زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش نصیر توی راه کمی از خانمش فاصله گرفت و من رو از وراجیهای خواهر کوچیکم محبوبه نجات داد
_ببین منصوره زندگی همیشه خوشی و خاطرات خوش نداره
زندگی متاهلی و نامزدی هم همینطوره
به خنده ها و شیطنتهای محبوبه و سعید نگاه نکن مطمئن باش به همون اندازه که جلوی چشم ما بگو بخند و نشاط به نمایش میذارند دور از چشم بقیه بحث و جدل و اخم و ناراحتی برای همدیگه هم دارند.
اصلا زندگی همینه
از قدیم گفتن که
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت .
با کلمهی بله حرفش رو تائید کردم
من هیچ وقت عادت نداشتم رو حرف بزرگترام خصوصا برادرام حرف بزنم...
هرچی میگفتند بی چون و چرا چشم روی زبونم بود
هیچوقت از ترسم نبوداااا
خدا شاهده از بس قبولشون داشتم بیشتر از چشمام به علم و سواد و خیرخواهیشون اطمینان واعتماد داشتم
و صد البته بیشتر از جونمم دوستشون داشتم و براشون عزت واحترام قائل بودم.
اما با اینحال نمیتونستم این حرفش رو باور کنم
یعنی ممکنه این دونفر سعید ومحبوبه تابحال باهم دعوا هم کرده باشند
البته گاهی دیدم به اخم ریز و لب ورچیده باشند برای هم
اما اینکه باهم دعوا و بحث کرده باشند تو کَتم نمیره.
مامان سرش رو از در داخل اورد و با دیدنم اردم اسمم رو صدا کرد.
با اشارهی او به حیاط رفتم مشغول آماده کردن تنور بود،
رفتم جلو و گفتم:
مامان به اندازه ی چندروز دیگه نون که داشتیم چرا دوباره تنور رو روشن کردی؟
گفت داداشات این همه راه رو به خاطر تو و خواهرت کوبیدن و اومدن اینجا
نون تازه یه چیز دیگه ست دخترم
اونم برای صبحونه...
مادر تو جلو نیا لباسهات بوی نون میگیره.
فقط میخوام چند تا تافتون درست کنم.
کمکم نمیخوام
تو برو تخم مرغ هارو از تو لونه جمع کن و بیار،
فعلا هم در لونه شونو بسته نگه دار که نیان بیرون
هستی و یگانه طفلکیا خیلی ازین مرغ و خروس ها میترسن
بچه های داداشها رو می گفت،
اون ها قبلا نمیترسیدند اتفاقا خیلی هم عاشق جک و جونورهای ده بودند
اما از بس مادرهاشون با فیس و افاده ترس هاشون رو بروز دادند خوب این بچهها هم فکر میکنند لابد خبریه و ترس برشون میداره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_انلاین_نهال _آرزوها
#قسمت_۴۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
هیچ کس ندونه ما که میدونستیم قبل از اینکه ما بریم خاستگاریشون هر کدوم دوسه سال نهایت چهارسال بود برای سکونت رفته بودند شهرک های اطراف ده...
اون وقت این همه ادا؟
مگه میشه بچهی ده باشی و از مرغ و خروس و گوسفند و بز بترسی؟
درسته بابای من هیچوقت گوسفند نداشته و من و محبوب هم هیچوقت چوپانی نکردیم اما اما جایی گوسفند ببینیم فرار نمیکنیم و ادای ترسیدن در نمیاریم...
اونوقت زنداداشام طوری رفتار میکنند که انگار از ابتدای تولد هیچوقت هیچ حیوونی در اطرافشون نبوده و تا چشم باز کردند توی شهر بودن
لبخند روی لبم اومد یعنی اگه من هم برم شهر واقعا دیگه از مرغ و خروس میترسم؟
اخم کردم و دوباره فکر کردم خوب اونی که از مرغ و خروس میترسه شاید یه دلیلش این باشه که نمیدونه اون ها کاری به آدما ندارند
اون وقت چند سال دوری از محیط روستا قراره آدم رو تا این حد فراموش کار کنه؟
همون طور که در مرغ دونی رو مببستم صدای خوش و بش داداشم رو با یه نفر جلوی در حیاط شنیدم .
اومدم سمت در که با دیدن مسعود شگفتزده سرعتم رو بیشتر کردم.
