با بهزاد تو دانشگاه هم کلاسی بودیم و همون موقع به هم علاقهمند شدیم یک سالی از تموم شدن درسمون گذشت که بهم پیشنهاد داد یه محرمیت موقت بینمون خونده بشه بلکه بیشتر با هم آشنا بشیم، ولی فعلا خونوادهامون چیزی نفهمن منم قبول کردم ولی بعد از شش ماه بهش گفتم، من میرم. تو هم اگر من رو میخوای بیا خواستگاریم، بهزاد خیلی اصرار کرد. که یه مدت دیگه همینطوری با هم باشیم. اما من گفتم باید برم. بهزاد که مطمئن شد من تصمیمم رو گرفتم. جلوم ایستاد و گفت نمیشه بری چون من یه کار نا تمام دارم. از لحن حرف زدنش فهمیدم که یه فکر شیطانی در سرش داره. بهش گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
⭕️🔴⭕️
🔸اولین تصویر از عاملان عملیات تروریستی کرمان
#حاج_قاسم #کرمان #حادثه_تروریستی
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🎥کلیپی زیبا از اجرای سرود فرمانده سلام در اجتماع دختران حاج قاسم، با اجرای این سرود کولاکی بپا کردن، بزن روی لینک بیا ببین و کیف کن☺️🖤
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
سلام فرمانده جدید غوغا کرده👆👆😍🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم نشستیم
به پایین کوه و اطراف نگاه کردم
قبلا زیاد به اینجا اومده بودم
اما همه ی مناظر و چشم انداز مقابلم از همیشه زیباتر بود
انگار رنگ گلهای ریزِ خود رو و برگهای درختان سربه فلک کشیده
وحتی آب رود کوچک کنار
جاده قشنگتر شده بودند...
و حتی سنگ های قهوه ای و خاکستری کوه جلوه ی زیباتری پیدا کرده بودند.
زیبایی همه چیز صد چندان شده بود و این از معجزه ی عشق من به مسعود بود.
نگاهم به مسعود افتاد با لبخند نگاهم میکرد خجالت کشیدم و دوباره چشم به اطراف چرخوندم ،
_مگه اولین باره اومدی اینجا این طوری اطراف رو نگاه میکنی؟
نه اتفاقا خیلی با مامان یا داداشها و زنداداشهام اومده بودم اما الان همه چی انگار تغییر کرده
رنگ و شکل همه چی قشنگتر و جذاب تر شده.
احتمالا به خاطر حضور منه
_آره؟
خندیدم و اینبار بدون خجالت گفتم: صددرصد.
اونم خندید
بلندتر خندید
بالاخره خندهش رو مفصل دیدم
چرخیدم سمتش و پرسیدم
آقا مسعود چرا همش از من فراری هستی؟
احساس میکنم دوست نداری من رو ببینی
توقع ابن حرف رو ازم نداشت...
چون یهو رنگش پرید
_چی؟
نه... نه کی گفته؟ مگه کسی چیزی گفته؟
سعید چیزی بهت گفته؟
شونه بالا دادم
_نه
_محبوبه؟
_نه...
با دلخوری گفتم سعید یا محبوبه چی رو باید بهم میگفتند که نگفتن؟
چرا اینقدر دست دست میکنی؟
هرحرفی داری بی تعارف بگو بهم...
ناسلامتی من و شما باهم
از ادامهی حرفم خجالت کشیدم
ولی شرم رو پس زده و ادامه دادم
_من و شما نامزد هم هستیم
اگه قرار باشه با تعارف و رودرواسی باهم رفتار کنیم که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
_همیشه فکر میکردم خیلی آروم و خجالتی باشی...
آخه محبوبه همیشه حال درونیش رو با شیطنتاش نشون میده اما در مورد تو یه چیز دیگه فکر میکردم
_یعنی بدتر ازچیزیم که فکرش رو میکردی؟
_نه...
