eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_235 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) هرچی بود تموم شد، من و هانیه دیگه همدیگر رو نمیبینیم پس شمارتم به خاطر مزاحمت‌های هومن عوض کردی؟ آره، واقعا پسر بی شخصیتی بود منم مجبور شدم شماره‌ام رو عوض کنم _ برادر شوهرت که گزینه خوبی بوده برای ازدواج چرا ردش کردی؟ _ تو دیگه چرا این‌حرف رو میزنی، من هنوز نتونستم مرگ احمد رضا رو باور کنم، اونوقت بشینم به ازدواج مجدد فکر کنم آره درست میگی، ولی آخه موقعیت خوبم کم گیر میاد من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم، خیلی دلم میخواد میتونستم درسم رو ادامه بدم، دیپلم بگیرم برم فنی حرفه‌ای مجوز آموزشگاه خیاطی‌یم رو بگیرم یه آموزشگاه بزنم توی همین روستا آموزشگاه بزنی؟ نه اینجا که جمعیتی نداره، برم تو شهر بزنم ان شاالله به خواسته‌ات برسی ممنون، حالا نوبت خبرهای توهست برام بگو یه خواستگار توپ برام اومده لبخندی زدم _عه کی هست این آقای خوشبخت؟ یکی از فامیلهای دورمونِ، خونشون تو شهرِ، بیست و پنج سالشه، با داداشش شریکی یه رستوران دارن لبخند پهنی زدم چه خوب دیگه غذا درست کردنم نداری نه بابا همش که ادم نمیتونه چلو کباب بخوره، خودتم که میدونی من عاشق آبگوشت هستم، یادته بیشتر روزها تغذیه گوشت کوبیده میاوردم مدرسه نفس بلندی کشیدم آره، روزهایی که مینا به بهانه های مختلف بهم ناهار نمی‌داد، من با نون و گوشت کوبیدهای تو سیر میشدم بی هوا صدای مینا اومد خوبه هرکی رو هم میبینی میشینی غیبت من رو میکنی هردو ترسیده از صدایی که منتظرش نبودیم از جامون پریدیم، برگشتیم سمت صدا، الهه دستش رو. گذاشت روی قلبش گفت سلام مینا خانم بی هوا اومدید ترسیدم از بی هوا اومدن من ترسیدی یا از اینکه مچ‌تون رو گرفتم مینا خانم جان مگه ما چیکار میکردیم که مچ ما رو گرفتید _داشتید پشت سر من حرف میزدید الهه مکثی کرد، گفت داشتیم خاطرهای دوره مدرسه‌مون رو تعریف میکردیم آره، خودم همه رو شنیدم رو کرد به من بنده کُلفتِ شماها که نیستم پاشو بیا ناهار درست کن، خودت کم بودی مهمونم آوردی؟ فهمیدم منظورش از مهمون، پدرشوهرم هست، گفتم حاج رضا نمیاد شما نگران نباش کمی اخم کرد پس ناهار میره کجا؟ دوست ندارم براش توضیح بدم گفتم، رفتن مصالح ساختمانی بخرن، ناهار هم بیرون میخورن خیلی خب خودمون که میخوایم‌ ناهار بخوریم پاشو بیا _باشه شما برید من میام بدون اینکه یه تعارف بزنه به الهه که بفرمایید تو خونه سرش رو انداخت پایین رفت الهه رو کرد به من این دیگه کیه؟ واقعا ترسیدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_236 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) حالا نره به داداشت بگه برات بد بشه قبل از اینکه تو بیای هی با مامانش رفتن رو مخم ، منم حسابی جوابشون رو دادم، اگر بخواد به داداشم بگه اون حرف‌هارو میگه چقدر تو صبوری مریم نمی دونم اگر من جای تو بودم اینقدر صبر داشتم یا نه _دعا کن برام، نمی دونی الان چه ماتمی گرفتم که میخوام برم غذا درست کنم، مینا با من بد