زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_38 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_39
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نفس بلندی کشیدم گفتم
شما اینجا نیستید تا رفتارهاش رو ببینید عصبانی که میشه، من از ترسم میلرزم
این چند روزم صبر کن، بزار عقدت کنم، میارمت همینجا خونه خودمون، بهش اجازه نمیدم نگاه چپ بهت بندازه
این حرفش خیلی دلم رو گرم کرد، به خودم گفتم، خوب شد بهش نگفتم نمیخوامش، حتما خدا میخواد به واسطه احمد رضا من رو از دست زن داداشم نجات بده،
_اینطوری که میگی، من حس وقتی رو دارم که مامانم زنده بود، دلم خیلی گرم میشه
_درست میشه یه چند روز صبر کن، الانم بخوابیم، صبح میخوایم بریم آزمایش
_باشه بخوابیم
_شب بخیر عزیزم
_شب بخیر
_مریم
_بله
_عزیزمش رو نگفتی
_زدم زیر خنده
_عه چرا میخندی، تا نگی شب بخیر عزیزم قطع نمیکنم
مکثی کردم، با شرم و.خجالت گفتم
_شب بخیر عزیزم
_شب تو هم بخیر خوشگل خانم
تماس رو قطع کردم، چشم هام رو بستم، و هی حرفهای احمد رضا رو توی ذهنم مرور کردم،
صدای زن داداشم اومد
_نمیخوای بخوابی
فوری برق اتاقم رو خاموش کردم بخوابم، ولی مگه خوابم میره.
صدای موبایل وجیهه خانم اومد، لبخندی به من زد
مریم جان خیلی ببخشید که کلامت رو قطع میکنم، وحیده است، ببینیم چیکار داره؟
بله خواهش میکنم جواب بدید.
_سلام وحیده جان، حال مامان چطوره؟
نگران گفت
راست میگی
ای وااای، پس امشب بیمارستان نگهش میدارن
وحیده جان، من نمیتونم اینجا بمونم، با مریم خانوم میریم خونمون، غزل رو هم میبرم
آخه تو که اخلاق غلام رضا رو میدونی، شب دیر میاد، خسته است میخواد شامش رو بخوره بخوابه
باشه حتما، میتونم با مامان حرف بزنم
پس هر وقت حالش بهتر شد، بهم زنگ بزن باهاش صحبت کنم
ممنون وحیده جان
تماس رو قطع کرد، رو کرد به من
مریم خانم، یه دنیا از تون معذرت میخوام، داستان زندگیت خیلی شیرین و شنیدنی هست، ولی متاسفانه مامان حالش بد شده امشب بستری میشه بیمارستان، شما بیاید بریم خونه ما، اونجا با هم حرف میزنیم، منم یه دنیا حرف دارم برات،
دلم شور فاطمه خانم رو زد
_ببخشید مامانتون اینجا فشارشون پایین بود، الان مشگلشون چیه؟
وحیده گفت: نوسان فشار پیدا کرده، گاهی پایین هست، گاهی میره بالا، دکتر گفته سیستم عصبیش بهم خورده، مامان خیلی وحید رو دوست داره، الان که وحید باز داشتِ، مامان فکر میکنه بچش افتاده زندان ابد، بابا یه شب بازداشت شده دیگه مگه چی شده، فردا وحید میاد خونه، به غلامرضا سپردم یه سند جور کنه فردا صبح ببرن دادسرا، وحید رو بیارن تا تکلیف پرونده اش روشن بشه
خب یکی برای مامانِ تون توضیح بده
هرچی هم که بهش بگی، اون تا وحید آزاد نشه قانع نمیشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_39 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_40
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو.کرد به غزل
غزل جان عمه حاضر شو بریم خونه ما
_آخ جون با سحر بازی میکنم
وجیهه خانم زنگ زد به آژانس، آماده شدیم، در حیاط رو باز کردیم، نسترن پشت در حیاط میخواست در بزنه، رو به وجیهه خانم گفت
اومدم غزل رو ببرم
_نه عزیزم شما نمیتونی غزل رو ببری، غزل پیش من امانته، صبر کن مشگلی که برای وحید درست کردی حل شه بیا از خودش بگیر ببر
ببین وجیهه جان من توی این خونه با تنها کسس که مشگل نداشتم شما بودی، الانم دوست دارم احترام بینمون بمونه، پس بچه من رو بده ببرم، چون اصلا دلم نمیخواد که این وسط حرمت شکنی بشه
منم خیلی تلاش کردم که زندگی شما حفظ بشه و خیلی هم دوستت داشتم، ولی این برای قبل بود، که داداش من رو زندان ننداخته بودی، الان که اومدی توی خونه ما حرمت نون نمک رو نگه نداشتی، راعایت حال مادر من رو نکردی، وحیدم انداختی زندان، دیگه نه دوستت دارم و نه برام اهمیتی داری، این که در خواست طلاق داد، تو بودی، خودم چند بار اومدم بهت التماس کردم نکن، گفتی برادرت چنین و چنان، حالا که بعد از سه سال برادرم ازدواج کرده، دقیقا روز اول زندگیش اومدی، دعوا و مرافعه راه انداختی ، داداش من رو علیه خودت تحریک کردی، بعدم ازش شکایت کردی انداختیش بازداشگاه، من غزل رو بهت نمیدم و اگر به زور ببری به جرم آدم ربایی ازت شکایت میکنیم، اونوقت خودم،
دستهاش رو به نسترن نشون داد
با همین دستها میندازمت باز داشگاه
نسترن خنده تلخی زد
_بچه خودم رو ببرم میشه آدم ربایی؟
