بودن سامی با نگرانی و اون با حرص... نمی دونستم کارم درسته یا نه نمی دونستم با این کارم دارم به احساس نیوان لطمه می زدم یا نه... حتی رفتار مهربون الان نیوان و درک نمی کردم ولی الان فقط دور شدن از فکر هایی که داشت مغزم و می خورد مهم بود.... دستم و گذاشتم توی دست نیوان و باهم رفتیم وسط.. با دیدنمون همه رفتن کنار... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
نیوان به رهبر ارکستر یک علامت داد و یک آهنگ آروم پخش شد دستم و گذاشتم روی شونه اش و آروم باهاش همراهی کردم : می گویند / می روی با آخرین باران زبانم لال / می گویند / از دلم دل می کنی آسام زبانم لال / من گاهی / با خودم در خلوتم آهسته می گویم / مبادا راست باشد حرف این و آن زبانم لال / می ترسم از این راه / از درد بی درمون / تو میروی یک روز با آخرین باران / در خواب خود دیدم / لین لحظه را صد بار / رفتی و باران زد در آخرین دیدار / اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم / به دور از گریه ها و چشم این و آن خلاصم کن / پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت / مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن / دستم و بلند کرد و چرخوندم چشمم خورد به آرشام چشم هاش قرمز بود و تمام صورتش نبض می زد و رگ های پیشونیش و گردنش بد جور زده بود بیرون... دیگه برای چی داشت غیرتی می شد نیوان آروم پیشونیم و بوسید پشتم به آرشام بود اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم: _ نیوان.... _ هیییس هیچی نگو آوین چهارسال فکر می کردم به خاطر ازدواج قبلیت می ترسی دوباره ازدواج کنی اما نمی دونستم تو اصلا ازش طلاق نگرفتی.. الان برگشته توام دوسش داری بگذار حداقل از این به بعد مثل برادر کنارت باشم و بهت کمک کنم بهش برسی تا شاید حد اقل از عذاب وجدانم که 4 سال یک زن شوهر دار و دوست داشتم کم بشه... چشم هام پر اشک شده بود این همه خوبی و نمی فهمیدم با لبخند گفت: _ گریه کنی همین جا جرش می دم... می دونم چیکار کرده ولی همه چیز اونجوری که تو فکر می کنی نیست.. _ نیوان..من.. اون زن داره. _ زنش فقط تویی گفتم که همه چی اونجوری که تو فکر می کنی نیست عشق آرشام به تو ستودنی من حتی اگر خودم و بکشم انگشت کوچیکه عشق پاک اون به تو نمی شم فقط بدون این قضیه رو حدود 3 ماهه می دونم با خودم کنار اومدم از الان به بعد فقط داداشت... سرم و بغل کردم و روی موهام و بوسید چقدر خوب بود... نمی تونستم حرف هایی که راجب عشق آرشام و زد تحلیل کنم مغزم کامل هنگ بود..با خنده زیر گوشم گفت: _ آهنگ تموم شد جیم بشیم بیرون که قطعا همین وسط تیکه پارم می کنه... آروم خندیدم... نفسم رفته دلم تاب ندارد عشق / آسمان که نور مهتاب ندارد بی عشق / جان من جان تو / جان چشمان تو / من بریدم به خدا / در غم پنهان تو / من خرابم بی عشق / در عذابم بی عشق / من اسیری شده ام عاشق زندان تو / می ترسم از این راه از درد بی درمون / تو میروی یک روز با آخرین باران / در خواب خود دیدم / این لحظه را صد بار / رفتی و باران زد در آخرین دیدار / اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم / به دور از چشم این و آن خلاصم کن / پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت / مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن/.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
