زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیگه نیازی نیست اسم دیگهای روی این دختر باشه
_نمیدونم خاله...بازم از آقا محمد و حاج علی بپرس
هنوز تکلیف اون آدمایی که وارد این خونه شدن و لاشهی اون گربه رو توی حیاط انداختن پشت پنجرهی اشپزخونه معلوم نشده
ما که نمیدونیم اونا کی هستند
شاید بخاطر کینهای که از شوهرو پدرشوهر نهال دارن هنوزم به فکر انتقام باشن
_ آهان... راست میگی مادر...باشه... باشه حتما
بعد هم رو بهم کرد
_پس تو لیلایی... نهال نیستی
و اسم لیلا رو زیر لب چندین مرتبه زمزمه کرد
انگار که داره تمرین میکنه تا بعدا سوتی نده
خانم حاج علی و محمد آقا قبل از مهمونها رسیدند
با اومدن اونها خاله رو به منصوره گفت
الان که این دختر، مثلا لیلاست پس الان باید بشینه که بهش تسلیت بگن یا بره آشپزخونه کمک برسونه؟
_وای راست میگینا... چکار کنه حالا؟
خانم حاج علی که در جریان موضوع نبود گفت مگه چیزی شده؟
که خاله و منصوره شروع به توضیح دادن کردن و خیلی مختصر همه چی رو براشون گفتند
اونم پیشنهاد داد و گفت بیبی زندایی منصوره خانم هم میشه یعنی زندایی پدرِ لیلا...
اگه قرار باشه این عزیزمون در نقش لیلا ایفای نقش کنه یجورایی از نزدیکان و وابستگان بیبی محسوب میشه
پس بعنوان صاحب عزا هم میتونه کنار عمه منصورهش بنشینه...
حالا با توجه به جو مجلس بعدا ببینیم چکار کنه بهتره...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا پایان مراسم هفتم مادربزرگ کلی مهمون اومد و رفت
خانوادهی منصوره خانم هم حضور داشتند...
وقتی بخاطر هماهنگ شدن با اونها منصوره مجبور شد نسبتم با بیبی و جریان اسمم رو بهشون بگه خیلی تعجب کردند...
اون لحظه من داخل اتاق بودم اما صداشون رو میشنیدم
برادر منصوره خانم یعنی پدر لیلای واقعی وقتی در جریان همه چی قرار گرفت اولش خیلی ناراحت شد و بخاطر بیاعتمادی به خونوادهی فیروز که من هم عضوشون بودم منصوره رو دعوا کرد و گفت کسی که عروس فیروز شده یعنی یا خودش یا خونوادهش هفت خط روزگار هستند...
از کجا معلوم خود این دختره خلافکار نباشه و همینجا توی خونهی بیبی و بیخ گوش خودت خطایی نکرد و گردن تو ننداخت؟ از اسم دختر منم که داره استفاده میکنه از کجا معلوم یه روزی باعث سوسابقه برای لیلای من نشه؟
پس فردا گند کاراش که در بیاد بدنامیش برای دختر منه.
طفلکی منصوره خیلی تلاش کرد تا ذهنیت خونوادهش رو نسبت به من تبدیل به موضع مناسبی کنه
که خیلی هم موفق نبود
بالاخره محمد آقا و حاج علی و خاله صغری که از دوستان صمیمی مادربزرگ و اقوام خیلی دور ایشون بود تونستند با صحبتها و تعریفهایی که در مورد من میکردند من رو از افکار منفی اونها تبرئه کنند
در طول چند روزی که اینجا بودند زیر نگاهها و توجه اونها خیلی اذیت میشدم اما چارهای جز تحمل نداشتم...
منصورهخانم گاهی اونقدر درد میکشه که با مسکن های ترریقی بمدت چند ساعت اسکین پیدا میکرد
روزهای بدی بود
چند بار از سر بیکسی تصمیم گرفتم دوباره با خونوادهم تماس بگیرم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما شرایط خونه مادر بزرگ اصلا مهیای این کار نمیشد
وقتی که پس از اتمام مراسم جمعیت شرکت کننده در عزاداری متفرق شدند دوباره سر مزار نشستم
آه از نهادم بلند شد
همون لحظه صدای همسر محمد آقا رو شنیدم که با نگرانی و استرس از حاج علی سراغش رو میگرفت
_حاجی محمد یهو کجا گذاشت رفت؟
_من بی اطلاعم...
مگه الان اینجا نبود؟
_بله بود....
نمیدونم یهو چی شد که با عجله رفت
الانم هرچی شمارهش رو میگیرم جواب نمیده
_نگرانی نداره که...مگه بچهست؟
هرکی از کجا از هرچی نگران میشه میاد سراغ محمد اونوقت شما بخاطر اون نگران شدی؟
تروخدا حاج علی بدجوری دلشوره گرفتم
اخه چند دقیقه قبلش با یکی تماس گرفت و گفت نیرو بفرستند
داشت میگفت اونی که منتظرش بودین رو رصد کرده
اما یهو خودشم غیبش زد
نگران نگاهی به اطراف کردم و بلند شدم...
با ترس و واهمه به طرفشون رفتم
_چی شده؟اتفاقی افتاده؟
معلومه به زور جلوی خودش رو گرفته تا گریهش نگیره
_نمیدونم... یهو گذاشت رفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار دلشورهی ایشون به من هم منتقل شد
چون رعشه تمام وجودم رو فرا گرفت...
وقتی به خونه برگشتیم منصوره خانم که روی ویلچر بود از حال رفت طفلکی چندروزه که داره درد میکشه اما با دارو و تزریق سعی در فروکش کردن دردهاش داره...
هرچی بهش میگفتم دردهات غیرعادیه و بهتره به دکتر مراجعه کنه قبول نمیکرد و میگفت الان همه درگیر مراسم بیبی هستند و فعلا با دارو تسکین پیدا کرده...
خداروشکر همون لحظه که از حال رفت یکی از برادرانش پیشمون بود
وقتی او رو به بیمارستان رسوندیم دکتر گفت بخاطر فشار عصبی مشکل مهرههای کمر و گردنش بیشتر شده
و ازطرفی هم تنگی کانال نخاعی مزید بر علت شده...
دکترش گفت در اولین فرصت باید یه جراحی روی مهرههاش انجام بشه
با اینکه احتمال درمانش خیلی کمه اما بخاطر دردهای طاقت فرسایی که داشت
منصوره که حرفهای دکتر رو میشنید با اصرار برادرش رضایت داد مراحل اولیهی انجام ازمایشها جهت نوبت دهی جراحی انجام بشه...
وقتی به خونه برگشتیم مهمونها رفته بودند...