بله میشه، اولا که وحید مایل بود غزل رو بده به تو بهتم گفت همه هزینه هاش رو قبول میکنم، خودت گفتی نه نمیخوام، داداگاه هم گفت میتونی هفته ای یک بار، بیست و چهار ساعت بچت رو ببری نگه داری، بعدم تحویل پدرش بدی، تو این هفته بچت رو بردی، حالا هم از جلوی ما زود برو کنار، میخوایم بریم
نسترن که انگار باورش نمیشد، وجیهه خانم بهش اونطوری بگه، عقب نشینی کرد، گفت
لا اقل وجیهه خانم بچم غزل رو دست
با اشاره سرش من رو نشون داد
این نده
وجیهه خانم که خیلی از دست نسترن ناراحته گفت
این خانم، اسم داره، اسمشم مریم خانم هست، خانم خیلی خوبی هم هست
غزل رفت کنار مامانش
مامان، راست میگه مهربونه، با من بازی کرد
اخم هاش روکرد توی هم
غزل تو با این زن بازی کردی؟
غزل سرش رو تکون داد
آره مامان
تو. بیجا کردی، این زنه، زن بابای توعه، رفتیرباهاش دوست شدی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_40 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_41
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وجیهه خانم رو کرد به نسترن
نسترن بس کن، تا کی میخوای به این نادونی هات ادامه بدی، چرا بچت رو وسیله انتقام خودت قرار میدی، تو مادر این بچه ای، گناه داره این طفل معصوم
راننده آژانس سرش رو از شیشه ماشین کرد بیرون
خانم من کار دارم بیاید سوار شید بریم
وجیهه خانم، دست غزل رو گرفت، رو کرد به من
بیا بریم
غزل زد زیر گریه، با دستش مامانش رو نشون داد
مامان تو هم بیا
تلاش مرد دستش رو از دست عمه اش بکشه
عمه ولم کن برم پیش مامانم
وجیهه خانم به زور دستش رو کشید، نشستیم توی ماشین،
رو کردم به وجیهه خانم
میگذاشتید مامانش ببرش، گناه داره این بچه
مریم جان شما تازه اومدی تو جمع ما با اخلاقهای وحیدم آشنا نیستی، وحید خیلی اهل گذشت و ازل و بخششِ، ولی خیلی هم تلافی جو هست، الان از دست نسترن خیلی ناراحته، بیاد ببینه غزل رو برده قیامت میکنه، اونوقت برای هممون بد میشه، برای نسترن بدتر، نسترن خیلی کار بدی کرد، وحید رو باز داشت کرد، داداش من جوون سه سالِ داره مجردی زندگی میکنه، وحید کوه غروره، با این وجود، چند بار از نسترن خواست، بیا رفتارهای گذشتت رو کنار بزار، دوباره با هم زندگی کنیم، نسترن گفت، من همینم که هستم، یک دقیقه دیگه هم حاضر نیستم با تو زیر یه سقف برم، حالا که بعد از سه سال داداشم ازدواج کرده، روز اول زندگیش اومده این بساط رو راه انداخته
یعنی هیچ راهی برای آشتی وحید و نسترن نیست؟
با تعجب رو کرد به من
حالت خوبه؟ چی داری میگی؟ میخوای نسترن و وحید رو با هم آشتی بدی؟ دوست داری با هوو زندگی کنی
نه نه وحیهه خانم، من از زندگی وحید میرم، آخه تنوز زندگی بین من و وحید شکل نگرفته
مریم جان، دیگه یه همچین مسئله ای غیر ممکنه، مگر اینکه تو خودت این حرف رو جلوی وحید بگی و اون رو بندازی تو فکر، بشین سر زندگیت، کاسه داغ تر از آش هم نشو
ساکت شدم، ولی دلم خیلی برای نسترن سوخت، اون وحید رو دوست داره، در ثانی، وحید اصلا با من رفتار خوبی نداره، من باید از دست زن داداشم شکایت کنم، ادامه زندگی من با وحید به شرط شکایت من از دست زن داداشم هست، وحید چه اجازه بده چه اجازه نده، من باید حیثیت و آبروی رفته خودم رو توی روستا برگردونم، مینا باید رسوای عام و خواص بشه، من با توکل بر خدا، باید با مامور برم، با دستبند مینا رو از توی خونه بکشم بیرون، جلوی همه اهل محل سوار ماشین پلیسش کنم، و همه این صحنه رو ببینن...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_41 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_42
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خدایا خودت میدونی که من اهل تلافی و کینه نیستم، من دنبال آبروی از دست رفته ام هستم، من روستام رو جایی که توش به دنیا اومدم، بزرگ شدم، جایی که توش محبت مادرم رو لمس کردم، دوست دارم، من میخوام سر بلند از جلوی مردم آبادی برم سر قبر پدر و مادرم فاتحه بخونم، اصلا میدونم از این بار گرون تهمت مینا به من روح پدر و مادرم در عذابند، من باید روحشون رو شاد کنم،
با صدای وجیهه خانم که گفت
مریم جان رسیدیم، به خودم اومدم، از ماشین پیاده شدم، وجیهه خانم، کرایه آژانس رو داد، کلید انداخت در حیاط رو باز کرد، وارد خونه شدیم، ماشاالله چه حیاط بزرگی دارن، چقدر درخت و گل کاشته، وسیله بازی هم توی حیاطش گذاشته، تاپ و سرسره برای بچه، تاپ بزرگسالان هم داره، چقدر دوست دارم سوار تاپ بشم، از چیدمان گلدونها کنار باغچه معلومه خیلی با سلیقه است، یه دختر بچه هم سنِ غزل از توی خونه اومد بیرون، دوید سمت غزل،
غزل میای بازی
غزل هم خوشحال با سحر رفتن.
