زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_418 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_419
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_نه ناراحت نمیشم، دارید حقیقت رو میگید منم امید وارم مینا دست از سر من برداره و به همین خونه نشین کردن من قانع بشه
_تو یه عمو هم داری چرا از اون کمک نمیخوای!
_عموم خودش خیلی خوبه ولی پسرهای خیلی بدی داره
_چه جوری بدن
_مثل مسعود پسر حاج مهدی میمونن
_وااا راست میگی!
_آره، اینکه تا الان مزاحمم نشدن فکر کنم هنوز شایعات تهمتی که از من پخش شده تو محل به گوششون نرسیده
صدای بسته شدن در حیاط اومد فوری پریدم دم هال از شیشه نگاه کردم رو کردم به مش زینب
_خودشونن اومدن، خانم محمدی با یه آقا
مش زینب اومد کنار من ایستاد، از پشت شیشه نگاه کرد رو کردم بهش
_من دل آشوبه گرفتم، چقدر دلم میخواست ببینم چی میگن
_نگران نباش اینطوری که نشون میدن کارشون رو خوب بلدن
_به نظرت با چی اومدن!
_با ماشین اومدن دیگه
_میدونم با ماشین اومدن منظورم اینکه با ماشین پلیس اومدن یا ماشین شخصی
لبش رو برگردوند
_چه فرقی میکنه
_چرا فرق میکنه، الان میرم نگاه میکنم
از در آموزشگاه اومدم بیرون، نگاه کردم، با یه ماشین ون که روش نوشته اورژانس اجتماعی و با عدد نوشته یک دو سه، برگشتم توی خونه، رو به مش زینب گفتم
با یه ون اومدن، خوبه که با ماشین پلیس نیومدن، وگر نه از فردا پخش میشد تو روستا که پلیس چیکار داشت بعدم یک کلاغ و چهل کلاغ میشد
مش زینب از پشت شیشه اومد نشست روی مبل گفت
_بیا بگیر بشین، وایسادنت پشت شیشه فایده ای نداره، بزار حرفهاشون تموم شه، خانم محمدی و همکارش بیان بیرون، زنگ بزن به خانم محمدی ببین چی گفتن
_اگر بیام روی مبل بشینم، اومدن بیرونشون رو متوجه نمیشم
_از صدای بسته شدن در حیاط میفهمی
اومدم نشستم کنار مش زینب، تقریبا یه نیم ساعت بعد از نشستن من صدای بسته شدن در حیاط اومد، فهمیدم که خانم محمدینا رفتن بیرون، فوری بهش زنگ زدم
_الو جانم
_سلام چی شد خانم محمدی
_قطع نکن بزار سوار ماشین بشم برات میگم
_باشه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_419 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_420
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از اضطراب هی دستهام رو بهم فشار میدم که این چند لحظه سوار شدن خانم محمدی بگذره ببینم چی گفتن،
_الو مریم خانم
_جانم، جانم بفرمایید
_من، هم با برادرت صحبت کردم هم با خانم برادرت، عواقب و مجازات شکایت از طرف تو رو هم بهشون گفتم
و اینکه با تهمت بدون مدرک باعث بد نامی شما در محل شدن هم بهشون گوشزد کردم
زن داداشت مُصر بود تهمت نیست و شاهد داره. بهش گفتم شاهدت کیه گفت:
_ همه محل شاهدن
_ گفتم همه محل اون روزی که اصغر آقا توی حیاط شما بوده که کفترش رو ببره، توی حیاط شما بودن؟
از حرفم جا خورد. گفتم: شما رفتی توی محل شایعه انداختی
گفت نه خود اصغر گفته، بهش گفتم خودت رو با قانون در ننداز میان اصغر رو میگیرن میبرن، اونم ببینه کار داره به جای باریک میکشه میگه من نگفتم
اونوقت این شمایی که محکوم میشی به تهمت زدن ، همسرتونم محکوم میشه به سو قصد علیه جان خواهرش، که نتیجه این کار برای شما خوردن شلاق و زندان هست
و برای همسرتون پرداخت دیه و زندان.
پس به جای کینه توزی بیاید با هم در صلح و آرامش زندگی کنید.
برادرت خیلی ترسید گفت من قول میدم بهش کاری نداشته باشم
_ما متوجه شدیم که برادرت با شما هیچ مشکلی نداره و به تحریک همسرش بر علیه شما دست به این کار زده.
پس بهتره شما هم کاری که باعث بر انگیخته شدن بیشتر حسادت زن برادرت به خودت میشه نکنی
_ببخشید اون چیزی که باعث حسادت زن داداشم به من میشه، وجود خود من هست اون اصلا نمیخواد من باشم.