فقط خاله و عروسش اونجا بودند
برادر منصوره حتی داخل خونه هم نیومد و به محض اینکه از استقرار کامل خواهرش مطمئن شد خداحافظی کرده و رفت...
عروسِ خاله صغری دوتا لیوان چای برای من و منصوره آورد و بهم اشاره کرد همراهش به آشپزخونه برم...
برای اینکه منصوره متوجه جریان نشه نگاهی به دستام کردم...
من برم اول دستام رو بشورم و بیام چای بخورم که حسابی تشنهمه
وارد آشپزخونه شده و مقابل سینک و روبروش ایستادم
با محبت و شرمندگی دستم رو گرفت
_نهال جان شرمندهتم... مادرشوهرم اصلا حالش خوب نیست همین که فهمید محمد آقا یهو غیبش زده دلنگرانش شده و فشارش نوسان پیدا کرده و مدام بالا و پایین میشه
میترسم خدای نکرده بلایی سرش بیاد
شاید نتونی هم به منصوره خانم برسی هم به این بنده خدا
اگه ناراحت نمیشی مادرشوهرم رو ببرم خونهی خودمون
البته اگه احساس میکنی نیاز
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
البته اگه احساس میکنی به حضور ما احتیاج داری خود من همراهش همینجا بمونم بمونم
_نه عزیزم... تا همینجا هم خیلی بهتون زحمت دادم
فکر نکنم دیگه خطری تهدیدم کنه...
خودم میتونم به منصوره رسیدگی کنم
یه ساعت بعد خاله با بیحالی همراه عروسش قصد رفتن کردند...
بعد از رفتن اونها تنها موندن توی حیاط باعث ترس و وحشتم شد
تند و سریع به خونه برگشتم و در هال رو از داخل قفل کردم
منصوره بیحال نگاهم میکرد
_بمیرم برات خیلی خسته شدی از صبح درگیر مراسم بیبی بودی بعدم که با من اومدی دکتر ... من سیرم شام نمیخوام...
فکر کنم از غذای ظهر اضافه اومده... شام خودت رو بیار بخور و بگیر بخواب
_اتفاقا امشب صلا خوابم نمیبره
_چرا؟
_احساس میکنم یه خبراییه...
چون آخرای مراسم آقا محمد غیبش زده
_شاید کاری پیش اومده براش
_از خانمش شنیدم که به حاج علی گفت مثل اینکه خبری شده چون محمد یهو گذاشت رفت
همش هم میگفت چیزی شده
از اون موقع دلشورهی عجیبی گرفتم...
دستم رو روی سرم گذاشتم
کاش یکی پیشمون میموند...
_انشاالله که چیزی نیست
در حیاط رو قفل کردی؟
_آره
_در هال رو هم قفل کردی
پس نگران هیچی نباش
بیا بخواب
من که بیخوابی زده به سرم فکر نکنم تا صبح خوابم ببره حواسم به خونه هست
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگران قدمی به طرفش برداشتم
_ چرا؟ هنوز درد داری؟
_نه الحمدلله بهترم...
معمولا داروهام خواب آوره
تعجبم از همینه که چرا اینقدر بیخواب شدم
مشغول گرم کردن غذا شدم
اما نه من و نه منصوره نتونستیم چیزی بخوریم
سفره رو جمع کرده و ظرفها رو به سرعت آب کشیدم چون میدونستم طبق برنامه هرشب ده دقیقه دیگه آب قطع میشه
و تا سه چهار ساعت بعد این قطعی آب ادامه داره...
این مدت که به خاطر فوت بیبی مرتب در حال پذیرایی از مهمونها بودیم این ساعات برای شستشوی ظروف و استکانها خیلی دچار مشکل میشدیم...
رختخوابم رو کنارش پهن و روش نسشتم...
پاهام رو روی تشک دراز کردم و بالش رو پشت سرم مرتب کردم
با لبخند نگاهم رو دوختم به منصوره
کمی نگاهم کرد
_چی شد؟ معنی این لبخند چیه؟
روم نشد تقاضام رو به زبون بیارم
چشماش رو ریز کرد
_خاطراتم؟
_ما که هردومون بیخواب شدیم...
پس مابقی خاطراتتون رو برام تعریف میکنید؟
_میشه بپرسم چیه گذشتهی من برات جذابیت داره؟
_وجه مشترک بینمون... اینکه خونوادهای که من بینشون بزرگ شدم دقیقا همیشه دلنگرانیها و حساسیتهای خونوادهی شما رو داشتند...همیشه فکر میکردند باید مراقبم باشن و بدون مراقبت اونا ممکنه زندگیمو ببازم... در صورتی که همون حساسیتهای اونا همیشه باعث میشد من بیشتر از آرزوهام عقب بیفتم
_جالبه... یعنی تو واقعا هنوزم ازین که با نیما ازدواج کردی راضی هستی؟
_آره چرا که نه... البته اعتراف میکنم شخصیت نیما و خونوادهش به اندازهی خونوادهی خودم محترم و باعزت نبود
اما به خاطر پول و ثروتشون هرنوع احترامی رو از دیگران نسبت به خودشون جذب میکردند
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_درست متوجه شدم منظورتو؟
یعنی میخوای بگی خوانواده خودت بخاطر عمل و رفتارشون متشخصتر و محترمتر بودند؟
نفسم رو با آه بیرون دادم
_بله... خونوادهم و حتی همه اقوامم رفتارشون همیشه سنجیده و محترمانه بود
یجوری با همدیگه و دیگران رفتار میکردند که احترام هرکسی رو نسبت به خودشون برانگیخته میکردند
یه چیزی بهش میگن... الان اسمشو یادم نیست قبلا زیاد در موردش شنیدم
چشمم رو بستم و کمی به ذهنم فشار آوردم
آهان... عزت نفس
داداش نریمانم همیشه میگفت آدم باید عزت نفس داشته باشه تا از دیگران توقعی نداشته باشه که عزت نفس خودش رو خرد کنه
یا میگفت آدمی که عزت نفس داشته باشه در رفتار و عمل طوری رفتار میکنه که هیچوقت کسی به خودش این اجازه رو نمیده که بهت بیحرمتی کنه
الان که خوب فکر میکنم میبینم خونواده من با اینکه آدمای نسبتا فقیر که نه... اما متمولی هم نبودند با اینحال برای همه مورد احترام بودند
خونوادهی نیما همهی عزت و احترامی که از دیگران نصیبشون میشد دقیقا معلوم بود به خاطر پول و جایگاه و ثروتشونه...
گاهی نگران دورانی هستم که نیما از زندان آزاد بشه...
اگه یوقت ثروت فیروز ازش گرفته بشه این خونواده چیزی براشون نمیمونه...
همهی ادعاهاشون وابسته به ثروت و سرمایهشون بود
یکم نگران اونموقعم...
