فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ...
ما اگر مانده ز راه...
در پس و پیشِ قدم...
پشت پرچین بلندِ غمِ تو...
ﺩﺭ پسِ ﭘﺮﺩﻩء ﺍشکِ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ...
مأﻣﻦ ﮔﺮﻡ ﺧﺪﺍﺳﺖ...
#ﺍﻭ_ﻫﻤﯿﻦ_ﺟﺎﺳﺖ...
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ...
در پسِ هر نفسی...
که فرو میرود و میآید...
در پسِ ضربهء نبضی ست...
که در گردن ماست...
ما اگرتنهاییم...
من و تو گمشده ایم...
او همینجاست کنار من و تو...
ﺳﺎﻟﻬﺎﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ...
ﺗﺎ ﺑﺴﻮﯾﺶ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺷﻮﻕ...
ﺗﺎ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﺠﺰ...
ﻭ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ...
ﻣﻮنسِ ﻭﺍقعیِ ﺧﻠﻮتِ ﻣﺎﺳﺖ♥️
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_چهل_و_پنجم - ایــن چــه تیپیــه ســهیلا؟ چقدرســاده اومــدي؟ چــرا م
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_ششم
- بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن!
- خب بذار نگاه کنن!
بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم:
- مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم!
از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم.
مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید.
- بهتري؟
- آره. ممنون عزیزم!
نفســی تــازه کــرد و بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت:
- قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟
- من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟
- نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی!
دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم.
شروع کرد:
- اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده
بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی
حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی
پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد .........
قســم مــی خــورم بعــد از
نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره اشنا شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا
اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ بـارداره، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد
مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون
سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه.
#ادامه_ دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هفتم
ورشکسـتگی فریـدون خـان پـدرت، بهتـرین بهانـه بـراي ترکـت شـد، و مـن اجبـاراً نـامزدیم را بـا تـو بهـم زدم چـاره اي نداشـتم اگـه مـی مونـدم همـه چیـز را از دسـت مـیدادم و زنـدان هـم مـی رفــتم،
پـدرم هـم یـک سـالی اون دختـرِ را سـردوانـد و دسـت آخـر هـم یـه پـول سـیاه بهـش نـداد مـنم چنـد مـاهی کانـادا بـودم حـالم خیلـی خـراب بـود بـه پیشـنهاد عمـوم رفـتم آمریکـا پـیش یکـی از دوسـتانش تا روحیه ام عوض بشه و از ایـن حالـت دربیـام. تـو امریکـا اوضـاع خیلـی بهتـر بـود بـا کـار سـرم را بنـد کردم تا اینکه اتفاقی نـادر را تـو یـه جشـن دیـدم بـا د یـدنش دلـم هـوا یی شـد، فهمیدم هنـوز نتونسـتم فراموشــت کــنم کنجکـاو شــدم برگــردم ببیــنم در چــه وضــعی هســتی تــا اینکـه بــا دعــوت آقــا فــرخ
اومــدیم بــاغ و دیــدمت از اینکــه فهمیــدم ازدواج نکــردي دنیــا رو بهــم دادن. امــا مــردد بــودم نمــی دونستم چه برخوردي با مـن مـی کنـی؟! امـا بـا دیدن حلقـه کـه هنـوز تـو انگشـتت بـود فهمیـدم هنـوز
بـه یـادم هسـتی. حـالا اومـدم ایـن بـار بـراي همیشـه اگـه تـو قبـول کنـی بـا هـم ازدواج کنـیم و چنـد صباح دیگه بریم انگلیس و اونجا زندگی کنیم!
ناباورانــه نگــاهش کــردم هضــم حرفهــایش بــرایم خیلــی ســخت بــود . چقــدر راحــت رو بــه روي عشـقش نشسـته و بـه خیـانتش اعتـراف کـرده بـود حـالا دیگـر ایـن چهـره ي دوسـت داشـتنی بـا آن
چشــمهاي میشــی و لبهــاي خــوش فــرمش کـه موقــع خندیــدن حالــت زیبــایی بــه خــود مــی گرفــت و موهـاي مجعـد و مشـکی اش کـه زمـانی عاشـقانه خواهانشـان بـودم نـه تنهـا بـرایم جـذاب نبـود بلکـه
عـذاب آور هـم بـود.
متعجــب نگــاهی بــه چهــره درهــم و نــاراحتم کــرد . هــر دو مــدتی سکوت کرده بودیم که بهزاد آن را شکست.
- می دونـم ناراحـت شـد ي امـا تـو قـول یـه فرصـت دیگـه را بـه مـن داده بـودي یادتـه؟ بیـاگذشـته رو براي همیشه فراموش کنیم و یه زندگی تازه رو شروع کنیم!
دلـم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـویم: «آدم هـوس بـاز، تـو حاضـر نشـدي فقـط بـه خـاطر مـن چنـد مـاه پـا روي اون غریـزه لعنتیـت بـذاري و سـرکوبش کنـی، رفتـی دنبـال هـوس خـودت. نبـودي ببینـی
چـه بلایـی سـرم اومـد، حـالا از مـن توقـع داري فرامـوش کـنم و دوبـاره مثـل روزهـاي اول نامزدیمـان مثـل دو تــا گنجشــگ عاشــق بشــیم! نـه، اگــه تــو اینقـدر پســت و بـی رگ هســتی مـن نیســتم. حاضــر
نیسـتم بــا مــردي کــه آغوشــش را بــرا ي چنــد تــا هــرزه بــاز کــرده زنــدگی کـنم. مــن بــراي وجــودم
ارزش قائلم آقا!»