وجیهه خانم متوجه جذبه نگاه من به درختها و باغچه خونه اش شد، رو.کرد به من
شما هم درخت و گل و باغچه دوست داری
بله خیلی دوست دارم، ولی چیزی که اینجا خیلی توچشم هست، سلیقه و حوصله شماست
لبخند رضایتی از حرف من زد
ممنون عزیزم، چشمات خوب میبینه، حیاط خونه شما هم بزرگه، میام کمکت، با سلیقه خودت باغچه رو درست میکنیم، مامانم بنده خدا اینقدر درگیر زندگی وحید شده که دیگه خودشم فراموش کرده، چه برسه به حیاطش، بیا بریم تو خونه که سخت مشتاق شنیدن بقیه خاطراتت هستم
وارد خونه شدیم، ماشاالله چه خوش سلیقه است این خواهر شوهر ما، عحب چیدمان قشنگی داره، خونش رو با رنگ صورتیه، برای فمر کنم نخواسته خونش یه دست بشه تو بعضی از چیدمان و دکور از رنگ گلبهی و تو بعضی چیدمانها رنگ سرخ استفاده کرده، پسر بچه ای شبیه به وحید هست اومد جلوی من، خیلی مودبانه گفت
سلام خوش.امدید
این طرز برخورد، نشانه تربیت صحیحِ پدر و مادره، البته بیشتر مادر، چون پدرها که به خاطر کارشون، بیشتر وقتها بیرون از خونه هستن
سلام آقا عرفان حالتون خوبه
ممنون خوبم
وجیهه خانم، با دستش اتاقی رو به من نشون داد
بفرمایید اینجا لباست رو عوض کن راحت باش
وارد اتاق شدم، چادر و مانتو رو در آوردم، آویزان کردم، به رخت اویز با بلوز شلوار، روسری سرم کردم اومدم توی هال، وجیهه خانم گفت
مریم جان راهت باش رو سریت رو در بیار بزار سرت یه هوایی بخوره
اشاره کردم به عرفان
به خاطر ایشون رو سری سرم کردم
خنده صدا داری کرد، با انگشتش پسرش رو نشون داد
اینکه تنوز تکلیف نشده
ممیز چی اونم نیست
ممیز به پسر بچه ای میگن که بتونه بعضی مسائل رو از هم تشخیص بده، خدا رو شکر ما اهل ماهواره نیستتیم، که هر شبکه یا هر فیلمی رو ببینیم، بچه من به اون حد نرسیده...
زمان اعزام همسرم به جبهه من یه دختر دو ساله داشتم و یکی هم بار دار بودم، موقع به دنیا اومدن دختر دومم همسرم جبهه بود، دختر دومم خیلی بهانه پدرش رو میگرفت، مینشست در حیاط، وهر کی بهش میگفت چرا اینجا نشستی میگفت، اینحا ننشتم (نشتم) بابام بیاد، ازش میپرسیدن، بابات کجا رفته؟ میگفت صدام خوشِ (صدام رو بکشه) چون همسایه ها این حرفش رو تحویلش میگرفتن، اونم خوشش اومده بود، تقریبا هر روز میرفت در حیاط همون سوال و جوابها تکرار میشد، من خودم مشوق پدر و همسرم میشدم برای جبهه رفتن، ولی با این حال، هر وقت دیر نامه هاشون میرسید و مدتی میشد که ازشون بی خبر میشدیم، من یه مریضی میگرفتم، یه بار...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_42 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_43
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ما ماهواره نداریم، غلامرضا هم، توی کلامش توی رفتارش خیلی با حیاست، حتی حواسش به دوستهای عرفان هم هست، ما دو سالِ اومدیم اینجا، خونه قبلی ما از این خونه خیلی بهتر بود، ولی یه چند تا خونواده بودن روی بچه هاشون کنترل نداشتن، بچه هاشون فحش میدادن، تا نیمه های شب توی کوچه بودند، پدر مادر هاشونم هیچ کنترلی روی بچه هاشون نداشتن، غلامرضا گفت ما اینجا بمونیم خواهی نخواهی روی بچه های ما هم تاثیر میزاره، برای همین خونمون رو فروختیم غلامرضا هم یه تحقیقی در مورد این محل کرد، اومدیم اینجا، اینجا هم محلش آدمهای مذهبی هستن، همسایه های ما بچه های خوب و مودبی دارن، حالبه بدونی چند تا مشتری میومد برای خونمون، غلامرضا میدید بچه کوچیک دارن نمیفروخت، میگفت بچه های اینها هم مثل بچه های خودمون میمونن، تا اینکه خونواده اومدن بچه هاشون بزرگ بودن به اونها فروخت
چه شوهر مومنی دارید وجیهه خانم
آره خیلی، مومن بودنشم واقعیِ از اینها که دو رویی میکنند و ادای دین داری در میارن نیست
رو سریم رو در آوردم، موهام رو که بسته بودم آزاد کردم، ازتوی کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، وجیهه خانم نکاهی به موهام انداخت
ماشاالله چه موهای بلند و لختی داری
لبخند زدم
خیلی ممنون
مریم جان میخوام زنگ بزنم از رستوران برامون غذا بیارن شما چی میل دارید
فرقی نمیکنه هر چی شما بخورید، منم میخورم
ناهار رو خوردیم، برای شام قرمه سبزی گذاشت، رو کرد به من
مریم جان از وقفه ای که بین صحبتهات افتاد معذرت میخوام، بقیه اش رو برام بگو
صبح اونروز احمد رضا با مامانش اومدن دنبال ما، زن داداشم بچه ها رو. گذاشت پیش مامانش، چهار تایی رفتیم آزمایش دادیم اومدیم، دو روز بعدش احمد رضا رفت جواب آزمایش رو گرفت، قرار گذاشتن شب جمعه یه عقد کوچیک بگیریم، ولی عروسی رو مفصل بگیرن،
مامان من توی، یه سفر به مشهد، با یه خانم کورد کرمانشاهی دوست میشن، مامانم همیشه میگفت، من خواهر ندارم کبری از خواهرم بهم نزدیکتره، قبل از فوتشم، به داداشم وصیت کرد، حتما کبری باید توی مراسمات عروسی مریم باشه، برای همینم، داداشم زنگ زد به خاله کبری و دعوتش کرد.