انگار نه انگار هنوز از رفتار دیشبش دلخورم.
خجالت و شرم اجازه نداد شادی توی صدام رو بروز بدم
به آرامی و متانت اول به داداش و بعد مسعود نگاه کرده و سلام دادم.
سلام داداش
سلام آقا مسعود خوش اومدید.
داداش جوابمو داد
_سلام رفته بودم بیرون قدم بزنم که اقا مسعود رو دیدم گفت با تو کار داره... تا دم در باهام اومده ولی هرچی تعارفش میکنم بیاد داخل میگه تو نمیام.
بعد هم دست گذاست رو شونهی مسعود و دلخور ادامه داد
_با ما به ازین باش که با خلق جهانی
قبلا باهامون رفیقتر بودیا
مسعود به یه خواهش میکنم بسنده کرد و سرش رو پایین انداخت
با خجالت رو به داداش گفتم داداش دارین میرین داخل بیزحمت این سبد تخم مرغ ها رو هم ببرین خونه من ببینم آقا مسعود چکارم داره،
داداش در حین گرفتن سبد از دستای من با نگاهش بهم فهموند که حسابی دلخور شده برگشت به طرف من و با اکراه سبد رو از دستم کشید و بدون اینکه چیزی بگه به طرف در خونه رفت...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها(تخیف میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها)
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴٠ هزار تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_انلاین_نهال _آرزوها #قسمت_۴۹۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
از رفتنش که مطمئن شدم رو کردم به مسعود.
داخل نمیاین؟
نه کار دارم و باید برم
اومده بودم که چیزی بهت بگم
اما حواسم نبود مهمون دارید و شاید کار داشته باشی.
میدونستم با حالی که من دارم حتما اخم روی صورتم نشسته اما تلاشی برای برطرف کردنش نکردم
لب زدم
_نه الان من کار خاصی ندارم
زنداداشها و محبوبه هستند،
البته اگه آقا سعید همین الان از راه نرسه و محبوبه رو همراه خودش بیرون نبره...
نمیدونم متوجه کنایهم نشد یا خودش رو به اون راه زد که گفت
_اگه زیاد میاد دنبالش و بقیه ناراحت میشن یه چیزی بهش بگم؟
با خجالت گفتم
_از اومدن دوماد این خونواده کسی ناراحت نمیشه
اتفاقا نیومدن شما همه رو ناراحت میکنه
یهو اخم وسط ابروهاش جا خوش کرد... جواب داد
_آهان...پس میتونی الان با من یه لحظه بیای بریم بیرون؟
_نمیدونم چه حسی بود که این کشش و میل خواستن رو هر لحظه در من تقویت میکرد
آخه مسعود اولین مرد وارد شده به زندگی و بلکه قلبم بود...
اولین بار بود که عاشق شده بودم...
اونم عاشق مردی با قلب یخی...
هیچ وقت فکر نمیکردم مسعود میتونه اینهمه خشک و بی تفاوت باشه نسبت به همسرش.
جواب دادم
_باشه... پس من به مامان بگم و بیام،
به سمت پشت خونه که تنور اونجا بود رفتم و به مامان قضیه رو گفتم
سری تکون داد و گفت:
_والله تا جایی که من یادمه مسعود هیچ وقت خجالتی نبود
الان چرا اینقدر ادای خجالتی ها رو در میاره من موندم؟
_حالا من برم مامان یا نه؟
_اره مادر برو چرا که نه...
فقط خیلی دیر نیا زود برگردید.
_باشه مامان.
چادر رنگی روی بند رخت حیاط رو برداشتم و سرم انداختم
اینجا توی روستا چادر رنگی پوشیدن کلا یکی از پوششهای خانم ها محسوب میشه.
کسی عادت به پوشیدن چادر مشکی یا مانتو نداره... مگه اینکه مهمون روستا باشی
من هم که هنوز لباسهای مهمونی دیشب تنمه پس با همین کت و دامن مغز پسته ای رنگ و چادر رنگی نویی که مامان مخصوص این روزها برای منو خواهرم دوخته
این تیپ برای روستا گردی امروزم من و مسعود یه تیپ عالی حساب میشه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
مسعود که با نوک کفشش روی زمین ضرب گرفته بود از دور نگاهی به سرتا پام انداخت قبل از اینکه بهش برسم جلوتر از من راه افتاد و از در بیرون رفت...