آهنگ تموم شد پیشونیم و بوسید صدای دست و جیغ همه بلند شد الان روم سمت آرشام و سامی بود با لبخند به نیوان نگاه کردم و گفتم : _ خیلی خوبی نیوان... چشمکی زد و با لبخند گفت: _ شک داشتی مگه؟! آروم خندیدم نگاه های اذیت کننده زیادی روم بود نگاه کسایی که می دونستن آرشام کیه اذیت کننده بود و شبیه یک خیانتکار بهم نگاه می کردن شایدم من اینطوری حس حی کردم ولی هیچ کس نمی دونست آرشام چیکار کرده هیچ کس نمی دونست نگاه بقیه هم با محبت بود و شاید با حرص.. نیوان دستم و گرفت و از پیست رفتیم بیرون برای بیرون رفتن از خونه باید از کنار سامی و آرشام رد می شدیم بدون اینکه بهشون نگاه کنم داشتم با نیوان می رفتم بیرون که یکی بازوم و گرفت سرم و برگردوندم سامی بود.. دلخوریم از دستش بی اندازه بود.. می دونست آرشام با زندگیم چیکار کرده می دونست من چه بلاهایی کشیدم اما همین که آرشام برگشت شده بود طرفدار اون و دعوتش کرده بود خونش.. اخم هام و کشیدم و توی هم و گفتم: _ چیه؟! با اخم گفت: _ چیکار داری می کنی... اخم هام و شدید تر کردم و گفتم: _ کارای من به تو هیچ ربطی نداره می فهمی؟! کارای من به هیچ کس ربط نداره بگذار منم یکم بد باشم درست مثل تو درست مثل همه که با وجود دیدن همه بلاهایی که سرم اومد اون الان اینجاست تو خونه تو... بس کن سامی دیگه ادای یک آدم مهربون و برای من در نیار.... بازوم و محکم از دستش کشیدم بیرون و با نیوان از خونه زدیم بیرون می دونستم آرشام کنارش ایستاده و حرف هام و می شنوه.. اما بگذار بفهمه بلاخره که نمی تونم عذاب هایی که کشیدم و از همه پنهان کنم اصلا بگذار بفهمه چه بلاهایی سرم اومد.. رفتیم توی حیاط یک گوشه حیاط که دید زیادی بهش نبود یک ردیف بید مجنون بود و زیرش هم سکو بود نشستیم .. @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
یک دفعه قلبم تیر کشید اینقدر عمیق بود که خم شدم دستم و گذاشتم روش و گفتم: _ آخ... بد جور تیر می کشید و درد می کرد نیوان با نگرانی گفت: _ خوبی آوین؟! خوب نبودم... داغون بودم بغض داشت خفه ام می کرد یک قطره اشک از چشمم افتاد جلوی پام و پشت سرش قطره های بعدی.. بلاخره این بغض لعنتی شکست... 4 سال توی گلوم مونده بود و ریشه کرده بود اما بلاخره شکست... صدای هق هقم بلند شده بود... نیوان بلندم کرد و سرم و توی بغلش گرفت و آروم موهام و نوازش می کرد بلند گریه می کردم به اندازه تمام این 4 سال.. به اندازه تمام وقت هایی که باید گریه می کردم ک ریختم توی دلم.. _ چرا برگشته نیوان.. چرا... چرا وقتی که داشتم فراموشش می کردم داشتم به نبودنش عادت می کردم.. 4 سال تمام کارم شده بود شب تا صبح خیره شدن به پروفایلش الان چرا اومده؟! اومده بازم عذابم بده.. اومده باز بهم یادآوری کنه چه بلایی سرم آورد؟! دوسش دارم نیوان هنوزم دوسش دارم اومده این و بهم یادآوری کنه و باز لهم کنه و بره؟! حالم اصلا خوب نبود تمام بدنم می لرزید دست و پاهام یخ کرده بود... نیوان با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: _ آوین تو رو خدا آروم باش رنگت شده مث میت تورو خدا آروم باش.. گریه ام بند اومده بود و فقط هق هق می کردم خیره شدم به زمین تمام صحنه ها مثل یک فیلم داشت توی ذهنم مرور می شد صدای خنده هاش با دلسا توی سرم می چرخید بریده بریده گفتم: _ من خودم و کشتم.. یک بار به خاطر رفتنش خودم و کشتم به خدا اگه نره دوباره این کارو می کنم این کار... چشم هام سیاهی رفت و داشتم می افتادم زمین که نیوان گرفتم همه بدنم می لرزید و دندون هام بهم می خورد تمام خونه دور سرم می چرخید دیگه چیزی نمی دیدم فقط صدای داد دو نفر و شنیدم که داشتن می گفتن : _ کثافت آشغال به خاطر تو خودکشی کرده بود... _ به تو چه تو کی هستی اصلا _ دست بهش بزنی خودم می کشمت.. _ زنمه عوضی زنمه می فهمی بکش کنار.. روی دست یکی بلند شدم یک عطر آشنا پیچید توی دماغم چقدر دلتنگ همین عطر بودم اما الان حالم داشت بهم می خورد اون الان زن داشت من و مثل یک آشغال از زندگیش پرت کرد من و..... دیگه هیچی نفهمیدم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...