eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
782 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 _در مقر بودیم ڪه گفتند:فعلا پرواز نداریم! دو روزے آنجا ماندیم تا اینڪه بعد از دوروز هواپیما حرڪت ڪرد و دو ساعت بعد دمشق بودیم... _سال ۹۳ بود و این بار پنجم بود ڪه اعزام می‌شدم! این سرے ما را به "ڪفرین" بردند... این مقر در خود زینبیه واقع شده بود!بچه‌ها شهر "ملیه" را پاڪسازے ڪرده بودند و ما قرار شد برویم سمت "شیخ مسکین"... دو سه روز در ڪفرین ماندیم ، خودمان را تجهیز ڪردیم! دو روز ما را به یک مقر دیگر بردند و مجدداً برمان گرداندند همینجا... _صبح ها ورزش و تمرین مے‌ڪردیم! چون گفته بودند چند روز دیگر حمله داریم... بعد از سه روز ما را به دانشگاهے در "درعا" بردند! جاے بزرگے بود... یک مقر برای سربازان سورے بود و یک مقر هم براے فاطمیون! فرماندهان اطلاعات عملیات ایران هم آنجا بودند... با آنکه آموزش دیده بودیم اما باز هم تمرین مے‌ڪردیم! _یک روز "سید حڪیم" آمد و گفت: «گردان کوثر ۱ و ۲ آماده باشد می خواهیم برای حمله برویم» تا بچه ها تجهیز شدند ، اتوبوس ها هم آمدند... یڪے از رزمنده‌ها ڪه سن زیادے هم داشت ، یک پلاستیک خاک ڪربلا دستش گرفته بود و هر ڪسے ڪه سوار مي شد مقدارے از آن خاک را روے سرش مے ریخت تا تبرک شود! در اتوبوس یک نفر براے مان مداحے ڪرد و سینه زنی ڪردیم! _روز قبل از رفتن من ، برادرم به خط رفته بود و گفت:هر وقت که آمدی بیا و به من هم سر بزن... برادرم در گردان بچه هاے قناسه بود! یک ساعت و نیم تا منطقه شیخ مسڪین راه بود... منطقه بزرگے ڪه پر از زن و بچه بود و البته جیش السوری هم آنجا حضور داشت! به یڪے از بچه هاے همراه به نام "ابراهیـم "ڪه از قدیمے هاے آنجا بود گفتم:«چرا زن و بچه ها را از اینجا بیرون نمے‌ڪنند!؟» آنجا منطقه خطرناڪے بود و با دشمن ۳۰۰۰ متر بیشتر فاصله نداشت... خمپاره به راحتے میرسید! ابراهیم گفت:«آنها خودشان نمے خواهند بروند ، میےخواهند ڪنار همسرانشان بجنگند و مقاومت ڪنند» با تعجب پرسیدم:«مگر زن هم مے جنگد!؟» خب،تا آن موقع ندیده بودم... گفت:«بله آنها هم اسلحه دست میگیرند» _داخل شیخ مسڪین پادگان بسیار بزرگے بود... وقتے رسیدیم ، سید حڪیم بچه‌ها را پیاده ڪرد و گفت:ڪمے استراحت ڪنید ڪه ساعت یک باید برویم خط را تحویل بگیریم! _قبل از اینڪه در ڪنار بچه ها استراحت ڪنم یک سر به آشپزخانه زدم... سیدحیدر ڪه مرد سن و سال دارے بود در حال پخت غذا بود! او را مے شناختم و ڪمے با هم احوالپرسے ڪردیم... همان جا ناهارم را خوردم! بعد از نیم ساعت آمدم دیدم هیچ ڪس در مقر نیست... همه رفته بودند منطقه و من جا مانده بودم!!! همان وقت سید حڪیم با یک ماشین دیگر آمد از من پرسید: «سیدعلے اینجا چه ڪار میڪنی!؟» گفتم:«جامانده ام» بعد از چند دقیقه متوجه شدیم حدود پانزده نفر در این دقایق رفته بودند به دوستان شان سر بزنند ڪه جا مانده بودند... خود سید حڪیم ما را برد منطقه! ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 دارد...