من هم پاتند کردم تا بهش برسم
از دور قربون صدقهی تیپ و قیافهش رفتم... تنها پسرهای خوش تیپ این روستا همیشه داداشهای من و پسرخالههام خصوصا مسعود بودند...
کنارش قرار گرفتم، قدم های بلندی بر میداشت درست مثل اون بار که رفته بودیم کوه،
مسیر هم همون مسیر قبلی بود،
بین راه یه سئوالی رو پرسید که نمیدونستم چه جوابی باید بدم
پرسید تو واقعا تو منو دوست داری؟ یا بر حسب وظیفه که عقد من شدی من رو میخوای؟
از سوالش جا خوردم توقع این سوال رو اینجا نداشتم
توی کوچه پس کوچه های ده
اونم با این لحن
ضربان قلبم بخاطر سرعت راه رفتنمون بالا بود با این حرفش رفت روی هزار،
دیگه به نفس نفس افتاده بودم نگاهی بهم کرد و گفت جوابمو نمیدی؟
با صدایی که معلوم بود به شماره افتاده
گفتم بخدا نفسم گرفت
چقدر تند راه میری،
یهو لبش به خنده باز شد و با لبخند گفت:
ببخشید اصلا حواسم نبود و سرعتش رو کم کرد
توی یکی از کوچه ها پیچید سمت امامزاده ای که بالای کوه شمالی روستا بود،
قدم زنان میرفتیم که گفت: جواب نمیدی؟
زیر چشمی نگاهش کردم
تو دلم گفتم خوب آدم باش
اول حرف دل خودت رو بزن
بعد از من اعتراف بگیر،،،،
لبخند زدم و نگاهش کردم
یه نگاه خیلی کوتاه بهم کرد و
با اشاره به روبرو تخته سنگ نسبتا بزرگ رو نشونم داد،
_ یکم اونجا بشینیم تا تو هم حالت جا بیاد،
نشستیم دل ضعفه گرفته بودم خوب معلومه بدون خوردن صبحونه منو آورده بود کوهنوردی.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با بهزاد تو دانشگاه هم کلاسی بودیم و همون موقع به هم علاقهمند شدیم یک سالی از تموم شدن درسمون گذشت که بهم پیشنهاد داد یه محرمیت موقت بینمون خونده بشه بلکه بیشتر با هم آشنا بشیم، ولی فعلا خونوادهامون چیزی نفهمن منم قبول کردم ولی بعد از شش ماه بهش گفتم، من میرم. تو هم اگر من رو میخوای بیا خواستگاریم، بهزاد خیلی اصرار کرد. که یه مدت دیگه همینطوری با هم باشیم. اما من گفتم باید برم. بهزاد که مطمئن شد من تصمیمم رو گرفتم. جلوم ایستاد و گفت نمیشه بری چون من یه کار نا تمام دارم. از لحن حرف زدنش فهمیدم که یه فکر شیطانی در سرش داره. بهش گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
⭕️🔴⭕️
🔸اولین تصویر از عاملان عملیات تروریستی کرمان
#حاج_قاسم #کرمان #حادثه_تروریستی
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🎥کلیپی زیبا از اجرای سرود فرمانده سلام در اجتماع دختران حاج قاسم، با اجرای این سرود کولاکی بپا کردن، بزن روی لینک بیا ببین و کیف کن☺️🖤
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
سلام فرمانده جدید غوغا کرده👆👆😍🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم نشستیم
به پایین کوه و اطراف نگاه کردم
قبلا زیاد به اینجا اومده بودم
اما همه ی مناظر و چشم انداز مقابلم از همیشه زیباتر بود
انگار رنگ گلهای ریزِ خود رو و برگهای درختان سربه فلک کشیده
وحتی آب رود کوچک کنار
جاده قشنگتر شده بودند...
و حتی سنگ های قهوه ای و خاکستری کوه جلوه ی زیباتری پیدا کرده بودند.
زیبایی همه چیز صد چندان شده بود و این از معجزه ی عشق من به مسعود بود.
نگاهم به مسعود افتاد با لبخند نگاهم میکرد خجالت کشیدم و دوباره چشم به اطراف چرخوندم ،
_مگه اولین باره اومدی اینجا این طوری اطراف رو نگاه میکنی؟
نه اتفاقا خیلی با مامان یا داداشها و زنداداشهام اومده بودم اما الان همه چی انگار تغییر کرده
رنگ و شکل همه چی قشنگتر و جذاب تر شده.