_میدونم منم متوجه شدم هشدار هم بهش دادم ان شاالله که به خودش بیاد و گرنه تاوان سختی میده، شما هم نگران نباش ما پرونده شکایتت رو باز نگه میداریم
اگر دیدید که اقدامی علیه جان و یا ابروی شما انجام دادن بگید پرونده رو به جریان بندازیم
با این حرفش دلم اروم گرفت
_خیلی ممنون واقعا لطف کردید، منم همه تلاشم رو میکنم کاری نکنم که مینا بهم حساس بشه
_احسنت به شما
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به زینب خانم که خیلی مشتاق بود ببینه چی شده، همه رو براش تعریف کردم
زنگ زدم به الهه
جواب داد
سلام چی شد؟ شیری یا روباه
پاشو بیا تا برات بگم
پس در رو باز کن که من پشت درم
سریع اومدم آموزشگاه در رو باز کردم
چه به موقع اومدی همین الان رفتن
خودم دیدمشون از کی هست هی میام نگاه میکنم می بینم ماشینشون هست، الان نگاه کردم دیدم رفتن تا اومدم در بزنم تو به گوشیم زنگ زدی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_420 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_421
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خب حالا بگو ببینم چی شد
همه رو براش گفتم لبخند پهنی زد
_آی که چه دلم خنک شد روی این مینا کم شد، دلم میخواد الان برم توی حیاط داد بزنم بگم
آهای حسود خانم دیدی دود هیزمی که روشن کردی توی چشم خودت رفت
_فعلا که نرفته، چون فقط تهدیدش کردن، مجازاتم که نشد
_چرا شده، همینکه تیرش به سنگ خورده براش بد ترین مجازاتِ و اینکه اومدن ازش تعهد گرفتن، حسابی براش گرون تموم شده
قهقههای زد
_اگر زنِ داداششم بشی که دیگه تیر آخر رو زدی چون سکته رو میزنه
زدم پشت کمرش
_بسه دیگه مزه نریز بیا بریم توی خونه خسته شدم روی پا وایسادم
با هم اومدیم تو هال، الهه و مش زینب با هم سلام و احوالپرسی کردن، الهه رو به من گفت
خانم اکبری فرمانده بسیج با توران خانم صحبت کرده یه سری کلاس فرهنگی هنری و آموزشی توی حسینیه برگزار کنن بیا ما هم بریم ببینیم چه کلاسهایی دارن، شرکت کنیم
_نه من نمیام
_بیا دیگه
_نه تحمل رفتارهای مردم رو ندارم
_بسیج فرق میکنه اینها مرتب جلسه دارند توی جلساتشون از گناهان کبیره میگن
_مگه ثبت نام برای عموم آزاد نیست!
چرا هست ولی زیر نظر خانم اکبری هست ایشون کنترل میکنه
توران خانمم زن خیلی خوبیه از منم حمایت کرد ولی نتونست جلوی حرف مردم رو بگیره
حالا از من میشنوی بیا یه کلاس شرکت کن، یه برنامه ریزی هم بکن برای وقت های خالیت
_نه نمیام، اصرار نکن، ولی یه چیزی
_چی؟
اون روزی که توی حسینیه ختم انعام بود من بلند شدم اومدم خونه، توران خانم گفت یه خبر خوش براتون دارم، نفهمیدی خبر خوشش چی بود
_من بعدا ازش پرسیدم گفت یه دکتر پیدا کرده بیماری پسرش رو تشخیص داده داره درمانش میکنه
با خوشحالی گفتم
تو رو خدا راست میگی
آره خودش گفت، بعدم نظرش این بود که چون از تو حمایت کرده، خدا هم این دکتر رو سر راهشون قرار داده
ولی من فکر میکنم به خاطر نذر سمنو بوده
زینب خانم اومد تو حرفمون
_ببخشید اومدم میون کلامتون، اون کاری از ادم قبول میشه که خالصانه تر باشه، ان شاالله که برای هر دو کار خیر توران خانم هست
ولی من دیدم توران خانم اصلا براش مهم نبود مردم ملامتش کنن که چرا داری از دختری که همه میگن خطا کاره حمایت میکنی
مهم براش حفظ آبروی یه زن پاکدامن بود، خدا هم مزد کارش رو داد...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_421 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 422
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو به الهه و مش زینب گفتم
_نمی دونید حمایت شماها چه دلگرمی محکمی برای من بود، از ته دلم برای شما و همه اونهایی که از من حمایت کردن دعا میکنم خدا در دو دنیا بهتون آبرو بده
از خبر درمان شدن پسر توران خانمم خیلی خوشحال شدم
الهه چشمهاش رو ریز کرد
_میشه بیای بشینیم با هم برای اوقات فراغت تو فکر کنیم
لبخندی زدم
_باشه اصلا سه تایی فکر می کنیم
الهه خنده صدا داری کرد
_ یه چی بگم ناراحت نمیشی
_نه نمیشم بگو
_اگر میخوای خودت رو خونه نشین کنی دو راه بیشتر نداری
_چه راهی!