اما همیشه از بچگی دوست داشتم هرچیزی که دوست دارم رو بدست بیارم و این آرزوم فقط زمانی براورده شد که با نیما آشنا شدم و ازدواج کردم...
در خاطراتی که شما تعریف میکنید کاملا معلومه که خوانوادهت از همه جهت شبیه خانواده من بودند...
_آره شاید...
تنها نقطه ضعفی که خونواده من خصوصا پدرم داشت این بود که حرف مردم خیلی براشون مهم بود...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اگه این نقطه ضعف رو نداشتند شاید اینقدر زندگیم سخت نمیشد و من اذیت نمیشدم
_واقعا... اما برای خونواده من اصلا حرف و نگاه و قضاوت مردم مهم نبود... نه اینکه اصلا اصلا مهم نباشهها... نه... منظورم اینه که خیلی در عملکرد و تصمیماتشون دخیل نبود
معمولا در پی نکات شرعی هر موضوعی بودند
البته تا حدودی عرف اجتماع رو هم در نظر میگرفتند اما اصلا دهن بین نبودند و قضاوت مردم براشون مهم نبود
_ این خیلی خوبه... معلومه آدمای خیلی باایمان و معتقدی هستند
_ بله... اما ایمان و اعتقادی که دست و پای آدم رو ببنده و اجازه نده خوش باشی چه فایدهای داره؟
_تا منظورت چه خوشی باشه...
بعضی خوشیها منافاتی با دین نداره اما یه سری خوشیها هست که همون شخصیت و عزت نفس انسان که در موردش حرف میزدی رو نشونه میگیره...
احساس کردم کمکم میخواد بره تو قالب ناصح و نصیحتم کنه...
ولی منی که همیشه از پند و نصیحت متنفر بودم در فکر بودم که چطور مسیر بحثمون رو به خاطراتش بکشونم
که خود منصوره خانم پیشدستی کرد
_نهال جان اگه ناراحت نمیشی یه سوال در مورد پدرومادر واقعیت بپرسم؟
_شما عزیز دل منی منصوره خانم هرسوالی دارید بپرسید
_گفتی اسم پدرو مادر واقعیت نیره و براتعلی هست...
اسمشون رو از کی شنیدی؟
اصلا کی بهت گفت که تو فرزند واقعی خونوادهت نبودی و پدرومادرت اشخاص دیگهای هستند؟
_فیروزخان...
اون همه چی رو برام تعریف کرد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعدا که با خونواده خودت صحبت کردی اونا چی گفتند؟ راستی آزمایی کردی ببینی کدوم قسمت از حرفای فیروز درست بوده و کدوم غلط؟
_راستی آزمایی؟
نه... چون من با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکردم...
راستش اون شبی که برای اولین بار از پدرشوهرم جریان پدرومادر واقعیم رو شنیدم در شرایط خوبی نبودم و روحیهی داغونی داشتم...
از همون شب کاملا تصنیم گرفتم برای همیشخ با خونوادهی قلابیم قطع ارتباط کنم...
فردای همون روز فیروز خان من و نیما رو به تهران برد و یکی از باغهای خیلی ارزشمندش رو که در مناطق خوش آب و هوای شمال تهران بود به نامم زد و همون ایام هم در تهران مراسم عروسیمون سر گرفت و در خونهای که از قبل برای من و نیما خریده بود زندگیمون رو شروع کردیم
با اخم و چهرهای متعجب بهم چشم دوخت
_باورم نمیشه...
یعنی اصلا سراغ خونوادهت نرفتی ببینی جریان اون دوتا اسمی که بهت گفته چی هست؟ خونوادهت چی؟ اونا به سراغت نیومدند تا برات توضیح بدن؟
_پدرشوهرم بهشون فهمونده بود که من همه چی رو فهمیدم...
لابد اونا هم دیگه روشون نشده پیگیرم بشن و سراغم بیان
اخماش بیشتر در هم گره خورد
_واقعا تو با استناد به حرفای آدم شیاد و حقهبازی مثل فیروز با خونوادهت قطع ارتباط کردی؟ بدون اینکه شنیدههات رو بهشون انتقال بدی و توضیحات اونارو بشنوی؟
_گفتم که شرایط نابسامانی داشتیم من حتی قبل از شنیدن حقیقت از زبون فیروز خان روح و روانم حسابی بهم ریخته بود...
گره بین ابروهاش یکم باز شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خونوادهت چی؟ سعی نکردند باهات صحبت کنند و توضیح بدن؟
آخه مگه میشه دقیقا اسم پدرومادر تو هم نیره و براتعلی باشه و دقیقا ساکن این منطقه ...
دیدی که خاله صغری هم گفت که این منطقه آدمایی با اون اسامی که پدرشوهرت ادعا کرده پدرومادر تو بودند همون نیره و براتعلی بودند که من برات تعریف کردم...
اونا چند سال قبل از دنیا اومدن تو کشته شدند...
ضمنا سه ماه هم بیشتر باهم زندگی نکردنو پس صددرصد بچهای هم نصیبشون نشده...
من این مدت خیلی به این موضوع فکر کردم با توضیحاتی که امشب از خودت شنیدم به این نتیجه رسیدم که
پدرشوهرت به هر دلیلی میخواسته تورو از خونوادهت دور کنه و برای اینکه به هدفش برسه چنین دروعی رو بهت گفته
اما در عجبم که خونوادهت چرا پیگیر قهر و دور شدن تو نبودند تا کمکت کنند با ذات پلید دروغگوی فیروز رو در روت کنند ؟
نمیدونم چرا نمیتونم حرفای منصوره خانم رو در ذهنم حلاجی کنم
انگار برام نامفهومه...
_آخه خونوادم بخاطر تصادف داداشم و زمینگیر شدنش و بیماری قلبی بابام و سقط جنین زنداداشم شرایط خوبی نداشتند
هرکدوم در گیریهای خودشون رو داشتند
روز آخری که ازشون جدا شدم بخاطر اتهامی بود که زنداداشم بهم زد
اونگفت داداشم بر علیهم پرونده تشکیل داده و گفته من با همدستی نیما و پدرش دارم کارهای خلاف انجام میدم
_مگه تو باهاشون همکار بودی؟
_نه... من که اصلا اونموقع نمیدونستم شغل اونا چیه و کجا و چکار میکنند
اما داداشم اونقدر از نیما و خونوادهش متنفر بود که بخاطر ازدواج من بااون آدم از دستم عصبی بود و تلاش میکرد هرجور شده زهرش رو بهم بریزه...