خاله کبری دو روز مونده به عقد من اومد، تا در رو باز کردیم وارد حیاط شد، چشمم که افتاد بهش، دستهام رو باز کردم، اونم آغوش باز کرد، سلام کردم خودم رو انداختم توی بغلش، من رو سفت توی بغل کرد
خوبی مریم جان، الهی قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، مبارکت باشه خاله
از بسکه با مامانم صمیمی بودن، من بوی مامانم رو ازش حس میکردم، نا خود آگاه زدم زیر گریه، من رو از خودش جدا کرد
چرا گریه میگن، عزیزم، شگون نداره عروس گریه کنه
دلم خیلی پر بود، دوست داشتم تمام اذیت و آزارهای زن داداشم رو براش بگم، اونم که انگار فهمیده من چی میخوام بگم، آروم گفت
تا من اینجا هستم. نمی زارم اذیتت کنه
فاطمه خانم زنگ زد به زن داداشم که بریم حلقه و آینه شمعدان رو بخریم، زن داداشم میدونست که داداشم به واسطه مامانم خیلی برای خاله کبری احترام قائله برای همینم جرات بی احترامی و. کم محلی رو بهش نداشت.
زن داداشم اومد جلو، با خاله کبری سلام و حال و احوال رو بوسی کرد، همه رفتیم توی خونه، خاله کبری رو کرد به زن داداشم
عقد مریم رو تو محضر میگیرید یا خونه
توی محضر عقدشون میکنیم، میایم خونه یه عقد کوچیک براشون میگیریم
میخواید یه جشن بعد از ظهر به صرف شرینی شربت بگیرید، شام که نمیخواهید بدید بگید خرجش زیاد میشه، خونتونم که بزرگه، یه جشن خوب بگیرید براش دیگه
زن داداشم که قشنگ معلومه، از این حرف خوشش نیومد خیلی سنگین گفت
به محمود بگم ببینم چی میگه
محمود با من، خودم راضیش میکنم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_43 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_44
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، دیدم احمد رضاست، رفتم توی اتاق خودم در رو بستم،
الو سلام
_سلام چطوری؟
-خوبم شما خوبی؟
عه داری راه میفتی یا، حال من رو میپرسی
لبم رو گاز گرفتم، سکوت کردم
_مریم
_بله
_مامانم گفت بهت بگم فردا ساعت ده صبح میایم دنبالتون بریم خرید
_باشه بیاید
_آقا احمد رضا
_چی گفتی؟
_میگم آقا احمد رضا
_یه بار دیگه بگو
_صدای من نمیاد
_چرا صدات میاد، ولی آخه چرا من رو مثل غریبه ها صدا میکنی، مثلا ما نامزدیم
: پس چی بگم؟
_بگو احمد رضا
هر کاری میکنم زبونم نمیچرخه، نمی دونم چرا خندم گرفت
_چقدر قشنگ میخندی، خب حالا من رو درست صدا کن میخوام ببینم چی میخواستی بگی
به زور و زحمت گفتم
_احمد رضا
کشی دار گفت
_ جانم
دلم از این طرز حرف زدنش میریزه
_میخوام یه خبر خوب بهت بگم
_جان. چه خبری
_دوست مامانم که ما بهش میگیم خاله کبری از کنگاور اومده، زن داداشم جرات نمیکنه جلوی خالم اذیتم کنه، یا به شما چیزی بگه
_عه، چه خوب، نمیشه تا عروسیمون نگهش داری خونه داداشت
_نه نمیمونه که، بعد از عقد ما میره، همینم خوبه خدا رو شکر
_آره من که بهت گفتم، بزار عقدت کنم، یک بزنم تو ذق اون مینا خانم، که کیف کنه، الان میترسم چیزی بگم، داداشت بگه دیگه مریم رو بهت نمیدم، اونوقت من از عشق تو دیونه میشم، باید بزنم به کوه و دشت
از طرز حرف زدنش خیلی خوشم میاد، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، قهقه ای زدم
_چیه میخندی؟
_از حرفت خندم گرفت
_از حرفم یا از دیونه شدنم
_نه از حرفت
_دوست داری من دیونه بشم
با خنده گفتم
_نه، این چه حرفیه
_پس چرا میخندی
_همینجوری
_همینجوری که نمیشه، بشین فکر کن چرا، فردا بهم بگو
_باشه
_مریم
_بله
_بوس بوس
ناخواسته هینی کشیدم
_خیلی خب بابا شب بخیر، این خوب شد
_شب شما هم بخیر
تماس رو قطع کردم، خنده پهنی به لبم نشست، اینقدر از حرف زدن باهاش لذت میبرم که اندازه نداره، هر کاری میکنم، نمیتونم خندم رو جمع کنم، در اتاق رو باز کردم رفتم توی هال، خاله کبری رو. کرد به من
مریم جان بیا اینجا بشین یه خورده از نامزدت برام بگو ببینم...