اما دریـغ از یـک کلمـه ! زبـانم کـار نمـیکـرد . اصـولاً آدم حاضـر جـوابی نبـودم . اکثـراً در مقابـل متلـک هـاي دیگـران خـاموش بـودم. مـادرم همیشـه ایـن رفتـارم را نـوعی ضـعف مـی دانسـت و شـماتتم مـیکـرد. مقابـل بهـزاد هـم خـاموش بـودم شـاید همـین ویژگـی مـن بـود کـه او را جـري ترکـرده بـود و توانسـته بـود بـه راحتـی بـه خیـانتش اعتـراف کنـد ! بـه چهـره سـرخش نگـاه کـردم . نمـی دانـم سـرخی صورتش از خجالت بود یا نه؟!
لیـوان آبـی پـر کـرد و بـا دسـتان لـرزان آن را نوشـید از لـرزش دسـتانش متعجـب شـدم و بـا تعجـب اشاره اي به آنها کردم.
- چی شده؟ چرا دستات می لرزه؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- ارمغان آمریکاست هر وقت عصبی می شم اینجوري می شه!
ارمغــان آمریکــا؟! منظــورش را متوجــه نشــدم . حــالم مســاعد نبــود مانــدن را جــایز ندانســتم از جــایم بلند شدم. و عـزم رفـتن کـردم . بهـزاد کـه گـو یی منتظـر ایـن عکـس العملـم بـود نفسـش را بیـرون دادو گفت:
- داري میري؟
- آره کلاس دارم.
- بذار ببرمت.
با دلخوري گفتم:
- نه تا دانشگاه راهی نیست خودم میرم.
- خوب حالا جوابت چیه؟
- باید فکر کنم.
نبایـد بـی خـودي امیـدوارش مـی کـردم. مـن دیگـر او را نمـی خواسـتم و قصـدي بـراي شـروع دوبـاره نداشتم. امـا وقتـی بـه چشـم هـای غمگیـنش نگـاه کـردم و دسـتان لـرزانش را د یـدم نتوانسـتم صـراحتاً جواب منفی ام را به صورتش بکوبم و خردش کنم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هشتم
چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر از آن بــرزخ بیــرون بیــایم. بــدون معطلــی
خـداحافظی کـردم و بیـرون آمـدم. آنقـدر افکـارم مشـغول بـود کـه ندانسـتم چـه مـوقعی بـه دانشـگاه رسیدم.
حوصـله ي کـلاس و درس را نداشـتم. بـا گامهـاي بـی رمـق بـه سـمت تریـا رفـتم. درگوشـه دنجـی در تریـا جــا گــرفتم و منتظــر المیـرا شــدم. بغــض گلـویم را مـیســوزاند امــا اشــکم جـاري نمــیشــد. بـا دیــدن المیــرا کــه بــه همــراه ســاناز بــه طــرف تریــا مــی آمدنــد، بغضــم ترکیــد. ســرم را روي میــز گذاشتم و گریه کردم. المیرا بـا نگرانـی صـدایم مـیکـرد سـرم را بلنـد کـردم . متعجـب بـه صـورتم نگـاه کـرد . بـه چشـمهایم که از فرط گریه سرخ شده بود اشاره کرد و سراسیمه گفت:
- چی شده؟
دوباره اشکهاي گرمم پهناي صورتم را درنوردید و بروي گونه هایم سرخوردند. المیرا با کلافگی گفت:
- به جاي آبغوره گرفتن، بگو چی شده؟
بریده بریده گفتم:
- بهزاد...
- بهزاد چی؟
- المیرا بهزاد...
نتوانســتم خــودم را کنتــرل کــنم و دوبــاره اشــکم جــاري شــد المیــرا ایــن بــار بــا عصــبانیت از مــن خواســت مــاجرا را بــرایش تعریــف کــنم و تهدیــدم کــرد بــا گریــه مجــدد مــن، تنهــایم مــی گــذارد.
تهدیــدش کارســاز شــد و خــودم راکنتــرل کــردم و تمـام اعترافــات بهــزاد را بــرایش تعریــف کــردم. المیــرا بــا هــر حــرف مــن چهــره اش لحظــه بــه لحظــه بیشــتر درهـم مــی رفــت و مــوجی از خشــم در
چهره اش نمایان می شد. بعد از پایان صحبت هایم؛ نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- چرا همون جا بهش جواب منفی ندادي؟
- نمی دونم، مغزم کار نمی کرد، فقط خواستم یه چیزي بگم و بیام بیرون.
- با این جوابت، پسره ولت نمی کنه، باید هر جور شده آب پاکی را روي دستش میریختی!
- مـی دونـی المیـرا یـه جـوري شـده بـود، زود عصـبی مـی شـد و از کـوره درمـیرفـت، دسـتاش مـیلرزید و پشت سرهم آب می خورد. - لابد دلت براش سوخت؟
- اگه رك جواب منفی می دادم، خیلی بهم میریخت! تو میگی چیکار کنم؟
- تصمیمت حتمیه دیگه؟ یعنی هیچ علاقه اي بهش نداري؟
- مگه خر سرم رو گاز زده که با اون کاراش بازم بهش علاقمند باشم!