_نمیفهمم نهال... الان خودت میگفتی خونوادهت آدمای معتقدی بودند حتی گفتی قضاوت دیگران براشون مهم نبود قطعا هیچوقت دیگران رو هم بی دلیل قضاوت نمیکردند پس رو چه حسابی میگی داداشت بخاطر تنفرش از نیما میخواسته بهت زخم بزنه؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نمیدونم؟ آره حقیقتا اون همچین ادمی نبود
اما احتمال میدادم به خاطر خطا و اشتباهات پدر نیما بخواد اون رو تنبیه کنه و برای بیشتر چزوندن اون و نقره داغ کردن من بخاطر اینکه رو حرفش حرف زده بودم و با نیما ازدواج کردم بخواد من و اونهارو باهم بسپره دست قانون
_واقعا داداشت همچین آدمی بود؟
سرم رو پایین انداختم
یاد همهی خصلتهای خوب داداشم افتادم...
اون آدم جوونمردی بود...
اصلا آدم ضعیفکشی نبود
آدم ناحقی کردن هم نبود
آدم ضایع کردن حق کسی نبود
پس چرا اون فکرارو در موردش میکردم؟
با سوالی که منصوره مجددا ازم پرسید سرم رو بالا آوردم
_بنظرت بین اعضای خونوادت و فیروزخان کدومشون آدمای منفعت طلبتری هستند؟
کدومشون اهل کینه و انتقامجویی هستند؟
کدومشون اهل ضایع کردن حق کسی هستند؟
_نیازی به فکر کردن نیست
قطعا جواب هیچ کدوم از سوالاتتون اعضای خونواده خودم نیست...
_فیروز چی؟ برای جواب سوالاتم اسم اون رو میتونی بیاری؟
_آخه چه دلیلی داشته دروغ بگه؟
_تاجایی که من فیروز رو میشناختم اون هیچوقت دلیل خاص و موجهی برای دروغ گفتن نیاز نداشته...
به نظرت آدمی که برای تصاحب میراث پدریش حاضر بوده دست به قتل یه پسر نوجوون که از قضا برادر ناتنی خودش هم بوده بزنه
حالا ازش خیلی بعیده که بخاطر منافع خودش یا پسرش به تو دروغ بگه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نهال من از بچگی فیروز رو میشناختم
پسر داییم بوده...
درسته پدرومادرم رفت و آمد زیادی باهاشون نداشتند که دلیل اصلی ترک روابطشون وجود همین بشر بود... خاندایی و زندایی که همین بیبی بیچاره بود از خجالت رفتارهای فیروز با همه فامیل قطع رابطه کرده بودند...
یادمه مادرم خیلی دوست داشت با داییش رابطه داشته باشه اما خود دایی رغبتی نشون نمیداد...
وقتی اون فوت شد زندایی هم روی دیدن فامیل رو نداشت...
بعدها که برای خواستگاری پسرِ هووش یعنی منوچهر اومد خونمون کمی روابطمون بیشتر شد...
بیبی خدابیامرز اون زمان به خاطر کارای فیروز همیشه شرمندهی روی بقیه بود...
اما از وقتی تلاش کرد برای منوچهر مادری کنه حقا که اون بندهی خدا هم خوب براش جبران کرد...
منوچهر جوون لایقی بود از وقتی باهاش ازدواج کردم حتی یه بار هم بدگویی فیروز رو نکرد حتی به خواهرا و مادرش هم اجازه نمیداد حرفی ازش بزنن
همیشه میگفت مادرش تلاشش رو کرده بدیهایی اون رو جبران کنه پس حرفی نزنید که بیشتر ازین شرمنده بشه...
بگذریم... هرچی منوچهر مرد بود و همهی خصلتای خوب خان دایی رو به ارث برده بود اما فیروز نامردترین نامرد روزگار خودش بود...
بهت قول میدم هر حرفی بهت زده در تک تک جملاتش یه خیری برای خودش بوده وگرنه محاله یه ذره هم به فکر تو بوده باشه...
بذار خیالت رو برای همیشه راحت کنم
این منطقه به جز اون نیره و براتعلی که برات گفتم کس دیگه ای به اوننام وجود خارجی نداره
من حدس میزنم فیروز با اطمینان به اینکه تو هیچوقت گذرت به خونهی بیبی و این شهر و دیار نمیافته اون قصه رو با اون اسامی برات گفته...
اون آدم هیچوقت به خواب هم نمیدید که یه روز به خاطر تهدید دشمناش مجبور بشه پسرو عروسش رو بفرسته سراغ مادرش...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من بهت قول میدم که هرچی در مورد پدرومادرت و خونوادهت گفته همش دروغه...
همین فردا پاشو برو سراغشون و همه حرفایی که از پدرشوهرت شنیدی رو بهشون بگو خودت ازشون میشنوی که هرچی گفته دزوغ بوده...
به دست و پاشون بیفت و ازشون حلالیت بگیر که این مدت ترکشون کرده بودی...
یهو هین بلندی کشید
_راستی عروسیت هم خونوادهت کنارت نبودن؟
با غصه سرم رو بالا دادم
_نه...
اشکام دونه دونه راه افتادند
_یعنی باور کنم پدرشوهرم بهم دروغ گفته؟
خونوادهم واقعا خونواده حقیقیم بودن؟
با دست رو سرم کوبیدم
خاک توسرت نهال چه راحت ار خونوادهت گذشتی...
چه راحت حرفای اون مرتیکه رو باور کردی
وارفته ازشنیدن حرفای منصوره خانم اشکام رو پاک کردم
_البته حرفای شماهم میتونه فقط یه حدس باشه مگه نه؟
_ از من میپرسی با اطمینان صددرصدی بهت میگم به حرفای فیروز در حد نیم درصد هم نباید توجه کنی
محکمتر از دفعه قبل رو سرو صورتم کوبیدم
_پس بابام چی؟ یعنی بابام بابای واقعیم بوده؟
مامانم واقعنی مامانم بوده؟
خدای من اونروز نسرین گفت بابا فوت شده
بلند شدم و با دست محکمتر از قبل به سرو صورتم میکوبیدم
رو به منصوره خانم جیغ میزدم
_نسرین اونروز گفت بابام فوت شده
منصوره خانم بابام فوت شده
بخاطر کارای من فوت شده...
اون بابای واقعیم بود بخاطر من فوت شده...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بیچاره منصوره خانم رو میدیدم که همه تلاشش رو میکنه من آروم بشم اما اونقدر جیغ کشیدم و خودم رو زدم که بی جون روی زمین نشستم...
آروم و با بغض اسمم رو صدا زد
_چکار میکنی با خودت دختر؟
شاید اونروز خواهرت از حرص اینکه بیخبر گذاشتی رفتی بهت دروغ گفته
شاید خواسته مثلا تنبیهت کنه الکی گفته بابات...