🔻 _در راه بودیم ڪه یڪے از بچه ها بے سیم زد به سید حڪیم ڪه هرچه زودتر نیروهایت را بفرست ڪه دشمن بچه ها را دور زده و آنها الان در محاصره هستند! بچه هاے ما شانسے ڪه آورده بودند همه شان تخس بودند و توانسته بودند خودشان را به هر زحمتے ڪه بود عقب بڪشانند ، هرچند زخمے هم داده بودند!!! قبل از رفتن به خط باید به بهدارے مےرفتیم و مشخصات مان را مےدادیم ڪه اگر اتفاقے افتاد هویت مان مشخص شود... من هم این ڪار را ڪرده بودم اما، پلاڪم در مقر جا مانده بود! _یک ماشین آمد ڪه برای بچه هاے تک تیرانداز بود! عقب ماشین پر از خون بود! یک لحظه دلم شور افتاد... با خودم گفتم نڪند برادرم زخمے شده باشد!!! خودم را به بیخیالے زدم و به خط رفتم! با بچه ها مشغول صحبت شدیم ڪه یڪے از بچه ها گفت: یازده نفر از بچه هاے تک تیرانداز در یک خانه بر اثر اصابت خمپاره زخمے شدند... هیچ ڪدامشان هم سالم نیستند! "سلیمان" فرمانده بچه هاے قناسه آمد! از او پرسیدم:«چه ڪسانے زخمے شده‌اند!؟» اسم ها را گفت و گفت:«نور احمد» برادرم هم ڪمے زخمے شده... خواهش ڪردم به عقب بروم و برادرم را ببینم اما ، سید سلیمان گفت:«باید از سید حڪیم اجازه بگیرے»وقتے سید حڪیم آمد به بچه ها سر بزند،از او خواهش ڪردم اجازه بدهد بروم به برادرم سر بزنم... سید حڪیم گفت:«چیزی نیست ، من او را دیدم چهار تا ترڪش خورده و مشڪل جدے ندارد.» قبول ڪردم و رفتم سمت راست خط اما دلم همچنان شور میزد... چند دقیقه بعد یک آرپی‌جی بالای سر دو تا از بچه‌ها اصابت ڪرد! آنها گیج شده بودند و بردنشان عقب... فاصله ام با آنها حدود صد مترے بود! _خیلی راحت تڪفیرے ها را از پشت خاکریز مے دیدم... حدود ۱۰۰۰ متر فاصله مان بود! تا قبل از آن اصلا تڪفیرےها را از نزدیک ندیده بودم،فقط جنازه دیده بودم... _درگیرے به شدت ادامه داشت!ساعت شش عصر بود،ما چهار نفر بیسیم نداشتیم! یڪے پیڪا میزد... یڪے آرپےجے مےزد... دو نفرمان هم ڪلاش داشتیم!!! من ڪمے جلوتر رفتم! تڪفیرےها را از دور دیدم اما چون لباس هایشان شبیه لباس هاے سربازان سورے بود،فڪر ڪردم از بچه‌هاے خودمان هستند... آنها از زمانے ڪه من به سمت شان راه افتادم با دوربین دید در شب مرا دیده بودند! دو گـودال بود ڪه قبلا دست ما بود... اما من نمے دانستم ڪه تڪفیرے ها آن را از ما پس گرفته اند! تعدادے از آنها در گودال ها مخفے شده بودند،تعدادے دیگر هم با لباس هاے شبیه ما ایستاده بودند! همین ڪه وارد جمع شان شدم یڪے با اسلحه محڪم به سرم ڪوبید در جا افتادم... آنها همه عربے صحبت می‌ڪردند و من فڪر میڪردم از بچه هاے حزب الله هستند! همین ڪه اسلحه را بر سرم ڪوبیدند،تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد...
_یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے» یک لحظه فڪر ڪردم آنها از بچه های جیش السورے هستند ڪه اشتباهے من را دستگیر ڪردند! با صداے بلند گفتم:«لبیک یا زینب،انأ فاطمیون» یڪےشان پرسید:«فاطمی!؟» آنجا بود ڪه ڪاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم... یڪے چاقو در آورد ڪه سرم را ببرد؛ فرمانده شان فریاد زد:«نه!نه!این اسیر را من گرفتم؛حق ندارید دست به او بزنید،مال خودم است! به من دستبند زدند! من روے زمین افتاده بودم... پاے یڪے از آنها روے سرم بود! یڪے آمد با پیراهن و شلوار افغانے، هیڪلے و سیاه چهره ڪه صورتش را با دستمال بسته بود در حالے ڪه به شدت مے لرزیدم،توے دلم گفتم:«خدایا! من اسیر شدم!؟» با خودم زمزمه ڪردم ڪه جداً اسیر شدم! نمےدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فڪر نمے ڪردم ! با خودم گفتم:«چطور ممڪن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟!چرا مرا می زنند؟!» همچنان مبهوت بودم و نمے خواستم اسارتم را قبول ڪنم... می گفتم:اینها حضرت زینب«سلام الله علیها»را مے شناسند،براے همین بلند فریاد میزدم:«لبیک یا زینب!» _همینطور ڪه از پیشانے ام خون مے آمد،مرا دست بسته بردند... پیشانے ام تقریبا ترڪیده بود و خون شدید مے آمد! دوباره با لگد و مشت ریختند سرم! آن مرد قوے هیڪل افغانستانے،یک گونے روے سرم ڪشید! دیگر مطمئن شدم آنها مرا مے ڪشند... یا ابوالفضل!یا حضرت زینب!خودتان کمک ڪنید! اینها سر من را میبرند! خیلی ترسیده بودم! از ترس داشتم سڪته میڪردم... وقتے گونے را به سرم ڪشید،من را روی ڪولش انداخت و برد! سیصد مترے فاصله بود!!! دم خاڪریز گونے را از سرم برداشتند... دیدم پنجاه،شصت نفر آدم آنجا هستند! همه با ریش ها و مو هاے بلند مثل جن! سرشان را ڪه تڪان مےدادند میترسیدم... یڪے یڪے مے آمدند با من عڪس مےگرفتند! چند دقیقه‌اے کتک مےزدند و مےرفتند نفر بعد مےآمد... آن جور ڪه حساب ڪردم،حدود نُه خاڪریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاڪریز آخر! ڪنار هر خاڪریز خانه هایے بود و در آن افرادے بودند... آنها تا من را مےدیدند فریاد مےزدند: «جیش!» و با هلهله و شادے مے گفتند:«اسیر ایرانی!» چون هرچه با من صحبت مے ڪردند متوجه نمےشدم مےپرسید«وأین؟» جواب مےدادم:«مِن ایران!» بعد دستشان را به سمت گردنشان تڪان مےدادند و مےگفتند:«سڪین!» یعنی با چاقو مے ڪشیمت!!! _در پاهایم هیچ رمقے نبود... آنها تقریباً من را مےڪشیدند! دو نفر زیر بغل هایم را گرفته بودند! یڪے هم از پشت لگد مےزد تا راه بروم... گاهاً با پشت به سرم مےڪوبیدند! وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانے از لاے درختان مرا بردن داخل خانه! انداختنم روے تشڪے،دست و پایم را بستند؛خون همچنان از سرم جارے بود... تعداد بسیار زیادے ریختن دورم" یڪےشان پوتین هایم را دید و گفت: به به! چه ڪفش هایے! البته اینها را به زبان عربے مےگفت... ڪفش هایم را در آورد و برد! دیگرے جوراب هایم را درآورد و یڪے یڪے چیزهایے را ڪه همراهم بود را بردند... ‌من ڪماڪان مبهوت نگاه مےڪردم! داخل جیبم مُسَڪِّن سردرد بود... خیلے پیش مےآمد ڪه در خط بچه ها سردرد مےگرفتند! این قرصها را درآوردند و فریاد زدند:«حرام! حرام! اینها ترامادول است!» بهشان فهماندم این ترامادول نیست ژلوفن است و چرک خشک ڪن! اما آنها گفتند تو ڪافـرے و من را زدند! بازگفتن اینها همه مخدرات است... از زدن ڪمترین مضایقه اے نمے ڪردند! سیگار و فندک مرا هم برداشتند... از من پرسید:«دخان!؟» (ینی سیگار) گفتم:.«بله!» فریاد زد:«حرام !» _مدتے ڪه در بهداری بودم،در حد چند ڪلمه عربے یاد گرفتم و برخے از حرف‌هایشان را مےفهمیدم! «ابوحسن قفس» همان ڪسے ڪه مرا اسیر گرفته بود! همه جا دنبال مےآمد... سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت:«ببریدش مقر تا من خودم بیایم"» _من را داخل اتاقے بردند،دواگلی آوردند و سرم را سرسرے باندپیچے کردند... دائم به خودم مےگفتم:شاینها الان من را میبَرند و سرم را میبُرند! ترس وجودم را احاطه ڪرده بود... دوباره بردنم بیرون! حدود پانصد نفر بودند! وضع عجیبی بود! «جبهة الشام» ، «جبهة النصره» ، «جیش الحر» ، «العمری» ، «داعش» و گروه‌هاے دیگر هر ڪدام تعدادے از نیروهاے شان بودند... هر ڪدامشان مرا مے ڪشیدند و مےگفتند او را به ما بدهید! من هم میان آنها دستبند دستم فشار عجیبے مے آورد ... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد...