_یکی اینکه کتاب بخونی یکی هم با مش زینب حرف بزنی
فکری کردم
_اتفاقا هر دو پیشنهادت خوبه، مش زینب که مثل مادرم میمونه کیف میکنم باهاش هم کلام میشم، کتاب خوندن هم میتونم بهش جهت خوبی بدم، مثلا
تو ذهنم مرور کردم چه کتابی بخونم که بتونه هم علمم رو زیاد کنه هم به درد آخرتم بخوره ، جرقهای به ذهنم خورد گفتم
_تفسیر قران، میتونم یه دوره تفسیر قرآن بگیرم بنشینم بخونم
الهه لبش رو برگردوند
_بدون استاد؟
_البته اگر استاد بود نور علی نور میشد ولی حالا که استاد در کنارم نیست میتونم بدون استاد کتاب تفسیر بگیرم خودم بخونم
گر چه شاید خیلی مطالبش رو بدون استاد متوجه نشم، ولی کمش رو که متوجه میشم، همون کمش برای من خیلی عالیِ
_کتابش رو از کجا تهیه میکنی
_از توی گوگل ادرس یه کتابفروشی پیدا میکنم بهشون زنگ میزنم پولش رو براشون واریز میکنم اونها هم از طریق پست برام ارسال میکنن
الهه گفت
_خیلی هم خوبه، حالا چه تفسیری رو میخوای بخونی
_خیلی دوست دارم المیزان آیتالله طبا طبایی رو بخونم
_اون که میگن خیلی سنگینِ بعید میبینم تو بتونی سر در بیاری
_حالا امتحانش که ضرر نداره
_باشه از طریق پست بگو برات بیارن منم میام خونتون با هم بخونیم، یه کار دیگه هم میتونیم انجام بدیم
سری تکون دادم
_چه کاری!
هر کجاش رو که به مشکل بر خوردیم من میرم مسجد از حاج آقا صادقی میپرسم
با خوشحالی کف دستم رو گرفتم جلوی الهه اونم کف دستش رو اورد جلو زدیم به هم، با خنده گفتم
اینه از حاج اقا میپرسیم، اینم از استاد. صدای زنگ گوشیم اومد، بلند شدم موبایلم رو برداشتم، نگاه کردم به شماره فوری با خوشحالی پاسخ دادم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 422 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_423
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_سلام مامان
: سلام عزیزم حالت چطوره، خوبی!
_خدا رو شکر من خوبم شما چطورید!
_ما خوبیم اما مادرم حالش خوب نیست
_آخی بنده خدا، ان شاالله خدا شفاش بده، حال بابا چطوره!
_بابا هم خوبه
هر چی کردم حال علیرضا رو بپرسم زبونم نچرخید، بعدم اگر مادرشوهرم بهش بگه مریم حالت رو پرسید، دیگه جو میگیرش فکر میکنه من دلم باهاشه،
ولی انگار مادر شوهرم ذهن منو خوند، گفت
_علیرضا هم حالش خوبه، تو چطوری خوبی، مشکلی نداری
اروم آهی کشیدم
_خدا رو شکر خوبم
_این که آدم در هر حالی خدا رو شکر کنه خیلی خوبه ولی من فکر میکنم تو یه مشکلی داری، چون من دو سه شب پیش خواب احمد رضا رو دیدم خیلی نگران تو بود
گفتن مشکل من به خونواده احمد رضا دردی رو دوا نمیکنه فقط ناراحتشون میکنه گفتم
_خب اذیتهای مینا که هست، ولی من تحمل میکنم
_تو که خونه ت جداست، محلش نده
_اره همین کارو میکنم، بهش محل نمیدم،
_ مش زینب رو میشناسید؟
_آره چطور مگه، طوریش شده!