حرفش رو ادامه نداد
بیجون لب زدم
_یعنی اونقدر بیشعور شده که به دروغ گفت بابا مرده؟
نه... نسرین اینطوریا نیست
حتی نیلوفرم که موقع عصبانیت ادب حالیش نمیشه آدمی نیست که بخواد برا آزار دادن من به دروغ بگه بابا مرده
محکمتر از قبل با دست روی سرم کوبیدم
بابا مرده... حتما بابام مرده که نسرین اون حرفو زد...
و این بار دستام روی لبهام فرود اومد و محکم توی دهن خودم میزدم
بابام... بابام
خدای من بابام مرده
با جیغ منصوره خانم به خودم اومدم
_چیکار میکنی نهال... صورتت خونی شده
و تازه مزهی خون و سوزش لب و دهنم رو متوجه شدم
وقتی دستم رو پایین آوردم که آغشته به خون بود...
به طرف آشپزخونه پاتند کردم که ناگهان یادم اومد آب شیر قطع شده...
چند دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیده و توی دستم قرار دادم تا از فروریختن خون برروی زمین جلوگیری کنم...
چشمهام رو بستم تا کمی آرامش پیدا کنم
منصوره خانم به آرومی اسمم رو صدا میکرد
_خوبی نهال جان؟ بهتری الان؟
_خوبم... نگران نباش
مزهی خون داخل دهانم باعث شد عوق بزنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
جعبه دستمال کاغذی رو با دست آزادم برداشتم و
برای اینکه بتونم صورت و دهانم رو آب کشی
کنم به ناچار به طرف در هال رفتم
خداروشکر شیر آب حیاط چون پایین تر از سطح آشپزخونهست آب به آرومی در جریان هست...
مقابل شیر آب روی زمین نشستم با یک دست شیر رو باز کردم و دستم رو زیر شلنگ کوتاه متصل به اون که به سه پایهی شلنگ آویزونه گرفتم...
اول دستام رو شستم و بعد هم صورتم رو با شلنگ آبکشی کردم چند دستمال روی دهنم گذاشتم و بلند شدم...
اما همینکه به طرف خونه چرخیدم با دیدن هیبت گندهی دوتا مرد غریبه جیغ خفهای کشیدم که نمیدونم بخاطر ترسم بود یا هشدار یکیشون که با نشونه گرفتن تفنگش روی صورتم تهدیدم کرد دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد
با اشارهی اون یکی به طرف خونه قدم برداشتم
در فکر منصوره خانم بودم که ممکنه با دیدن این دوتا غول گنده فشار عصبی بیشتری بهش وارد بشه و حال وخیمتری نسبت به قبل بهش دست بده
خواستم مقاومت کنم اما اونی که نزدیکتر بهم بود بازوم رو با قدرت گرفت و دم گوشم پچ زد
_ اگه نمیخوای یه گلوله حرومت کنم بی سروصدا وارد خونه شو...
دو هفتهست که منتظر این فرصت بودیم
کاری نکن همهی ناراحتی که از اون شوهرو پدرشوهر عوضیت دارم سر خودت خالی کنم
و بعد هم به طرف در هلم داد
چون این کارش ناگهانی بود نتونستم خودم رو کنترل کنم و پیشونی و آرنجم محکم به در برخورد کرد
صدای منصوره بلند شد
_یا خدا... چی شدی نهال؟
از ترس مثل بید میلرزیدم
با هل بعدی
وارد خونه شدم
منصوره با دیدن آدمای پشت سرم داد زد
_شما کی هستین؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونی که من رو هل داده بود به طرفش رفت و با نشون دادن هفتتیر توی دستش با دندونای به هم چفت شده گفت
_خفه شو تا خونتو نریختم...
ما با توی علیل کاری نداریم و با همون هفتتیر من رو نشون داد
ما علاف این دخترهایم...
اگه سند خونه و کارخونهم رو بده کاری باهاش ندارم
اون یکی که تاحالا ساکت بود جلو اومد
_سند ماشین و باغ منم هست
متعجب از حرفاشون نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنه
با ترس و لکنت لب زدم
_فک... کنم... منو... با کسی... اشتباه... گرفتین
_نخیر ...مگه تو عروس بهادری نیستی؟
نفسم از ترس و بغضی که به گلوم چنگ میزد به شماره افتاده بود
_چرا... ولی جریان... سندا چیه؟
_نگو که از هیچی خبر نداری؟
اون خونهای که توش زندگی میکردی مال من بود...
بیچاره زنم و مادرش چقدر اومده بودند سراغتون اما یه بارم تو خونه راهشون ندادی
_بخدا... نمیدونم... چی... دارین میگین...
_اون فیروز بهادری قمارباز خونهای که با هزار بدبختی برای خودم و زن و بچهم فراهم کرده بودم رو از چنگم در آورد
برای تک تک وسایل و لوازم اون خونه زنم با هزار امید و آرزو خرید کرده بود و کلی سلیقه به خرج داده بود
همهی جهیزیهش اونجا چیده شده بود
یهو اون فیروز عوضی همش رو تصاحب کرد
همون خونهای که وقتی بعد از اونهمه بریز بپاشِ عروسیتون رفتین توش زندگی کنید
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
و اون کارخونهای که شوهرت شد رئیس و مدیرش
نگو که بیخبری وگرنه همچین میکوبم تو دهنت که دندونات بریزه تو شکمت
زنم خودش گفت چندبار اومده دم خونه اما هربار با بیحرمتی مثل یه حیوون از در خونه ردش کردین
تازه یاد اون روزایی افتادم که تازه از سمنان به خونهی نیما در تهران رفته بودم
درست همون روزای اول هرروز دوتا خانم که یکیش جوونتر بود دم خونه میومدند اما من یه بارم باهاش همکلام نشده بودم...
تلاش کردم به خودم قوت قلب بدم که اگه توضیح بدم رفع سوتفاهم میشه
برای همین با زحمت لب وا کردم
_بخدا من حتی یه بارم با اون دوتا خانمی که میگین روبرو نشدم...
حتی هیچوقت باهاشون همکلام نشدم...
یادمه وقتی از سر کنجکاوی از همسرم پرسیدم اونا به چه علت میان دم در خونه و چکار دارن
نیما بهم گفت گویا اون زن و شوهرش قبل از ما این خونه رو دیدن و پسندیدن اما ما زودتر اقدام کردیم و خریدیمش...
مدتیه که شوهر اون خانم مفقود شده و ازش بیخبر موندن اما اون زن فکر میکنه شوهرش این خونه رو خریده و بعدش کسی بلایی سرش آورده...
به اینجای حرفم که رسیدم چنان با لگد به پام کوبید که از درد نالهم بلند شد و روی زمین افتادم
ترسیده بودم اما جرات تکون خوردن هم نداشتم
فریاد زد
_اون بیشرف اینارو گفته؟
خونهمو از چنگم در آورده اونوقت....