▫️فــــرازی از وصیتنـــــامه من باچشم باز این راه را پیمودام و ثابت قدم مانده‌ام. خوب به آیات قران گوش کنید و سرمشق زندگی تان قرار دهید، آیات قران را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. فرماندهی برای من لطف نیست یک تکلیف شرعی است مسلما در راه امر به معروف ونهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و به عزم راسخ‌تان پایدار باشید. 🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🌷حضرت مهدی(عج) می فرماید: 🍀فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. 🍀 🌟ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. 🌟 📚بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰فرازی از وصیت نامه شهید محمد مختاران🌷 در آخر سخنى با دوستان و آشنايانم؛ سلام عليكم، دوستان عزيز تنها وصيت اين حقير به شما اين است كه امام را تنها نگذاريد و قدر امام را بدانيد و به نماز اهميت بيشترى بدهيد زيرا كه امام صادق (ع) فرموده كسانى كه نماز را خفيف و سبك بشمارند به شفاعت ما نمى رسد.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣ (بخش اول) آغاز تحول 🍃رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. اما احمد به گونه ای دیگر خدا را می شناخت و بندگی می کرد. ما نماز می خوانیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود. من سعی کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود. من در آن دوران دوست احمد بودم. رازدار هم بودیم. 🍃یک روز به او گفتم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم. اما یه سوال ازت دارم! من نمی دانم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...» لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: «حتما یه علتی داره، باید برام بگی؟» بعد از کلی اصرار گفت: «طاقتش را داری؟!» با تعجب گفتم: «طاقت چی رو!؟» گفت: «بشین تا بهت بگم.» نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند. یکی از بزرگترها بهم گفت: «احمدآقا برو این کتری را آب کن بیاور.» رفتم کنار رودخانه که ازمون دور بود آب بیارم. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه ... 👈 ادامه دارد... 📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣ (بخش دوم) آغاز تحول 🍃تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. من می تونستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من بخاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و رفتم از جای دیگر آب برداشتم. رفتم پیش بچه ها. 🍃هنوز مشغول بازی کردن بودن. به همین خاطر مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشک از چشمم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا گفته بود هر کسی برای خدا گریه کند خدا خیلی او را دوس خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. 🍃همین طور اشک می ریختم با توجه گفتم: یا الله یا الله ... به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. از همه درخت و کوه و سنگ ها صدا می آمد!! همه می گفتند: «سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب. الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)» وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم! 🍃احمد گفت: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