eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی‌ که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش می‌کنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری دارشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 داستانی در اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️من سلام شما را به شهدا خواهم رساند.. 🌹شهید محمدغفاری ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️ 🎥 کارشناس الجزیره بررسی میکند: چرا اسرائیل به ترور افسران سپاه پاسداران روی آورده است؟ | 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرش زو به چپ و راست تکون داد...کمی بهم نگاه کرد و گفت _برو محبوب رو رو صدا کن بیاد با اونم کار دارم. آروم پیش بقیه برگشتم حال بابا و مامان بهتر بود و نصیر داشت باهاشون حرف می‌زد محبوبه رو اونجا ندیدم به آشپزخونه رفتم دیدم یه گوشه غمبرک زده ، صداش کردم _پاشو بیا پیش داداش ناصر کارت داره، کمی نگاهم کرد و از جاش بلند شد. پشت سرش بیرون رفتم کنار هم مقابل ناصر ایستادیم. محبوبه ما رفتیم سراغ سعید خودش رو بهمون نشون نمی‌ده اونم ظاهرا ازمون فراریه. الانم هرجا باشه تا غروب دیگه خونه‌شونه. حاضر شو می‌برمت دم خونه‌ی خاله شاید بخاطر تو خودش رو نشون داد بلکه از زیر زبون این یکی بتونم حرف بکشم و ببینم مسعود چه مرگشه محبوبه با تن صدای اروم که معلومه از شرمندگیشه که در نمیاد گفت _من حاضرم داداش... فقط یه چادره که الان می‌پوشم. باهم راه افتادند. یه لحظه داداش ایستاد و رو کرد بهم _ما رفتیم... نمی‌خواد الان چیزی به کسی بگو بعدا اگه سراغمون رو گرفتن بگو کجا رفتیم رفتنشون رو تماشا می‌کردم‌ مساله اینه که مسعود منو نمی‌خواد حالا هر دلیلی که می‌خود داشته باشه... اشک روی گونه‌م رو با پشت دست پاک کردم آبروم رو بی‌خیال بشم... با این دل تنگ و شکسته و غرور له شده م چکار کنم؟ آخه چرا مسعود نباید من رو بخواد؟ من چیم از محبوبه کمتره که سعید چندساله اونجوری عاشق و دلباخته‌ی اونه و اونوقت مسعود که تاحالا من رو نمی‌دید حالام که چند وقته ابراز علاقه و خواستگاری کرده و نامزد شدیم ازم دوری می‌کنه... حرفی که سرزبونم اومد رو‌دوباره مرور کردم ابراز علاقه و خواستگاری... درسته خواستگاری کرده اما ابراز علاقه نکرده یکم به مغزم فشار آوردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه ربع بعد همه از رفتن محبوبه و داداش مطلع شدند بابا از رفتنشون ناراحت شد ولی چیزی نگفت تقریبا سه ساعت بعد هردو با چهره‌ای گرفته برگشتند... همه سراپاگوش بودیم... داداش نصیر رو به ناصر پرسید _یهو بی‌خبر کجا گذاشتین رفتین؟ محبوبه وسط حرفش پرید _داداش ناصر گفت بریم ناصر همینطور که به پشتی تکیه می‌زد دستی به صورتش کشید من گفتم محبوبه‌ رو ببرم شاید مردک بخاطر این خودشو نشون بده... محبوبه ناراحت از حرفش معترضانه اسمش رو صدا زد _وا داداش؟ به سعید چه ربطی داره که اینجوری می‌گی؟ داداش نگاه ازش گرفت و ادامه داد _ دیر اومد خونه‌شون... برای همین معطل شدیم. بابا پرسید _خب حالا نتیجه؟ محبوبه جواب داد _سعید گفت که من نمیدونم مسعود چشه؟ فقط یه بند می‌گه که دیگه منصوره رو نمی‌خواد. دلم شکست... بیشتر از اینکه از دست مسعود یا سعید بشکنه دلم از رفتار خواهرم شکست... چقدر راحت داره حرفاشونو منتقل می‌کنه حرف دلم رو شنید یا تازه االان متوجه حرفش شد که یهو نگاهش رنگ شرمندگی گرفت ناصر کمی جابجا شد و رو به داداش‌ها گفت رفتم جلو ببینم چی داره به محبوب میگه میبینم مرتیکه بی‌غیرت بی‌خاصیت برگشته بهش می‌گه چرا اینقدر سخت می‌گیرید؟ طلاق رو خدا واسه همین روزا گذاشته دیگه... بعد از طلاق بلاخره یکی دیگه میاد خواستگاری منصوره‌تون... چرا اینقدر سخت می‌گیرید؟ عصبانی شدم میگم آخه بی‌غیرت دختر خالته... خواهر‌زنته... عین خواهر خودت باید روش غیرت داشته باشی. باید حتما واسه خواهر خودتم همین مشکل پیش میومد تا بفهمی من الان چی میگم؟ بخدا اگه طلاق برای محبوبه بد نمی‌شد اول طلاق اینو از اون سعید بی‌غیرت میگرفتم. محبوبه با دلخوری اسم داداش رو کش دار صدا زد _دادااااش برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _زهر ماااار داداش... مگه دروغ میگم؟ مسعود ذات واقعیش رو الان نشون داده لابد پس فردا هم نوبت سعیده که اون روی خودش رو نشون بده.. هردوشون از یه قماشند. مامان بلند شد گفت فرستادم برن دایی و عموتونو خبر کنن بیان شب باع هم بریم خونه خاله‌تون. شامو بیاریم بخورید تا زودتر بریم ببینیم چه گِلی به سرمون بمالیم آخه. من که بی‌توجه به حال بقیه رفتم توی اتاق بغلی. خودشون سفره رو انداختند، معلومه هیچ کس چیزی نمی‌خوره که اخرسر بابا گفت: شماها که غذا نمی‌خورید پاشید پاشید لباس بپوشید تا اومدند راه بیفتیم بریم. زودتر این ماجرا رو درستش کنیم یکم دیگه دست دست کنیم کل روستا از گندی که این‌ پسره داره می‌زنه باخبر شدن تو‌دلم گفتم چه دل خوشی داری بابای من. دایی و عمو که بیان اینجا و دو کلمه از ماجرا رو بهشون بگید تا اخر شب زن‌دایی و زن‌عمو فهمیدند. اونا که بفهمند نیمساعت بعدش فک و فامیل‌هاشون یه ساعت بعدترش هم کل ده فهمیدند و آبرویی که همیشه از ریختنش واهمه داشتی به باد فنا رفته. من نمیفهمم الان رفتن شما بخاطر چیه؟ چه برید التماسش کنید و چه مجبور هردوش برای من تُفِ سربالاست چه مسعود طلاقم بده چه شماها راضیش کنید که طلاقم نده باز هم آبروی من رفته... پس چرا تلاش بی‌خود میکنین؟ چرا فکر غرور من نیستین؟ مگه من دخترت نیستم بابا؟ چرا یه بار از غرور و آبروی خودت به خاطر من نمی‌گذری؟ من که داشتم زندگیم رو می‌کردم خودت گفتی باید اول منصوره رو شوهرش بدم تا نوبت محبوبه برسه، خودت گفتی رسم ما همینه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خودت گفتی اگه غیر این بشه آبروم میره حالا اگه مسعود به حرف شماها به التماسهاتون، به تهدیدهاتون توجهی نکرد و برنگشت چی؟ آبروتون نمی‌ره؟ همین‌طور با خودم حرف می‌زدم و توی دلم با بابا جدل می‌کردم که دیگه نتونستم جلوی شیون و زاریم رو بگیرم. دوباره باصدای بلند های های زده بودم زیر گریه. مامان و محبوبه اومدند پیشم تا دلداریم بدن ولی اونها که نمی‌دونستند یه دلم تنگه مسعوده و شکسته ی بی‌معرفتیش. و یه دلم پِیِ جلسه‌ی امشبه که آخرش هرچی بشه نتیجه‌ش بی‌آبرویی واسه منه... مامان داشت دلداریم میداد اما من دلم نمی‌خواست به توصیه‌هاش اهمیت بدم دلم فقط گریه می‌خواست اونم بلند و بدون خجالت و بدون رعایت حال بقیه... اما دلم به حال مامان سوخت برای همین کم کم به خودم مسلط شدم آب دهنم رو قورت دادم و اشکهای چشمم رو با گوشه ی روسریم پاک کردم به مامان نگاه کردم . _مامان بالاخره چی میشه ؟ مامان‌ با بغض جوابم رو داد _الهی که هر چی که بشه خیر باشه برای تو... نگاهش به محبوبه افتاد ادامه داد خیر باشه برای همه مون... ناراحت لب زدم _التماس به مسعود خیره؟ مگه من چه گناهی کردم که ... نتونستم حرفم رو ادامه بدم مامان با غیض جواب داد _ مسعود غلط کرده... امشب با بابات و داداشات می‌ریم پوست از سرشون می‌کنیم. تو بدلت غم راه نده مادر جان. گریه ها و غصه‌هات دلم رو آتیش می.زنه. پیداش کنم یه تُف میندازم تو صورتش ... مبگم حیف اون همه محبتی که همیشه به تو داشتم. من فکر می‌کردم تو آدمی... مرام و معرفت داری شعور و شخصیت داری که دختر دسته گلم رو عقدت کردم وگرنه حیف دختر من که اسم آدم نامرد بی‌غیرتی مثل تو توی شناسنامه‌ش باشه. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5990173858185874679.mp3
1.66M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ سلام بر سلام نکاتی پیرامون اهمیت سلام بر وجود مقدس امام عصر علیه السلام... 🎵 قسمت اول عجل الله 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
♨️💯 چادرم رو‌جمع کردم و‌سرعتم رو بیشتر.هنوز حضور اون مزاحم رو پشت سرم حس می کردم:_خانم، افتخار می دید یه لیوان آبمیوه مهمونتون کنم؟ _خانم که وقتشون پُره، ولی من پایه ام. هر چی خواستی بخور مهمون من! صدا آشنا بود. برگشتم و نگاهم ناباور روی صورت شخصی که پشت سر اون مزاحم ایستاده بود، خشک شد. با چشمهای به خون نشسته نگاهش می کرد و دکمه های آستینش رو به قصد درگیری باز می کرد. پسر مزاحم هم که حسابی غافلگیر شدبود، طلبکارانه پرسید_جنابعالی؟ اخم سنگینی داشت و بدون اینکه چشم ازش برداره با خونسردی آستینش رو بالا می داد و گفت:_من مدیر برنامه های خانم هستم، قبلش باید با من هماهنگ میکردی! دیگه فرصت حرف زدن بهش نداد و به آنی مشت سنگینش روی صورت پسر فرود اومد. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ماجرای‌زندگی ثمین! دختری که برای رسیدن به عشقش خطر میکنه و یک سری اتفاقات باعث میشه اعتقاداتش رو از دست بده، تا حدی که به خیمه ی عزای امام حسین حمله میکنه و...😢 ‌❤️با عشق تو بر میخیزم❤️ (امیر و راحله)😍 http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
4_5857075299878967663.mp3
6.37M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ 🔸آرزویی که پیامبر صلی الله علیه وآله از آن تعجب کرد! 📚الكافي (ط - الإسلامية)، ج۸، ص۱۵۵ 📚مشابه در الخصال صدوق، حدیث ۲۱ عجل الله قصّه‌های مَهدوی 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️ان شاالله بیش از پیش خودرا وقف راه خدا و اسلام کنید.. 🌹شهید اسماعیل دقایقی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
محتواسازی معنا.pdf
1.22M
🌿🌹🌿 مجموعه عملکرد درخشان دولت فقط در سه ماه 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بهش می‌گم آخه بی لیاقت مگه بهتر از منصوره‌ی منم پیدا میشه که دختر یه پارچه جواهر من‌رو دیگه نخوای. دوباره داشت چشمه‌ی اشک‌هام به جوشش میفتاد که شانس آوردم صدای زنگ بلبلی در حیاط باعث شد مامان از پیشم بره. بعد از شام همه رفتند و فقط منو محبوبه موندیم. محبوبه که حالا خیالش از زندگی خودش راحت شده اومده بود که منو دلداری بده... منصوره جان آجی جونم اینقدر گریه نکن دیدی که همه‌شون رفتند خونه‌ی خاله بالاخره یه کاری میکنند