eitaa logo
چند متری‌ خدا
37.1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
5 فایل
﷽ خدایا این عزت مرا بس که بنده توام و این افتخار مرا بس که تو خدای منی.. خدایا تو همانی که من می‌خواهم، مرا آن کن که تو می‌خواهی :) • تبلیغات: @tblighaat • تبادلات: @tabaadl • کانال انگشترمون @khaneh_angoshtarha #نشر_مطالب_صدقه_جاریه ❤️✨
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه، حتما اینو بخون🧡🌱 در قالب داستانه اما پُر از نکته‌های طلایی برای خالص شدن و عاقبت‌بخیری! قسمت ششم | محبت پدر در خانه‌های کوچک و مستاجری در حوالیِ ميدان خراسانِ تهران زندگی می‌كرديم. اولين روزهای ارديبهشت سال 1336 بود؛ پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است! خدا در اولين روز اين ماه، پسری به او عطا کرد و او دائما از خدا تشكر می‌كرد. هر چند حال در خانه سه پسر و يک دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسرِ تازه متولد شده خيلی ذوق می‌كند. البته حق هم دارد؛ پسرِ خيلی بانمكی است.. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ابراهيم پدرمان نام پيامبری را بر او نهاد كه مَظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود و اين اسم واقعا برازنده او بود! بستگان و دوستان هر وقت او را می‌ديدند با تعجب می‌گفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالی ميكنی؟ پدر با آرامش خاصی جواب می‌داد: اين پسر حالت عجيبی دارد! من مطمئن هستم كه ابراهيمِ من، بنده خوب خدا می‌شود؛ اين پسر نام من را هم زنده می‌کند. راست می‌گفتند! محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، خدا يک پسر و يک دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد. ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت! توی همان دورانِ دبستان نمازش ترک نمی‌شد. يک‌بار هم در همان سال‌های دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه تا حالا چندبار امام زمان(عج) را توی خواب ديده! وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا را داشته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده! زمانی هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه: آقای خمينی كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلی خوبيه.. حتی بابام ميگه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می‌مونه. دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف‌ها رو نزن! آقای ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شايد برای دوستان ابراهيم شنيدن اين حرف‌ها عجيب بود ولی او به حرف‌های پدر خيلی اعتقاد داشت.. 🔸ادامه دارد...
الان که ده ثانیه وقت میزاری و این متن رو می‌خونی، میانگین 18 نفر توی دنیا میمیرن و ما فعلا جزو اونا نبودیم! + بیشتر قدرِ لحظه‌هامون رو بدونیم✨
چند متری‌ خدا
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ مَثَلِ عیسی در نزد خدا، همچون آدم است که او را از خاک آفرید و س
003060.mp3
47.2K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ سخنِ حق همان است که از جانب خدا به تو رسید، مبادا هیچ‌گاه در آن شَک کنی!آل‌عمران/۶۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورت بگردم که انقدر ماهی آخه.. خواستم روش آهنگ بذارم، دیدم اصلا آهنگ لازم نداری‌ ایرانم! رقص تو توی باد، زیباترین سماعِ زندگیِ ماست که قرار نیست حالا حالاها متوقف بشه♥️🇮🇷 |
اگر به آنچه شما را امر نمودیم عمل کنید و از آنچه شما را بر حذر داشته‌ایم دوری کنید از شیعیانِ ما هستید؛ وگرنه هرگز! ✍🏻حضرت‌زهرا(س)
چند متری‌ خدا