🎥 دختردارها نبینند
🔺فیلم دختر خردسال یمنی که پدرش در حملات آلسعود به شهادت رسیده است، اینگونه او را میجوید، میبوسد و در آغوش میکشد.
🔸چقدر این صحنه آدم را یاد مدافعان حرم خودمان میاندازد.
🔸یاد تمامی مدافعان حرمی که با وجود داشتن کودکان کوچک رفتند تا ما در امنیت بمانیم، گرامی باد!
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فیلم کامل دختر خرد سال یمنی در حال جستجوی پدرش👆👆
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_45
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نشستم. کنارش با لبخند گفتم
خاله احمد رضا بیست و یک سالشه، تازه از سربازی اومده، باباش یه هکتار زمین بهش داده که کشاورزی کنه، یه ماشین پراید داره، قراره ما هم بریم طبقه بالا خونه باباش زندگی کنیم،
خب، خوبه یعنی شش سال از تو بزگتره
سرم رو. ریز تکون دادم
آره خاله
چند تا خواهر شوهر برادر شوهر داری؟
خواهر شوهر ندارم، دو تا بردار شوهر دارم، یکیشون از احمد رضا بزرگتره، ازدواج کرده یکیشونم از احمد رضا کوچیکتره مجرده
دوسش داری خاله
خنده پهنی زدم، با خجالت آروم گفتم
بله خاله
چشم هاش رو ریز کرد
چقدر؟
آروم لب زدم
خیییلی
ان شاالله خوشبخت بشید
خاله فردا میخوایم بریم خرید چون شب جمعه عقدمون هست، شما هم باهامون میاید
زن داداشم، نگذاشت خاله جواب بده فوری گفت
خاله کبری بمونه خونه پیش بچه ها من باهات میام
حالم گرفته شد، الان میخواد بیاد، به اخم و تخم و تیکه پرونی به احمد رضا، خاله که دید من ناراحت شدم، با اشاره، لب خونی کرد
هیچی نگو الان درستش میکنمجگ
مینا جان من سِنی ازم گذشته، بچه داریهامم رو. کردم، شما بشین خونه بچه هات رو نگه دار، من خودم با مریم میرم خرید
زن داداشم رنگ به رنگ شد، به اعتراض از پیش ما بلند شد رفت تو آشپز خونه
آی دلم خنک شد، آی دلم خنک شده، فقط خاله کبری است که حریف این زن داداش من میشه، در باز شد داداشم اومد، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با خاله کبری کرد، واقعا از دیدنش خوشحال شد، شام خوردیم، رو کردم به خاله
خاله میای توی اتاق من بخوابی
آره خاله جون میام
بعد از شام و صرف میوه و. چای، با خاله اومدیم توی اتاق من، زن داداشم، یه تشک و پتو و بالشت آورد، براش پهن کرد، رفت، منم رخت خوابم رو کنار تشک خاله انداختم، دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده، خاله روی تشک دراز کشید، با لبخند دستش رو باز کرد، منم رفتم بغلش مثل جوجه ای که زیر پر مرغ خودش رو پنهان میکنه، رفتم تو آغوشش، خاله با دستش موهام رو نوازش میکنه، پیشونیم رو بوسید، بغض گلوم رو گرفت، نتونستم کنترلش کنم، اشکهام سرازیر شد
خاله با انگشتش، اشک های چشم من رو پاک کرد، مهربون در گوشم زمزمه کرد
غصه نخور مریم جان، همه چی درست میشه
خاله چقدر شما بوی مامانم رو میدی ایکاش مامانم زنده بود
من رو تو بغلش فشار دار
عزیزم، منم مثل مامانت
خاله حالا که اینجایی نزار زن داداشم من رو اذیت کنه
نه عزیزم نمی زارم مطمئن باش
احمد رضا بهم گفته، عقد کنیم نمی زارم بهت یه تو بگه
خب خدا رو شکر که شوهرت هوات رو داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_45 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_46
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خاله
جانم
_دعا کن من خوشبخت بشم
_چشم عزیزم. دعا میکنم
_خاله اذیت میشی من امشب پیشت بخوابم
_نه خاله جون چه اذیتی، بخواب
از ده سالگی آغوش گرم مادرم رو از دست داده بودم، امشب یکی از بهترین شبهای عمرمِ، چشمم گرم شد، خوابم رفت، با صدای خاله که میگه
مریم جان، پاشو نمازت رو بخون، بیدار شدم
وضو گرفتم نمازم رو خوندم، رو کردم به خاله
شما میخوابی یا بیدار میمونی؟
