زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیروز که فهمیدم امروز یا فردا ممکنه برگه ترخیصش رو دکتر امضا کنه با گریه و زاری داداش رو راضی کردم من رو به ملاقاتش ببره
بر خلاف تصورم مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد
هر دو دختر و داماد و نوههای طیبه خانم اونجا بودند چه عزت و احترامی برای منصوره خانم قایل بودند
درسته بجز طاهره خانم و مادرش کسی من رو تحویل نگرفت اما چهرهی خندان و مهربون منصوره باعث میشد کمتر بابت اینکه من باعث بستری شدن منصوره خانم شدم خجالت بکشم...
منصوره که اصرارم رو دید قبول کرد فعلا چند روز به خونهی بیبی بیاد و خودم ازش پرستاری کنم
وقتی توی گوشش گفتم بچهم هنوز زندهست و میتونم حفظش کنم خیلی خوشحال شد
بهم قول داد وقتی برگرده بقیهی خاطراتث رو برام تعریف کنه...
بهم میگفت میدونم پایان خاطرات زندگیم برای تو میتونه آغاز زندگی باشه
عبرتی که از زندگی من میگیری برات کلی راهکار داره
و من امروز خیلی مشتاقم که منصوره خانم به همین خونه برمیگرده
شاید چند روز که ازش پرستاری کنم کمی از عذاب وجدانم رو کم کنه
هربار که حال مامان رو از داداش پرسیدم گفته حالش خوبه
دیشب خواستم باهاش حرف بزنم اما داداش منعم کرد
میگه فعلا مامان به خاطر فوت بابا حال خوبی نداره
میترسم با دیدن تو یاد زجرهایی که بابا کشیده بیفته و دوباره حالش بد شه
نمیدونم از عذاب وجدانه یا به خاطر خراب کردن پلهای پشت سرم که روم نمی.شه مثل گذشته داد و هوار کنم و شلوغ بازی در بیارم ک بگم الا و بلا میخوام با مامان صحبت کنم یا شایدم بزرگتر شدم و میتونم شرایط رو درک کنم
اما هرچی هست دختر مطیعی شدم
این چند روز هرچی داداش میگه براحتی چشم میگم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نزدیک غروب یه تلفنی به داداش شد که مثل دفعات قبل تند و سریع به حیاط رفت ...
خیلی کنجکاوم بدونم کی پشت خطه و چرا پیش من صحبت نمیکنه
ده دقیقه منتظرش موندم وقتی دیدم خبری ازش نشد به سمت در هال رفته و بازش کردم سرکی به بیرون کشیدم
دیدمش که لب باغچهی گوشهی حیاط نشسته
سرش رو بین دستانش گرفته و آرنجش رو روی زانوهاش تکیه داده
کمی نگاهش کردم
احساس کردم داره شونههاش داره تکون میخوره
دلم هری پایین ریخت
زمزمه کردم
_مامان
دمپاییهای کهنهی مردونهای که روبروم بود رو سراسیمه به پا کردم تا خودم رو به داداش برسونم
از کشیده شدن دمپایی روی زمین متوجه نزدیک شدنم شد
چون به سرعت سرش رو به سمت مخالف گرفت و کشیدن صورتش بروی بازوش اشکاش رو پاک کرد
وقتی بهش رسیدم به طرفی که صورتش رو چرخوندهبود ایستادم
_چی شده داداش چرا داری گریه میکنی؟
تیز ایستاد و با صدای گرفته گفت
_چیزی نیست
دلم برای بابا تنگ شده
اشکام یکی پس از دیگری روی گونهم رو پوشش میداد
_راستش رو بگو ... کی بود بهت زنگ زد؟
اتفاقی برای مامان افتاده؟
_نه بابا... چه ربطی به مامان داره؟ اون حالش خوبه...