نه اتفاقا خیلی بهتری
_خوب پس حرفی که چند روزه باید بشنوم رو بهم بگو خواهش میکنم
_ها؟
وانمود کرد حرفش رو یادش رفته
_من این روزها خیلی بهم ریختهام
فرصت میخوام
باید یکم به اوضاع سروسامون بدم بعدش همه چی خوب میشه.
_میشه بپرسم میخوای به چی سروسامون بدی؟
_ها؟ عه... ولش کن... فکر کنم حله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از رفتارهای متناقضش هیچی سر در نمیارم.
همیشه همه از عاقل بودن مسعود و سر به هوایی سعید میگفتن ولی تو همین بیست روز شناختی که من نسبت به نامزدم پیدا کردم
تنها تعریفی که از شخصیتش میتونستم داشته باشم کلمه ی مرموز بود.
فیلم سینمایی خانم مارپل رو دیده بودم
کاش قابلیت های خانم مارپل رو هم داشتم و میتونستم یمدت مثل یه کاراگاه خبره تعقیبش کنم
و از دور مراقب رفتارهاش باشم یا از خاله و بقیهی اعضای خونوادهش حرف بکشم تا شاید بفهمم معنی این رفتارهاش چیه؟
با تکون دادن دست مسعود مقابل چشمهام به خودم اومدم.
نگاهش کردم
کجایی؟ چندبار صدات کردم.
هیچی تو فکر بودم.
به چی فکر میکردی حالا؟
چیز خاصی نبود
یهو صدای قار و قور شکمم بلند شد از خجالت کمی جابجا شدم.
اخ ببخشید حواسم نبود صبح زود اومدم دنبالت حتما هنوز صبحونه نخورده بودی آره؟
اره چون مهمون داشتیم برای همین دیرتر صبحونه میخوردیم که قبلش تو اومدی دنبالم.
پس پاشو که برگردیم،
اخه تا اینجا که اومدیم نزدیک امامزاده رسیدیم نمیشه یه زیارت کنیم بعد برگردیم؟
باشه پس زود تمومش کن.
رفتم وارد امامزاده شدم.
زیارت نامه ی چند خطی رو خوندم و بعد از سلام برگشتم بیرون دیدم مسعود منتظرمه.
کفشهامو پوشیدم و راه افتادیم
توی راه هر چی منتظر شدم چیزی نگفت،
توی دلم گفتم:
این دلش میخواد با هم بگردیم اونوقت به دروغ میگه میخوام حرف بزنم،
شونه بالا دادم و سرخوش از اینکه در کنار او قدم میزدم به خونه برگشتیم .
اینبار از سر کوچه داخل نیومد و همونجا خداحافظی کرد و رفت.
منم سرخوش رفتم توی خونه.
هر کی یه جور سربه سرم میگذاشت.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
روزها از پی هم میگذشت سعید زود به زود به محبوبه سر مزد و بیشتر اوقات اون رو به خونهی خودشون میبرد
ولی از اون دفعه که مسعود من رو به امامزاده برد دیگه سراغی ازم نگرفته،..
خیلی دلتنگش شده بودم اما روم نمیشد از سعید یا خاله که معمولا هر دو روز یساعتی میاد خونه مون چیزی بپرسم،
هروقت مامان از خاله حال مسعود رو میپرسه ، اونم اظهار بی اطلاعی میکنه و میگه کارش زیاده شبام تا دیروقت تو شهر میمونه.
شب ها دیر وقت میرسه و صبح ها آفتاب نزده میره.
بچه م لابد میخواد به زندگیش سروسامون بده تا بتونه زودتر عروسش رو به خونه ش ببره.
منم از این حرف خاله حسابی کیفور میشدم.