بیدار میمونم، قرآن میخونم تا هوا روشن بشه، منم نسشتم کنارش، با هم قران خوندیم، تا سرو صدای زن داداشم از توی اشپزخونه اومد، خاله گفت
مریم پاشو بریم، اوناهم بیدار شدند، صبحانه خوردیم، صدای زنگ خونه اومد، داداشم آیفون رو برداشت
_کیه؟
_خواهش میکنم بفرمایید
دکمه آیفون رو زد رو کرد به ما
حاج خانم با احمد رضاست، اومدن برید خرید
زن داداشم یه قیافه اومد
_مریم با خاله کبری میرن
داداشم گفت
خب تو هم میخوای بری بیا برو
_نه دیگه با خاله کبری میرن
خاله کبری هم اصلا تعارفش نکرد که بیاد، سریع هر دومون حاضر شدیم، اومدیم بیرون، خاله و حاج خانم، کلی سلام با هم و احوال و خوش و بِش کردن، نشیتیم توی ماشین، حرکت کردیم به سمت شهر
رسیدیم بازار، حاج خانم رو کرد به من
مریم جان من کاری به رسم و رسوم ندارم، هرچی خوشت اومد، بگو برات بخریم
لبخند پهنی زدم
ممنون حاج خانم، چشم
از حرفش خیلی خوشحال شدم، سرم رو بردم نزدیک گوش خاله کبری گفتم، همه میگن مادر شوهر بّده، این حاج خانمم مادر شوهره دیگه، ببین چقدر خوبه، چه مهربونه
آهسته گفت، همه مثل هم نیستن، بعدم حاج خانم اهل خدا و پیامبره میدونه اگر دلی رو بشکنه توی اون دنیا چه عقوبتی داره،
حلقه و آینه شمعدان و هرچی از لباس و. وسایل آرایشی که من گفتم خریدند، بعضی هاشم خاله در گوشم میگفت، حالا اینارو بعدن میان میخرین، منم از خریدش منصرف میشدم، مراسم عقدمونم خیلی قشنگ و به دور از اذیتها و آزارهای زن داداشم برگذار شد، خاله یک هفته بعد از عقد ما هم موند، بعد از یک هفته گفت میخوام برم کنگاور، اصلا دوست ندارم بره، ولی دیگه چاره ای نیست...
خیلی دلممیخواست ازدواجکنم. تمام همسن و سال هام شوهر کرده بودن جز من. از یکی شنیدم اگر چهل هفته بری سر مزار شهدا و براشونفاتحه بخونی حاجت رو میدن. ناامید هر پنجشنبه میرفتمامامزاده تا هفتهی چهلم.
اخرینمزار رو که شهید گمنام بودشستم و شروع به مناجات کردم که صدای خانمی رو شنیدم.....
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#برآوردهشدنحاجتباتوسلبهشهدا❤️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_46 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_47
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خاله حتما باید بره خونه خودشون، زنگ زدم به احمد رضا
سلام مریم جان
سلام حالت خوبه
خوب، خوبم
احمد رضا، خاله کبری میخواد ببینت، باهات خدا حافظی کنه
_عه مگه میخواد بره
_آره، هر چی هم من تعارفش کردم، میگه نه باید برم
مریم، میگم تو هم آماده شو، با هم بریم خاله رو برسونیم یه خورده هم اونجاها رو بگردیم بیایم
خوشحال گفتم
این عالیه، من الان حاضر میشم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به خاله
خاله جون، احمد رضا گفت خودش میاد شما رو میبره
نه خاله جون راضی به زحمتت نیستم
چه زحمتی خاله، گفت تو هم حاضر شو سه تایی بریم، منم باهاتون میام، احمد رضا گفت بریم اونجاها رو بگردیم
لبخند زد
پس چند روزی مهمون من هستید، بیاید قدمتون سر چشمم
زن داداشم لبهاش رو نازک کرد، یه قیافه اومد، رو کرد به من
تو هیچ جایی نمیری
ماتم. دنیا اومد سراغم
_چرا، مگه من میخوام چیکار کنم
این چند روز عقدت هیچی بهت نگفتم، افسارت از دستم، دّر رفته، هر کاری خواستی کردی، ولی دیگه بسه
خاله ناراحت رو کرد به زن داداشم
مگه چیکار کرده! خلاف شرع یا خلاف عرفی انجام داده؟ براش خواستگار اومده همتون خواستین، مخصوصا خودت، عقدش کردید برای احمد رضا، الانم میخوان بیان من رو بزارن خونمون، یه دو روزم خونه ما باشند.
_خاله جون، من مریم رو ولش کنم دیگه حریفش نمیشم
خاله دستش رو. مشت کرد، گذاشت در دهنش با تعجب گفت
من
وااا این چه حرفیه، حریف چیش نمیشی، این دختر عقد کرده است، شوهر داره!