نه خیلی هم حالش خوبه من دیدم هر دومون تنها هستیم بهش گفتم بیاد پیش من با هم زندگی کنیم، مش زینبم قبول کرد
با خوشحالی گفت
_چقدر خوب، گوشی رو بده بهش
گوشی رو گرفتم سمت مش زینب
_مادر شوهرم میخواد باهاتون حرف بزنه
مش زینب گوشی رو گرفت، با هم سلام احوالپرسی گرمی کردن، مش زینب موبایل رو داد به من، گذاشتم در گوشم
_الو مامان
_جانم، عزیزم نمی دونی چقدر خوشحال شدم که تنها نیستی، دیگه از بابت تو خیالم راحتِ، خب مریم جان کاری نداری
_نه از طرف من به همه سلام برسون
_چشم حتما
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم
الهه با خنده گفت
_به حاج خانم میگفتی که منم دارم با تو زندگی میکنم
_باشه دفعه دیگه که باهاش صحبت کردم میگم
_راستی کتاب تفسیرالمیزان رو که سفارش دادی منم تو پولش شریک کن
_نه بابا این چه حرفیه میزنی خودم همه پولش رو میدم
_میگم مریم بعد از تفسیر قران دیگه چی مد نظرت برای یاد گیری وهم پر کردن اوقات فراغتت
_ترجمه مفاعیم قرآن رو هم خیلی دوست دارم، این رو میخونم، کتابهای روانشنا سی تربیت کودک و از این چیزها
با خنده زد پشت کمرم
_ همینطوری پیش بری برای خودت استادی میشی
لبخندی زدم
_چرا که نه، خدا میگه از تو همت از من برکت
_شوخی کردم، این پشت کار و همت بالای تو به من ثابت شدهست
***
_مریم من هم خیلی خوشحالم که دارم میرم سر زندگیم، ولی یه غصه ای هم دارم که مجبورم از تو جدا بشم
_منم حال تو رو دارم، ولی چاره ای نیست باید بری
_میگم ما از بچگی با هم بودیم، همه اون سالهایی که با هم بودیم یه طرف این یک سالی که با هم تفسیر قرآن خوندیم یک طرف
_آره منم نظر تو رو دارم، گاهی با خودم فکر میکنم تنها چیزی که میتونست این روح آسیب دیده من رو ترمیم کنه همین تفسیر قرآنِِ، با وجود این همه گرفتاری، من خیلی ارامش دارم
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_423 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_424
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای زنگ گوشیم اومد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، چهره ام در هم رفت، الهه پرسید
_کیه مریم چرا ناراحت شدی!
نچی کردم
_داداشمه
تماس رو وصل کردم با سردی گفتم
_سلام
جواب سلامم رو نداد گفت
_کی خونته ؟یه دقیقه میخوام بیام باهات حرف بزنم
_مش زینب و الهه
الهه رو ردش کن بره من دارم میام
_من چه جوری...
نذاشت حرف بزنم قطع کرد
دلشوره افتاد به جونم یعنی چیکار داره؟
الهه از روی مبل بلند شد گفت
_داداشت داره میاد من برم
_ کجا بری بمون
_مریم جان صدای گوشیت بلنده من شنیدم که داداشت گفت الهه رو رد کنه بره
_بگه برای خودش گفته، من نمیزارم بری
_من اصلا ناراحت نشدم، بزار برم شاید کارش خصوصی باشه
_من هیچ کار خصوصی با اون ندارم بگیر بشین سر جات
در گیر گفتگو با الههم که صدای تقه به در هال بعد هم صدای داداشم اومد
یاالله
الهه و مش زینب چادر سرشون کردن، منم در هال رو باز کردم
_بفرما
وارد خونه شد یه سلامی کرد نشست روی مبل
من و الهه ام نشستیم
داداشم رو کرد به من دلخور گفت
_حرفم خصوصی بود بهت گفتم به دوستت بگو بره
الهه نیم خیز شد بلند شه، دستم رو گذاشتم روی پاش
_بشین نمیخواد بری
رو کردم به داداشم
_الهه غریبه نیست منم حرفی ازش پنهون ندارم، هر چی میخوای بگو
نفس بلندی کشید
_برات خواستگار اومده قراره امشب بیاد همدیگر رو ببینید
پوز خندی زدم
_من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا قبول کردی
نگاه چپی بهم انداخت
_تو بیخود کردی که قصد ازدواج نداری فکر کردی خودت رو خونه نشین کردی مردم یادشون رفته که چه ننگی بالا آوردی
یه لحظه همه سلسله اعصابم بهم ریخت گفتم
اگر چشماتو باز کنی میبینی ننگ تهمت رو زنت بالا اورد نه من
سری به تاسف تکون داد
_مینا در مورد تو چی فکر میکنه، تودر مورد اون چی فکر میکنی
صدام رو بردم بالا زدم توی سینهم
_مینا من رو به بدنامی آوازه محله کرد، خونه نشینم کرد، تو رو تحریک کرد داشتی من رو میکشتی، حالا میگی اون در مورد تو چی فکر میکنه، مینا جز به نابودی من به چیز دیگه ای فکر نمیکنه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_424 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_425
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مش زینب اومد وسط
_گفتن این حرفها چه فایده ای داره، هر چی بوده گذشته، الان در مورد همون خواستگار صحبت کنید
رو کردم به مش زینب
در مورد اون که اصلا حرفی نیست، یک کلام ختم کلام من نمیخوام
داداشم توپید بهم
تو بیخود میکنی که میگی نمیخوای، بیا برو سر زندگیت بزار یه آب خوش از گلوی من پایین بره
من اینجا نشستم دارم زندگیم رو میکنم الان یکساله که من فقط شب جمعه ها میرم سر خاک مامان و بابا و بر میگردم خونه، چه آزاری بهت رسوندم که میگی بزار آب خوش از گلوم پایین بره
_اذیت و آزار از این بدتر که انگشت نمای محل شدم
رو کرد به مش زینب
_شما که بزرگتری براش بگو چقدر برای یه مرد سخته که حرف پشت سر خواهرش باشه
_محمود آقا شما راست میگید خیلی سخته، ولی سخت تر از این، بار گرون تهمتی هست که به مریم زده شده
_شما هم که پشت مریم رو گرفتی
_من پشت حقیقت رو گرفتم
صداش رو برد بالا به تندی گفت
من این حرفها سرم نمیشه ساعت نه شب میای خونه ما آقا ایرج هم میاد قرار مدار ازدواج رو بذارید بره پی کارش
با تعجب گفتم
آقا ایرج شوهر منصوره خانم خدا بیامرز رو میگی
آره
_اون چهار تا بچه داره!!