ولی این انصاف نبود
من هم دلم تنگ میشد براش،
لااقل گهگاه بهم یه سر میزد چی میشه؟
سئوال پرتکراری که مدام از خودم میپرسیدم این بود که
یعنی خودش دلتنگ من نمیشه؟
دیروز مامان به خاله گفت
به مسعود بگو ما نمیگیم قید کارش رو بزنه اما برای آبروداری پیش درو همسایه هم که شده هر چندروز یه بار در این خونه رو بزنه،
چند روز پیش باهمسایه ها دم در نشسته بودیم و اختلاط میکردیم یهو شهناز عروس بزرگهی اوستا نصرالله میپرسید چرا داماد بزرگهت هیچوقت نمیاد خونهتون؟ فقط داماد کوچک تون رو هرروز میبینیم.
تا اومدم جوابش رو بدم ننه شمسی هم میگه آره منم هروقت داماد کوچک تونو این اطراف میبینم میفهمم یا خونه شما داره میاد یا که داره از خونه تون برمیگرده،
اما اقا مسعود رو اصلا ندیدم بیاد خونه تون.
.
بعدم تک تک میپرسیدن مگه مسعود نمیاد منصوره رو ببینه؟ اون یکی میگه چرا نمیاد؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خواهر به پسرت بفهمون اینجا روستاست
محیط کوچیکه مردم سرشون تو زندگیه همه.
من چی جواب این آدما رو بدم؟
خاله هم سری تکون داد
_ باشه بهش میگم آبجی جان چرا اینقدر حرص میخوری؟
شب خونهی خواهرشوهرم یعنی نسرین دعوتیم، فقط منو محبوبه و مامان و بابا.
اگه مسعود رو ببینم حتما سرش کلی غر میزنم که چرا به دیدنم نمیاد
شایدم اصلا باهاش سرسنگین برخورد کنم تا حالش جا بیاد...
خونهی نسرین به بزرگی خونهی خاله نیست برای همین داداشهای من رو دعوت نکرده، اما خواهرو برادرهای خودش رو دعوت کرد
با اینکه تعداد مهمونها کمتر از خونهی خالهست اما همه اجبارا دوستانه و دوشادوش هم نشستیم....
.
سعید هم که مثل همیشه رفته کنار محبوبه و مامان نشسته
این منم که تنها و غریب موندم.
آقا مسعود هم که مطابق معمول هنوز نرسیده،
معلومه نسرین هم کلی از دستش شاکیه،
مدام به خاله غر میزد و میگفت اونهمه به مسعود سفارش کردم که حق نداره امشب خونهی من دیر بیاد اما بازم میبینی کار خودشو کرد و هنوز نیومده.
فقط بلده با آبروی ماها بازی کنه،
مامان خانم یوقت چیزی بهش نگیا
خاله که حسابی شرمنده و کلافه بود گفت
_ وای نسرین سرم ترکید بسه دیگه.
بغض به گلوم فشار آورد
همون لحظه بابا با دلخوری رو به خاله گفت
_آقا مسعود نمیخواد دست از قایم موشک بازیهاش برداره؟
یه بار نشده ازش بپرسید دلیل این کارش چیه؟
سعید هم اندازهی اون کار داره پس چطوره که همیشه مسعود وقت برا مهمونی رفتن نداره؟
مثلا این مهمونی برای اون و نامزدش هم هست
عمو ولی که تاحالا با شرمندگی سر به زیر انداخته بود رو به خاله گفت
_بفرما زن... همینو میخواستی؟
دیشب که خواستم با مسعود حرف بزنم و بگم امشب دیر نکنه
نذاشتی و گفتی خودم میگم پس کو؟ چرا بازم دیر کرده؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با عرض سلام خدمت شما همراهان گرامی کانال
این دو پارت ِ از قلم افتاده امروز بارگذاری شد
لطفا مجددا مطالعه بفرمایید
ممنون از صبوری شما 🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۵۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله که جوابی نداشت
با دلخوری رو به شوهرش گفت
_چه فرقی میکنه آقا ولی خودم بهش گفتم دیگه
عمو دستش رو تکون داد
_ایناهاش این از گفتن تو...
اگه خودم بهش گفته بودم که تا الان خونه بود بلکهم زودتر از مهموناش...