- ولـی چنـد سـاعت قبـل نظـرت ایـن نبـود یـه حرفـاي دیگـه مـی زدي! حـرف از فرصـت دوبـاره مـیزدي!
- اشتباه کردم، چنان وقیحانه اعتراف می کرد که هنوزم از یادآوریش تنم می لرزه!
- خــب حــالا کــه مطمــئن شــدم د یگــه بهــش علاقــه نــداري کمکــت مــی کــنم. اول خــط موبایلــت رو عوض کـن یـه خـط اعتبـاري بخـر، شـماره جدیـدت را هـم اصـلاً بـه فـامیلاي پـدرت نـده حتـی تهمینـه !
بعد حلقـه را بـا یـه نامـه از یـه آدرس سـوري بـه آدرس خونـه شـون پسـت مـی کنـیم. و منتظـر عکـس العملش می شیم، چطوره؟
- من از کجا بفهمـم عکـس العملـش چیه؟ مـن کـه نمـی خـوام دوبـاره ببیـنمش، شـماره اي هـم از مـن نداره؟
- مطمــئن بــاش بـه هــر دري مــی زنــه تــا تــو رو یکبــار دیگـه ببینــه و تــا از زبــون خــودت نشـنوه کــه دوستش نداري و نمی خواي باهاش ازدواج کنی راحتت نمیذاره. - محاله دیگه نمی خوام ببینمش.
- چه بخواي، چه نخواي، اون سراغت میاد، حالا یا دانشگاه یا خونه داییت یا هر جاي دیگه!
- واي،خونـه دایـیم نـه! اونـا اصـلاً خبـر نـدارن کـه مـن بهـزاد رو د یـدم، دلـم نمـی خـواد درگیـر ایـن موضوع بشن، می خوام بی سر و صدا تموم بشه!
- آدرس خونه داییت رو، بلده؟
- نه ولی می تونه به راحتی پیدا کنه!
- فکر نکنم اونجا بره احتمالاً میاد دانشگاه!
- اما اون که نمی دونه من چه زمانهایی کلاس دارم؟
- بالاخره یه روز پیدات می کنه!
- خوب پس چیکار کنم؟
- چند روز تحمل کن، ببینیم چه حرکتی میکنه.
- اگه بعد از چند روز تو دانشگاه جلوم سبز شد چه غلطی بکنم؟
- منطقی باهاش حرف بزن مثل خودش!
- اگه قبول نکرد چی؟
- تو سعیت رو بکن اگه دیدي خیلی سمجه مجبوریم یه دروغی بسازیم!
- چه دروغی؟
- چه می دونم؟ بیست سؤالی می پرسی؟
- جون المیرا فکرش رو کردي مگه نه؟
- آره.
- خوب بگو دیگه؟
- میگی عروس شدم آقاي داماد هم می شه همین دکتر علیرضاي خودمون!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
👩:ببخشید اقا یه سوال داشتم
👱♂️:بفرمایید👂
👩:راست میگن که شماها از بچه چادریا بیشتر خوشتون میاد؟؟؟🎗
👱♂️:بله��
👩:پس چرا هر موقع من از کناره یک پسر رد میشم با تمام وجود به من نگاه میکند ولی وقتی شماها از کناره یک دختره چادری رد میشید سرتونو پایین میندازید و از کنارش رد میشید؟
👱♂️:راست میگی سر پایین انداختن کمه!
👩:بله ؟ متوجه نمیشم؟!😳
👱♂️:مقابله چادر زهرا(س)سرپایین انداختن کمه باید سجده کرد😊
💜💜خواهرم ارزشت را با چادرت حفظ کن💜💜
#چادرانه ✨♥️✨
#چادر_خاکی
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_چهل_و_هشتم چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_نهم
با دلخوري گفتم:
- چرا چرت و پرت میگـی المیـرا؟! آخـه بهـزاد نمـیگـه اگـه قـرار بـود ازدواج کنـی پـس چـرا بـا مـن قرار گذاشتی؟
- بگـو علیرضـا قـبلاً از مـن خواســتگاري کـرده بـود قـرار بـود همــین روزا بهـش جـواب بـدم کـه تــو ناغافـل اومـدي، بـا دیـدن دوبـاره تـو تصـمیم گـرفتم یـه فرصـت بـه هـر دومـون بـدم امـا نتونسـتم بـا اعترافاتت کنار بیام براي همین به علیرضا جواب مثبت دادم!
با خوشحالی گفتم:
- عالیه المیرا چه فکري کردي!
ناگهان المیرا خندید. فهمیدم تلافی شوخی چند وقت پیش من را کرده بود!
- المیرا من دارم از نگرانی سکته می زنم، تو هم این وسط شوخیت گرفته؟
- به نظر من که کیس خوبیه! جون سهیلا تو این چند وقت چیزي نگفته بهت؟
- من و اون؟ خنـده داره ! پسـرِ نمـاز اول وقـتش تـرك نشـده، هـر روز صـبح قـرآن مـی خونـه، مـن یـه رکعـت نمـاز هـم تـو خونـه شـون نخونـدم، تـازه خیلـی تعصـبیه اگـه بـدونی صـبح روز سـیزده بـدر بـا دیـدن رهــام و حرکـاتش چــه قیافـه اي پیــداکـرده بــود، کـارد مــیزدي خـونش در نمــی اومـد حتــی شب هم از ترس اینکـه مـن بخـوام بـا اونهـا بیـام، خـودش اومـده بـود دنبـالم . خونـواده مـذهبی هسـتند المیـرا، مـن بدردشـون نمـی خـورم، یـه عـروس مثـل خودشـون بایـد پیـدا کـنن، یکدونـه مـانتویی تـو فامیلشون نیست. تازه من و علیرضا اصلاً بهم علاقه نداریم.