_خب داشته باشه، چیه نکنه با این شهرتی که پیدا کردی منتظر یه پسر خوش نام هستی، باید خدا رو شکر کنی که همینم حاضر شده بیاد بگیرتت
خشم همه وجودم رو گرفت بلند شدم ایستادم، فریاد زدم
اون مرتیکه جای بابای منه خیلی غلط کرده که با چهار تا بچه اومده خواستگاری من ، بهش بگو پاش رو بگذاره توی این خونه لعنت خدا رو میکشم به مرده و زندهش
داداشمم ایستاد
چته هار شدی باید بهت قلاده ببندم، تو بیخود میکنی به کسی که میاد توی خونه من
بی حرمتی کنی، آقا ایرج از سرتم زیاده
دستم رو گذاشتم روی سرم فریاد کشیدم
وااای داداش داداش تو رو به خاک مامان بابا دست از سر من بردار،
جیغ کشیدم
من... زن... همچین... ادمی...ن... م.... ی.... شم
داداشم رفت سمت در هال یه نعره زد
میشی خوبم میشی، شده باشه از موهات بگیرم بکشمت ببرمت سر سفره عقد این کارو میکنم
برگشت سمتم انگشتش رو به تهدید گرفت تو صورتم، با عصبانیت غرید
اگر فکر میکنی میتونی دوباره پای اون مامورهای اورژانس اجتماعی رو به این خونه باز کنی کور خوندی، وااای به حالت اگر بهم زنگ بزنن یا در این خونه رو بزنن، بعد بشین تماشا کن
سرس رو نزدیک گوشم کرد اروم طوری که مش زینب و الهه نشنون پچ زد
همچین سر به نیستت میکنم که آب از آب تکون نخوره
از این همه بی رحمی برادرم مات زده شدم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_425 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_426
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خیره خیره نگاهش کردم، داداشم به تایید حرفش ابروهاش رو دادا بالا سری تکون داد از در هال رفت بیرون
الهه اومد جلوم ایستاد، با دلواپسی پرسید
_خوبی مریم!
لبم رو بردم توی دهنم همینطور مات زده بهش نگاهش کردم، الهه چند بار دستش رو از جلوی چشم هام عبور داد
_کجایی خانم؟
لب باز کردم
_باورت میشه داداشم بهم گفت همچین سر به نیستت میکنم که اب هم از آب تکون نخوره
یک دفعه بغض گلوم رو گرفت، زدم زیر گریه
الهه بغلم کرد در گوشم زمزمه کرد
_عزیزم، به حرفش اهمیت نده
خودم رو از آغوشش جدا کردم، با هق هق گریه گفتم
_چطوری اهمیت ندم، محمود برادرمِ ما از یه پدر و مادر هستیم هم خونیم، خیلی دلم ازش شکست
نشستم روی دو زانو دستم رو گرفتم رو به آسمون، از ته دلم ناله زدم
خدایا من برادر و زن برادرم رو به تو واگذار میکنم خودت جوابشون رو بده
الههام زد زیر گریه، نشست پا به پای من گریه کردن
مش زینب اومد جلومون
_پاشید برید دست و صورتتون رو بشورید
سرم رو گرفتم بالا رو به مش زینب گفتم
_من حاضرم بمیرم ولی ازدواج اجباری نکنم اونم با کسی که بچش هم سال خودمه
_این طوری که تو داری گریه میکنی دلم داره پاره پاره میشه، اروم بگیر، خب زنش نشو، بگو نمیخوام
دلم براش سوخت ، اشکهام رو پاک کردم ،رو کردم به الهه
پاشو. بریم دست و صورتتمون رو بشوریم
هر دو یه آبی به سر و صورتمون زدیم، اومدیم نشستیم گفتم
داداشم یک بار واقعا داشت من رو میکشت، پس حتما این بار کار نیمه کارش رو تموم میکنه
مش زینب نفس بلندی کشید
_اگر آدم گناهی کنه و بعدش پشیمون نشه توبه نکنه، بعد از یه مدت قبح گناه براش شکسته میشه رفته رفته تبدیل میشه به یه جنایتکار و یا یه ادم فاسد
سرم رو چرخوندم سمت ساعت روی دیوار
_الان ساعت هفت شبِِ، داداشم گفت اون مرتیکه ساعت نه شب میاد
در مانده گفتم
_حالا من باید چیکار کنم!؟
_اگر بهت بگم چیکار کن حرفم رو. گوش میکنی
_آره گوش میکنم
_ساعت نه شب چادرت رو سر کن روت رو محکم بگیر برو خونه داداشت رو در رو به آقا ایرج بگو من شما رو نمیخوام بعدم پاشو بیا
_اگر داداشم به قول خودش نقشه سر به نیستیم رو کشید چیکار کنم؟
_بهت گفت اگر به اورژانس اجتماعی زنگ بزنی سر به نیستت میکنم، تو هم زنگ نزن به خود ایرج بگو نمیخوامت
_اگر ایرج اهمیتی نداد چی!