دیگه کسی چیزی نگفت
برای شام هرچی منتظر شدیم مسعود نیومد
آخرسر عمو ولی با عصبانیت رو به به نسرین و خاله گفت:
تا کی مهمون هارو معطل این شازده پسر نگه میدارید؟
پاشید سفره رو پهن کنید ،
شوهر نسرین هم که خیلی وقته اخم به صورتش نشسته گاهی یه چشم غره به زنش میرفت
یه شب دیگه در کنار خونواده ی خودم و نامزدم در غربت کامل شام رو خوردم.
اونم چه شامی، از ترس اخمهای بابا و غرغرهای عمو به خاله یکم از غذایی که کشیده بودم رو خوردم تا بیشتر از این بحثو جدل نشه
به اصرار نسرین بطری نوشابهی باز شدهی روبروم رو برداشته و جرعهای ازش خوردم
اما کام تلخم تلختر از قبل شد انگار که زهر به کامم میریختم.
بغض به گلوم چنگ میزد
با گفتن ببخشید بلند شده و به آشپزخونه رفتم
نسرین دنبالم اومد دیگه نتونستم جلوی گریههام رو بگیرم همونجا کنار در نشستم و بی صدا گریه سر دادم.
محبوبه و خاله هم بالاسرم ایستاده بودند،
نشستند جلوی پام و قربون صدقهم میرفتند،
ازم میخواستند که آروم باشم.
خاله زیر لبی مسعود رو فحش میداد که امشب رو کوفت همه کرده و با نیومدنش آبروی همه شون رو برده
ازم عذرخواهی میکرد که اینقدر مسعود بی ملاحظه شده.
_خاله جان مسعود اصلا آدم بی ادب و بی ملاحظهای نبود
نمیدونم چش شده توی این یک ماهه
همش تو خودشه و دو کلام با هیشکی حرف نمیزنه....
کمکم آشپزخونه شلوغ شد بقیهی بچههای خاله و نوههاش وسایل سفره رو جمع میکردند و میاوردند اونجا.
زیر نگاههاشون داشتم آب میشدم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۵۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان جلوی در اومد صدام کرد
_منصوره پاشو بابات میگه بریم.
خاله با شرمندگی و تن صدای آروم همزمان که از آشپزخونه بیرون میرفت گفت:
_ کجا با این عجله؟
بچهم نسرین کلی تدارک دیده
مثلا میخواد زنداداشهاش رو پاگشا کنه ...
بابا با دلخوری و اخمی که میدونستم هرلحظه داره عمیقتر میشه گفت:
_خیلی ممنون به اندازه ی کافی خوش گذشته.
کدوم پاگشای عروسی؟
عروسی که دوماد کنارش نیست مگه پاگشا کردن داره؟
خودتون خوب میدونیم من اهل حرفای خاله زنکی نیستک
ولی مسعود دیگه شورش رو در اورده...
مثلا ما مهمون مسعود و خونوادهش بودیم اون از اون شب خونهی خودتون اینم از امشب
آقای داماد کجاست؟
بعد هم با تشر اسم من و مامان رو آورد
_ زودباشید بریم.
تا کفشها مونو بپوشیم خاله و عمو ولی و نسرین و خواهراش کلی عذرخواهی کردند، همونجا توی ایوون نسرین کادوشو بهم داد.
با بغض گفت مبارکت باشه .
ان شاالله یه شب دوتایی دعوتتون میکنم این دفعه اصلا حساب نیست.
زیر لب تشکر کردم و دنبال مامان و بابا راه افتادم.
محبوبه به مامان گفت
_مامان منم بیام باهاتون؟
یهو بابا با حرص و تشر برگشت به طرفش و با کنایه جواب داد
_نه تو همینجا بمون،
راه بیفت بیا دیگه.
چهار نفری برگشتیم خونه.
توی راه آروم گریه میکردم و اشک میریختم مامان هم آروم قربون صدقهم میرفت و ازم میخواست گریه نکنم چون ممکنه کسی از همسایه ها ببینه و آبرومون بره.
