«تحاول الكلام مثل طفل لم يعرف نارًا أكبر من عود ثقاب، وعليه الآن أن يصف غابة كاملة تحترق.»
سعی می کند صحبت کند
مثل کودکی که
آتشی بیشتر از کبریت نمی شناسد و باید
جنگل کاملی را در حال سوختن توصیف کند
#میثم_راضی
“تو”اما وارد رگ هایم شدی و همه چیز تمام شد،خیلی سخت است که بخواهم از تو شفا یابم.
#غسان_کنفانی
تو لغت نامه معنی «دلبر» میشه کسی که دل رو برده، معنی «دلدار» میشه اونی که هوای دل و داره، معنی «دلخواه» میشه اونی که دل میخوادش، معنی «دلکش» میشه اونی که دل بهش کشش داره. پس تو همون دلبر و دلدارِ دلخواهِ دلکشی.
#لفظ
سلام سلام
دوستان به دلیل اینکه توی محرم دهه اول فعالیت های غیر محرمی کانال تعطیل می شه
همچنین رمان ان شاءالله این ایاممونده به محرم پارت های رمان و خیلی بیشتر می ذاریم تا جبران اون ده شب که رمان نداریم بشه
ممنونم ازتون
Video_۲۰۲۱۰۷۱۲۱۵۵۰۳۱۱۰۳_by_VideoShow.mp3
3.04M
همیشه ورژن دسته جمعی آهنگ ها قشنگتر و دلنشین تره.
🎶@caferoooman
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_21
دوسه دوری از اول پلی شد کلافه شدم گوشیم و از پرواز درآوردم ۱۲ تا میس داشتم شماره مبینا رو گرفتم بعد ۱ بوق برداشت
_الو آوا کجایی بیشور مردیم از نگرانی
سری تکون دادم و گفتم:
_تو محوطه ام
_ بیا تو پارکینگ کنار ماشینا
بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم رفتم پارکینگ هیچکس نبود فقط بنیامین بود و تکیه داده بود به ماشین و سرش تو گوشی بود با صدای گلو صاف کردنم سرش و آورد بالا یه جور مودبی اومد جلو گفت:
_سمانه خانوم دلش درد گرفت بچه ها مجبور شدن برن شما با من بیا
ابروهام و کشیدم توی همو گفتم:
_اولا شما با من بیاااید یادم نمیاد براتون تو شده باشم دوما نیازی نیست حتی چند لحظه با ارزش از زندگیم و با شما بگذرونم با تاکسی برم راحت ترم
راه افتادم سمت خروجی پارکینگ با قدم های بلند اومد جلوم ایستاد و خیلی جدی و با اخم گفت:
_درست نیست ساعت ۱ شب با تاکسی بری
_برییید
_باشه من هیچی نمی گم بیاید بریم
واقعا حوصله منتظر موندن برا تاکسی و نداشتم
با اخم رفتم سمت ماشینش و عقب نشستم و درو محکم بستم تا خود خونه هیچی نگفت
جلوی در نگه داشت پیاده شدم و بدون هیچ کلمه ای درو محکم کوبیدم خواستم یه قدم بردارم سمت خونه که صداش اومد:
_چه خبره دره ها
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_22
کفری برگشتم سمتش خم شدم و از شیشه شاگرد با حرص گفتم :
_چقدرخوب شد گفتید فکر کردم پنجره است
ببین جناب اینکه بهترین شبم و خراب کردی راحت ازش نمی گذرم من خواستم تموم شه همه چی خودت نخواستی پس بدون سنگین دارم برات به سلامت
با قدم های بلند وارد ساختمون شدم درو بستم بهش تکیه دادم و با خنده زیر لب گفتم:
_۱...۲
هنوز سه و گفته بودم که که صدای جیغ لاستیک هاش تو کوچه پیچید خندون راه افتادم سمت خونه...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و صبحانه مفصلی خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه..
کنار سمانه که برام جا گرفته بود نشستم داشتیم باهم مباحثه می کردیم که یه دفعه یه جفت کفش مشکی جلوم قرار گرفت سرم و آروم گرفتم بالا استایل بازیگرای هالیوود شایدم دلقک این اینجا چیکار می کرد...
یه ابروش و بالا انداخت و گفت :
_سلام عرض شد
ابروهامو توی هم کشیدم گفتم:
_مثلا سلام شما؟اینجا؟
_تازه منتقل شدم اینجا انگار افتخار داشتم در کنار شما تحصیل کنم راستی من دیشب منتظر یه تماس مهم بودم
_پس منتظر باشید چیز خوبیه منتظر موندن
خوش گذشت به سلامت
تاخواست چیزی بگه بنیامین اومد و اونم مجبور شد بره سر جایش که دقیقا دوتا صندلی جلو تر از من بود کیفش و گذاشت روی میز و برگشت سمت کلاس نگاهی با ابروی بالا به پسره انداخت و خیلی جدی گفت :
_خوش اومدید آقای سماواتی
_ممنونم استاد
_میشه خودتون و معرفی کنید
_با کمال میل استاد
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_23
بلند شد برگشت سمت کلاس و با ژست خاصی گفت :
_ارمیا سماواتی هستم از کیش منتقل شدم و خوشحالم که در کنارتونم امیدوارم دوست خوبی براتون باشم
کلمه دوست و در حالی گفت که سرش و خیلی نامحسوس به سمت من چرخوند چندش...
بهش چشم غره سنگینی رفتم که چشمم خورد به بنیامین اخمی کرده بودو به ارمیا نگاه می کرد دستی زد و گفت :
_کافیه آقای سماواتی ممنونم بفرمایید بشینید
بدون کلمه اضافی درس و توی فضای ساکت کلاس که به خاطر گربه دم حجله کشتنای اولش بود شروع کرد ...
کلاس تموم شد زدیم بیرون
ساعت حدودای ۶ بود که گوشیم زنگ خورد
_جانم سمانه
_سلام آوایی خسته نباشی ببین یه اردو گذاشته دانشگاه کرمان و شیراز و اصفهان و اینا برای بازدید از مناطق دیدنی شون ۵روزه پنج شنبه حرکته میای دیگه؟
_اره حتما هزینه اش؟
_۱۵۰ تومن
_اوکیع مسعولمون کیه
_چیز ببین رستا ولی خب باور کن کاری باهامون نداره
_چی؟ رستا ؟ نه من نمیام ما ۵ روز باهم باشیم یه بلایی سر هم میاریم
_مسخره بازی در نیار ثبت نام کردم خدافط
تا خواستم چیزی بگم قطع کرد
روانی امروز سه شنبه بود یه روز وقت داشتم کارام و بکنم با مدیر کافه صحبت کردم و اونم به شرط اینکه بعد اینکه برگشتم تا یک هفته یک ساعت بیشتر وایسم اجازه داد
امیدوارم سفر با وجود این گودزیلا زهرمارم نشه که بعید می دونم...
نویسنده:یاس🌱