_حالا امشب تو بگو نمیخوام، بعدا یه فکری هم برای اون کار میکنم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_426 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_427
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با خودم فکری کردم دیدم درست میگه فعلا این بهترین راه هست نفس عمیقی کشیدم گفتم
_شما درست میگید همین کار رو میکنم
تا ساعت نه شب این دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار تا فکر جورو واجور کردم، با صدای بسته شدن در حیاط مثل برق از جام پریدم اومدم پشت در هال، از شیشه نگاه کردم، از دیدن یه مرد شکم گنده قد کوتاه حالم بهم خورد، تو دلم گفتم
تو باید دنبال یکی هم سن و سال خودت باشی، خدا لعنتت کنه مینا ببین چه به روز من اوردی، متوجه الهه شدم که کنارم ایستاده رو کردم بهش
میبینی جای بابای منه
آره چه نیشی هم باز کرده، دلم میخواد برم اون جعبه شیرینش رو بکوبونم توی صورتش
برادرم از در خونه اومد بیرون نزدیک هم شدن بهم دست دادن داخل خونه شدند
دارم بالا میارم، تیز پریدم توی دستشویی یه چند بار حالت تهوع بهم دست داد، الهه اومد پشت دَر دستشویی
_چی شد! داری بالا میاری!؟
_نه فقط حالتش رو دارم
چند لحظه سر دستشویی نشستم، حالم بهتر شد بلند شدم اومدم بیرون
مش زینب گفت
_زود باش چادرت رو سرت کن برو بگو و بیا
اصلا دست و دلم نمیکشه برم، نگاهم افتاد به عکس احمد رضا رفتم جلوی عکسش ایستادم، با چشم های پر از اشک توی دلم گفتم
_میبینی احمد رضا به چه روزی افتادم، ای کاش منم اون روز توی اون مینی بوس با تو بودم دو تایی باهم میمردیم، این روزها رو نمیدیدم
صدای مش زینب من رو از افکارم بیرون آورد
زود باش چادرت رو سر کن برو حرفت رو بزن بیا
نفس عمیقی کشیدم چشم هام رو بستم تو دلم گفتم ببخشید عزیزم باید برم
با یه حس خشم و بغض و نفرت اومدم سمت رخت اویز، بین چادر سفید و چادر مشکی، چادر مشکی رو سرم کردم، یه نگاهی انداختم به مش زینب و الهه
مش زینب با یه لحن ارومی گفت
_بیا برو توکلتم به خدا باشه
از در هال اومدم بیرون نزدیک خونه داداشم، چادرم رو تا روی ابرو کشیدم پایین اطراف صورتم رو با چادر پوشوندم با یه دستم چادرم رو گرفتم با دست دیگه چند تقهای به در زدم
منتظر بفرمایید نشدم در رو باز کردم وارد شدم گفتم
_سلام
نگاهم افتاد به مینا با یه حالت پیروز مندانه ای نیش خندی زد گفت
_سلام عروس خانم
دوست دارم برم چنگ بندازم توی صورتش، دستم رو مشت کردم از حرص محکم بهم فشار دادم
زیر چشمی متوجه قیافه درهم داداشم شدم، از اینکه با چادر مشکی اومدم ناراحتِ
آقا ایرج همینطوری که روی مبل نشسته کمی جا به جا شد گفت
سلام حالتون خوبه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_427 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_428
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بی اهمیت بهش جوابش رو ندادم
داداشم با دستش اشاره کرد به مبل روبه روی آقا ایرج گفت
_بگیر بشین
توجهی به حرفش نکردم نشستم روی مبلی که پهلوی آقا ایرج بود
بعد از چند لحظه سکوت آقا ایرج رو کرد به داداشم
_ببخشید با اجازتون
_خواهش میکنم بفرمایید
سر چرخوند سمت من با یه لحن مهربونی گفت
_حالتون خوبه مریم خانم
از شنیدن صداش حالم بهم خورد، به خودم گفتم زود باش قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه، تو حرفت رو بزن و کار رو تموم کن
بدون اینکه نگاهش کنم محکم و قاطع گفتم
_نه اصلا خوب نیستم، الانم به اجبار و تهدید بردارم اینجا هستم، و بین مرگ و زندگی با شما من مردن رو ترجیح میدم
بدون هیچ عکس العملی به لحن حرف زدن من گفت
_من به قصد ثواب اومدم تو رو بگیرم، وگر نه کی به یه زن بد نام به چشم زندگی باهاش نگاه میکنه!