تا صبح فقط گریه کردم محبوبه هم پا به پای من تا صبح بیدار بود و بهم امید میداد که ان شاالله همه چی درست میشه.
اونم حق داشت نگران روابطمون با خونوادهی شوهرش باشه.
صدای غرغر بابا و التماس های مامان هم میومد.
نمیفهمیدم چی میگن اما معلوم بود مربوط به اتفاقای دیشبه.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوروز از اون جریان گذشت اما
بابا هنوز اخماش تو هم بود که خاله و عمو ولی به خونه مون اومدند.
از قیافههاشون شرمندگی میبارید
کمی با بابا حرف زدند که صدای داد و فریاد بابا بلند شد.
حرفهایی میزد که ما سر در نمیآوردیم منو محبوبه هر چقدر هم که خواستیم رمز گشایی کنیم تا بفهمیم جریان چیه فقط چند تا حدس وحشتناک بود.
که جرات به زبون آوردنش رو نداشتیم.
چند روز بود که بابا از خونه بیرون نرفته و مدام یه چیزی رو بهونه میکنه و به مامان یا من و محبوبه ایراد میگیره.
بطرز مشکوکی از سعید هم دیگه خبری نیست و این طرفا آفتابی نمیشه.
وسط هفته بود و برادرام اومده بودن به خونه ی ما.
این دفعه همهشون تنهایی اومدند .
دلشوره ی عجیبی گرفتم.
یاد داد و بیدادهای بابا و فحشهایی که نثار مسعود میکرد دوباره سردرد و هجمهای از افکار پوچ و مزاحم رو به سراغم اورد.
با خودم گفتم نکنه مسعود افتاده تو کار خلاف؟
بابا همیشه معتقد بود جوونی که بعد از تاریکی هوا به خونه برگرده، فاتحه شو باید خوند.
یادمه برادرهام قبل از ازدواجشون همیشه اگه بعد از تاریکی هوا به خونه میومدند بابا کلی توبیخشون میکرد
و میگفت اگه از این بهبعد یه ساعت دیرتر از غروب آفتاب بیایید خونه راهتون نمیدم.
میگفت جوونی که شب تا دیروقت بیرون از خونه ش باشه لاشخورا به هزار راه خطا میکشونند
و معلوم نیست جه بلایی سرش بیاد .
تو این یه ماه یه چیزی که از مسعود فهمیدم اینه که شب ها خیلی دیر به خونه بر میگرده و خاله میگفت همیشه هم تو خودشه.
ذهنم مرور میکرد
نکنه واقعا داره کارهای خلاف میکنه؟
اگه خلافکار شده باشه چی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اره حتما مسعود افتاده تو کار خلاف،
اشکام دوباره راه افتادند.
خدایا چرا من اینقدر بدبختم.
بیچاره بابا حتما بخاطر همین موضوع چند روزه که اعصابش داغونه.
از ترس آبرو و آینده ی منه.
خدایا کمکمون کن،
کاش که دروغ باشه،
ای کاش حدس من غلط باشه.
وقتی به محبوبه در مورد کشفیات جدیدم گفتم کلی گریه کرد میگفت اگه مسعود تو کار خلاف باشه بابا نمیذاره من با سعید ادامه بدم حتما طلاق منم میگیره.
دلم از گریههاش ریش شد
غروب همون روز گریه میکرد و میگفت:
لابد بابا میخواد نامزدیمون رو با سعید و مسعود بهم بزنه که این چند روز سعید یبارم نیومده دم در؛
لابد دلیل دعواها و اخم و تشر های بابا همینه،
حتما امشبم گفته داداش ها زنهاشون رو نیارند که ابروشون پیش اونها نره
با این که خودمم چند بار به این نتیجه رسیده بودم اما با شنیدنش از زبون محبوبه دلم هری ریخت
اشکام سرازیر شد
گفتم
_ یعنی واقعا حقیقت داره؟
_چه میدونم والله
از رفتارهای این ها تنها همین نتیجه برامون میمونه.