- اوه چه خبر! خوبه مـن یـه سـؤال کـردم هـا! چقـدر خـانم جـدی گرفـت ! والا اون بیچـاره هـا کـه اصـلاً روحشــون هــم خبــر نــداره، مــن و تــو پسرشــون رو پــا ي ســفره عقــد هــم نشــوندیم و بلــه رو هــم
گـرفتیم! تـازه خیلـی دلـتم بخـواد پسـرِ مؤمنیـه، آقـا بهـزاد کـه خونـواده مـدرن و امـروزي بـود دیـدي چطور از کار دراومد؟!
- نه مثل بهزاد بی بند و بار نه مثل علیرضا خشک و تعصبی، حد وسط خوبه!
- علیرضــا حــد وســطه، تــو آدم خشــک و مــذهبی و کلــه گچــی را ندیــدي امــا مــن دیــدم، در اقــوام مـادرم خـانواده اي را مــی شناسـم کـه دخترهاشــون مجبـورن جلـو ي برادرهــا و دیگـر محارمشـون بـا
حجـاب کامـل باشـن، کفـش پاشـنه بلنـد نپوشـن، تـو ي مهمونیهـاي زنانـه بـا روسـري و مـانتو بشـینن، حق کار کردن خارج از خونه را ندارن، بازم بگم؟
- واقعاً؟
- بله عزیـزم بـراي همـین مـیگـم خـانواده داییـت خیلـی فهمیـده و بـا شـعورن ! حـالا جـدي جـدي تـو این چند ماه بهش علاقمند نشدي؟ اون چی، جور خاصی رفتار نکرده؟
- نـه بـه جـون المیـرا، پسـر خیلـی خوبیـه ازش خوشـم مـیاد ولـی علاقـه اي بهـش نـدارم، تـازه کلـی براي ازدواجش هم بازار گرمی می کنم.
شیطنتم گل کرد و گفتم:
- المیرا به نظر من، تو و علیرضا خیلی به هم می خورین، نظرت چیه؟
- مرض! من فعلاً قصد ازدواج ندارم.
- اگه دوستش نداري پس چرا اینقدر ازش تعریف می کنی؟
المیرا سرخ شد و گفت:
- حالا من یه غلطی کردم تو چرا یه جور دیگه برداشت می کنی.
بعد ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- جون سهیلا، یه وقت پیشنهاد ندي ها؟
از لحنش خندیدم و گفتم:
- باشه بابا حالا چرا اینقدر ترسیدي؟
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- اونی که باید بترسه تویی که الان آقا بهزاد دم در دانشگاه منتظرته!
بی معرفت خوب به هدف زد. هول کردم و گفتم:
- دستم به دامنت بیا یه فکر درست حسابی بکنیم؟
با بدجنسی خندید و گفت:
- یک یک مساوي! پاشو بریم یه نامه مفصل براش بنویسیم.
- حتماً پیش خـودش فکـر مـی کنـه خواسـتم بـا ایـن کـارش تلافـی نامـه خـودش رو بکـنم! خـودت کـه دیدي رفته بودم براي یه شروع دوباره!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه
-توکلت به خدا باشه ان شاءالله همه چی درست می شه.
- ممنون المیرا جون! اگه تو نبودي من چیکار می کردم.
- پاشو خودت رو لوس نکن، من که یک دونه آبجی سهیلا بیشتر ندارم!
دست به دست با المیرا به سوي سلف حرکت کردیم.
سـه هفتـه از پسـت کـردن نامـه مـی گذشـت و از بهـزاد خبـري نبـود. دیگـر مطمـئن شـده بـودیم کـه بهزاد به راحتی با مسئله کنار آمده و دیگر مزاحم من نخواهد شد!
- سهیلا! همه بچه ها تو آمفی تئاتر جمع شدن پاشو ما هم بریم.
- چه خبره؟
- بچه ها با چند تا از مسئولان براي تغییر تاریخ امتحانات جلسه گذاشتند.
- باشه وسایلم رو جمع کنم.
جلسـه بـدون نتیجـه تمـام شـد. فقـط تـاریخ یکـی از امتحانـات عـوض شـد. بعـد از جلسـه، بچـه هـا بـه اصــرار ســاناز کــه بــه مناســبت ازدواجــش قصــد داشــت از بچــه هــا پــذ یرایی کنــد، در آمفــی تئــاتر ماندند. ساناز بـا خوشـحالی بـه همـه شـیرینی تعـارف مـی کـرد . بعضـی بچـه هـا سـر بـه سـر سـاناز مـی گذاشــتند و باعــث خنــده بقیــه مــی شــدند. جــو خیلــی شــادي بــود. المیــرا کــه از بــس خندیــده بــود صـورتش سـرخ شـده بـود. همـه مشـغول گـپ و گفـت بودنـد کـه بـا صـدایی بـه طـرف انتهـاي سـالن برگشتند!