اونوقت...
و دوباره فریادش بلند شد
_خیلی بیشرفی فیروز... بعد هم یا عصبانیت و دندونهای به هم چفت شده غرید
اون شوهر بیشرفتو پیداش کنم میدونم چه بلایی سرش بیارم که دیگه اینجوری پشت سر م چرند نگه...
دستش رو بالا برد تا سیلی به صورتم بزنه که با حرف مرد همراهش همونجا روی هوا متوقف شد
_چیکار میکنی؟
قرار شد فقط جای اسناد رو پیدا کنیم
این بدبخت چه گناهی کرده که زن اون بی صفت شده؟
به نیمای من میگفتند بیشرف و بی صفت...
خیلی بهم برخورده بود اما جرات دم زدن نداشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
و اینبار همون مرد یه زانوش رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست
ترسیده خودم رو کمی به عقب کشیدم
با عصبانیت اما صدای کنترل شده گفت
_منو نگاه کن...
من از اون پدرشوهر بیغیرت مفت خورت پول قرض کرده بودم همه کار کرد تا بالاخره ورشکست شدم بعد هم فرستاد ماشین و زمینم رو ازم گرفتن
اون نامرد همه زندگیم رو از چنگم در آورد
الانم افتاده گوشه زندان...
خبرشو داریم که کارش بیخ پیدا کرده
قانون پدرشو در میاره و همه داراییهاش رو مصادره میکنه
دستش رو زیر گلوش گذاشت و به حالت نمایشی فشارش داد
_و بعدم اعدام
اون عوضی املاک و اموال مارو به نام خودش سند زده...
اگه دیر بجنبیم دولت اونارو به نام فیروز بهادری ضبط میکنه و اونوقت دست ما به هیچ جا بند نیست
اگه با زبون خوش نگی اون اسناد کجان بجای این رفیقم خودم زبونت رو از حلقومت بیرون میکشم
از شدت ترس و گریه نفسم بالا نمیومد
با صدای لرزون منصوره که مخاطبش دوتا مرد غریبه بود نگاهش کردم
_اولا که بنظر شما فیروز با اونهمه سیاست و کیاست جای اسنادش رو به عروسش میگفته؟
دوما بقول خودتون فیروز قماربازه
لابد توی قمار خونه و زار و زندگی شماها رو صاحب شده
پس شماهام مثل اون قماربازید آره؟
و این بار اونی که جلوم زانو زده بود با خشم به طرف منصوره یورش برد و با پاهایی که کفش داشت به جونش افتاد و لگدهای محکم اون بیچاره رو میزد
_خفه شو ... قمار کردن ما کجا و اون بی صفت کجا
از شدت ترس جیغ کشیدم که اینبار اونیکی به جون من افتاد
دوسه تا کشیده و لگد بهم زد
طوری در خودم جمع شده بودم که بتونم جلوی ضرباتش به شکمم رو بگیرم...
خداروشکر زود دست کشید همینکه خواستم نفس راحتی بکشم هفتتیرش رو روی پیشونیم قرار داد
_حرف میزنی یا همینجا خونت رو بریزم؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
ه
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نالیدم
_بخدا من هیچی نمیدونم...
من حتی از اسناد و مدارک شوهرمم بیخبرم ... چه برسه پدرش
کمی در همون حالت موند اما بالاخره هفت تیر رو کنار کشید
عقب عقب رفت و به دیوار تکیه زد
مردی که تا لحظاتی پیش منصوره رو به باد کتک گرفته بود یه قدم بهم نزدیک شد پاهاش رو میدیدم اما جرات اینکه سرم رو بلند کنم و به خودش نگاه کنم نداشتم
کمی به سکوت گذشت اما بعد طوری که معلومه داره با رفیقش حرف میزنه گفت
_ بفرما... این مدت بیخودی خودمون رو معطل اینا کردیم...
اگه همون اول رد شوهرش رو میزدیم زودتر به نتیجه میرسیدیم
اولش نفهمیدم چی شد که دست رفیقش رو که تکیه به دیوار داشت گرفت و از زمین بلندش کرد چیزی دم گوشش گفت و به سمت در هال رفتند
اما دوباره برگشت و اینبار دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد
_ببین چی بهت میگم اگه پلیس به هر دلیلی رد مارو پیدا کنه و سراغمون بیاد میفهمیم کار تو بوده...
اونوقت مطمین باش هرطوری شده میاسم سراغت و خونتو میریزیم
اگه عاقل باشی از همین الان با خودت تکرار میکنی شتر دیدی ندیدی
و به دو پشت سر اون یکی از در بیرون رفت
بی
بیجون دستم رو روی صورتم گذاشتم و گریه سر دادم
کمی بعد یاد منصوره خانم و کتکهایی که خورده بود افتادم
به سختی به طرفش چرخیدم و با دیدن دست و صورت غرقه به خونش از اعماق وجود جیغهای پیدر پی میکشیدم...
هر آن احتمال میدادم اون دوتا غریبه صدام رو بشنون و دوباره به سراغم بیان اما اصلا کنترلی روی جیغ و فریادهام نداشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
به حالت چهاردست و پا خواستم خودم رو بهش نزدیک کنم اما درد استخون گرفت بهم این اجازه رو نداد...
کمی که گذشت به سختی بهش نزدیکتر شدم
هرچی صداش زدم جواب نمیداد
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای تقههایی که به در حیاط میخورد اومد
اما جون بلند شدن نداشتم...
کم کم فاصلهی بین در زدنها بیشتر شد
نمیتونستم روی لرزش دست و پام کنترلی داشته باشم از طرفی درد استخون پام باعث کندی حرکتم میشد
اما هرطور شده باید در رو باز میکردم...
شاید همسایهها صدای جیغ و دادم رو شنیدن و اومدن کمک
با هزار زحمت و تحمل درد تازه خودم رو پشت در هال رسونده بودم که بعداز خوردن تقههایی به شیشه در هال صدای حاج علی و بعد هم محمد اقا بلند شد
_منصوره خانم... نهال خانم...
با صدای گرفته تنها یه کلمهای رو تونستم به زبون بیارم
_کمک
در با شتاب باز شد
اول محمدآقا و بعد هم حاج علی و دوتا مامور که لباس نظامی تنشون بود وارد خونه شدند
محمدآقا اول نگاهی به من انداخت و با عجله به طرف منصوره خانم دوید
با دیدنم حاج علی یا خدا سر داد و جلو اومد نگاهی به پشت سرم انداخت
_چی شده دخترم؟
چه بلایی سرتون اومده؟
کیا اینجا بودند؟
اونقدر نگران حال منصوره خانمم که سریع با دست اونو نشون دادم و با گریه هق زدم
_منصوره خانم... به گمونم یهوش شده
محمد با بیسیم درخواست آمبولانس داد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
هردو همکارش اول اتاقهارو وارسی کرده و به دستور محمد آقا برای بررسی اوضاع حیاط و کوچه و تحقیق از همسایه ها از هال بیرون رفتند
تا قبل از رسیدن اورژانس محمد آقا سوالاتی رو ازم پرسید و من هم به سختی و با گریه جوابش رو میدادم..