🔻دفترچه گناهانِ یک شهید ۱۶ ساله در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهانِ هر روزش را می‌نوشت
بچه‌ها شهدا مثلِ خودمونن☺️ منتهی یه جا یه کارِ خوبی کردن که به دلِ خدا چسبیده! یه‌ جا نترسیدن، یه‌ جا انتخاب کردن واسه خدا یه هزینه‌ای بِدَن.. خدا هم گفته نه، نمی‌تونم دوریت رو تحمل کنم! بیا پیش خودم✨
🔻اگر خدایِ واقعی رو شناخته بودیم حتی یه لحظه هم ازش غافل نمی‌شدیم! وقتی میگیم خدا بی‌نهایته منظور این نیست که فقط بزرگه، بلکه بی‌نهایت لذت‌بخشه، بی‌نهایت حرفِ تازه داره..✨ این ماجرا رو بخونید تا خدایِ واقعی رو بشناسید☺️♥️ | قسمت سوم اون روزا تلفن همراهی هم در کار نبود. از خونه که اومدم بیرون، دیگه نه با خانمم ارتباط داشتم و نه با کرج شهرِ خاطره‌‌های کودکیم! از اون طرف، خواهرمم نمی‌تونست بدونه من چه تصمیمی گرفتم.. اگه به خونه‌مونم زنگ می‌زد، همسرمم نمی‌دوست که من بناست چی کار کنم، تازه خودمم هنوز نمی‌دونستم که چه تصمیمی باید بگیرم!😂 مهربونیم که گل می‌کرد، می‌رفتم به سمت ماشینایی که می‌رفتن پایانه.. ترسم که غلبه می‌کرد، می‌رفتم به سمت مدرسه آیه الله گلپایگانی.. تو گیرودارِ مبارزه میون مهربونی و ترس، بالاخره مهربونیم پیروز شد. دلم رو یه دله کردم و رفتم به سمت پایانه؛ سمت کرج.. راستش رو بخواین، دوست داشتم تو مسیر یه اتفاقی بی‌افته که به سخنرانی نرسم اما از قم تا کرج دو ساعت و خورده بیشتر راه نبود و سخنرانی ساعت سه بعدازظهر شروع می‌شد. ماشین اگه با سرعت لاک‌پشتم حرکت می‌کرد، بازم به سخنرانی می‌رسیدم. بالاخره رسیدم کرج رفتم خونه مادرم برا دست‌بوسی هنوز نماز ظهر نشده بود، خواهرم تا فهمید که اومدم، انگار همه‌ی دنیا رو بهش دادن.. خوشحالیِ خواهرم، خیلی خوشحالم کرد اما نه اون قدری ک بتونه نگرانی و دلهره‌ی یه طلبه رو کم کنه.. طلبه‌ی‌ جوونی که برا اولین بار می‌خواد بره سر صف برا این همه نوجوون حرف بزنه! مادرم که الهی دورش بگردم متوجه نگرانیم شده بود، وقتی نمازش رو پشت سرم خوند همونجور ک روی سجاده‌ش نشسته بود و تسبیح تُربت دستش بود بهم گفت: پسرم! چرا این قدر نگرانی؟ تو که خودت عالمی، آیه الکرسی‌ای، چهارقُلی، وردی، ذکری، بخون که آروم شی.. گفتم :مادر! تو که اینا رو بلدی، خودت بخون، من الان ذکر گفتنم نمیاد یادم نیست اون روز خونه‌ی مادرم ناهار خوردم یا نه ولی یادمه که بنا شد پدرم من رو به مدرسه‌ی خواهرم ببره.. قربونش برم یه پیکان داشت که سه سالی از من بزرگ‌تر بود. خیلی هم مِیل دکتر رفتن داشت! یه روز پیش متخصص جلوبندی بود و یه روزم پیش فوق تخصص باطری و گاهی هم می‌رفت پیش دکتر عمومی همش منتظر بودم یکی خبر بیاره که جلسه منتفی شده.. ادامه دارد..
🔻هیچکس نباید گرسنه بخوابد! کارِ زیبایِ این نانوایی تو اهواز رو ببینید حتی شرط و شروطم نذاشتن؛ گفتن اگر به هر دلیلی پول همراتون نیست پنج‌تا نونِ رایگان ببرید. + کاش ماهم با توجه به کسب‌وکارمون اینجور کاری انجام بدیم..❤️🌱 به نیت امام زمان(عج)
مراقب باش یه غم اونقدر بهت غلبه نکنه که ناامید بشی و جوری رفتار کنی که انگار خدا تا حالا هیچوقت غم و اندوهت رو برطرف نکرده :)
چند متری‌ خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر میگی یاحسین، بنظرت ارباب شبِ اولِ قبر بهت سَر می‌زنه؟ لُطفی که تو به من کردی، مادرم نکرد اِی مهربان‌تر از پدر و مادرم، حسین✨
چند متری‌ خدا
بچه‌ها شهدا مثلِ خودمونن☺️ منتهی یه جا یه کارِ خوبی کردن که به دلِ خدا چسبیده! یه‌ جا نترسیدن، یه‌ ج
فقط دَم‌ زدن از شهدا افتخار نیست! باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان، لقمه‌‌هایمان، رفاقتمان، بویِ شهدا بدهد🧡🌱 ✍🏻شهیدسیدحمیدطباطبایی‌مهر
اگه خوب زندگی کنیم، همین یه‌بار کافیه :) خواستم یادآوری کنم اَبد در پیش داریم..