اخه دیروز بابا سعید رو فحش میداد و میگفت غلط کرده کاری میکنم عشق و عاشقی یادش بره.
_کاش زودتر بفهمیم قضیه چیه؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نهال جان صدای زنگ گوشی بیبی نیست؟
منی که حسابی غرق خاطرات منصوره خانم شده بودم تازه به خودم اومدن...
کمی اطرافم رو بررسی کردم که دوباره منصوره گفت
_انگار صداش از ایوون میاد...
درحالیکه از جام بلند میشدم
_درسته... از اونجا که اومدم لابد روی زمین جا مونده...
درست حدس میزدم روی پلهی جلوی در بود...
تا بردارم صدا قطع شد...
ناامید به صفحهی گوشی نگاه کردم...
شمارهی ناشناس بود...
دلم میخواست شماره رو بگیرم
شاید نیما باشه
مردد به شماره نگاه میکردم که دوباره زنگ خورد
تماس رو وصل کردم
_بله
_الو نهال... کجایی؟
نیمای من بود...
برای اولین بار بدون سلام گفتم
_ نیما...هیچ معلوم هست کجایی؟
_من الان جام امنه...
ببین یجا گیر افتادم فعلا نمیتونم برگردم پیشت...
تو همونجا پیش مادربزرگم بمون... مبادا از خونه خارج بشی
اگه ... ببین نهال دارم تاکید میکنم... اگه یوقت پلیس اومد سراغت یا هر کسی ... هرکسی اومد سراغت اظهار بیاطلاعی میکنی...
حرصی و ترسیده لب زدم
_نیما همین الانشم واقعا نمیدونم چی شده نمیدونم تو کجایی نمیدونم چرا الان اینجام خب معلومه هیچی نمیدونم زنگ زدی بگی چیزی نگو؟
نیما جان تروخدا از خودت بگو...حالت چطوره ؟ کی برمیگردی
_ من خوبم... فعلا هیچی معلوم نیست
وقتی سکوتش رو دیدم با فکر اینکه نکنه تماس قطع شده اول نگاهی به صفحه کردم و وقتی خیالم راحت شد تند تند صداش کردم
_الو نیما... عزیزم... چرا حرف نمیزنی؟
غمگین ادامه داد
_نهال بابام رو گرفتن
صداش بغض داشت
و همین باعث شد من هم بغضم بگیره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ بابات؟ کیا گرفتنش؟
_باید قطع کنم نهال
دوستِت دارم
و بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد
_الو الو گفتنم بیفایده بود...
کمی به گوشی توی دستم نگاه کردم
اشک بیمهابا روی گونههام میچکید آروم زمزمه کردم
یعنی پدرشو کیا گرفتن؟
_تا کی باید اینجا باشم؟
منصوره صدام کرد
_نهال جان چرا بهش نگفتی بیبی بیمارستانه؟
بی حرف نگاهش کردم
گوشیو روی پیشونیم چسبوندم و با گریه گفتم
_توقع داری تو این وضعیتی که خودش داره بره عیادت مادربزرگ؟
آب دهنش رو قورت داد کمی نگاهم کرد
_نه عزیزم... به هرحال باید میدونست تو هم شرایطتت خیلی عادی نیست
از فردا همسایهها میان حال بیبی رو از من بپرسن یا کمک من کنند.
رفت و امد میشه تو خونه
تازه متوجه منظورش شدم
چهار دست و پا خودم رو بهش رسوندم
_حالا چیکار کنم؟
اگه گوش به گوش به دشمنای نیما برسه من اینجام چی؟ یوقت نیان سراغم؟
_یه فکری میکنیم حالا... نترس...