دیگه. تروخدا اینقدر غصه نخور یه وقت سکته میکنی‌ها. اما هیچ کدوم این حرف ها منو آروم نمی‌کرد تو دلم خدا خدا می‌کردم و با تمام وجود صداش میزدم. خدایا من هیچ‌وقت توی زندگیم به کسی بدی نکردم و بد کسی رو هم نخواستم. خدایا خودت کمک کن آبروی خودم و آبروی بابا و مامانم و آبروی خونواده‌م حفظ بشه. خدایا کاش که همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس طولانی باشه. کمک کن مسعود پیداش بشه و از زبونش بشنویم که همه ی این حرفایی که شنیدیم دروغ و دسیسه بوده. خدایا تحمل پچ پچ مردم و حرفایی که بعد از این پشت سرمون میزنند رو ندارم. یه کاری بکن همه چی درست عین روز اولش بشه. توی دلم در حال دعا و خواهش و تمنا از خدا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو با صدای محبوبه که اسمم رو صدا می‌زد چشم باز کردم بخاطر تکون ناگهانی رگ گردنم بدجوری تیر کشید... صدای آخم اونقدر بلند بود که محبوبه ترسیده روبروم نشست و هراسون پرسید چی شده؟ _هیچی... گردنم درد گرفت... سوالی نگاهش کردم... _ خوابم برده بود؟ _آره... صدای در حیاط اومد... فکر کنم مامان ‌اینا اومدند. هردو پشت پنجره‌ی در هال رفتیم و از پشت پرده لشکر شکست خورده رو دید زدیم. مامان و بابا و داداش‌ها با لب و لوچه‌ی آویزون و اِبروان در هم تنیده به طرفمون میومدند... هردو کنار رفتیم... اول از همه بابا وارد شد جواب سلاممون رو به ارومی داد... نگاه کوتاهی بهم انداخت و آه بلندی سر داد... اونقدر آهش سوز داشت که آتیش انداخت به جونم احساس کردم پشتم خالی شد بدون اینکه منتظر وارد شدن بقیه بشم به اتاق کناری رفتم و زانوی غم بغل کردم... تا نیم‌ساعت بعد کاملا متوجه شدم رفتنشون هیچ نتیجه‌ای در بر نداشته... تنها نتیجه‌ش این بود که از فردا یکی یکی درو همسایه و دوست و آشنا و فامیل و تموم اهل محل مطلع بشن که مسعود پسر اوستا ولی دیگه نامزدش رو یعنی منصوره دختر آقاکمال رو یعنی من رو نمی‌خواد و میخواد طلاقم بده. دیگه روز و شب‌مون به هم دوخته شده بود. هرکی یه‌جور تحلیل کرده بود یکی گفته بود چشم خوردند مگه دوتا دختر رو ادم به یه خونواده میده؟ یکی گفته بود مگه دوتا دختر و دوتا پسر رو باهم تو یه روز عقد می‌کنند اینا طلسم شدند یکی گفته بود لابد دختره عیب و ایرادی داشته... یکی گفته بود مگه پسری که توی شهر کار می‌کنه و همونجا خونه خریده دیگه دختر دهاتی رو نمی‌پسنده لابد یه دختر شهری زیر سر گذاشته... یکی گفت از همون اول هم معلوم بود دختره به‌ درد مسعود نمی‌خوره اون یکی گفت پسره لیاقت منصوره رو نداشت یکی هم اون وسط‌ها گفته بود خدا کنه نحسیه منصوره دامن خواهرش رو نگیره... خلاصه که از همون چیزی که بابا یه‌ سال بود ازش می‌ترسید به سرمون اومد... بی آبرویی... آبروم رفت.. بدون اینکه خودم هیچ دخالتی توش داشته باشم. روز و شبم به گریه می‌گذشت. مامان روی رفتن به بیرون از خونه رو نداشت. بابا هر وقت برمی‌گشت خونه بداخلاق و پکر بود محبوبه بعضی وقتا گریه می‌کرد و بعضی وقتا برای نجات زندگیش از نقشه‌هاش می‌گفت. نمی‌دونست که من از اول جان‌فدای زندگی اون شده بودم. نمی‌دونست که بابا و مامان نهایت تا شش ماه باخاله و عمو ولی سرسنگین می‌شن و به زودی قراره آشتی کنون سر بگیره. فقط من بدبخت قربونی شدم تا نامزدی اونا سر بگیره. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