- ببخشید که مزاحم محفل دوستانه شما شدم، جا براي یک مهمون ناخوانده دارین؟
خشکم زد ایـن صـداي بهـزاد بـود . در یـک لحظـه مـن و المیـرا بهـم خیـره شـدیم در حـالی کـه مـوجی
از نگرانی در چهره هر دوي مـا نمایـان شـده بـود . هـر دو بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردیم، بهـزاد عقـب نشینی نکرده بود!
بـا صـداي آقـاي اقدسـی و بعضـی از بچـه هـا کـه او را تعـارف بـه آمـدن مـی کردنـد تمـام وجـودم را دلشوره گرفـت، دسـتانم یـخ کـرده بـود نمـی دانسـتم چـه برخـورد ي خواهـد داشـت؟ دسـت المیـرا را گرفتم و فشار دادم، المیرا نگاهی به من کرد و لبخند کم رنگی زد حال او هم بهتر از من نبود!
بهزاد خیلی زود به دعوت بچـه هـا جـواب داد و بـه مـا ملحـق شـد سـپس در حـالی کـه کـاملاً خونسـرد بود. خودش را این طور معرفی کرد:
- مـن بهــزاد افــروز، فــوق دیــپلم حســابداري، عاشــق بـر و بچــه هـا ي هنــرم، امــا هیچــی از هنــر نمــیفهمم!
سپس آشکارا به من خیره شد و در حالی که به شیرینی توي دستش اشاره می کرد ادامه داد: - و البتـه هـیچ چیـزي رو هـم تـوي دنیـا مثـل شـیرینی عروسـی دوسـت نـدارم! نظـر شـما چیـه خـانم حامی؟ شما هم شیرینی، اون هم از نوع عروسیش رو دوست دارین؟
تمـام نگاهـاي کنجکـاو بچـه هـا روي مـن و بهـزاد متمرکـز شـد؛ زیـر نگاهشـان ذوب شـدم و سـرم را پــایین انــداختم حــرارت صــورتم را بــه وضــوح متوجــه مــیشــدم. بهــزاد چــه در ســر داشــت؟ چــرا اینجا؟ آن هم در حضـور بـیش از پـانزده تـا از همکلاسـی هـایم؟ ایـن چـه بـازي بـود کـه شـروع کـرده بود؟
- دوسـتان عزیـزم مـن امـروز اومـدم تـو جمـع شـما بـراي اینکـه بـه مـن کمـک کنیـد، نـامزدم، سـهیلا حـامی مـدتی بـا مـن قهـر کـرده و حاضـر نیسـت مـن رو بخـاطر اشـتباهات گذشـته ام ببخشـه، حـالا از
شـما خـواهش مـی کـنم تـا بـا ایـن نـامزد مغـرور و یـک دنـده مـن صـحبت کنیـد و بهـش بگیـد بهـزاد بدون تو می میره!
ســکوت مــرگ آوری برقرارشــد. المیــرا عصــبانی شــد و خواســت چیــزي بگویــد امــا بــا فشــار دادن دســتش از او خواســتم آرام بگیــرد. آبــرویم در حــال حاضــر از همــه چیــز بــرایم بــا اهمیــت تــر بــود، بهـزاد مـی دانسـت اهـل هـوچی گـري و داد و فریـاد بخصـوص در جمـع نیسـتم، بـراي همـین مسـئله را این طور در جمع مطرح کرده بود. من سکوت کرده بودم که ناگهان صداي ساناز درآمد:
- سهیلا جون بذار امروز براي هر دومون، خاطره خوبی بشه!
لیلی سلقمه اي به پهلویم زد و آرام گفت:
- پسـره بـا ایـن تیـپ و قیافـه، بلنـد شـده جلـوي ایـن همـه آدم ازت عـذرخواهی کـرده و غـرورش را زیر پا گذاشته، تو هم کوتاه بیا دیگه!
روشنک گفت:
- به خدا اگـه شـوهر مـن، حاضـر بـود فقـط نصـف این آقـا قـدمی بـراي آشـتی بـا مـن بـرداره، مـن تـا الان ده روز خونه مامانم به قهر نرفته بودم.
**
#ادامه_ دارد
@chadooriyam 💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_یکم
آقاي افخمی گفت:
- همه آدمها توي زندگیشون اشتباه می کنن شما نباید سخت بگیرین!
مرجان گفت:
- زندگی از این قهر و آشتی ها زیاد داره، دعوا نمک زندگیه اما زیادش خوب نیست!
