ــــــــ
توصیهام بھ شما این است کھ هرکدام،
یک شهید را براۍ خودتان انتخاب کنید؛
حتما هم نباید معروف باشد، در گمنامها
انسانهاۍ فوقالعادهای وجود دارد، آنها
را هم در نظر بگیرید .
__ذوالفقارِ ایران، حاج قاسم سلیمانۍ
#سیده_بانو
✍ یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته :
نه فیس بوک داره ... نه واتساپ داره ...
نه توییتر داره ... نه اینستاگرام داره ...
✌️اما یک میلیارد و هشتصد میلیون (مسلمانان جهان) دنبال کننده داره ... 😊
😍 او محمّد (ص) پیامبر خداست ...
🌹
🌱 #هفته_وحدت
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🌻•| #حدیث_گرافی
امام على(ع):
✍🏻وَجهٌ مُستَبشِرٌ خَيرٌ مِن قَطوبٍ مُؤثِرٍ.
#روىخوش داشتن، بهتر از ترش روی ایثارکننده است...😇
📚عيون الحكم والمواعظ: ص 504
#هفته_وحدت
#سیده_بانو
دل نوشته انتظار📝♥️
دلدررهعشقاونباشدچہکند🌱
جاندولتوصلاونپویدچھکند💗
#امام_زمان
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
اینجا کجاست؟!
_مقر عملیاتی دهه هشتادی های مؤمن، انقلابی، پاے کار،هیئتی،حزب اللهی، خفن
کارش چیه؟
_سازماندهی و شبکه سازی نیروهای دهه هشتادی انقلاب
فرمانده؟!
_مقام معظم رهبری
انشاءالله با تشکیل لشکر دهه هشتادیا دل فرمانده مون رو شاد کنیم❤️
#کاملادخترونه🌹
https://eitaa.com/joinchat/1188233331C38414f4010
#تلنگرانه🌸🍃
یههواپیما رو در نظر بگیرین
وقتی میخواد بشینه؛
اگه باند آماده نباشه نمیتونه بشینه
هۍ ما چراغ میزنیم میگیم:
#اللھمعجللولیڪالفرج...!
میگه بابا باند آماده نیست!
کثیفه💔
باند رو تمیزکُن،
من شوقم به ظھور از تو بیشتره...
#استادرائفیپور
اللهم عجل لولیک الفرج👀
#سیده_بانو
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_یازدهم 🌈
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد.
کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟
آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… ان شاءالله.
سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله!
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_دوازدهم 🌈
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم: بچه ها یکم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شهدا، آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم. خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تکرار کردند و وارد شدیم. همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم. آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شهید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها. اشک هایم را پاک کردم و از شهدای محراب و شهید میثمی و شهدای زن تا شهدای مکه۶۶ و شهدای مدافع حرم و شهدای غواص را سرزدیم. درباره هرکدام کمی توضیح دادم. عجیب بود، کنار مزار شهید تورجی زاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میکردند و مقنعه ها یکی یکی جلو میامد. حدود یک ساعت و نیم طول کشید و همه گلستان را گشتیم…
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سیزدهم 🌈
…همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تکان میخورد. کنار مزار شهید تورجی زاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با کمک خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم و قرارشد بچه ها یک ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شهدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم و شروع کردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه کردنم بود و نه به گذر زمان. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میکردم. روحانی بود: آقا سید!خودم را جمع و جور کردم. آرام گفت: باهاتون نسبت دارن؟
– خیر ولی چون غریب اند میام بالای سرشون.
– عجب… اون شهید که اول رفتید سر مزارش چی؟
– از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
– خواهش میکنم.
رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا کردیم و رفتیم برای ناهار…
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