هست، ولی چشمش که به مادرش میخوره، خیلی بدتر میشه خب نرو غذا درست کن نمی‌شه که به داداشم میگه، داداشمم با من برخورد میکنه، اعصابم میریزه بهم اون که در هر صورت یه چیزی به داداشت میگه، بزار اینم بگه، من الان میرم، تو هم روی این گلیم فرش دراز بکش، مینا اومد دنبالت بگه بیا غذا درست کن بگوسرم درد میکنه. مریم جان مینا داره از مظلومیت تو سوء استفاده می کنه خیلی کار خوبی کردی جوابشون رو دادی، اگر دو بار تو روشون وایسی حساب کار دستشون میاد. میگن خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند من اگر جای تو باشم همین امروز جلوی داداشم میگم که مادر زنت به من میگه چرا زن برادر شوهرت نشدی دادشتم غیرتی میشه بهش برمیخوره، تو مطمئن باش با مادر زنش برخورد میکنه یا حداقل کم محلی میکنه این‌طوری اینها حواسشون جمع میشه که چپ راست بهت حرف نزنند، یه ذره از خودت عرضه نشون بده، دختر نفس بلندی کشیدم، چی بگم، آخه میترسم مینا یه چیزی به پدر شوهرم بگه، یا کم محلیش کنه خاطرت جمع جمع باشه اون هیچی به پدر شوهرت نمیگه، کم محلی‌شم نمیکنه الانم من دارم میرم حرف‌هایی که بهت گفتم یادت نره به مینا بگو با هم تا در حیاط اومدیم الهه در حیاط رو باز کرد خداحافظی کرد رفت، رفتم تو فکر حرفهای الهه، به نظرم درست میگه، حالا یه امتحانی کنم ببینم چی میشه، اومدم روی گلیم فرش دراز کشیدم، صدای مینا اومد مریم پاشو بیا ناهار دیر میشه اهمیتی ندادم اومد توی ایون دختر مگه تو رو صدا نمیکنم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم چیکار داری؟ میگم بیا ناهار درست کن نمی تونم سرم درد میکنه تو که تا الان خوب بودی، چطور شد سردرد گرفتی گرفتم دیگه نه، تو سرت درد نمیکنه داری از زیر کار در میری، ولی من میدونم باهات چیکار کنم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_237 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) محلش ندادم رفت همین‌طوری که دراز کشیدم، چشمم گرم شد به خواب جمع شدم تو خودم خوابم رفت، به صدای بسته شدن در حیاط از خواب پریدم بلند شدم نشستم، داداشمِ سلام داداش خسته نباشی سلام، چرا توی حیاط خوابیدی؟ الهه دوستم اومد اینجا، یه کم با هم حرف زدیم، اون رفت، منم اینجا دراز کشیدم خوابم رفت اومدم بلند شم متوجه پتو مسافرتی که روم بود شدم، حتما فرزانه دیده خوابم رفته این رو انداخته روی من، تاش کردم، سریع اومدم کنار پنجره، زدم به شیشه، فرزانه اومد پشت شیشه تا من رو دید پنجره رو بازکرد، سریع پتو رو بهش دادم، پاتند کردم سمت در هال، برادرم زودتر از من رسیده، داشت با مادرخانمش حال، واحوال میکرد، داداشم با لبخند رو کرد به مینا چطوری خانم حالت خوبه؟ ممنون، تو خوبی من خوبم ولی خیلی گرسنه‌ام غذا حاضره؟ لباش رو نازک کرد با اشاره گوشه چشم من رو نشون داد قرار بود مریم ناهار درست کنه این‌قدر میام میام کرد بعدم گفت سرم درد میکنه نیومد دیگه من خودم بلند شدم درست کردم دیر شد، یه بیست دقیقه دیگه آماده میشه داداشم با این حرف مینا کمی رفت تو هم ولی تلاش میکنه که به رو نیاره رو کرد به من چرا سرت درد گرفته؟ انگار یکی از درونم میگه بگو حرف بزن، ساکت نمون، اما از اینکه ممکنه این جواب دادن برام عواقب داشته باشه قلبم تندتند شروع کرد به زدن، ولی بالاخره دهن وا کردم داداش سرم درد نمی‌کرد، پام نمی‌کشید بیام توی خونه چرا؟ مگه چی شده؟ حاج خانم بهم گفت، چرا اومدی همونجا میموندی زن بردار شوهرت میشدی داداشم که از شدت ناراحتی و عصبانینت صورتش سرخ شد سر چرخوند سمت عذرا خانم حاج خانم مگه اومدن مریم به اینجا باری روی دوش شما داره عذرا خانم که اصلا باورش نمیشد من این حرفش رو به داداشم بگم، هاج و واج به اِن و مِن افتاد من منظور بدی نداشتم، گفتم مریم جوون به برادر شوهرش‌ میخوره، خونواده حاج رضا هم که خیلی خوبن، عروس اون خونواده میموند، خیلی ها این کار رو میکنن، اگر یه وقت اتفاقی برای پسرشون بیغته، عروسشون رو میگیرن برای پسر کوچیکه‌شون داداشم با ناراحتی از عذرا خانم رو برگردوند، هیچی نگفت رفت دستشویی وضو گرفت اومد، سجاده پهن کرد ایستاد قامت نماز بست، منم رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم، داداشم سلام نمازش رو داد رو کرد به مینا سفره پهن کن غذا حاضره غذا رو بیار غذا هم حاضر نیست نون بیار نون خالی بخورم برم _زیر گاز رو زیاد کردم حاضر شد، تو که سر نماز بودی سفره رو چیدم بیا بخوریم برادرم نشست سر سفره، سر چرخوند سمت من بیا ناهار بخور چشم داداش سجاده رو جمع کنم میام... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
دختری هستم که تو خانواده‌ی خیلی سنتی بزرگ شدم. متاسفانه به دختر تو خانواده‌ی من زیاد اهمیت نمیدن. سه تا برادر بزرگ‌دارم‌ و خودم تک دخترم.‌ با اصرار خودم که دوست دارم درس بخونم به شرط اینکه دانشگاه دولتی قبول شم که هزینه نداشته باشه. وارد دانشگاه شدم. فوق دیپلمم‌رو که گرفتم پدرم‌گفت دیگه کافیه باید شوهر کنی. تمایل به ازدواج نداشتم ولی نظر من اصلا مهم نبود.‌ اولین خاستگاری که در خونمون رو زد شد شوهرم. نه گذاشتن باهاش حرف بزنم نه حرفی از تفاهم بود. خاستگاری و عقد. مهریه هم انقدر کم برام‌درنظر گرفتن که انگار ندارم.‌ فقط... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_238 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سجاده‌ام رو جمع کردم چشمم افتاد به مینا و مادرش، رنگ به صورتشون نمونده عذرا خانم بلند شد رو کرد به داداشم و مینا با اجازتون من برم مینا گفت مامان سفره پهن کردم بشین ناهار بخور نه مادر برم ناهار خودم حاضره، رو. کرد به داداشم محمود آقا خدا حافظ داداشم همین‌طوری که سرش پایین بود سرش رو بالا نگرفت گفت به سلامت حاج خانم. مینا مادرش رو تا توی حیاط بدرقه کرد برگشت از گوشه چشم مینا رو نگاه کردم، از اینکه داداشم مادرش رو تحویل نگرفت خیلی ناراحت و عصبی نشست سر سفره یه کم غذا کشید تو بشقاب شروع کرد بازی بازی کردن، مینا سیاست شوهر داریش حرف نداشت، داداشم غذاش رو خورد، از سفره بلند شد بدون خداحافظی رفت سمت در هال که بره در مغازه، مینا رفت جلوش محمود جان بهت حق میدم که ناراحت شی گرچه مامان من منظوری نداشت ولی نبایدم این حرف رو میزد داداشم یه خورده نگاهش کرد گفت مامانت از اومدن مریم به اینجا ناراحته نه چرا ناراحت باشه، حرفش از سر دلسوزی بود از سر دلسوزی گفته چرا اومدی، همونجا میموندی اره دیگه نباید میگفت، اشتباه مادرم رو به من ببخش واقعیتش من از دست خودتم ناراحتم دستش رو گذاشت توی سینش از من ناراحتی؟ اشتباهم چی بوده؟ زنگ زدم به حاج رضا بگم هم بیاد خونه ناهار بخوریم ، همم ببینم برای خونه مریم چیکار کرده. گفت: با اوستا حسن اومدیم برای خرید مصالح، زن و بچه‌ش نیستن همین‌جا ناهار میخورم، پیش خودم گفتم شاید از برخورد دیشبت ناراحت شده لبخندی زد عزیزم ببخشید من حواسم به انباری نبود که تو اونجا رو برای مریم در نظر گرفتی، ولی اگر ناراحتت کردم، ویا حرفی زدم که نباید میزدم ازت معذرت میخوام داداشم نفس بلندی کشید ببین مینا جان، مریم خواهر منِ، همینقدر که من توی این خونه و از مال پدرم حق میبرم مریم هم میبره، پس نه اینجا اضافه‌است و نه سر بار، الانم به حاج رضا گفتم هر چقدر لازمه برای خونه مریم از زمین حیاط برداره، این خونه شش صد متر هست که قانونی و خدایی دویست مترش برای مریم هست می دونم عزیزم، هر تصمیمی که تو بگیری منم قبول دارم، حالا بیا بشین یه چایی با هم بخوریم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وقتی ازش پرسیدم چجوری اومدی اینجا گفت با التماس! گفتم چجوری گلوله رو بلند میکنی..؟ گفت با التماس! گفتم میدونی آدم چجوری شهید میشه..؟ با لبخند گفت: با التماس..:) شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ایستادن پای امام زمان خویش امروز16فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم ﷽ 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت یعنی متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه‌هاست🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌹هرکس دنبال خبر می گرده بهش بگین عشق داره بر میگرده ❤️ 🌷شناسایی پیکر شهید مدافع حرم حاج رضا فرزانه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_239 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که چطوری با اضطراب دارن به پدر و مادرشون نگاه میکنن، حتما توی دلشون دارن دعا میکنن که بابا بیاد بشینه با مامانشون چایی بخوره داداشم برگشت نشست روی مبل، مینا تیز رفت سه تا چایی ریخت گذاشت روی میز، رو. کرد به من مریم بیا چایی بخور سر چرخوندم سمت بچه‌ها دارن لبخند میزنن، ازاینکه بچه‌هارو خوشحال دیدم منم شاد شدم با خودم گفتم پاشو سریع سفره رو جمع کن، چایی‌ت رو بردار بچه‌ها رو ببر توی حیاط بازی بده بزار اینها تنها باشن ممنون زن داداش بزار سفره رو. جمع کنم خیلی سریع سفره رو جمع کردم گذاشتم روی اپن آشپزخونه یه لیوان چای و یه دونه قند برداشتم، رو کردم به بچه‌ها پاشید بریم توی حیاط بازی کنیم فرزانه بلند شد اومد سمت من، فرزاد رفت جلوی مینا مامان برم با عمه بازی کنم دعوا نمیکنی مینا رنگ به رنگ شد نه عزیزم برو بازی کن با دم پایی نزنی ها نه قربونت برم برید بازی کنید داداشم رو کرد به مینا جریان دم پایی چیه؟ چی میگه بچه؟ مینا دست فرزاد رو گرفت، اروم هل داد سمت من بیا برو مامان برید با عمه بازی کنید داداشم رفت تو هم، گفت صبر کن مینا، فرزاد جان بابا بیا ببینم اول خواستم برم جلو بگم چیزی نشده فرزاد رو بیارم ولی انگار یکی بهم گفت، ولش کن بزار کار یه سره بشه، که دیگه مینا اذیتت نکنه، ایستادم نگاه کردم فرزاد رفت پیش داداشم فرزاد جان بابا بگو ببینم مامان به کی دم پایی پرت کرد به فرزانه چرا شونه‌هاش رو انداخت بالا نمی دونم. تو نمی دونی چرا مامانت عصبانی شد دم پایی پرت کرد به فرزانه سرش رو انداخت پایین می دونم خب بگو مامان عمه رو دعوا کرد داداشم رو کرد به مینا چی میگه این بچه مینا که صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود، گفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_240 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مریم توی حیاط دنبال سر بچه‌ها گذاشته بود، با صدای بلند با بچه‌ها میخدیدند، گفتم نکنید یه وقت صداتون میره بیرون، بدِ، همسایه ها پشت سرمون حرف میزنن، میگن مریم تازه شوهرش فوت کرده، داره قهقه میزنه، فرزانه خیره سری کرد، منم یه دم‌پایی بهش پرت کردم همسایه ها بیجا میکنن، خدا بیامرزه احمد رضا رو قرار نیست که اون از دنیا رفته ما یه قبر هم بکنیم برای مریم اونم دفنش کنیم، مینا داری سر ناسازگاری میزاری‌ها نه جون بچه‌ها من مریم رو دوست دارم، این فکر تو سرم اومد، با خودم گفتم شاید بد باشه تو دلم گفتم خوب شد، دستت درد نکنه فرزاد جان، ولی دیگه بسه بزار بچه‌هارو ببرم، بیشتر از این شاهد بگو مگوهاشون نباشم صدا زدم فرزاد جان بیا بریم فرزاد دوید سمت من، سه تایی رفتیم توی حیاط، رو کردم بهشون بچه‌ها قایم موشک بازی کنیم؟ خوشحال گفتند آره عمه باشه، ولی یه شرط داره هر دوشون گفتن چه شرطی؟ سر ظهره، بی سرو صدا، داد نمیزنید ارومم میخندید پریدن بالا پایین باشه عمه گرم بازی شدیم، داداشم در هال رو باز کرد اومد توی حیاط، تا بچه‌ها چشمشون به باباشون افتاد، اومدن نزدیکش، داداشم خم شد بوسیدشـون، رو کرد به من کاری نداری؟ نه داداش ممنون کارتی که به پدر شوهرت دادم پره، هر مدلی که دوست داری بگو خونه‌ت رو درست کنه ممنونم داداش گفتم یه اتاق بزرگ برام درست کنه، توش کلاس خیاطی بزارم اره حاج رضا بهم گفت، خوبه کلاس بزار این‌طوری سرتم گرم میشه در حیاط رو باز کرد، خدا حافظی کرد رفت دوباره شروع کردم با بچه‌ها بازی کردن، ولی همش چشمم به در هالِ، منتظرم مینا بیاد یه چیزی بگه، ولی خوشبختانه نیومد، تو دلم گفتم خدا روشکر انگار جواب دادن من و لو دادن فرزاد کار ساز شد، ولی نباید ازش غافل شم، مخصوصا که الان زخم خورده‌ام هست... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرم خانم معتقد و مومنی بود همیشه بهم میگفت مبادا بخاطر این موضوع با شوهرت بحث و دعوا راه بندازی هرچی گفت تو بگو چشم،خاطر رضای خدا با دل همسرت راه بیا ان شاالله خدا جبران کننده ی این کوتاه اومدنت خواهد بود،من که متوجه منظور مادرم نمیشدم ولی بخاطر سفارشهای او سعی میکردم با همسرم بگو مگو نکنم و به دلخواه او رفت و امدها همچنان محدود باشه،گاهی خیلی دلتنگ خونواده م میشدم و دلم میخواست در جمع هاشون شرکت کنم اما... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