هرکس چیزي می گفـت و سـعی مـی کـرد مـن را متقاعـد کنـد امـا کسی از دل مـن بـا خبـر نبـود . دلـم می خواست فریاد مـی زدم و مـی گفـتم : «شـما کـه از مـاجرا چیـزي نمـی دونـین بـی خـود بـر علیـه مـن
حکـم صـادر نکنـین. ایـن آقـاي بـه ظـاهرمحترم، کـه ادعـا مـی کنـه عاشـق منـه، تـا حـالا چنـد بـار بـه نامزدش خیانت کـرده و نتونسـته فقـط چنـد مـاه بـه خـاطر عشـقش پـا رو ي هـوس سرکشـش بـذاره و رامش کنه! آخـه چـه طـوري مـی تـونم بـا مـرد ي کـه وجـودم ا ینقـدر بـراش بـی ارزشـه زنـدگی کـنم؟ »
همـین روشـنک، مهـوش، لعیـا، زینـب همـه ایـن خـانم هـا کـه حسـرت همچـین مـردي را مـی خورنـد، آیــا حاضــر مــی شــن بــا مــرد ي کــه بارهــا آغوشــش را بــرا ي زن یــا زنــان متعــدد ي کــه فقــط خــدا
تعدادشون را می دونه گشوده! حتی براي ثانیه اي کوتاه زندگی کنند؟
حرفهاي بچـه هـا تمـامی نداشـت و لحظـه لحظـه حـال مـرا بـدتر مـی کـرد تـا ا ینکـه المیـرا اختیـارش را از دست داد و گفت:
- بس کنید بچه هـا ! بهتـره مـا این دو تـا را تنهـا بـذاریم تـا خودشـون بـا هـم حـرف بزننـد. مـن و شـما که نمی دونیم موضوع دعوا از چه قراره و مقصر کیه؟
سپس نگاه سرزنش باري به بهزاد کرد و با پوزخند گفت:
- هرچند بعضی اشتباه ها آنقدر بزرگه که قابل بخشیدن نیست!
مرجان رو به من کرد و گفت:
- موافقی به این آقاي عاشق یه فرصت دیگه بدي؟
در وضعیت بدي قرار گرفتـه بـودم . همـه نگاهـا بـه سـو ي مـن بـود . چـاره ي نداشـتم و بـا خواسـته بچـه ها موافقت کردم.
صداي سوت و کف زدن بچه ها بلند شد. پسرا رو به بهزاد می گفتند:
- موفق باشی!
دخترهـا هـم از مـن مـی خواسـتند اینقـدر نـاز نکـنم! سـپس همـه بـا خوشـحالی بـه خیـال اینکـه باعـث وصــال دو جـوان عاشــق شــده انــد، ســالن را تــرك کردنـد . ایــن وســط المیــرا، تنهــا کســی بـود کــه از
ماجرا خبر داشت. المیرا موقع ترك سالن در زیر گوشم نجوا کرد:
- کوتاه نیا!
پچ پچ درگوشی المیـرا بـا مـن، از نگـاه بهـزاد دور نمانـد و بـا خشـم رفـتن المیـرا را نظـاره کـرد . سـالن کـاملاً خـالی شـد و هـیچ صـداي جـز صـداي نفـس هـاي مـن و بهـزاد شـنیده نمـی شـد مـدتی گذشـت.
هــر دو ســاکت بــود یم. ســکوتش کلافــه ام کــرد امــا نمــی خواســتم شکســتن ســکوت از طــرف مــن باشـد، بـه همـین خـاطر صـبر کـردم. بـا کلافگـی از جـایش بلنـد شـد و سـیگاري روشـن کـرد و شـروع
به راه رفتن کرد. بالاخره طاقتش را از دست داد و برگشت با خشم به چشمانم زل زد و گفت:
- معنی این مسخره بازي ها چیه؟
خودم را براي هر سؤالی آماده کرده بودم.
- معنی اش خیلی واضح بود.
- نه براي من واضح نبود. می خوام از زبان خودت بشنوم؟!
- من نمی خوام با تو ازدواج کنم. من به تو علاقه ندارم.
- دروغ می گی! تـو ویلاي عمـوت یادتـه؟! بـا یـک اشـاره مـن، بـه طـرفم پـر کشـیدي؟ یادتـه چـه زود قرار ملاقاتم رو قبول کردي؟ اگه بـه مـن علاقـه نـدار ي معنی ایـن کـارات چـی بـود؟ معنـی ایـن حلقـه توي انگشتت چیه؟
- تــا اون روز نمــی دونســتم نــامزدم یـک مــرد هــوس بــاز و خائنــه . اشــتباه کــردم، غلــط کــردم، حــالا راضی شدي؟!
- اینــا حرفــاي تــو نیســت فکـر کــردي نمــی دونــم اون دختــره چــادر چــاقچوري تــوي گوشــت وز وز می کنه؟
- به اون ربطی نداره، من خودم عاقل و بالغ ام، من با خیانت تو نمی تونم کنار بیام.
- خیانت؟ کدوم خیانت؟ من یک غلطی کردم دو ساله که دارم تاوانش رو پس می دم.
- مـن دلـم مـی خـواد همسـرم فقـط بـراي مـن باشـه نـه بـراي هـر زنـی، دسـتاش مـن رو نوازش کنه فقط من رو، این خواسته زیادیه؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
~•✨🌹•~
#دلانه💞✨
گـفتم:
بعضے کارا بعضے حرفا بدجور
دلِ آدم رو آشوݕ میکنہ…
گـفت:مثـلِ چـی؟!
گـفتم :
مـثلِ اینکہ میدونی دلم براټ بیقراره و
کـاری نمـےکنی...
eitaa.com/chadooriyam
#یه_حرف_قشنگ 😍
مـادربزرگ میگفت:
خدا نگاه میکنه ببینه تو بـٰا بندههـٰاش چه جورے تـا میکنے تـا همون جورے بـاهـات تا کنه...
خوب #تا کنیم...
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_یکم آقاي افخمی گفت: - همه آدمها توي زندگیشون اشتباه می کنن شما نب
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_دو
- اون نوازشها از روي هوس بود نه عشق، تو براي من با همه فرق داري!
- من اینقدر برات بی ارزش بودم که نتونستی فقط چند ماه روي اون غریزه لعنتیت پا بذاري.