احتمالا به خاطر حضور منه
_آره؟
خندیدم و اینبار بدون خجالت گفتم: صددرصد.
اونم خندید
بلندتر خندید
بالاخره خندهش رو مفصل دیدم
چرخیدم سمتش و پرسیدم
آقا مسعود چرا همش از من فراری هستی؟
احساس میکنم دوست نداری من رو ببینی
توقع ابن حرف رو ازم نداشت...
چون یهو رنگش پرید
_چی؟
نه... نه کی گفته؟ مگه کسی چیزی گفته؟
سعید چیزی بهت گفته؟
شونه بالا دادم
_نه
_محبوبه؟
_نه...
با دلخوری گفتم سعید یا محبوبه چی رو باید بهم میگفتند که نگفتن؟
چرا اینقدر دست دست میکنی؟
هرحرفی داری بی تعارف بگو بهم...
ناسلامتی من و شما باهم
از ادامهی حرفم خجالت کشیدم
ولی شرم رو پس زده و ادامه دادم
_من و شما نامزد هم هستیم
اگه قرار باشه با تعارف و رودرواسی باهم رفتار کنیم که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
_همیشه فکر میکردم خیلی آروم و خجالتی باشی...
آخه محبوبه همیشه حال درونیش رو با شیطنتاش نشون میده اما در مورد تو یه چیز دیگه فکر میکردم
_یعنی بدتر ازچیزیم که فکرش رو میکردی؟
_نه...
نه اتفاقا خیلی بهتری
_خوب پس حرفی که چند روزه باید بشنوم رو بهم بگو خواهش میکنم
_ها؟
وانمود کرد حرفش رو یادش رفته
_من این روزها خیلی بهم ریختهام
فرصت میخوام
باید یکم به اوضاع سروسامون بدم بعدش همه چی خوب میشه.
_میشه بپرسم میخوای به چی سروسامون بدی؟
_ها؟ عه... ولش کن... فکر کنم حله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از رفتارهای متناقضش هیچی سر در نمیارم.
همیشه همه از عاقل بودن مسعود و سر به هوایی سعید میگفتن ولی تو همین بیست روز شناختی که من نسبت به نامزدم پیدا کردم
تنها تعریفی که از شخصیتش میتونستم داشته باشم کلمه ی مرموز بود.
فیلم سینمایی خانم مارپل رو دیده بودم
کاش قابلیت های خانم مارپل رو هم داشتم و میتونستم یمدت مثل یه کاراگاه خبره تعقیبش کنم
و از دور مراقب رفتارهاش باشم یا از خاله و بقیهی اعضای خونوادهش حرف بکشم تا شاید بفهمم معنی این رفتارهاش چیه؟
با تکون دادن دست مسعود مقابل چشمهام به خودم اومدم.
نگاهش کردم
کجایی؟ چندبار صدات کردم.
هیچی تو فکر بودم.
به چی فکر میکردی حالا؟
چیز خاصی نبود
یهو صدای قار و قور شکمم بلند شد از خجالت کمی جابجا شدم.
اخ ببخشید حواسم نبود صبح زود اومدم دنبالت حتما هنوز صبحونه نخورده بودی آره؟
اره چون مهمون داشتیم برای همین دیرتر صبحونه میخوردیم که قبلش تو اومدی دنبالم.
پس پاشو که برگردیم،
اخه تا اینجا که اومدیم نزدیک امامزاده رسیدیم نمیشه یه زیارت کنیم بعد برگردیم؟
باشه پس زود تمومش کن.
رفتم وارد امامزاده شدم.
زیارت نامه ی چند خطی رو خوندم و بعد از سلام برگشتم بیرون دیدم مسعود منتظرمه.
کفشهامو پوشیدم و راه افتادیم
توی راه هر چی منتظر شدم چیزی نگفت،
توی دلم گفتم:
این دلش میخواد با هم بگردیم اونوقت به دروغ میگه میخوام حرف بزنم،
شونه بالا دادم و سرخوش از اینکه در کنار او قدم میزدم به خونه برگشتیم .
اینبار از سر کوچه داخل نیومد و همونجا خداحافظی کرد و رفت.
منم سرخوش رفتم توی خونه.
هر کی یه جور سربه سرم میگذاشت.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