✨⚘✨ 💔 لباس پدرش را پوشید تا بوی پدر را حس کند انقدر غرق در ارامش شد که خوابش،برد... چه فرزندهایی که یتیم شده اند تا ما در ارامش باشیم... ما در ارامش هستیم و.....😔 ❤️ 🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شهید ابومهدی المهندس:باعث افتخار من هست که در لیست سیاه آمریکا قرار دارم، اگر در لیست سفید آن‌ها بودم واویلا بود! 🔸آمریکا شیطان است، دشمن اصلی ما و بدتر از اسرائیل است. 🔹وقتی ما دشمن او بشویم، این یک امتیاز بزرگ محسوب می‌شود. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_241 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای زنگ گوشیم اومد، رو کردم به بچه‌ها گوشیم داره زنگ میخوره برم ببینم کیه بیام داخل خونه شدم چشمم افتاد به مینا نشسته روی مبل گریه میکنه، چشمش افتاد به من روش رو برگردوند، نمی دونم باید دلم خنک شه داره گریه میکنه، یا ناراحت شم، آخه بگو مینا من چیکار به تو دارم، از دید تو من هر چقدرم بد باشم خونه‌م که ساخته شه از اینجا میرم، گوشی موبایلم رو برداشتم، عه علیرضاست، خدا رو شکر که مینا ندید، وگرنه برام یه چیزی درست میکرد، تماس رو وصل کردم هم زمانیکه گفتم سلام از خونه زدم بیرون سلام خیلی بی معرفتی یعنی من رو لایق یه خداحافظی ندونستی؟ _ببخشید آخه شما نبودید _توجیه نکن، اولا من اومدم مرخصی، میتونستی بگی که قصد رفتن داری، بعدم تو شماره من رو داشتی میتونستی زنگ بزنی دارم خودم رو میرسونم کنار انباری که یه وقت مینا صدای من رو نشنونه _ببین علیرضا تو باید من رو فراموش کنی _اولا که هیچ وقت فراموشت نمیکنم دوما نه به عنوان کسی که میخوادت به عنوان برادر شوهرت میخواستی یه خدا حافظی کنی _ببخشید حق با شماست _همین، ببخشید _خب دیگه چی بگم _وقتی اینجا بودی هر وقت میخواستم باهات حرف بزنم، نمیگذاشتی ولی ازت خواهش میکنم، یه دو دقیقه به حرف‌هام گوش بده نفس بلندی ولی آروم کشیدم گفتم بگو _مریم من تو رو نه به خاطر اینکه بگم تو زن داداشم بودی، غیرتم قبول نمیکنه توی خونه‌ی، یه غریبه بری میخوام باهات ازدواج کنم، نه اصلا این‌طوری نیست، من تورو به خاطر خودت میخوام من دلباخته اون صداقتت، نجابتت و ایمانت شدم، من رو ببخش مریم باید حرفم رو بزنم که بعدها پشیمون نشم بگم ایکاش گفته بودم، تو از نظر ظاهر و تیپ و همون دختری هستی که من دوست دارم. به روح احمد رضا قسم میخورم تا احمد رضا زنده بود هیچ حسی بهت نداشتم، تورو جزو یکی از اعضا خونواده میدیدم، این حس بعد از فوت احمد رضا در من به وجود اومد، ازت خواهش میکنم دست رد به سینه من نزن، من دوستت دارم، قول شرف میدم خوشبختت کنم از خجالت لال شدم نمیتونم حرف بزنم، اصلا حرفی ندارم که بزنم، من حرفهام رو بهش گفتم الو، الو مریم، صدای من رو میشنوی؟ نفس عمیقی کشیدم، با زحمت گفتم حرف من همونی هست که قبلا بهت.. نگذاشت ادامه بدم صبر کن مریم، الان چیزی نگو، فقط ازت خواهش میکنم روی حرفهایی که الان بهت گفتم فکر کن، من دوباره بهت زنگ میزنم آخه چه فکری؟... نگذاشت ادامه بدم خدا حافظ مریم، بهت زنگ میزنم تماس رو قطع کرد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترم که تو مراحل طلاق بود همسرم مدام بهش توجه های خاص میکرد و از من کم میذاشت تا اعتراضم میکردم میگفت بچه مون نیاز به محبت و توجه داره دلش شکسته منم ساکت میشدم دیگه همه متوجه رفتارهای همسرم شده بودن، با هم دیگه میرفتن جایی انگار من وجود نداشتم تو مسیر با هم حرف میزدن و به مقصد میرسیدیم غیب میشدن میرفتن قدم میزدن، به محض اعتراضم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_242 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اعصابم بهم ریخت، نمی دونم واقعا به چه زبونی به این بگم من نمیخوامت، ایکاش یکی به این میگفت، عشق باید دو سره باشه یه سرِ مایه درد سره، آخه چرا علیرضا متوجه نیستی که من از دست تو از شیراز اومدم همدان، من همه علایقم، پیشرفت‌هام، ارامشم رو اونجا به خاطر سماجت‌های تو رها کردم اومدم اینجا افتادم گیر فتنه‌های مینا و مادرش، نفس عمیقی کشیدم پوفی دادم بیرون، سرم رو گرفتم رو به آسمون خدا یا فقط خودت به دادم برس، بچه ها اومدن کنارم عمه تلفن‌ت تموم شد بیا بازی _بچه‌ها ببخشید الان حوصله ندارم باشه یه وقت دیگه فرزاد دستم رو کشید یه وقت دیگه نه الان _باشه ولی فقط یه بار دیگه _نه زیاد _پس اصلا نمیام _باشه عمه یه بار با بی میلی و به اصرار فرزاد یه بار دیگه بازی کردم خب دیگه بچه‌ها بسه برید تو خونه، من میخوام یه کم تنها باشم فرزانه و فرزاد رفتن، منم نشستم روی گلیم فرش توی حیاط، رفتم تو فکر به خودم گفتم، خوبه قبل از اینکه علیرضا زنگ بزنه بهش پیام بدم، چون اگر یه وقت جلوی داداشم یا مینا زنگ بزنه، حالا بیا درستش کن، مخصوصا که الان مینا زخم خورده‌ام هست، گوشی رو روشن کردم علیرضا خواهش میکنم به من زنگ نزن، جواب من همونی هست که قبلا گفتم، من قصد ازدواج ندارم، اصرار تو فقط اعصاب من رو بهم میریزه و موقعیت من رو اینجا برای زندگی سخت میکنه، اگر زن داداش من یه وقت متوجه زنگها و یا پیامت بشه، روزگار من رو سیاه میکنه، من با تمام وجودم برات آرزوی خوشبختی میکنم زدم ارسال فوری جواب داد این کار رو با من نکن، من در کنار تو خوشبخت میشم یادته به خاطر مزاحمتهای هومن مجبور شدم سیم کارتم رو عوض کنم، کاری نکن که مجبور بشم دوباره سیم کارتم رو عوض کنم _دستت درد نکنه حالا دیگه من شدم مزاحم _بله اگر در این مورد بهم پیام بدی یا زنگ بزنی مزاحم هستی _حرف آخرت همینه _بله حرف اول و آخرم همینه دیگه پیامی ازش نیومد، تو دلم گفتم، ایکاش بهش بر بخوره، کلا دست از سر من برداره به ذهنم اومد این مینا فضوله، نکنه بیاد پیام‌های گوشیم رو بخونه، و یا اسم علیرضا رو توی گوشیم ببینه برام درد سر درست کنه گوشی رو روشن کردم، گزینه مخاطبین رو آوردم، روی اسم علیرضا زدم ویرایش نوشتم خانم رضایی، برای گوشی‌م