- تو حال خودم نبودم، نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم.
- اون شـب مسـت بـودي نفهمیـدي چـه غلطـی مـی کنـی، روزهـاي بعـد چـی؟ خـودت گفتـی چنـد بـار دیگه هم ادامه اش دادي؟!
- اشتباه کردم. هر جور بخواي جبران می کنم.
- هرچی من بخوام؟
- آره هر شرطی بذاري قبول می کنم.
- دست از سرم بردار، قصـه مـن و تـو همـون زمـان کـه مـن رو تـو بـدبختی هـام تنهـا گذاشـتی و رفتـی دنبال هوست تموم شد.
آمــاده حرکــت شــدم کــه بــا دسـتها ي لــرزانش بــازویم راگرفــت و مــن را بــه ســمت خــودش کشــید.
خشمگین نگاهم کرد. از فرط عصبانیت سرخ شده بود، با غیض گفت:
- آدمی که عاشقه، معشوقش را همون جوري که هست قبول داره با هر عیب و نقصی!
بــازویم را بــا خشــم از دســتش بیــرون کشــیدم و خیــره نگــاهش کــردم، پوزخنــد تمســخرآم یزي زدم و گفتم:
- توجیـه خـوبی بـراي کثافتکـاري و هـرزه گریـه، پـس اگـه مـنم کارای تورو بکنم تو نباید ایرادي بگیري، چون عاشقمی و باید کارهاي غلطم را بپذیري؟!
چنـان سـیلی محکمـی بـه صـورتم زد کـه پوسـتم گزگـز کـرد و اشـکم سـرازیر شـد بـا کـیفم بـه سـینه اش کوبیدم.
- تو حق نداري روي من دست بلند کنی. دیگه نمی خوام ببینمت.
در حـالی کـه دسـتم را روي گونـه ام گذاشـته بـودم و گریـه مـی کـردم بـه سـمت انتهـاي سـالن رفـتم که با صداي بلند داد زد:
- ایـن یعنـی جــدایی دیگـه؟! آبــروت پـیش دوســتات رفتـه بـدبخت، همــه فکـر مــیکـنن مــا بـا هــم نامزدیم!
حرصـم گرفـت. از اولـش هـم حـدس زدم نمایشـی کـه جلـوي بقیـه راه انـداخت فقـط بـه ایـن خـاطر بود که همکلاسیهایم فکرکنند من نامزد بهزاد هستم و من نتوانم جلوي جمع زیرش بزنم.
با خشم گفتم:
- کدوم بـی آبرویـی ؟ مـا بـدلیل عـدم تفـاهم از هـم جـدا شـدیم همـین، مـی خـوام صـد سـال بـی آبـرو باشم اما یک ساعت هم با تو زندگی نکنم!
- نظــرت در مــورد خونــواده داییــتم همینــه؟ اونجــا کــه دیگــه دانشــگاه نیســت، هــر روز چشــمت بــه چشمشـون مـی افتـه، اون هـم خونـواده مـذهبی و سـنتی داییـت کـه ایـن مسـائل براشـون خیلـی مهمـه!
می تونم یـه روز خـودم رو، خونـه دا یـی جونـت مهمـون کـنم و یـه قصـه پـر سـو ز و گـداز از بـی وفـا یی و سـنگدلی خـواهرزاده اش، براشـون سـرهم کـنم، مـثلاً بهشـون بگـم کـه تـو دور از چشـم اونـا بـا مـن نـامزد شـده بـود ي امـا بعـد از یـه مـدتی از مـن دل زده مـی شـی و نامزدیـت رو بهـم مـی زنـی! نگـران مـدرك و شـاهدم نبـاش ! همـش بـا پـول حـل مـی شـه، ورقـه ز یبـاي مالکیـت صـیغه را مـی شـه تنهـا بـا صد هزار تومن کمی بالا و پایین جعل کرد! البته این بهترین و آبرودارترین راه ممکنه!
- بی خود زحمت نکش، اونا می دونن تو سابقاً نامزد من بودي!
- باشــه قبــول، یــه جــور دیگــه داســتان رو مــی ســازیم، یــه روز زنــگ خونــه داییــت رو مــی زنــن،
پسـردایی مـی ره در رو بـاز مـی کنـه یـه پسـتچی یـک بسـته مهـر و مـوم شـده رو تحویـل ایشـون مـیده و مــیره پســردایی بــا کنجکــاوي بســته رو بــاز مــی کنــه، قیافـه اش بــا دیــدن کلــی عکــس مبتــذل
دخترعمه اش و یـک پسـر غریبـه بایـد خیلـی دیـدنی باشـه ! بـازم بگـم سـهیلا؟ تـو مـی دونـی ایـن کـارا از من برمیاد!
با نابـاوري نگـاهش کـردم، آب دهـانم خشـک شـده بـود مغـزم از کـار افتـاده بـود، این مـرد ي کـه رو به رویم ایستاده بود و این حرفها را می زد آیا واقعاً زمانی نامزد من بود؟ من عاشق او بودم؟!
نباید نشان می دادم تهدیدش کارساز شده و مرا ترسانده با شجاعت ساختگی گفتم:
- به همین خیال باش اونا باور نمی کنن!
- از کجــا مــی دونــی؟ بــا توجــه بــه آزادي کــه تــوي خونــه شـما وجــود داشــته و اونــا هــم ازش مطلــع
بودند باورش کار مشکلی نیست!