اورژانس که رسید پس از معاینهی منصوره خانم سریعا هردومون رو به بیمارستان منتقل کردند
حال منصوره وخیم بود و دکتر به حاج علی گفت براش دعا کنید
و همین یه جمله برای من کافی بود که بیشتر از قبل نگران حالش بشم...
تا خود بیمارستان فقط اشک ریختم و گریه کردم
اگه بلایی سر منصوره خانم میومد هیچوقت نمیتونستم خودم رو ببخشم
پس از نشون دادن عکس رادیولوژی دکتر گفت مچ پای راستم در رفته که جا انداخت ساق همون پا و ساعد دست راستم
م مو برداشته بود که اتل بندی کردند
یکی از دندههامم شکسته بود اما دکتر گفت با استراحت خوب میشه
یاد روزی افتادم که نیما مدعی بود دندههاش شکسته...
همون روز قرار بود برامون مهمون بیاد و بعد هم فهمیدم حال نیما اونقدرام بد نبوده و برای فرار از اون مهمونا فیلم بازی میکرده...
و در آخر هم مشخص شد پسر اون خونواده خاطرخواه و خواستگار خواهرم نسرین بوده...
الان که خوب فکر میکنم رفتارهای اون روز نیما خیلی مشکوک بود احتمالا اون روز یه گندی زده بوده که با اون رفتارها سعی میکرده حقیقت رو ازم پنهون کنه
تازه یاد مهمونیها و صحبتهای بین همکاران و رفقای نیما و پدرش افتادم
یعنی شغل اون دونفر و همهی آدمای اطرافشون قمار بازی بوده؟
یاد اولین باری افتادم که وارد خونهی نیما در تهران شدم
دکوراسیون شیک، وسایل زیبا و به روزِ اون خونه و چیدمان زیباشون
یعنی همهی اونا متعلق به یه زن و شوهر دیگه بوده که فیروز توی قمار به چنگ آورده و به نیما داده؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
یاد زمانی افتادم که مدتی از نامزدیمون گذشته بود وقتی فیروز فهمید من و نیما موضوع کارخونه و شرکتی که مال نیما شده بود رو با خونوادهم در جریان گذاشتیم خیلی عصبی و دلگیر شد...
به نیما گفت من به تو گفتم فعلا به نامزدت هم حرفی نزن اونوقت رفتی و همه چی رو به خانوادهشم گفتی؟
یادمه اونروز خیلی ازش ناراحت شدم و گفتم خیالتون راحت من و اعضای خونوادهم نه چشممون شوره که چشم بزنیم این موقعیت نیما رو نه حسودیم که بخوایم به ضررش کاری کنیم
فیروز سعی کرد بعدا از دلم در بیاره و من چه احمقانه و سرخوش براحتی اونروز رو فراموش کردم...
یاد باغی که فیروز به نامم زد باعث شد هین بلندی بکشم
اون باغ... پس که این طور اون رو باد آورده بود براش که به راحتی به نامم زد...
با یاداوری پلاک ماشینی که وقتی در سمنان بودم نیما برام خریده بود نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنه...
اشک از چشمم سرازیر شد
پلاک اون ماشین مال تهران بود
پس اونماشینم باد آورده بود
خونه و زندگی من و نیما و البته همهی داراییهای پدرش همگی در قمار بدست اومده بود
پس برای همین بود که تا من و نیما برای ماه عسل به سفر رفتیم فیروز با اون سرعت خونهی جدید برامون خرید و همهی وسایل شخصیمون رو از خونه قبلی خارج کرد...
چون میخواسته از شر مزاحمت صاحب قبلیش در امان بمونیم...
و تازه یادم اومد که چرا فیروز اونقدر اصرار داشت نیما ماشین من رو بفروشه و یکی دیگه رو به نامم کنه...
هربار که نیما میگفت اون سود اولین حقوق کاریمه منظورش شراکت در قماربازی باباش...
نه... اون مرده گفت قرض... لابد بهش نزول داده بوده؟
نیما... نیما... پس بابام راست میگفت فیروز تو کار خلافه؟ قمار و نزول...
بابا راست میگفت که همه دارایی فیروز حرومه
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من احمق رو بگو وقتی نیما برا بار اول در مورد پربزرگش و سرمایه زندگی پدرش برام گفت به خودم قبولوندم که بابا با فیروز دشمنی داره و قصدش خراب کردن ذهنیت من در مورد اونه...
در صورتی که منظور بابا سرمایهی زندگی فیروز نبوده
منظور اون درامد حاصل از اون سرمایه بوده...
فیروز اون پول رو نزول میداده
برای همین بود که اونقدر پولدار شده بود
چندبار کلمهی قمار رو زیر لب زمزمه کردم...
نگاهی به لباس توی تنم انداختم...
با اکراه دستی بهشون کشیدم
معلوم نیست خون چندین آدم رو تو شیشه کردن...
با بدبخت شدن چند نفر اونهمه پول و ثروت جمع شده...
معلوم نیست حاصل زندگی چند نفر با پولی که صرف خرید این لباسا شده قاطیه...
بابا میگفت زندگی فیروز حرام و نجسه
پس منظورش این بوده
یاد بابا و حرفی که از نسرین شنیده بودم اشک رو به چشمام و غم رو به دلم دعوت کرد
یاد اولین جعبه شیرینی افتادم که شب خواستگاری برامون آورده بودند
بابا به مامان گفته بود اونو خالی کنه تو کیسهی نون خشکا...
بعد از اتمام عقدمون هم نیما به تمسخر گفت بابات روزه بود که لب به چیزی نزد؟
و من فکر میکردم بابا از شدت غصهی گوش نکردن به نصیحتهاش و ازدواجم با نیما اونشب چیزی نخورده
اولین باری که جهت پاگشا توسط مادرشوهرم دعوت شدیم...
اون شب بابا تو خونهی فیروز حال خوشی نداشت
چند قاشق غذا بیشتر نتونست بخوره...