یهو انگار که فکری به سرش زده باشه خواست چیزی بگه اما زیر لب زمزمه کرد
_یعنی دروغ بگیم؟
ملتمسانه نگاهش میکردم
کمی فکر کرد و گفت
_بهرحال جون یه ادم در خطره این موقع میتونیم دروغ مصلحتی بگیم دیگه درسته؟
وقتی سکوتم رو دید خودش با خنده جواب داد
_آره دیگه... الان شرایط شما خاصه... برای اینکه یوقت جونتون در خطر نباشه دردسر درست نکنیم مجبوریم راستش رو نگیم درواقع کمی دروغ بگیم
قطعا خدا از دلمون خبر داره و مارو میبخشه...
بعد هم دستاش رو بالا گرفت
_خدایا به بزرگی خودت ببخش فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسه...
بعد هم نگاهش رو دوخت بهم
ببین نهال جان... هرکی اومد بهش میگیم تو برادرزادهی من هستی و مدتی مهمون من بودی
مردد نگاهش میکردم که گفت
_آخه خیلیا خونوادهی من رو نمیشناسن
یکی از برادرزادههام دانشجوئه تو هیچکدوم از مراسمات ما شرکت نکرده... اخه قبل از کنکورش هم جایی نمیرفت و موام درس میخوند برای همین میگیم اسم تو لیلاست
خوبه؟
فکر بدی نبود
_لیلا؟ آره اسم برادرزادم لیلاست
خیلیا میدونن برادرزادهم لیلاست اما از وقتی بچه بود به بعد ندیدنش
سر تکون دادم
_باشه
حالا باید چیکار کنم؟
هیچی... بهتره الان بخوابیم تا صبح بتونیم زودتر بیدار بشیم و اگه کسی اومد ازش پذیرایی کنیم
چهرهش رنگ شرمندگی گرفت
_البته زحمتا میفته گردن شما
من که فعلا زمینگیرم و وبال گردن شما
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_دستم رو روی شونهش گذاشتم
_این چه حرفیه عمه جان... تو عشق منی
با این حرفم خندهش گرفت
_خوبه از الان تو نقشت فرو رفتی
من هم متقابلا خندیدم
_بله دیگه...
راستی عمه جان نهال کیه؟
با صدا خندید و گفت
_خدا نکشتت لیلا منم نهال نمیشناسم
هردو بهم خندیدیم
غمگین و افسرده گفتم
_باید خوب تمرین کنم یوقت گاف ندم...
ممکنه یادم برهو خودم رو رسوا کنم
_نه بابا اینجوری که تو نشون دادی کارتو خوب بلدی...
پس واقعا تو لیلا هستی منم عمه منصوره
درس و دانشگاهت به تازگی تموم شده و اومدی اینجا که بهم سر بزنی و منم نگهت داشتم...
یهو با صدای بلند زد زیر خنده
_فقط یه چیزی همه میدونن لیلا مجرده یوقت خواستگار پیدا کردی چی؟
با این حرفش قهقهه سر دادم
_اشکال نداره اگه مورد مناسبی بود به نیما میگم طلاقم بده تا با طرف ازدواج کنم
یهو خنده از چهرهش پرید
لبش رو گاز گرفت
_دختر خوب این چه حرفیه که میزنی؟
شرمنده با گفتن ببخشید سرم رو پایین انداختم
_منصوره خانم خودت تا حالا فهمیدی که من چقدر عاشق نیمام... بخدا شوخی کردم..
_بدون اینکه نگاهم کنه به آرومی گفت
_شوخیش هم قشنگ نیست عزیزجان
بلانسبتِ تو... میدونم تو اهلش نیستی اما همینایی که به خطا و گناه میفتن یا شنیدن گناه دیگران اذیتشون نمیکنه بخاطر اینه که قبح خیلی خطاها و گناها براشون ریخته...
همیشه کمکم از همین شوخیا شروع میشه...
حرمت همسری خیلی بالاست نباید با شوخی شکسته بشه...
تو این مدت اخلاق منصوره خانم دستم اومده دقیقا شبیه خونواده خودم بود...
مثل مامان و زینب
مثل نیلوفر و نسرین و عمه...