واقعاً ترسیده بودم با استیصال گفتم:
- تو همچین کاري نمیکنی!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت:
- من دوست دارم و براي بدست آوردنت هر کاري می کنم!
نـزدیکم شـد و بـه چشـمانم خیـره شـد. نـوع نگـاهش رنـگ دیگـري گرفتـه بـود. چشـمانش غصـه دار شده بود.
- باورم کن!
بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:
- بهزاد این عشق یک طرفه راه بجایی نداره ما به بن بست می رسیم!
- یک طرفه نیست من می دونم تو هنوزم دوستم داري وگرنه تا حالا ازدواج میکردي؟!
نمی دانم چه کاري درست بـود . از طرفـی خیـانتی کـه بـه مـن کـرده بـود و
در بـی خبـري تـرکم کـرده بـود را نمـی تونسـتم بـه راحتـی بپـذیرم. از طرفـی وقتـی مـی دیـدم اینگونـه عاجزانـه بـه هـر دري مـیزند تـا رضـایتم را بـرا ي ازدواج جلـب کنـد و حاضـر بـود بـه خـاطر مـن هـر شـرطی را قبـول کنـد، دلـم بــرایش مــی ســوخت. شــاید بــا یــه فرصــت دوبــاره، زنــدگی روي خوشــش را بــار دیگــر بــه مــن و او نشـان مـی داد. دلـم را بـه دریـا زدم دیـدن اشـکهاي ایـن مـرد مغـرور بـرایم خیلـی سـخت بـود بایـد کنارش می ماندم.
- باشه، یک بار دیگه بهت اعتماد می کنم.
با ذوقی کودکانه اي گفت:
- مرسی خانم خوشگل خودم. دیدي بـالاخره دلـت نـرم شـد . امشـب بـه مامـانم مـیگـم زنـگ بزنـه بـا داییت هماهنگ کنه.
- چرا این همه عجله من هنوز آمادگی ندارم. به دایی هنوز چیزي نگفتم.
- خب امروز که رفتی خونه بهشون بگو.
- بهـزاد مـن سـهیلاي چهـار سـال پـیش نیسـتم. هیچـی نـدارم جـز یـه حسـاب بـانکی کـه اون هـم از صدقه سر عمه فروغمه، خودمم و لباس تنم، دیگه هیچی ندارم.
- چـرا خـودت رو لـوس مـی کنـی، مـن از تـو جهزیـه و حسـاب بـانکی، ملـک و امـلاك خواسـتم؟ بابـام اینقــدر داره تــا آخــر عمــر در رفــاه کامــل زنــدگی کنــیم. مــن فقــط از تــو یــک دل عاشــق مــی خــوام.
خوب دیگه چه بهانه اي داري؟
- بهزاد قول میدي به من وفادار باشی؟
- به خدا همون دو سال پیش بهت وفادار بود اگه...
حرفهایش را ناتمام گذاشت.
- بریم شیرینی بخریم بین همکلاسی هات پخش کنیم!
- الان؟! به چه مناسبت؟
- به مناسبت جواب مثبت سهیلا جون به آقا بهزاد افروز!
- نه بهزاد! من خجالت می کشم بذار بعد از عقدمون، هنوز که اتفاقی نیافتاده.
- عزیزم من و تو از الان زن و شوهریم، حالا این ورا قنادي پیدا می شه؟
هرچه اصـرار کـردم بـی فایـده بـود . بهـزاد کـار خـودش را کـرد و شـیرینی گرفـت و بـا مـن بـه طـرف کـلاس راه افتـاد. بچــه هـا بـا دیـدن مــن و بهـزاد و شــیرینی در دسـتمان ســر و صـدا کردنــد و بـه مـا تبریک گفتند. امـا المیـرا بـا د یـدن مـا وارفـت و بهـت زده بـه مـا نگـاه کـرد . لبخنـد کـوچکی بـه او زدم اما او سرش را به حالت تأسف تکان داد و از کلاس خارج شد؛ به دنبالش دویدم.
- المیرا، المیرا جان کجا میري؟
- میرم خونه.
- کلاس داریم.
- حالم خوب نیست تنهام بذار.
سرعتم را بیشتر کردم و راهش را سد کردم.
- از من ناراحتی؟
با دلخوري نگاهم کرد و گفت:
- تو من ر و مسخره کردي سهیلا؟
- می دونم از دستم ناراحتی، اما بهزاد خیلی پشیمونه حاضره بخاطر من هر کاري بکنه.
- تو خودتم نمی دونی چی می خوایی.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
- من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره!
- تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟
- منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
- ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟!
- المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟
- نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته.
- تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی.
- دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم.
- تو وضعیت من رو درك نمی کنی.
- راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم.
- المیرا، من...
- بسه سهیلا، تو با من بازي کردي.
- نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه.
چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت:
- سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده،
این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟
- تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه!
- اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه.
- خب پس مشکل کجاست؟
- تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت
عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي!
- بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده!
- مطمئنی؟
- البته!
- مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره!
- مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم.
- بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟
- به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره!
- و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی!
- اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم.
- با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار.
حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟
- چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت.
با صداي بهزاد به طرفش برگشتم.
- تو کی اومدي اینجا؟
- همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟
- نه، همه پذیرایی شدن؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