بعد از عقد تا مدتها سعی در راضی کردنم برای جدا شدن از نیما داشت
اگه قبل از عقد نقشهی نیما عملی نشده بود و به بابا وانمود نکرده بود که من با خواست و رضایت خودم باهاش فرار کردم بابا هیچوقت به ازدواجمون تن نمیداد
زیر لب خاکبرسری نثار خودم کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خاک بر سرت نهال... مادیات و آزادی که دنبالش بودی چقدر برات مهم بود که راضی شدی از خونوادهت بگذری؟
اصلا ارزشش رو داشت؟
اگه وضعیت جسمیم اینی نبود که حالا درگیرش بودم مثل دیشب دوباره خودزنی میکردم اونقدر خودم رو میزدم تا کمی از آتیش دلم کم میشد
طفلکی منصوره که به خاطر من اونهمه کتک خورد
هنوز ازش بیخبرم و با اینکه اونهمه با گریه التماس پرستارا کردم اطلاعاتی در مورد حال و احوالش بهم بدن هنوز خبری ازشون نشده...
خاله و عروسش از صبح اومدند پیشم ...
وقتی گفتند میخوان برن یه سر هم به منصوره بزنن التماسشون کردم من رو هم ببرن
اما پرستار گفت احتمالا بچهم داره سقط میشه و فعلا بهتره تحت مراقبت باشم
نمیدونم بابت کدوم بدبختیام باید ضجه بزنم
بخاطر بچهم که احتمال سقطش بالاست
بخاطر بیکسیم
بخاطر فوت بابام
بخاطر وضعیت امروز خودم و منصوره و اتفاقات دیشب یا
حال و روز شوهرم و پدرش که خیلی بهش وابستهست؟
اونقدر فشار روحی بهم وارد شده که دلم میخواد چشمام رو ببندم و دیگه بیدار نشم...
حتی از صبح چندبار به خودکشی فکر کردم
برای منی که با خودسریها و خودخواهیهام باعث مرگ پدرم شدم مرگ کمترین جریمهست
تو همین فکرا بودم که یاد
اون روز آخری که تو خونمون سر قضیهی مدرکی که زنداداش گفته بود داداشم علیه پدرشوهرم و من جمعآوری کرده افتادم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
من اونروز بخاطر خودزنیها و کتکی که به زنداداشم زدم باعث سقط بچهی اون شدم
این چندمین باریه که بچم سقط میشه...
من دارم تاوان مرگ اون بچهرو پس میدم
شاید هیچ وقت نتونم بچهدار بشم فقط هم بخاطر کشتن اون بچهست...
و دوباره صدای هقهق گریهم بلند شد
در میان گریه و ناله و نفرین خودم یاد همون پرونده افتادم
خدای من زینب اونشب بهم اشاره کرد که داداشم مدارکی آماده کرده
حتما به خاطر همون فیروز خان اون نقشه رو کشید و در مورد بابام و کشته شدن براتعلی دروغ گفت و طوری وانمود کرد من دختر واقعی اون خونواده نیستم تا با این بهونه منو از خونوادم و بخصوص داداش نریمانم دور کنه تا دستش بهمون نرسه
زنداداشم زینب درست حدس زده بود
اون تصادف هم دقیقا ساختگی بود فیروز برای بدست آوردن اون پرونده و مدارک جون داداسمو به خطر انداخت و اون بلا رو سرش آورد
خدایا ازدواجم با نیما چه تبعات فاجعهباری برای من و خونوادهم داشته...
همینطور به خودم لعنت میفرستادم که با صدای یاالله گفتن حاج علی به خودم اومدم
چند تقهای به در خورد و بعد هم خاله تو درگاه در نمایان شد و پشت سرش حاج علی...
هردو ازم مژدگونی خواستند
حاجی گفت که منصوره به هوش اومده اما وضعیت مهرههای کمرش بدتر از قبله برای همین باید اورژانسی عمل بشه
اما من میتونم تا چند ساعت دیگه مرخص بشم...
با یادآوری اتفاقات دیشل برگشتن به خونهی مادربزرگ اونم در حالی که منصوره باید بیمارستان بمونه برام مثل یه کابوس وحشتناک میمونه
اما من که نمیتونم تا ابد اینجا موندگار بشم...
شاید بهتر باشه از حاج علی بخوام برام ماشین بگیره تا به سمنان و خونهی پدریم برگردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما پس منصوره خانم چی؟ اون بعد از عمل بیشتر از قبل به مراقبت نیاز داره انصاف نیست تو این شرایط رهاش کنم
از طرفی نمیدونم خونوادهم پذیرای من هستند یا نه...
فکر کردن به اون پروندهای که زینب ازش دم میزد هم باعث وحشتم میشه
نریمان که بخاطر ازدواجم با نیما ازم کینه داشت و برام پرونده درست کرده بود تا من رو همدست پدرشوهرم نشون بده با فوت بابا که بیشتر باهام دشمنی داره
پس اصلا به صلاحم نیست فعلا به خونه برگردم
چقدر دلتنگ بابامم... دلتنگ مامانم
چقدر احساس بیکسی بده...
خداروشکر تا قبل از تاریکی هوا مرخص شدم و به کمک دوست صمیمی مادربزرگ که این روزا خاله صداش میزدم و خونوادهش به خونه برگشتم
بین راه حاجی برام گفت که آقا محمد براش تعریف کرده و گفته اون روز سر مزار بیبی ناخواسته در بین مهمونا صدای دونفرو شنیده که داشتند در مورد یه زن و اینکه چطور به سراغش برن حرف میزدند
اونم برحسب وظیفه دنبالشون رفته تا سر از کارشون در بیاره
اما بین راه با یه موتوری تصادف میکنه ودرگیر اون موصوع میشه و اون ر
دونفرو گم میکنه و بعد از چند ساعت به اداره میره
قبل از اینکه به خونهی مادربزرگ برسیم
همسر حاج علی با لبخند و لحنی مهربون من رو مخاطب قرار داد
_دخترم در غیاب منصوره بهتره به خونهی ما بیای...با حاجی هم صحبت کردم ایشونم همین نظرو دارن...
نذاشتم ادامهی حرفش رو بزنه
_ نه تروخدا... من همینجوریشم خیلی شرمندهی شماهام خیلی معذب میشم نمیتونم بیشتر ازین مزاحمتون بشم اجازه بدن خونهی بیبی بمونم ...
_اگه خدای نکرده کسی بیاد سراغت چی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
❗ترک انواع مواد مخدر و سیگار«در کمتر از 30 روز»😍😍
⭕بدون درد و خماری و بستری شدن
⭕بدون نیاز به غیبت از محل کار
⭕️ایجاد بی میلی شدید در هفته اول
⭕با بیش از 17,600 نفر درمانجو
🔔جدیدترین روش ترک مواد مخدر و سیگار با ایجاد بی میلی شدید در هفته اول
جهت مشاوره رایگان فرم زیر رو پر کنید🙂👇
https://formafzar.com/form/ijtgv
راه مستقیم ارتباط با متخصص 😍👇
@Dr_sohbatloo
لینک کانال ما😊👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3166634317Cb937d4e063