tanha_masir_17.mp3
18M
| قسمت هفدهم اگر فقط قسمت اولش رو گوش کنید، دیوانه‌وار دنبالِ بقیه قسمت‌هاش می‌گردید! این‌صوت،هدیه‌ویژه‌من‌به‌شماست! به ترتیب گوش کنید🎙🌊 * زندگیتون تبدیل میشه به قبل از تنها مسیر و بعد از تنها مسیر☺️ 💌 از حس و حالتون بعد از هر قسمت بهم بگید: @admin_khoda
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه، حتما اینو بخون🧡🌱 در قالب داستانه اما پُر از نکته‌های طلایی برای خالص شدن و عاقبت‌بخیری! قسمت هفتم | روزیِ حلال خواهرِ شهید تعریف می‌کنن👇🏻 پيامبر اعظم(ص) می‌فرماید: فرزندانتان را در خوب شدنشان ياری كنيد، زيرا هر كه بخواهد می‌تواند نافرمانی را از فرزندِ خود بيرون كند. بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه‌ها اصلا كوتاهی نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوایی بود. اهلِ مسجد و هيئت بود و به رزقِ حلال، بسيار اهميت می‌داد. او خوب می‌دانست پيامبر(ص) می‌فرمايد: عبادت ده جزء دارد كه نُه جزء آن به دست آوردن روزیِ حلال است. برای همين وقتی عده‌ای از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپورِ آن زمان)، اذيتش كردند و نمی‌گذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغازهایی كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشغولِ كارگری شد. صبح تا شب مقابل كوره می‌ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌ای كوچک بخرد. ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه‌های خوبی تربيت كرد، به خاطر سختی‌هایی بود كه برای رزق حلال می‌كشيد! هـر زمان هم از دوران كودكیِ خودش ياد می‌كرد می‌گفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار می‌كرد و هميشه مرا با خودش به مسجد می‌بُرد. بيشتر وقت‌ها به مسجد آيت الله نوری پایین چهار راه سر چشمه می‌رفتيم. آنجا هيئت حضرت علی اصغر(ع) برپا بود. پدرم افتخار خادمیِ آن هيئت را داشت. يادم هست كه در همان سال‌های پايانیِ دبسـتان، ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد! ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده.. اما روی حرف پدر، حرفی نمی‌زدند. شب بود كه ابراهيم برگشت.. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سوال كردم: ناهار چيكار كردی داداش؟! پدر درحالی كه هنوز ناراحت نشان می‌داد، اما منتظر جوابِ ابراهيم بود! ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه می‌رفتم، ديدم يه پيرزن كلی وسایل خريده، نميدونه چیكار كنه و چطوری بره خونه، من هم رفتم كمک كردم؛ وسايلش را تا منزلش بردم و پيرزن هم كلی تشكر كرد و سكه پنج ريالی به من داد. نمی‌خواستم قبول كنم ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتی ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقش‌بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزیِ حلال اهميت می‌دهد. دوستیِ پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتیِ اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولانی نشد! ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت‌های پدر را از دست داد. در يک غروب غم‌انگيز، سايه سنگينِ يتيمی را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سال‌ها بيشتر دوستان و آشنايان به او توصيه می‌كردند به سراغ ورزش برود؛ او هم قبول كرد. 🔸ادامه دارد...
یه چیزی بگم بچه‌ها؟ یه روزی افتخار می‌کردم به اینکه اکثر رفقام بی‌دین و ضدانقلابن! ولی به نقطه‌ای رسیدم که دیدم من واقعا روی یه مسائلی غیرت دارم و این غیرت واقعا دینیه!🤦🏻‍♀ دیدم دیگه اصلا نمی‌تونم ادامه بدم و هر روز فاصله‌مو بیشتر کردم.‌ می‌خوام بگم فداسرت که توی جمع، وصله‌ی ناچسب بودی، فداسرت که دارن غربال می‌شن اطرافیانت.. صبر کن، چهارتا مثل خودت پیدا می‌کنی :)
چند متری‌ خدا
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ سخنِ حق همان است که از جانب خدا به تو رسید، مبادا هیچ‌گاه در آن
003061.mp3
254.1K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ از آن پس كه به آگاهى رسيده‌اى، هركس كه درباره او با تو مجادله كند، بگو: بياييد تا حاضر آوريم، ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را، ما زنان خود را و شما زنان خود را، ما برادران خود را و شما برادران خود را؛ آنگاه دعا و تضرع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم! ↵ آل‌عمران/۶۱
از خونِ جوانانِ وطن #ویزا رسیده..💔 آمریکا ویزای علی کریمی رو صادر کرد!
چند متری‌ خدا
«جوانی‌اش» حیف شد تا علی کریمی‌ها در ناز و نعمت به «پیری» رسند :))) ✍🏻حسین‌مهدوی‌نیا
تنها کسی که باید سعی کنی ازش بهتر باشی، کسیِ که دیروز بودی! + توکل، توسل و تلاش سه ابزارِ لازم و کافی برای موفقیت..✨
اگر صبور نیستی، خود را صبور جِلوه بده؛ زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و به زودی یکی از آنها نشود! ✍🏻امام‌علی‌(ع)
چند متری‌ خدا
این کلامِ امیرالمومنین رو باید با طلا نوشت: چه بسيار است عبرت‌ها و چه اندک است عبرت گرفتن!