اونا هم همین قدر حساس بودند...
_درست میگین شما...
خونوادهی نیما این مدل شوخیها بینشون زیاد بود...
برای همین منم تو همین یسال خیلی تغییر کردم
ادامه دادم
_حتی شنیده بودم که فرشته گاهی با شوخی به فیروز خان میگفت
اگه اذیتم کنی طلاق میگیرم و زن اقا بوری میشم
هینی کشید
فرشته؟ یعنی مادرشوهرت؟
_آره... آقا بوری یه جوون سی و پنج ساله بود که تو دستگاه فیروزخان کار میکرد
جوون خوشتیپ و خوش قیافهای بود کاملا بور بود شبیه اروپاییها... اسمشم صدرا بود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
اوایل فرشته میگفت زن صدرا میشم
فیروز خان که لجش در میومد میگفت من به این خوشتیپی و با نفوذی رو بیخیال بشی بری زن اون بوری بشی؟
اونم یاد گرفت ازون به بعد میگفت آقا بوری
_لابد پیش شماها و پسراشونم میگفتن؟
_آره این شوخیا رو راحت به زبون میاوردن
_آقا نیما چی؟ اونم ازین شوخیا میکنه؟
لبم رو پایین دادم
_من دیگه عادت کردم
اما الان که شما گفتی یادم اومد که منم قبلا حساسیت داشتمبه اون حرفا و موضع میگرفتم ... ولی از کی برام عادی شده نمیدونم
آه بلندی کشیدم
_شاید برای همینه که خیلی وقته دیگه تو زندگی با نیما احساس امنیت روانی نداشتم...
هر لحظه احساس میکردم ممکنه به راحتی یه دختر دیگه رو جایگزین من کنه...
_هوووو همچین میگی خیلی وقته انگار چند وقته ازدواج کرده؟
_درسته که یه ساله ازدواج کردیم اما تو همین یه سال اندازهی ده سال فراز و نشیب داشتیم باهم...
_انشاالله که باهم بودنتون بشه صدو بیست سال... الهی کنار هم خوشبخت باشید همیشه
_ممنون از دعای قشنگت
_قربونت عمه جان...
شنیدن لفظ عمه لبخند به لبم اورد
_معلومه ازون عمههای مهربون هستین
_نمیدونم شاید
ولی هم برادرزادههام رو خیلی دوست داشتم وهم خواهر زادههامو
خواهرتون محبوبه الان چند تا بچه داره؟
دوتا یه دختر و یه پسر
هردوشون هم عشق من هستند...
اما از وقتی فهمیدم شوهرش باعث و بانی همهی بدبختیهای من بوده نتونستم مثل قبل با محبوبه ارتباط برقرار کنم... خصوصا وقتی دیدم خیلی راحت با قضیه کنار اومد و گفت سعید بخاطر علاقهای که بهش داشته اون کارو کرده...
با بغض گفت
_حتی خواهرمم نتونست درکم کنه یا بهم حق نداد که مدتی با شوهرش سرسنگین باشم
_منصوره خانم داشتی خاطراتت رو تعریف میکردی برام که نیما زنگ زد و کلامت قطع شد
_بقیهش بمونه برای بعد
یکم بخوابیم که بتونیم برای نماز صبح بیدار بشیم
مطمئنا فردا روز پرکاری داری
تا وقتی بیبی خونه بود هرکی در خونه رو میزد میرفت دم در و با یه بهونهای ردش میکرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفش های تولید ملی حراج شد🔥
🔥شروع قیمت از ۱۶۹ تومان🔥
#ارسال_رایگان
کار بالا موجوده☝️✅️✅️
امکان تعویض و مرجوعی👍
بری توی این کانال به جای یکی، ۳ تا میخری بس که قیمتاشون پایینه🔥🔥🔥🤗
https://eitaa.com/pa_kat
تضمین کیفیت👍 تضمین قیمت👍
امکان تعویض و مرجوعی👍
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برار سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برار سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