از شدت خشم و عصبانیت به حالت انفجار رسیدم، خون داره خونم رو میخوره، از جام بلند شدم گفتم
_حواله تو و هرکی که به من این تهمت رو زد میدم به دستهای بریده حضرت ابالفضل ان شاالله چنان با دستهای باب الحوائجیش بزنه توی دهنتون که تا قیامت آثارش باقی بمونه
بدون خدا حافظی بلند شدم اومدم سمت در هال در رو باز کردم و با تمام قدرت محکم زدم بهم، پا تند کردم به سمت خونه خودم
همش احساس میکنم داداشم با یه چوب پشت سر من داره میاد، الانِ که بزنه توی سرم، برگشتم پشت سرم رو. نگاه کردم دیدم کسی نیست، ولی همچنان ترسیده با عجله دارم میرم سمت خونهم
نگاهم افتاد به الهه که تو. چهار چوب در هال ایستاده منتظر منه، نفس نفس زنان رسیدم بهش
_برو تو زود باش
الهه از در گاه در رفت داخل منم اومدم توی خونه در رو بستم دو قفله کردم، دستم رو گذاشتم روی قلبم که گروپ، گروپ داره میکوبه به قفسه سینم
الهه و مش زینب اومدن نزدیکم گفتن
_چی شد مریم
_حرفم رو گفتم ولی میدونم این مرتیکه بره داداشم میاد سراغم
الهه گفت
_میخوای بریم خونه ما
از ترسم از تعارفش استقبال کردم
_بابات ناراحت نشه
_نه اون همش نگران توعه
_پس زود باش تا داداشم نیومده بریم
سریع از در آموزشگاه اومدیم بیرون الهه کلید انداخت در حیاطشون رو باز کرد، وارد حیاط شدیم، الهه صدا زد
_مامان
محبوبه خانم از خونه اومد بیرون چشمش به ما افتاد زد پشت دستش
_وااای چه رنگ و رویی کردید چی شده!؟
الهه گفت
_بزار بیایم تو برات تعریف میکنم
محبوبه خانم از جلوی درگاه در کنار رفت با دستش اشاره کرد به داخل خونه
_بفرمایید، خیلی خوش امدید...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_428 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_429
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد خونه شدیم، الهه همه چی رو برای مامانش گفت
محبوبه خانم گفت
_خدا به داد مینا برسه اون میشینه زیر پای محمود، همه این کارها از گور مینا بلند میشه
به هر قیمتی میخواد تموم بشه، بشه من فردا صبح میرم خونه بابای مینا با پدرش صحبت میکنم
نفس بلندی کشیدم
_ممنون محبوبه خانم ولی بی فایدهاست، بابای مینا یه مرده سادهای هست که هیچ کدوم از اعضای خونوادش به حرفش گوش نمیدن
تو خونواده مینا همه به حرف مادرشون هستن، اونم که چشم دیدن من رو نداره
_باشه من میرم با مامانش صحبت میکنم، سه شنبه توی حسینیه دعای توسل بود خانم دانا گفت
یه روایت از امام حسین علیه السلام داریم، اقا فرمودند بترس از آه مظلومی که جز خدا کسی دیگه ای رو نداره
حتما میرم به مامان مینا میگم مریم یه برادر داره، اونم مینا میشینه زیر پای محمود، بد گویی خواهرش رو میکنه، یه دفعه میخواست بکشتش، الانم میخواد به زور بدش به یه مرد میانسال، بترسید از آه مظلوم
_باشه اگر صلاح میدونید برید ولی من میدونم فایدهای نداره
الهه گفت
_مامان بابا کجاست؟
_از طرف مسجد میبردن جمکران باباتم رفت
_شما چرا با هاش نرفتی!