_تا زمانی که خونه ماست و سر سفره ما میشینه اختیارش با ماست
_ببخشید مینا جون، وادارم کردی که این حرف رو بزنم، مریم ارثیه پدریش دست شماست، از سفره شما نمیخوره از مال باباش میخوره
زحمتی که من براش کشیدم چی؟ اونا هم برای باباشه؟
مریمم توی این خونه کار میکنه، توی یه بشقاب با یه قاشق غذا میخوره، ولی ظرفهای چهار نفر رو میشوره، دست وردار مینا خانم، از بد جنسی کسی تا حالا به جایی نرسیده که تو بخوای دومیش باشی
_خاله کبری، همونی که گفتم، مریم جایی نمی ره
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_47 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارتد48
#رمان_آنلاین
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خاله کبری گفت، من نیومدم اینجا شر درست کنم، اومدم عقد بچه خواهرم، که طاهره خدا بیامرز خیلی سفارش مریم رو به من کرد، وگرنه به محمود میگفتم که تو چقدر این مریم رو اذیت میکنی
زن داداشم صورتش سرخ شد
_من، اذیتش میکنم؟ من که همه حواسم شده این مریم، دلم خوش بوده ازدواج کردم، تا چشمم رو توی زندگیم باز کردم، یکی شد موی دماغم، اون مُرد، دخترش رو گذاشت جای خودش من بد بخت همیشه یه نفر توی زندگیم هست
خوبه بازم بگو، ارث میراث حاج مهدی که بهت رسیده خوبه، زنش و دخترش بّدن، این تو هستی که اومدی توی خونه.ی به این بزرگی با همه امکاناتش که برای بابای مریمِ توش نشستی، مریم هم توی خونه باباشهِ هم سر سفره باباش
زن داداشم دست بچه هاش رو گرفت، غر غر کنون، گفت
دستم نمک نداره، ده روزه جلوش خم و راست شدم این جوری مزدم رو میده
از خونه رفت بیرون
خاله رو کرد به من
عجب زنیه، الهی بمیرم برات خاله، تو پنج ساله زیر دست همچین زنی بودی
_من که یه وقتها بهتون میگفتم
_آره میگفتی، ولی من باورم نمیشد اینطوری باشه
_حالا، الان به داداشم میگه، اونم حرفهاش رو باور میکنه
_یه زنگ بزن به داداشت گوشی رو بده به من
شماره گرفتم، بوق اشغال میزنه، رو کردم به خاله
بوق اشغال میزنه، مینا داره بر علیه ما حرف میزنه
خاله از تعجب ماتش برده بود، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم کیه؟
احمد رضا هستم، در رو باز کن
دکمه آیفون رو زدم، صدای یا الله یالله هش حیاط رو برداشته، در هال رو باز کردم
سلام بفرما تو
پس چرا حاضر نیستی؟
_بیا تو بهت میگم
وارد خونه شد
_سلام خاله صبح بخیر
_سلام، عاقبتت بخیر
رو کرد به من لبش رو برگردوند سرش رو ریز تکون داد
چی شده
هرچی حرف بین خاله و زن داداشم رد و بدل شده بود رو بهش گفتم
احمد رضا گفت
بیخود کرده که گفته، تو زن منی اختیارتم دست منه، منم میگم باید بیاد بریم کنگاور، برو حاضر شو
داداشم که انگار پشت در بود و حرفهای ما رو گوش کرده بود، وارد خونه شد گفت
_مریم هیچ جایی نمیره
_احمد رضا صورتش قرمز شد، رو به داداشم، خیلی جدی تحکمی گفت
چرا؟
_همین که من میگم، مریم با شما هیج جایی نمیاد.
احمدرضا از شدت عصبانیت رگهای گردنش زد بیرون، گفت
مریم زن عقدی منه، منم میبرمش
داداشم خیلی خونسرد گفت
اگر بردیش، دیگه اینجا نیارش، برای همیشه ببرش، خودتم دیگه حق نداری پات رو اینجا بزاری...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارتد48 #رمان_آنلاین به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_49
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا رو کرد به من
مریم حاضر شو بریم
داداشم گفت
مریم رفتی دیگه اینجا نیا
سر دو راهی موندم، حرف کدومشون رو گوش کنم، احمد رضا نامزدم رو یا داداشم، برادرم قلب مهربونی داره ولی متاسفانه مطیع زنشه، و اگر مینا بگه ماست سیاهه داداش منم میگه ماست سیاهه، بعد از مکثی کوتاه، سرم رو انداختم پایین، گفتم
داداش ببخشید من با احمد رضا میرم
داداشم با عصبانیت اومد طرفم داد زد
تو غلط میکنی
هنوز حرفش تموم نشده، احمد رضا بین من و داداشم قرار گرفت، و خیلی قاطع گفت
مگه نگفتی بردیش دیگه نیارش، منم میبرمش، دیگه هم نمیارمش
احمد رضا و داداشم، ساکت ولی با خشم زل زدن به هم
دل تو دلم نیست، میترسم همدیگر رو بزنن، برادرم هیکلی تر از احمد رضاست، خدا کنه دست روی هم بلند نکنند
خاله زد پشت دستش
یا فاطمه الزهرا، چیکار دارید میکنید؟
اومد دست داداشم رو از روی کتش گرفت، کشید کنار
من اصلا نمیخوام با کسی برم، خودم میرم تر مینال سوار اتوبوس میشم میرم
احمد رضا رو کرد به خاله
خدا شاهده اگر این کار رو. کنید، خیلی از دستتون ناراحت میشم، خاله جان شما، توی این چند روزی که اینجا بودید دیدید که مریم اینجا چقدر از طرف مینا خانم اذیت میشه، رو کرد به من
برو حاضر شو
داداشم رو کرد به احمد رضا
چرا چرت میگی کدوم اذیت، مینا مریم رو مثل خواهرش دوسش داره، سر چرخوند سمت من، داد زد
برای آخرین بار بهت میگم مریم
اگر با این پسره رفتی دیگه اینجا نمیای
صداش رو بالاتر برد نعره کشید
فهمیدی؟؟؟
بدنم داره مثل بید میلرزه، با دستهای لرزون و دلی پر از اضطراب، رفتم توی اتاقم، لباس پوشیدم، به خودم گفتم، داداشم که میگه نیا، خوبه وسیله های مورد نیازم رو بردارم، یه ساک برداشتم، شناسنامه و هدایای سر عقد از پول و طلا و سکه های طلا رو برداشتم، یه چند تا هم لباس ریختم توش زیپش رو کشیدم، مانتو روسری و چادرمم پوشیدم اومدم تو هال، چشمم افتاد به داداشم، که داره خیره خیره نگاهم میکنه افتاد، سرم رو انداختم پایین، احمد رضا اومد ساک رو از دستم گرفتم، ساک خاله رو که از دیشب بسته بود، گذاشته بودش گوشه هال برداشت، رو کرد به من و خاله
بیاید بریم.