زینب زنگ زده بود گفت میخوان با ماماناینا برن سر مزار بابا
نتونستم جلوی گریهم رو بگیرم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خجالت کشیدم ادامه بدم
با اینکه دلم پراز غم بود با گریه به طرف خونه برگشتم
وگرنه اولین سوالی که به زبونم اومده بود رو میپرسیدم
_علت فوت بابا چی بود و کی از دنیا رفت
ولی به زبون آوردن این جملات دلم رو به درد میاره
َشرم دارم در رابطه با اتفاقاتی که در زمان غیبتم برای بابا و مامان افتاده چیزی بپرسم
اما اینطور هم نمیشه باید بفهمم در نبود من و به خاطر من چه بلایی سر بابام آومده و مامانم الان در چه حالیه
تکیه به دیوار خودم رو روی زمین سر دادم
زانوم رو به بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم
هنوز گریهم بند نیومده و دلم سبک نشده که صدای بسته شدن در هال خبر از اومدن داداش داد
صدام رو پایین آوردم اما همچنان اشک میریزم
منتظر بودم داداش برای آروم کردنم چیزی بگه
اما انتظارم بیفایده بود
داداش این مواقع خیلی احساساتی میشد
طاقت اشک ریختن کسی رو نداشت
چه برسه به اینکه خواهرش باشه
هرکاری میکرد و هر باجی میداد که گریهی طرف رو بند بیاره
ولی اینکه حرفی برای آروم کردنم نزد قلبم رو به درد آورد
این نشون میده هنوز نسبت بهم دل چرکینِ
دقایقی در همون حالت موندم
وقتی مطمئن شدم برای آروم کردنم هیچ تلاشی نمیکنه آروم سرم رو بالا آوردم
دیدمش که نگاه ازم گرفت
_دلم از رفتن بابا خونِ
با شنیدن این حرف دلم رو به دریا زدم و با شرم پرسیدم
_چرا بابا رفت؟
_وقتی تو رفتی تا چند روز سراغت رو میگرفت و بیتابی میکرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدا رحمتش کنه نمیتونست راحت حرف بزنه نفسش تند تند میگرفت
ولی حرفش رو یه جوری به بقیه میفهموند
چشمش به جواد میفتاد نیلوفر و نشون میداد و میگفت باهم برید دنبال نهال
یا عمه که کنارش مینشست آقا کاوه رو نشونش میداد و میگفت برید پی نهال
هنوز نمیدونست خانم عروس شده
من که هنوز نه میتونستم حرف بزنم و نه راه برم
اما بعد از چندماه که سرپا شدم و خواستم دنبالت بگردم
فهمیدم عمه و آقا کاوه اومدند سراغت اما نیما با بدرفتاری ردشون کرده و گفته خود نهاله که نمیخواد دیگه هیچ کدوم از اقوامش رو ببینه...
وقتی دیده عمه بیخیال نمیشه یه فیلم از تو نشونش داده که یه حرفایی زدی و
بین حرفات گفتی خونوادهم برای من مردن
نیما و خونوادهش همه کس و کار من هستند
حتی گفتی بابا و مامان من مردند
فیروز و فرشته ازین ببعد مامان و بابای من هستند
_چی داری میگی داداش؟
من هیچوقت این حرفا رو نزدم
شاید یه جایی گفته باشم مامان و بابای واقعی من نیره و براتعلی هستند اما چنین حرفی محاله
بیاهمیت به توضیحاتم ادامه داد
_عمه که این اراجیف رو میشنوه
جمع میکنه بر میگرده سمنان
وقتی این حرفارو میگفت
باورمون نمیشد واقعا تو این حرفارو به زبون آورده باشی
از طرفی هم به عمه اطمینان داشتیم و میدونستیم اهل دروغ یا اغراق و بزرگنمایی نیست
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه روز که نیلوفر خونه بابااینا اومد
وقتی میبینه مامان و بابا چقدر بیتاب و دلتنگ تو هستند
گفتد تا با خود نهال حرف نزنم و از خودش نشنوم حرفایی که عمه گفت رو باور نمیکنم
نمیگم عمه دروغ گفته اما باورم نمیکنم
برای همین با جواد اومدند تهران
و به آدرسی که عمه داده بود رفتنه بودند
روز اول که موفق به دیدنت نشدند و نگهبان برج اجازهی ورود بهشون نداده
ولی روز دوم که به نگهبان برج اصرار میکردند با خونتون تماس بگیره و ازت بخواد برای ملاقاتشون بیای لابی برج
اون پسره برادر نیما از راه میرسه
وقتی باهاشون روبرو میشه
اولش که بهشون بیاحترامی میکنه بعد هم گوشیش رو میده دست نیلوفر و میگه این فیلم رو ببینی میفهمی که نهال کاملا از شما دل بریده
نیلوفرم اولش فکر میکنه همون فیلمیه که عمه تعریف میکرده
اما میبینه یه تیکه از فیلم عروسیته
متعجب نگاهش کردم
در دل خاک برسری نثار خودم کردم
معلوم نیست چی دیدن... فیلم عروسیم رو خودم که دیدم از شدت بیحیاییهایی که کرده بودم از خودم بدم اومد
خدای من سینا چرا این کار رو کرده؟
با سوال داداش از فکر بیرون اومدم
چنان محکم گفتی من اون حرفا رو نزدم که یه لحظه داشتم نسبت به حرفایی که از عمه شنیدیم تردید پیدا میکردم
اما این رنگ و رویی که از تو پریده نظرم تغییر کرد
خودت خوب میدونی مقابل دوربین چی کار کردی و چیا گفتی ...
من نمیدونم نیلوفر کدوم قسمت از فیلم عروسیم رو دیده و چی به داداش گفته
ولی باید از خودم دفاع میکردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
من شاید بین اون مردای غریبه خیلی سبکبازی در آورده باشم و حتی این رو قبول دارم که در اون ایام شدیدا از پدرومادرم متنفر شده بودم اما هیچوقت در هیچ فیلمی در مورد این موضوع حرفی نزدم
من اون روزها دچار دوگانگی احساسات شده بودم مدام با احساسات خودم در تعارض و درگیری بودم
یه لحظه دلتنگ مامان و بابا و خونوادم بودم و به شدت جای خالیشون رو در عروسیم احساس میکردم و گاهی متنفر از اینکه باعث مرگ پدرومادر واقعیم شدند
بنابراین همهی این حرفها رو با گریه و هقهق به زبون آوردم
داداش که بابت گریهکردنهام معلومه دچار پریشونی شده
متفکرانه به گوشهای خیره شد
لبهاش رو به هم فشار میداد
که نگاهش رو دوباره بهم دوخت
میدونی نیلوفر چی توی اون فیلم دیده؟
سرم به به حالت نه بالا دادم
نگاه حرصیش رو ازم برداشت
_نیلوفر دیده که تو رو به دوربین با یه حالت مسخره بین کلی چرندیات گفتی ....
منتظر بودم ادامهی حرفش رو بزنه اما رو بهم سکوت کرد
و بدون اینکه نگاهش رو از چشمام برداره
به فکر فرو رفت
ناگهان سرش رو پایین گرفت و متفکر سر دوانگشت دستش رو ضربهای به پیشونیش میکوبید
_نیلوفرم گول خورده...
سرش رو که بالا گرفت حرص و عصبانیت رو براحتی میشد در چهره و نگاه و حتی صداش احساس کنی
_اون بیشرفا عمدا اون کارو کردند
تا بتونند اون فیلم رو تهیه کنند..
اونا میدونستند من فعلا زمینگیرم و نمیتونم کاری برات انجام بدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برنامهٔ شبکه منوتو علیه خانواده ایرانی چه بود و به کجا رسید
🔹مادر، خانواده، فرزندآوری، مواردی بود که شبکه بهایی منوتو با برنامههایشان آنها را هدف گرفته بود. اما این موضوعات هدف اصلی نبود. این شبکه اهداف دیگری در پس پرده داشت که در اینجا مرور کردهایم.
#روزجمعیت #فرزندآوری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی میتونستند با تهیهی یه کلیپ چند دقیقهای کاری کنند که خونوادهت ازت دل بکنند چرا نکنند؟
صورتش از شدت عصبانیت رفتهرفته سرختر میشد
حرصی و از بین دندونهای بهم چفت شده
پرسید
_تو تا بحال مشروبم خوردی؟
ماتزده نگاهش کردم
تحلیل همین یه جمله زمان زیادی بردی
همزمان که با همون حرص سر تکون میداد لب زد
_این نگاه یعنی نخوردی
ولی شب عروسیت بهش لب زدی چون اون چرندیات و لحن حرف زدن و ادبیاتی که نیلوفر در موردش حرف میزد اصلا مال تو نبود
... نفسش رو بیرون داد
_لابد گفتی یه شبه دیگه...
هنوز تو شوک بودم
دهنم باز مونده بود
گیج نگاهش میکردم
_شایدم مجبورت کرده بودند آره؟
تا به طرفم چرخید خودش جواب داد
_چون میدونم به میل خودت نمیتونستی لب به اون اون نجاست بزنی
بیشتر از این سکوت جایز نبود
هرچی بیشتر ساکت میموندم بیشتر گیجش میکردم
_داداش اون شب توی عروسی من حالم خیلی بد بود
احساسات دوگانهای داشتم
گاهی از اینکه بالاخره عروسیم با نیما سر گرفته و میتونستم باهاش زیر یه سقف برم
یا از اینکه دیگه تو یا بابا نمیتونستید به هر بهونهای حرف از جدایی و طلاق بزنید و
و از اینکه بهترین تالار پایتخت برای جشن ازدواج من رزرو شده بود و مخارج میلیاردی برام هزینه میشد شاد و سرمست بودم از خوشی و لذت میبردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
گاهی هم از اینکه توی عروسیم همراهم نبودید و نداشتمتون دلتنگ میشدم و اشکم سرازیر میشد و غم به دلم مینشست
از طرفی یاد این میافتادم که مامان و بابای واقعیم آدمای دیگهای بودند و از طرفی کسانی که یه عمر بعنوان پدرومادر واقعیم میشناختم باعث مرگ اون دو نفر شدند
داداش باید جای من میبودی تا بفهمیدی چی دارم میگم
حالم اون شب دست خودم نبود
از بس نیما و مادرش و فیلمبردار بهم تذکر میدادند که از اون حال در بیام
آخرش عصبی شدم اونقدر زیاد که میخواستم مجلس رو ترک کنم
اما فیروز به نیما گفت یکم بهم آرامبخش بده تا کمی آروم بگیرم
یه ذره فقط یه ذره تو یه لیوان برام ریخت و به خوردم داد
اون موقع نمیدونستم چیه وگرنه عمرا اگه میخوردم
من حتی تا مدتها بعد از عروسیم چیزی در موردش نمیدونستم
تا اینکه یه روز کلیپ عروسیم رو که نگاه میکردم تازه فهمیدم چی شده
حتی خودمم نتونستم تا آخرش رو ببینم
_اون پسرهی بی*ش*ر*ف بیغیرت مثلا شوهرته اجازه داده باباش تا ابن حد به تو آسیب بزنه
تندی وسط حرفش پریدم داداش هیچوقت اهل به زبون آوردن حرفهای این چنینی نیست
معلومه فشار عصبی خیلی زیادی رو داره تحمل میکنه
برای اینکه هم ذهنیت منفیش رو نسبت به نیما تغییر بدم و هم کمی آرامش بهش تزریق کنم گفتم
_نه داداش داری اشتباه میکنی
قطعا نیما چیزی از انگیزههای پدرش نمیدونسته
خود منم همیشه اون رو خیرخواه و دلسوز خودم میدونستم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
به تاسف سری تکون داد
_آره دلسوز... خیرخواه... هیچکس نه اونم فیروز
در حالی که بلند میشد چیزی رو گفت که هم خوشحالم کرد و هم ناراحت
_باید برگردم سمنان
خوشحال شدم چون میتونستم برم دیدن مامان و ناراحت چون دیگه فرصت پرستاری از منصوره و جبران بلایی که بواسطه من سرش اومده رو از دست میدادم
اما با حرف بعدیش اخمام توی هم رفت
_باید برگردم اما بخاطر تو فعلا نمیتونم
نمیدونم اون طرف رو باید دریابم یا تورو
احساس کردم داره سرم غر میزنه و منت میذاره
من هم از جا بلند شدم و مقابلش ایستادم
سینه سپر کردم
_دستت درد نکنه تا اینجام خیلی برام زحمت کشیدی
اگه لازمه برگردی سمنان باهم برمیگردیم
اما اگه دوست نداری من باهات بیام
خودم یه بلیط میگیرم و برمیگردم
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد
_گاهی فکر میکنم با یه بچهی هفت هشت ده ساله طرفم
تو نمیخوای بزرگ شی دختر؟
دختر رو با حرص ادا کرد
و ادامه داد
_به این دلیل گفتم باید برگردم چون مامان حالش خوب نیست و مدام سراغم رو میگیره
و به این جهت گفتم به خاطر تو نمیتونم چون به دو تا دلیل دادم
اولا اینکه نگران حالتم و هنوز نمیدونم کیا ممکنه دنبالت باشن و ثانیا...
نگاهش رو ازم گرفت
و کلافه نفس سنگینش رو بیرون داد
هرچقدر منتظر شدم ادامه حرفش رو بزنه بیفایده بود
روی زمین دراز کشید و بالش رو زیر سرش گذاشت و ساعد دستش رو روی چشمانش قرار داد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
جلوتر رفتم و با کنترل صدام اسمش رو آوردم
_داداش نریمان...
کمی منتظر شدم
کلافه دستش رو از روی چشمانش برداشت
نگاهم کرد و دوباره نشست
_یکم دیگه صبر کن تا تکلیفمون از جهت شرایط تو راحت بشه اونوقت هرجایی بگی میبرمت
بخوام الان ببرمت خونه میترسم بیان اونجا و برای بقیه مزاحمت ایجاد کنند
چرا خودم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم
نریمان راست میگفت
رفتن من به شهر پدریم یعنی به همراه بردن همهی دردسرهای الانم
کلافهتر از قبل لب زد
_نهال یه چیزی میخوام بپرسم نمیدونم الان وقتش هست یا نه
کنجکاو نگاهش کردم
متوجه نگاه پرسشگرم شد چون خیلی معطلم نکرد
_سوالم در مورد نیماست
این پسره آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد این آدم نه غیرت داره نه شرف و انسانیت
تندی توی حرفش پریدم
_نه داداش اینطوریام که شما میگی نیست
کلافه چشماش رو روی هم قرار داد ونفسش رو با حرص بیرون داد
وقتی چشماش رو باز کرد نم اشک رو میشد توش ببینی
با آرامش گفت
_من چطوری فکر میکنم؟
اینکه زن باردارش رو رها کرده و با برادر عیاش خودش قصد خروج از کشور رو داشته معنیش چی میتونه باشه؟
_اون هنوز هیچی در مورد بارداریم نمیدونست داداش
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو میریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو میزنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً میخواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d