_به خاطر جهاز تو گفتیم یکی خونه باشه
الهه رو کرد به من و مش زینب
_پس دیگه میتونید چادرتون رو در بیارید به خیال راحت همین جا بخوابید
دو دلم بمونم یا نه، از طرفی میترسم داداشم وحشی بشه مثل دفعه قبل بهم حمله کنه از طرفی هم اینجا خجالت میکشم شب بخوابم
الهه رو کرد به من
_به چی فکر میکنی؟
_به اینکه اینجا بمونیم یا نه
_فکر نداره که، امشب رو اینجا میمونی، صبحانه هم میخوری بعدش میری خونتون
مش زینب گفت
_من یک ساعت دیگه میرم خونه یه سر میزنم بببنم اگر اوضاع آرومه میریم خونمون
با وجودی که ترس زیادی از داداشم توی جونمه گفتم
_آره این بهتره
محبوبه خانم گفت
_شماها شام خوردید
الهه گفت نه مامان شام نخوردیم
به محبوبه خانم گفتم
_ببخشید من آب هم از گلوم پایین نمیره چه برسه به غذا خواستید شام بیارید من رو در نظر نگیرید
مش زینب گفت
_منم اگر حاضری باشه یه دو سه لقمه میخورم
الهه سفره انداخت نون سبزی خوردن و ماست، اورد مشغول خوردن شدن، از توی کوچه صدای داد و بیداد اومد
خوب گوش دادم صدای داداشم هست، با الهه دویدم در حیاط چند تا از همسایه ها تو. کوچه جمع شدن...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_429 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_430
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم وسط کوچه داره میزنه توی سرو کلهش که بدبخت شدم ماشینم رو بردن، تو دلم خوشحال شدم، من و مش زینب امشب میریم خونه خودمون میخوابیم
چشمم افتاد به مینا، چه جز و ولایی میزنه، تو دلم گفتم، حالا یه چند روزی سرت به گم شدن ماشینتون گرمه منم یه نفس راحتی میکشم، برگشتیم تو خونه، محبوبه خانم نگاهی به ما انداخت با تعجب پرسید
_سرو صدای کی بود!
الهه گفت
_آه دل مریم بود، ماشین محمود آقا رو دزد برد
مش زینب دستش رو گرفت رو به آسمون
_خدایا من از گم شدن ماشین و ناراحتی مینا و محمود خوشحال نیستم، از این که محمود میره دنبال پیدا کردن ماشین دست از سر این دختر مظلوم و بی پناه بر میداره خوشحالم
هنوز سفره پهنِ، احساس میکنم اشتهام باز شده، نشستم سر سفره به نون و سبزی و ماست خوردن، گوشی الهه زنگ خورد
چشمش به صفحه گوشی افتاد گل ازگلش شکفت، موبایلش رو برداشت رفت توی ایوون، چند لحظه بعد برگشت، بهش گفتم
_امید بود زنگ زد
لبخند پهنی زد
_آره داره میاد اینجا، ببخشید گفته بود امشب کار دارم نمیام ولی مثل اینکه کارش زود تموم شده، داره میاد
_وااا عذر خواهی نداره که نامزدت داره میاد خونتون
سفره رو جمع کردم، با مش زینب بلند شدیم خداحافظی کردیم از خونه اومدیم بیرون، نگاهم افتاد به همسایه هایی که برای دزدیده شدن ماشین هنوز تو کوچه بودن که با آقا ایرج چشم تو چشم شدیم
لبخندی بهم زد، منم صورتم رو مشمئز کردم، با لبخونی گفتم
خفهشو مرده شور ترکیبت رو ببرن
منتظر عکسالعملش نشدم با مش زینب اومدیم خونه
با خیال راحت چادر هامون رو آویزون کردیم به رخت آویز نشستیم روی مبل ، مش زینب نگاهی به من انداخت گفت
_چرا ادم باید کاری کنه که از گرفتاریش، عده ای در آرامش باشند، ما امشب از ترس محمود رفتیم خونه محبوبه خانم
_خوشحالی منم از گم شدن ماشین داداشم نیست از اینه که به این مرتیکه ایرج گفتم نه، دیگه میره دنبال پیدا کردن ماشینش نیست که مارو اذیت کنه
_اره والا منم از همین خوشحالم، الانم بیا بگیریم بخوابیم
برق ها رو خاموش کردم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شدیم نمازمون رو خوندیم، مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم که سر و صدای داداشم از توی حیاط بلند شد، دلم نیومد زیارتم رو نصفه نیمه رها کنم، سجده آخر زیارت رو هم خوندم، کتاب دعام رو بستم اومدم پشت در هال از شیشه نگاه کردم، کلافه داره توی حیاط راه میره و باخودش حرف میزنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