eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
780 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روزها از پی هم می‌گذشت سعید زود به زود به محبوبه سر م‌زد و بیشتر اوقات اون رو به خونه‌ی خودشون میبرد ولی از اون دفعه که مسعود من رو به امامزاده برد دیگه سراغی ازم نگرفته،.. خیلی دلتنگش شده بودم اما روم نمیشد از سعید یا خاله که معمولا هر دو روز یساعتی میاد خونه مون چیزی بپرسم، هروقت مامان از خاله حال مسعود رو میپرسه ، اونم اظهار بی اطلاعی میکنه و میگه کارش زیاده شبام تا دیروقت تو شهر میمونه. شب ها دیر وقت میرسه و صبح ها آفتاب نزده میره. بچه م لابد می‌خواد به زندگیش سروسامون بده تا بتونه زودتر عروسش رو به خونه ش ببره. منم از این حرف خاله حسابی کیفور می‌شدم. ولی این انصاف نبود من هم دلم تنگ می‌شد براش، لااقل گهگاه بهم یه سر می‌زد چی میشه؟ سئوال پرتکراری که مدام از خودم می‌پرسیدم این بود که یعنی خودش دلتنگ من نمیشه؟ دیروز مامان به خاله گفت به مسعود بگو ما نمی‌گیم قید کارش رو بزنه اما برای آبروداری پیش درو همسایه هم که شده هر چندروز یه بار در این خونه رو بزنه، چند روز پیش باهمسایه ها دم در نشسته بودیم و اختلاط میکردیم یهو شهناز عروس بزرگه‌ی اوستا نصرالله می‌پرسید چرا داماد بزرگه‌ت هیچوقت نمیاد خونه‌تون؟ فقط داماد کوچک تون رو هرروز می‌بینیم. تا اومدم جوابش رو بدم ننه شمسی هم می‌گه آره منم هروقت داماد کوچک تونو این اطراف میبینم می‌فهمم یا خونه شما داره میاد یا که داره از خونه تون برمی‌گرده، اما اقا مسعود رو اصلا ندیدم بیاد خونه تون. . بعدم تک تک میپرسیدن مگه مسعود نمیاد منصوره رو ببینه؟ اون یکی میگه چرا نمیاد؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خواهر به پسرت بفهمون اینجا روستاست محیط کوچیکه مردم سرشون تو زندگیه همه. من چی جواب این آدما رو بدم؟ خاله هم سری تکون داد _ باشه بهش می‌گم آبجی جان چرا اینقدر حرص می‌خوری؟ شب خونه‌ی خواهرشوهرم یعنی نسرین دعوتیم، فقط منو محبوبه و مامان و بابا. اگه مسعود رو ببینم حتما سرش کلی غر می‌زنم که چرا به دیدنم نمیاد شایدم اصلا باهاش سرسنگین برخورد کنم تا حالش جا بیاد... خونه‌ی نسرین به بزرگی خونه‌ی خاله نیست برای همین داداش‌های من رو دعوت نکرده، اما خواهرو برادرهای خودش رو دعوت کرد با اینکه تعداد مهمون‌ها کمتر از خونه‌ی خاله‌ست اما همه اجبارا دوستانه و دوشادوش هم نشستیم.... . سعید هم که مثل همیشه رفته کنار محبوبه و مامان نشسته این منم که تنها و غریب موندم. آقا مسعود هم که مطابق معمول هنوز نرسیده، معلومه نسرین هم کلی از دستش شاکیه، مدام به خاله غر می‌زد و میگفت اونهمه به مسعود سفارش کردم که حق نداره امشب خونه‌ی من دیر بیاد اما بازم می‌بینی کار خودشو کرد و هنوز نیومده. فقط بلده با آبروی ماها بازی کنه، مامان خانم یوقت چیزی بهش نگیا خاله که حسابی شرمنده و کلافه بود گفت _ وای نسرین سرم ترکید بسه دیگه. بغض به گلوم فشار آورد همون لحظه بابا با دلخوری رو به خاله گفت _آقا مسعود نمی‌خواد دست از قایم موشک‌ بازی‌هاش برداره؟ یه بار نشده ازش بپرسید دلیل این کارش چیه؟ سعید هم اندازه‌ی اون کار داره پس چطوره که همیشه مسعود وقت برا مهمونی رفتن نداره؟ مثلا این مهمونی برای اون و نامزدش هم هست عمو ولی که تاحالا با شرمندگی سر به زیر انداخته بود رو به خاله گفت _بفرما زن... همینو می‌خواستی؟ دیشب که خواستم با مسعود حرف بزنم و بگم امشب دیر نکنه نذاشتی و گفتی خودم می‌گم پس کو؟ چرا بازم دیر کرده؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با عرض سلام خدمت شما همراهان گرامی کانال این دو پارت ِ از قلم افتاده امروز بارگذاری شد لطفا مجددا مطالعه بفرمایید ممنون از صبوری شما 🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۵۰۴ به قلم (ز_ک) خاله که جوابی نداشت با دلخوری رو به شوهرش گفت _چه فرقی میکنه آقا ولی خودم بهش گفتم دیگه عمو دستش رو تکون داد _ایناهاش این از گفتن تو... اگه خودم بهش گفته بودم که تا الان خونه بود بلکه‌م زودتر از مهموناش... دیگه کسی چیزی نگفت برای شام هرچی منتظر شدیم مسعود نیومد آخرسر عمو ولی با عصبانیت رو به به نسرین و خاله گفت: تا کی مهمون هارو معطل این شازده پسر نگه می‌دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید ، شوهر نسرین هم که خیلی وقته اخم به صورتش نشسته گاهی یه چشم غره به زنش می‌رفت یه شب دیگه در کنار خونواده ی خودم و نامزدم در غربت کامل شام رو خوردم. اونم چه شامی، از ترس اخمهای بابا و غرغرهای عمو به خاله یکم از غذایی که کشیده بودم رو خوردم تا بیشتر از این بحث‌و جدل نشه به اصرار نسرین بطری نوشابه‌ی باز شده‌ی روبروم رو برداشته و جرعه‌ای ازش خوردم اما کام تلخم تلختر از قبل شد انگار که زهر به کامم می‌ریختم. بغض به گلوم چنگ می‌زد با گفتن ببخشید بلند شده و به آشپزخونه رفتم نسرین دنبالم اومد دیگه نتونستم جلوی گریه‌هام رو بگیرم همونجا کنار در نشستم و بی صدا گریه سر دادم. محبوبه و خاله هم بالاسرم ایستاده بودند، نشستند جلوی پام و قربون صدقه‌م می‌رفتند، ازم می‌خواستند که آروم باشم. خاله زیر لبی مسعود رو فحش می‌داد که امشب رو کوفت همه کرده و با نیومدنش آبروی همه شون رو برده ازم عذرخواهی می‌کرد که اینقدر مسعود بی ملاحظه شده. _خاله جان مسعود اصلا آدم بی ادب و بی ملاحظه‌ای نبود نمی‌دونم چش شده توی این یک ماهه همش تو خودشه و دو کلام با هیشکی حرف نمی‌زنه.... کم‌کم آشپزخونه شلوغ شد بقیه‌ی بچه‌های خاله و نوه‌هاش وسایل سفره رو جمع می‌کردند و میاوردند اونجا. زیر نگاه‌هاشون داشتم آب میشدم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۵۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان جلوی در اومد صدام کرد _منصوره پاشو بابات میگه بریم. خاله با شرمندگی و تن صدای آروم همزمان که از آشپزخونه بیرون میرفت گفت: _ کجا با این عجله؟ بچه‌م نسرین کلی تدارک دیده مثلا می‌خواد زنداداش‌هاش رو پاگشا کنه ... بابا با دلخوری و اخمی که می‌دونستم هرلحظه داره عمیق‌تر می‌شه گفت: _خیلی ممنون به اندازه ی کافی خوش گذشته. کدوم پاگشای عروسی؟ عروسی که دوماد کنارش نیست مگه پاگشا کردن داره؟ خودتون خوب می‌دونیم من اهل حرفای خاله‌ زنکی نیستک ولی مسعود دیگه شورش رو در اورده... مثلا ما مهمون مسعود و خونواده‌ش بودیم اون از اون شب خونه‌ی خودتون اینم از امشب آقای داماد کجاست؟ بعد هم با تشر اسم من و مامان رو آورد _ زودباشید بریم. تا کفشها مونو بپوشیم خاله و عمو ولی و نسرین و خواهراش کلی عذرخواهی کردند، همونجا توی ایوون نسرین کادوشو بهم داد. با بغض گفت مبارکت باشه . ان شاالله یه شب دوتایی دعوتتون میکنم این دفعه اصلا حساب نیست. زیر لب تشکر کردم و دنبال مامان و بابا راه افتادم. محبوبه به مامان گفت _مامان منم بیام باهاتون؟ یهو بابا با حرص و تشر برگشت به طرفش و با کنایه جواب داد _نه تو همینجا بمون، راه بیفت بیا دیگه. چهار نفری برگشتیم خونه. توی راه آروم گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم مامان هم آروم قربون صدقه‌م می‌رفت و ازم می‌خواست گریه نکنم چون ممکنه کسی از همسایه ها ببینه و آبرومون بره. تا صبح فقط گریه کردم محبوبه هم پا به پای من تا صبح بیدار بود و بهم امید می‌داد که ان شاالله همه چی درست می‌شه. اونم حق داشت نگران روابطمون با خونواده‌ی شوهرش باشه. صدای غرغر بابا و التماس های مامان هم میومد. نمی‌فهمیدم چی می‌گن اما معلوم بود مربوط به اتفاقای دیشبه. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوروز از اون جریان گذشت اما بابا هنوز اخماش تو هم بود که خاله و عمو ولی به خونه مون اومدند. از قیافه‌هاشون شرمندگی می‌بارید کمی با بابا حرف زدند که صدای داد و فریاد بابا بلند شد. حرفهایی میزد که ما سر در نمی‌آوردیم منو محبوبه هر چقدر هم که خواستیم رمز گشایی کنیم تا بفهمیم جریان چیه فقط چند تا حدس وحشتناک بود. که جرات به زبون آوردنش رو نداشتیم. چند روز بود که بابا از خونه بیرون نرفته و مدام یه چیزی رو بهونه میکنه و به مامان یا من و محبوبه ایراد می‌گیره. بطرز مشکوکی از سعید هم دیگه خبری نیست و این طرفا آفتابی نمی‌شه. وسط هفته بود و برادرام اومده بودن به خونه ی ما. این دفعه همه‌شون تنهایی اومدند . دلشوره ی عجیبی گرفتم. یاد داد و بیدادهای بابا و فحش‌هایی که نثار مسعود می‌کرد دوباره سردرد و هجمه‌ای از افکار پوچ و مزاحم رو به سراغم اورد. با خودم گفتم نکنه مسعود افتاده تو کار خلاف؟ بابا همیشه معتقد بود جوونی که بعد از تاریکی هوا به خونه برگرده، فاتحه شو باید خوند. یادمه برادرهام قبل از ازدواجشون همیشه اگه بعد از تاریکی هوا به خونه میومدند بابا کلی توبیخشون می‌کرد و می‌گفت اگه از این به‌بعد یه ساعت دیرتر از غروب آفتاب بیایید خونه راهتون نمی‌دم. میگفت جوونی که شب تا دیروقت بیرون از خونه ش باشه لاشخورا به هزار راه خطا می‌کشونند و معلوم نیست جه بلایی سرش بیاد . تو این یه ماه یه چیزی که از مسعود فهمیدم اینه که شب ها خیلی دیر به خونه بر می‌گرده و خاله می‌گفت همیشه هم تو خودشه. ذهنم مرور میکرد نکنه واقعا داره کارهای خلاف میکنه؟ اگه خلافکار شده باشه چی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اره حتما مسعود افتاده تو کار خلاف، اشکام دوباره راه افتادند. خدایا چرا من اینقدر بدبختم. بیچاره بابا حتما بخاطر همین موضوع چند روزه که اعصابش داغونه. از ترس آبرو و آینده ی منه. خدایا کمکمون کن، کاش که دروغ باشه، ای کاش حدس من غلط باشه. وقتی به محبوبه در مورد کشفیات جدیدم گفتم کلی گریه کرد می‌گفت اگه مسعود تو کار خلاف باشه بابا نمی‌ذاره من با سعید ادامه بدم حتما طلاق منم می‌گیره. دلم از گریه‌هاش ریش شد غروب همون روز گریه می‌کرد و می‌گفت: لابد بابا می‌خواد نامزدی‌مون رو با سعید و مسعود بهم بزنه که این چند روز سعید یبارم نیومده دم در؛ لابد دلیل دعواها و اخم و تشر های بابا همینه، حتما امشبم گفته داداش ها زن‌هاشون رو نیارند که ابروشون پیش اون‌ها نره با این که خودمم چند بار به این نتیجه رسیده بودم اما با شنیدنش از زبون محبوبه دلم هری ریخت اشکام سرازیر شد گفتم _ یعنی واقعا حقیقت داره؟ _چه میدونم والله از رفتارهای این ها تنها همین نتیجه برامون می‌مونه. اخه دیروز بابا سعید رو فحش میداد و میگفت غلط کرده کاری میکنم عشق و عاشقی یادش بره. _کاش زودتر بفهمیم قضیه چیه؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نهال جان صدای زنگ گوشی بی‌بی نیست؟ منی که حسابی غرق خاطرات منصوره خانم شده بودم تازه به خودم اومدن... کمی اطرافم رو بررسی کردم که دوباره منصوره گفت _انگار صداش از ایوون میاد... درحالیکه از جام بلند می‌شدم _درسته... از اونجا که اومدم لابد روی زمین جا مونده... درست حدس میزدم روی پله‌ی جلوی در بود... تا بردارم صدا قطع شد... ناامید به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم... شماره‌ی ناشناس بود... دلم می‌خواست شماره رو بگیرم شاید نیما باشه مردد به شماره نگاه می‌کردم که دوباره زنگ خورد تماس رو وصل کردم _بله _الو نهال... کجایی؟ نیمای من بود... برای اولین بار بدون سلام گفتم _ نیما‌...هیچ معلوم هست کجایی؟ _من الان جام امنه... ببین یجا گیر افتادم فعلا نمی‌تونم برگردم پیشت... تو همونجا پیش مادربزرگم بمون... مبادا از خونه خارج بشی اگه ... ببین نهال دارم تاکید می‌کنم... اگه یوقت پلیس اومد سراغت یا هر کسی ... هرکسی اومد سراغت اظهار بی‌اطلاعی می‌کنی... حرصی و ترسیده لب زدم _نیما همین الانشم واقعا نمی‌دونم چی شده نمی‌دونم تو کجایی نمیدونم چرا الان اینجام خب معلومه هیچی نمی‌دونم زنگ زدی بگی چیزی نگو؟ نیما جان تروخدا از خودت بگو...حالت چطوره ؟ کی برمیگردی _ من خوبم... فعلا هیچی معلوم نیست وقتی سکوتش رو دیدم با فکر اینکه نکنه تماس قطع شده اول نگاهی به صفحه کردم و وقتی خیالم راحت شد تند تند صداش کردم _الو نیما... عزیزم... چرا حرف نمی‌زنی؟ غمگین ادامه داد _نهال بابام رو گرفتن صداش بغض داشت و همین باعث شد من هم بغضم بگیره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ بابات؟ کیا گرفتنش؟ _باید قطع کنم نهال دوستِت دارم و بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد _الو الو گفتنم بی‌فایده بود... کمی به گوشی توی دستم نگاه کردم اشک بی‌مهابا روی گونه‌هام می‌چکید آروم زمزمه کردم یعنی پدرشو کیا گرفتن؟ _تا کی باید اینجا باشم؟ منصوره صدام کرد _نهال جان چرا بهش نگفتی بی‌بی بیمارستانه؟ بی حرف نگاهش کردم گوشیو روی پیشونیم چسبوندم و با گریه گفتم _توقع داری تو این وضعیتی که خودش داره بره عیادت مادربزرگ؟ آب دهنش رو قورت داد کمی نگاهم کرد _نه عزیزم... به هرحال باید می‌دونست تو هم شرایطتت خیلی عادی نیست از فردا همسایه‌ها میان حال بی‌بی رو از من بپرسن یا کمک من کنند. رفت و‌ امد میشه تو خونه تازه متوجه منظورش شدم چهار دست و‌ پا خودم رو بهش رسوندم _حالا چیکار کنم؟ اگه گوش به گوش به دشمنای نیما برسه من اینجام چی؟ یوقت نیان سراغم؟ _یه فکری می‌کنیم حالا... نترس... یهو انگار که فکری به سرش زده باشه خواست چیزی بگه اما زیر لب زمزمه کرد _یعنی دروغ بگیم؟ ملتمسانه نگاهش می‌کردم کمی فکر کرد و‌ گفت _بهرحال جون یه ادم در خطره این موقع می‌تونیم دروغ مصلحتی بگیم دیگه درسته؟ وقتی سکوتم رو دید خودش با خنده جواب داد _آره دیگه... الان شرایط شما خاصه... برای اینکه یوقت جونتون در خطر نباشه ‌‌دردسر درست نکنیم مجبوریم راستش رو نگیم درواقع کمی دروغ بگیم قطعا خدا از دلمون خبر داره و مارو میبخشه... بعد هم دستاش رو بالا گرفت _خدایا به بزرگی خودت ببخش فکر دیگه ای به ذهنم نمی‌رسه... بعد هم نگاهش رو دوخت بهم ببین نهال جان... هرکی اومد بهش میگیم تو برادرزاده‌ی من هستی و مدتی مهمون من بودی مردد نگاهش می‌کردم که گفت _آخه خیلیا خونواده‌ی من رو نمیشناسن یکی از برادرزاده‌هام دانشجوئه تو هیچکدوم از مراسمات ما شرکت نکرده... اخه قبل از کنکورش هم جایی نمی‌رفت و موام درس می‌خوند برای همین می‌گیم اسم تو لیلاست خوبه؟ فکر بدی نبود _لیلا؟ آره اسم برادرزادم لیلاست خیلیا می‌دونن برادرزاده‌م لیلاست اما از وقتی بچه بود به بعد ندیدنش سر تکون دادم _باشه حالا باید چیکار کنم؟ هیچی... بهتره الان بخوابیم تا صبح بتونیم زودتر بیدار بشیم و اگه کسی اومد ازش پذیرایی کنیم چهره‌ش رنگ شرمندگی گرفت _البته زحمتا میفته گردن شما من که فعلا زمین‌گیرم و وبال گردن شما برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم _این چه حرفیه عمه جان... تو عشق منی با این حرفم خنده‌ش گرفت _خوبه از الان تو نقشت فرو رفتی من هم متقابلا خندیدم _بله دیگه... راستی عمه جان نهال کیه؟ با صدا خندید و گفت _خدا نکشتت لیلا منم نهال نمی‌شناسم هردو بهم خندیدیم غمگین و افسرده گفتم _باید خوب تمرین کنم یوقت گاف ندم... ممکنه یادم برهو خودم رو رسوا کنم _نه بابا اینجوری که تو نشون دادی کارتو خوب بلدی... پس واقعا تو لیلا هستی منم عمه منصوره درس و دانشگاهت به تازگی تموم شده و اومدی اینجا که بهم سر بزنی و منم نگهت داشتم... یهو با صدای بلند زد زیر خنده _فقط یه چیزی همه میدونن لیلا مجرده یوقت خواستگار پیدا کردی چی؟ با این حرفش قهقهه سر دادم _اشکال نداره اگه مورد مناسبی بود به نیما می‌گم طلاقم بده تا با طرف ازدواج کنم یهو خنده از چهره‌ش پرید لبش رو گاز گرفت _دختر خوب این چه حرفیه که می‌زنی؟ شرمنده با گفتن ببخشید سرم رو پایین انداختم _منصوره خانم خودت تا حالا فهمیدی که من چقدر عاشق نیمام... بخدا شوخی کردم.. _بدون اینکه نگاهم کنه به آرومی گفت _شوخیش هم قشنگ نیست عزیزجان بلانسبتِ تو... میدونم تو اهلش نیستی اما همینایی که به خطا و گناه میفتن یا شنیدن گناه دیگران اذیتشون نمی‌کنه بخاطر اینه که قبح خیلی خطاها و گناها براشون ریخته... همیشه کم‌کم از همین شوخیا شروع می‌شه... حرمت همسری خیلی بالاست نباید با شوخی شکسته بشه... تو این مدت اخلاق منصوره خانم دستم اومده دقیقا شبیه خونواده خودم بود... مثل مامان و زینب مثل نیلوفر و نسرین و عمه... اونا هم همین قدر حساس بودند... _درست میگین شما... خونواده‌ی نیما این مدل شوخیها بینشون زیاد بود... برای همین منم تو همین یسال خیلی تغییر کردم ادامه دادم _حتی شنیده بودم که فرشته گاهی با شوخی به فیروز خان می‌گفت اگه اذیتم کنی طلاق میگیرم و زن اقا بوری می‌شم هینی کشید فرشته؟ یعنی مادرشوهرت؟ _آره... آقا بوری یه جوون سی و پنج ساله بود که تو دستگاه فیروزخان کار می‌کرد جوون خوشتیپ و خوش قیافه‌ای بود کاملا بور بود شبیه اروپاییها... اسمشم صدرا بود کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