همینطوری که دارم از در هال میرم بیرون، صدای داداشم رو شنیدم
رفتی دیگه مریم خانم، آره؟؟
دلم که هیچ همه وجودم از نحوه حرف زدنش ریخت، ولی دیگه از دست آزارهای جورو واجور، جسمی و روحیش زنش خسته شدم، هر وقت که بهم میگفت، یتیم بدبخت انگار همه دنیا روی سرم خراب میشد، خیلی دلم میخواست برگردم بهش بگم، زنت من رو با دم پایی میزنه، موهام رو میکشه، ولی میدونم که بی فایده است، چون داداشم خام حرفهای زنشِ، محمود یا حرفهای من رو باور نمیکنه، و یا هر چقدرم زنش من رو اذیت کنه، میگه حتما کاری کردی که مینا رو عصبانی کردی، بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو انداختم پایین، از در حیاط اومدم بیرون، سوار ماشین احمد رضا شدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_49 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_50
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خاله هم نشست تو ماشین، احمد رضا ساک من و ساک خاله رو گذاشت تو صندوق عقب نشست پشت فرمون، خم شد تو صورت من،
_چرا ناراحتی؟
رو کردم بهش
_محمود هر چی باشه برادرمه، دلم نمیخواست این طوری از خونه بیام بیرون
_مگه راه دیگه ای هم بود، تو مطمئن باش از فردا زن داداشت برای من مقررات عبور و مرور میزاشت، امروز ببرش فردا نبرش، خودت این ساعت نیا، اون ساعت بیا، خیلی موندی پاشو برو، بعد از رفتن منم شروع میکرد به غر زدن سر تو،
کامل چرخید سمت من
_ببین من رو
_نگاه کردم تو صورتش
_یهت چی گفتم، یادته
نمی دو نم منظورش کدوم یکی از حرفهاش بود، ساکت نگاهش کردم
_بهت گفتم نمی زارم یه تو بهت بگه، الانم میگم، نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره، به من اعتماد کن
اصلا حواسم نبود که خاله پشت سر من نشسته، از حرفش که گفت به من اعتماد کن، دلم قوت گرفت، دست احمد رضا رو گرفتم
_تو خیلی خوبی، من بهت اعتماد دارم
احمد رضا با اشاره چشمش من رو متوجه خاله کبری کرد، دستش رو رها کردم، احمد رضا سوئچ زد، ماشین رو گذاشت توی دنده که حرکت کنه، خاله کبری گفت
خدا خودش میدونه که من قصد دعوا درست کردن نداشتم، به خودم گفتم، محمود حرف روی حرف من نمیاره، نمی دونستم که اینقدر خام و تو دست زنشِ، من دیگه پام رو خونه محمود نمی زارم
احمد رضا گفت
_خاله حساب ما رو از آقا محمود جدا کن
_آره خاله جان خونه شما میام، خونه محمود دیگه نمیام
گوشیم زنگ خورد، احمد رضا رو کرد به من
_کیه؟
_نگاه کردم به صفحه گوشی، رو. کردم به بهش
_داداشمه
_ول کن جواب نده
دلم نمیاد جواب ندم، ولی چون احمد رضا گفت جواب نده نمی تونم جواب بدم، گوشی تو دستم، زل زدم به احمد رضا، اونم گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد، گفت
در داشبورد رو باز کن
باز کردم
انداختش توی داشبورد
_ببند درش رو
گوشی خودش زنگ خورد، صفحه گوشیش رو نگاه کرد، رو کرد به من
_داداشته
رد تماس داد، شماره گرفت
الو، سلام، مامان
آره خوبم، با خاله کبرای و مریم داریم میریم
مامان زنگ زدم بگم من میخوام گوشیم رو خاموش کنم، زنگ زدی جواب ندادم نگران نشی
_نه چیزی نیست، یه مزاحم دارم
_باشه مواظبم، خودم بهت زنگ میزنم
_کاری نداری؟
_خدا حافظ
گوشیش رو خاموش کرد، گرفت سمت من
چه داداش پی گیری داری، یه دقیقه من با مامانم حرف زدم، پشت خطم بود، این رو بگیر بزار تو داشبورد پیش گوشی خودت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