eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
777 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ پایگاه آمریکایی که به آن حمله شد کجا قرار دارد و چگونه مورد هدف قرار گرفت؟ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 نتیجه‌ی دروغ‌های قبل از ازدواج 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
یه گروه داریم مخصوص مذهبی ها 😇ما برای وصل کردن آمدیم... اینجا بند دلت رو گره بزن به بال شهدا🦋 سبک بال...قدم نه! پرواز کن تا معراج🕊 ‌‌‌‌ ختم و ذکرِ حرم به نام شهدا،قرآن شهدا،زیارت نیابتی در کربلا و مشهد🕌🕋 دوست داشتی بزن روی لینک زیر واردشو 👇 https://eitaa.com/joinchat/3834576973Cc97fb4eb35 مطمئن باش تا دعوتنامه شهدا نداشته باشی نمیتونی وارد بشی😍🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثلا وقتی یکی از هم محلی ها داشت منو به همسایه ش نشون میداد عمه هم متوجه شده بود وقتی بهشون رسیدیم با آرامش و محبت باهاش احوالپرسی کرد و‌بعد هم حال دخترش رو پرسید و گفت صفورا از دخترت چه خبر شوهرش هنوز رابراه کتکش میزنه؟ با بغل دستیش هم سلام و احوالپرسی کرد ‌و به اونم گفت شوهرت چطوره؟ دیگه به فکر زن دوم گرفتن نیست؟ وای خدایا نمی‌تونم وصف کنم این کار عمه چقدر برام خوشایند بود وقتی از اونها دور شدیم رو به عمه گفتم خوب حالشون رو جا آوردی عمه. عمه یه نیشگون ریز از لپم کشید و گفت تو بخند عزیزکم ولی این مدل رفتار اصلا خوب نیست اینطور حرف زدن اصلا تو خون من نیست. شکستن دل خیلی بده...شکستن غرور آدما از اون هم بدتر من قصدم خورد کردن غرورشون یا شکستن دلشون نبود ولی چاره ی دیگه ای برام نذاشتند. حس خوبی ندارم از حرفایی که بهشون زدم و بدبختیاشونو به روشون آوردم... اما گاهی باید به بعضی‌ها یادآوری کرد که هرکدوم از ما تو زندگی خودمون یه سری مسائل داریم که خوبه تو حریم شخصی خودمون بمونه و در حریم خصوصی هم سرک نکشیم به امامزاده رسیدیم و‌بعد از زیارت با هم توی امامزاده زیارتنامه خوندیم کلی دعا کردیم وقتی خواستیم برگردیم عمه خیلی خسته شده بود موقع پایین اومدن از کوه نفسش به شماره افتاده بود آروم آروم سراشیبی کوه رو پایین اومده و به خونه برگشتیم.... همون چند روزی که عمه خونه‌ی ما بود خیلی بهم خوش گذشت . مدام تو گوش بابا می‌خوند من چند روز می‌خوام منصوره رو به خونه‌ی خودم ببرم و هر بار بابا مخالفت می‌کرد‌ خودم خیلی مشتاق بودم اما از وقتی محبوبه ازدواج کرده همه‌ی کارهای خونه به عهده‌ی منه و اگه منم با عمه برم مامان خیلی دست تنها می‌شد و از پس کارها برنمی اومد. توی روستا کارهای روزمره بیشتر و سخت‌تر از شهر بود بنابراین خودمم به فکر مامان بودم‌. تو همین چند روز حسابی به عمه عادت کرده بودم. عمه هم کلی سفارش من رو به مامان و بابا کرده بود که بیخبر از او برای ازدواج من هیچ تصمیمی نگیرند. اخه وقتی جریان خواستگاری اون پیرمرد پولدار و جواب مامان به دخترش رو گفته بودم خیلی عصبی شده بود حتی با مامان هم دعوا کرد که چرا دخترت رو پیش غریبه ها کوچک می‌کنی. یه ساعت بعد وقتی عمه و مامان توی حیاط نشسته بودند و حرف می‌زدند. از حرفاشون فهمیدم که مضمون صحبت‌هاشون مسعوده... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عمه موقع رفتنش گفت که می‌خواد باهام حرف بزنه. بعد هم با همون آرامشی که همیشه تو حرف زدن داشت گفت ببین منصوره جان هر کس توی زندگیش تقدیری داره. تقدیر تو هم این بود که از مسعود جدا بشی و منتظر بخت جدیدت بمونی با گفتن این حرفها داشت اشکام سرازیر میشد که به‌ ز‌ور مانعشون شدم عمه گفت یه چیزی رو می‌خوام بهت بگم که فکر کردم شنیدنش از زبون من برات راحت‌تر باشه تا کس دیگه. مسعود با بلایی که سر زندگی تو آورد هیچ‌وقت خیر نمیبینه... توی دلم از این حرف عمه ناراحت شدم اما چیزی بروز ندادم... چون هنوز منتظر بودم و امید داشتم مسعود پشیمون بشه و برگرده. اما باحرفی که حالا شنیدم امیدم کاملا ناامید شد.... ببین عمه جان، مسعود داره با دختر عموش که توی شهر زندگی میکنند ازدواج میکنه... با گفتن این حرف داغون شدم اما خودم رو حفظ کردم زل زده بودم به فرش لاکی رنگ پهن شده‌ی کف اتاق. عمه صدام کرد حواست به منه عمه؟ بله آفرین دخترم... مسعود چوب بدی که درحق تو کرده رو یه روزی می‌خوره اما تو باید قوی باشی. به خدا توکل کن تا خدا رو داری از مکر و حیله و بدخواهی هیچ کس نترس .چون خدا همیشه کمک احوالت می‌شه البته اگه بهش اعتماد کنی. این بار که هر کاری کردم بابات راضی نشد اما دفعه‌ی بعد حتما می‌برمت تا چند وقت پیش خودم بمونی. از رفتن عمه ناراحت بودم اما چاره ای جز خداحافظی نداشتیم. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خبر شنیدن ازدواج مسعود بدجوری اعصابم رو بهم ریخته بود. دوساعت بعد از رفتن عمه‌اینا محبوبه که دیگه به خاطر ماه های آخر بارداریش سنگین شده بود با سعید به خونه‌مون اومدند. دیدن سعید من رو یاد مسعود می‌انداخت اما چیزی به روشون نمی‌آوردم. گاهی سعید به فکر فرو می‌رفت و یک جور شرم در رفتارش دیده می‌شد و هربار دلم براش می‌سوخت که بخاطر خطای برادرش شرمنده ی ماست. محبوبه هوس آبدوغ خیار کرده بود برای همین سریع براش درست کردم. خیلی خوشحال شد... میخورد و تعریف می‌کرد. در اخر به گریه افتاد در میان گریه‌هاش اسم مسعود رو آورد که فهمیدم چی می‌خواد بگه منم بدون اینکه چیزی در رفتارم ابراز کنم گفتم عمه بهم گفته و از ازدواج پسرخاله خبر دارم نمی‌خواد چیزی بگی. با اینحرف من محبوبه هم کم‌کم آروم گرفت و گفت که این چند روزه مدام به این فکر می‌کرده که جریان رو چطور به من بگه. و حالا خیالش راحت شده بود. از زمان مراسم ازدواج محبوبه دیگه مسعود رو ندیده بودم،همون موقع هم معلوم بود که سرحال و قبراقه... منتها یا از برادرهام جرات نمیکرد یا شاید هم ازمون خجالت می‌کشید که اون طوری خودش رو به موش مردگی زده بود و آفتابی نمی‌شد اما حالا دورادور خبرش رو داشتم که بیشتر توی روستا چرخ میزنه و دیگه مثل گذشته فراری نیست. خیلی دلم می‌خواست علت طلاقمون رو بفهمم . آخه ما اصلا با هم دو سه بار ارتباط کلامی درست و حسابی هم نداشتیم که بخوام فکر کنم شاید از طرز حرف زدن یا رفتار من خوشش نیومده. مدتی بود که کمتر به مسعود و شکستن دل و غرورم فکر می‌کردم اما اخبار زن گرفتنش دوباره آرامشم رو ربوده بود کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تاجایی که می‌تونستم سرم رو با کارهای خونه و حتی کارهای اضافی گرم میکردم تا شاید این مشغولیت جسمی فکرم رو درگیر خودش کنه و کمتر به ازدواج مجدد مسعود فکر کنم... اما با اینحال سردردهای شدید و تحمل ناپذیر به سراغم اومده بود و حسابی اذیتم می‌کرد کاهی اونقدر درد می‌کشیدم که از شدت درد اشکم روون می‌شد مامان هم طفلکی هر دمنوش و دارویی فکر می‌کرد خوب باشه برام تهیه می‌کرد اما امان از حتی کمی بهبودی. شنیده بودم اواسط‌ِ ماه مراسم عقد مسعوده... ولی خونواده‌م نمی‌دونستند که من هم اطلاع دارم البته شاید هم می‌دونستند و اونها هم به من بروز نمی‌دادند. گاهی با هم پچ پچ می‌کردند. که من خودم رو به اون راه می‌زدم و ابراز بی اطلاعی می‌کردم. یک هفته مونده به موعد عقد مسعود مامان پارچه‌ی قشنگی رو که یکی از زنداداش‌ها عیدی برام خریده بود رو آورد و نشونم داد، گفت: منصوره تو که دیگه خیاطی کردنت خوب شده بیا با این پارچه یه کت دامن یا پیرهن مجلسی قشنگ بدوز ببینم دیگه استاد شدی یا نه. شک کردم که نکنه می‌خواد آمادگی ایجاد کنه تا برای مراسم مسعود من رو هم ببره؟ اما کمی که با خودم فکر کردم دیدم بندگان خدا بابا و مامان و حتی برادرهام اونقدر از مسعود عصبی و متنفر هستند که محاله حتی یه تبریک خشک و خالی بهش بگن چه برسه به اینکه در مراسمش حضور پیدا کنند که بخوان من رو هم با خودشون ببرن... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 😅 خلاصه وضعیت آمادگی کامل بایدن برای جنگ با ایران 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 در کشور امارات جایی هست که مفهوم مرزها رو به چالش میکشه‼️ 🔹مدحاء و النحوة مناطقی هستن که موقعیت عجیبی نسبتا به کشورشون دارن و رفت‌وآمد ساکنینشون کمی عجیب و خاص به نظر میرسه... از وجود همچین منطقه‌ای توی امارات خبر داشتین⁉️ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به اصرار مامان پارچه رو برش زدم اما دست و دلم به دوختنش نمی‌ره... عصر همون روز سعید با موتور اومد دنبال مامان و گفت محبوبه حالش بده و اون رو با خودش برد چند روزه به خاطر حال محبوبه مدام به خونه‌شون رفت و‌ آمد داریم برای همین شاهد تکاپوی خاله و بچه‌هاش برای عروسی مسعود بودم از یه طرف اخبار ازدواج مسعود حالمو بدتر کرده و از طرفی حال بد محبوبه یه هفته ست که فشار و قندش بصورت مداوم بالا میره و مدام تو راه شهر هستند در حال ازمایش و دکتر و معالجه. حالش تعریفی نداره و همخ نگران حال خودش و بچه‌ش هستیم. بار اخر دکتر بهشون گفته اگه دوباره حالش بد بشه برای بچه خطرات زیادی داره و حتی ممکنه جون مادر هم به خطر بیفته. امروز حالش بد شده بود مامان به همراه سعید برده بودنش شهر پیش دکترش. یه ساعت از غروب آفتاب گذشته اما خبری ازشون نیست. بابا بعد از نماز مغرب حال خوشی نداشت معلوم بود نگران حال محبوبه ست، مدام توی حیاط قدم می‌زنه دوبار چایی شو عوض کردم اما هنوز نخورده. صدای پارک کردن ماشین منو به حیاط کشوند بابا جلوی در حیاط ایستاده بود و با کسی حرف میزد. با دو خودم رو به در حیاط رسوندم مامان و سعید بدون محبوب برگشته بودند، حال هردوشون حسابی خراب بود بابا با هول و هراسون ازشون سوالاتی می‌پرسید که مامان با جوابی که داد استرس اولیه رو ازم دور کرد، گفت: مجبور شدیم ببریمش بیمارستان دکتر گفت فعلا باید تحت مراقبت باشه اگه بهتر نشد مجبوریم بچه رو زودتر از موعد دنیا بیاریمش و توی دستگاه قرار بدیم. با اینکه هنوز بیست روز مونده تا وقت زایمانش اما دکتر اصلا راضی نیست بیشتر ازین معطل کنیم. فردا دوباره میریم بیمارستان ببینیم دکترش چی میگه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیشب مامان و بابا هم مثل من تا صبح نخوابیدند لحظه ای از فکر محبوبه و بچه ش خارج نمیشدیم... صبح افتاب نزده سعید اومد دنبال مامان که برن شهر، منم خیلی دوست داشتم و می‌خواستم حاضر بشم و همراهشون برم اما وقتی فهمیدم خاله هم توی ماشینه منصرف شدم... هنوز دلم با خاله صاف نشده. راستش گناه مسعود و خاله رو تو جریان طلاق خودم یکی می‌دونستم. همیشه تا جایی که برام مقدور بود از روبه‌رو شدن با خاله امتناع می‌کردم. تا شب خبری از محبوبه و بچه ش نداشتیم. اونزمان که هنوز موبایل نیومده تازه خونه‌های روستا هم تلفن ثابت نداشتند برای همین نمی‌تونستیم ازشون خبر بگیریم... انتظارمون به طول انجامید دوساعت بعد از اذان مغرب مامان و خاله و سعید به خونه برگشتند... مامان گفت که اصلا شرایط محبوبه خوب نیست و احتمالا تا فردا با عمل سزارین بچه رو به دنیا میارن و فعلا توی دستگاه ازش مراقبت می‌کنند. دکترش گفته بخاطر دستگاه باید به مرکز استان رفته و در بیمارستان مجهزتری بستری و عمل بشه. اونشب همه حال بدی داشتیم. معلوم نبود قراره چی به سر خواهر عزیزم و بچه‌ی تو شکمش بیاد... تا صبح سر سجاده برای سلامتی محبوبه و بچه ش دعا کردیم. صبح زود منو مامان به همراه خاله و سعید به شهر رفتیم هرچند از دیدن خاله دلم آشوب می‌شد اما حال خواهرم از هرچیزی برام مهمتر بود و دوست داشتم هرچه زودتر ببینمش و بهش روحیه بدم. وقتی از ماشین پیاده شدیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم در همون فاصله سعید کنارم قرار گرفت بی اهمیت بهش خواستم کنار مامان برم که اسمم رو صدا زد اولش فکر کردم در مورد محبوبه چیزی می‌خواد بگه بنابراین قدم‌هام رو آروم کردم اما فقط یه جمله گفت اونم اینکه منصوره من رو حلال کن و خیلی تند از کنارم عبور کرد رو به مامان و خاله کرد و با گفتن من جلوی در منتظرتون می‌مونم ازشون جلو افتاد تو بیمارستان وقتی محبوبه رو با اون حال بد دیدم اشکام سرازیر شد با مامان و خاله مدام قربون صدقه‌ش می‌رفتیم و امیدواری می‌دادیم که با رفتن به اون یکی بیمارستان بخاطر تجهیزات و دستگاه و پزشکان بهتر و مجربتر خطری خودش و بچه‌ش رو تهدید نمی‌کنه. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با تشکر از تمام عزیزان بابت کمک برای جوان ۲۱ ساله‌ی زندانی مبلغ جمع شد ان شالله خبر آزادی ایشونم اطلاع رسانی میکنیم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 همه‌هیچَ‌ند،‌هرچه‌هست‌تویی…♥️ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ کی از رای ندادن ما خوشحال میشه🤔 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
به بهونه ی پرسیدن زمان مراسم بعدی شماره تلفنش رو گرفتم از اون به بعد تماسها و چتهامون شروع شد.البته همیشه در حد سلام و پرسیدن حال و احوال صفورا بود.یبار در مورد شغلش ازش پرسیدم که با فرستادن استیکر خنده گفت: بخاطر مسایل امنیتی نمیتونم توضیحی بدم. شش ماه از آشنایی من و وحید میگذشت که همکار پدرم من رو برای پسرش که دانشجوی دندان پزشکی و پسری خیلی مومن بود خاستگاری کرد ولی... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
۱۸ سالمه و عاشق یه پسر مذهبی شدم خدا رو اونم مادرش رو فرستاد خواستگاریم. حالا یه مشگل بسیار بزرگی هست اونم پدرم که هم مذهبی نیست و هم خیلی از مذهبی ها بدش میاد. وقتی مادر علی بهم گفت شماره تلفن مادرت رو بده که باهاشون صحبت کنم. من... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 √ بهترین روش انجام عبادت‌های مستحبی! (گاهی یک انتخاب اشتباه، سالها ما رو عقب می‌ندازه) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌸🌸🌸🌸
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب شما برای ازدواج کدام است؟ 🔹گزینه یک یا دو؟ @bistoo4news
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
⭕️💢⭕️ 🔴 طرف تروریست مسلح تجزیه طلبه! اسلحه ی تو دستش رو با فتوشاپ حذف کردن، بعد طرف و بعنوان زندانی سیاسی اعلام میکنن 😐 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از 🚩 با یار تا دیدار🚩
🎁مسابقه حجاب فاطمی 🏆 شرکت کننده شماره :۲۸۰۵ 🧕دختر گلم :باران پیران از اسلامشهر 😍💋چشم نخوری بلا.هزار ماشالا 📣مهلت مسابقه تا ۱ بهمن ماه ✅تا سنین ۱۵ سال ☺️شما هم تو مسابقه شرکت کن👇👇 🆔 @iransinn