هم رمز گذاشت دلم هوای مادرم شوهرم رو کرد، شماره‌اش رو گرفتم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ↯•بس‌ڪہ‌اعجاززچشمان‌توظاهر‌شده‌است ↯•نام‌توزینت‌محراب‌ومنابرشده‌است💔 ↯•غم‌نهفتہ‌شده‌درواژه‌ےجانسوزحسین ↯•آه‌ازنام‌شریفت‌متبادر‌شده‌است💔 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟🤚 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_243 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سلام مریم جان حالت خوبه سلام مامان الحمدلله خدا رو شکر، شما خوبید منم خوبم دلم براتون تنگ شد، زنگ زدم از حاجی حالت رو پر سیدم ممنون ببخشید بابا اینجا به خاطر من مونده اره بهم گفت، که میخواد برات خونه بسازه، بهش گفتم تا خونه‌ش روکامل نکردی نیا خیلی ممنون، حال پدر مادرتون چطوره خوبن خدا رو شکر اینها هم خوبن سلام من رو بهشون برسون چشم بزرگیت رو. میرسونم کاری نداری مامان نه عزیزم مواظب خودت باش چشم شما هم مراقب خودتون باشید بعد ازخدا حافظی تماس رو قطع کردم، یاد پدر مادر خودم افتادم... زنگ زدم به الهه، چند بوق خورد جواب داد سلام مریم سلام یه دو ساعت دیگه میای با هم بریم سرمزار پدر مادرم آره میام، دو. ساعت دیگه حاضر باش میام دنبالت با هم بریم به خودم گفتم تا دو ساعت دیگه بیکار نمونم بلند شدم بین وسایل هام کارتونی که کتابهام رو توش گذاشته و بسته بندی کرده بودم در آوردم در کارتن رو باز کردم از بینشون کتاب استعاذه آیت الله دستغیب رو پیدا کردم آوردم روی همون گلیم فرش شروع کردم به خوندن سر گرم کتاب خوندن بودم که صدای تقه در اومد، فهمیدم الهه است، به ساعت گوشی نگاه کردم دقیقا سر دوساعتی که گفته بودم اومد. از جام بلند شدم در رو باز کردم سلام خوش قول دقیق سر دو ساعت که گفتی میام اومدی. با خنده گفت ما اینیم دیگه بیا تو تا من حاضر شم با هم بریم مریم بیا با ماشینت بریم _ آخه راهی نیست باشه همین یک مقدار هم خوبه تازه می تونیم یه خورده هم باهاش دور بزنیم باشه صبر کن سوئیچ رو بیارم خودمم حاضر شم بیام وارد اتاق شدم لباس هام رو پوشیدم فرزانه گفت عمه کجا میخواهی بری؟ : می خواهم برم سر مزار مامان بزرگ بابا بزرگ منم میبری؟ اگر مامانت اجازه بده بله رو کرده به مامانش مامان من با عمه برم سر مزار پدر بزرگ مادر بزرگ به تندی گفت نخیر فرزانه بغض کرد آخه چرا؟ همین که گفتم فرزاد جلوی مامانش ایستاد، ملتمسانه گفت مامان بزار بریم دیگه نه گفت که می خواد تورو ببره، گفت فرزانه رو ببرم رو کردم به مینا اگر شما اجازه بدید هر دوشون رو می برم بچه ها زدن زیر گریه مینا مکثی کرد خیلی خوب باشه برید نمی‌خواد آبغوره بگیرید بچه ها خوشحال چسبیدن به من اوخ جون اجازه داد اومدیم بیام بیرون از توی کیفم سوئیچ رو در آوردم، صدای مینا اومد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
یاران‌شتاب‌کنید! گویندقافله‌ای‌در‌راه‌است که‌گنهکاران‌ر‌ادر‌آن‌راهی‌نیست! آری؛گنهکاران‌راراهی‌نیست؛ اما‌پشیمانان‌ر‌امیپذیرند🌿 شهادت آرزومه🕊💚🌷۱ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada