eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
773 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
Empty message🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شکر خدا دکترا گفتند به مرور زمان بهتر میشه و هم میتونه دستاش رو تکون بده و هم پاهاش رو... شاید تا چند سال دیگه بتونه راه هم بره... _آخی بنده‌ی خدا... بفرما یه مثال حی و حاضر یمدت جلوی چشمات بوده و الان اینقدر از من حرف کشیدی؟ همینکخ تنت سالمه روزی هزاربار باید خدارو شکر کنی... حالا ببین خدا روی اون بنده‌ی خدا چه حسابی باز کرده که با درد و مریضی و گوشه نشینی امتحانش کرده... ان‌شاالله به زودی سلامتی کاملش رو به دست میاره _اتفاقا خیلی خانم باایمان و قویی بود... چقدر حرفای جالب می‌زد و من رو نصیحت می‌کرد... _خوبه بنده خدا جرات می‌کرد تورو نصیحت کنه... لابد آبرو داری کردی چیزی بهش نگفتی وگرنه اگه یبار اعتراض میکردی عمرا اگه کلامی باهات حرف می‌زد _نخیر گفتم که خیلی خوش صحبت بود... _خداروشکر یه بار یکی باهات حرف زده نگفتی وراجی می‌کنه و از حرفاش خوشت اومده... _خیلی مشتاق شدم یبار ببینمش. _اتفاقا از وقتی اومدم گه گاه تلفنی باهاش صحبت می‌کنم الانم که یادش کردم دلم براش تنگ شد بهتره یه تماس باهاش بگیرم گوشی موبایلی که چند ماه پیش داداش برام خریده بود رو برداشتم و شماره‌ی منصوره خانم رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _سلام نهال جانم خوبی _سلام منصوره خانم ممنونم شما چطوری؟ پس از کمی حال و احوال گفت که _خداروشکر وضعیت پاها و دستم بهتره میتونم از دستام کمک بگیرم و الان بدون کمک کسی گوشی رو به تنهایی با دستام گرفتم اما پاهام هنوز جون نداره هرروز طاهره خانم خواهر شوهرم با دخترش میان سراغم و منو می‌برن فیزیو تراپی ولی هنوز قدرت اینکه پام رو روی زمین بذارم ندارم‌.. براش آرزو کردم که هرچه زودتر بتونه روی پاهای خودش بایسته و راه بره... کمی دیگه که صحبت کردیم ازم حال مامان رو پرسید ، اخه جریان فراموشی مامان و احوالاتش رو گفته بودم _خدارو شکر حال عمومی مامان بد نیست ولی سردردهاش گاهی خیلی زیاد می‌شه ... بعد ار کمی سکوت با ناراحتی ادامه دادم ... _منصوره خانم من به تازگی فهمیدم موقعی که سردرد می‌گیره بهش مورفین میزنن... از تن صداش میشد فهمید که اونم شوک شده _چه اشکالی داره؟ اگه با اون خوب می‌شه تا وقتی لازمه استفاده کنید... اتفاقا خود منم یه دوره مجبور بودم و دکتر برام تجویز می‌کرد... _خودت می‌گی یه دوره ولی برای مامان من خیلی طولانی شده. _ تو دخالت نکن دختر جان... دکتر بهتر می‌دونه چی برای مادرت خوبه... تو نگران این هستی که یوقت وابستگی ایجاد نشه... نترس نمیشه... وقتی درد داره باید مصرف کنه... حالا سردرداش بابت چی هست؟ خدای نکرده لخته خونی چیزی توی سرشه؟ _نمی‌دونم؟ نه... چون گفتند آم آر آی و آزمایشاتش چیزی رو نشون نداده.. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخه چون فراموشی داره به خاطر اون پرسیدم آره اینکه هیچی یادش نمیاد خیلی نگران کننده‌ست دکترش گفت خیلی طولانی شده و شاید دیگه هیچوقت خوب نشه. _توکلتون به خدا باشه... مگه به من نگفته بودند ریسک عملم بالاست اما خودت شاهد بودی در بدترین حالت ممکن من رو بردند بیمارستان تو شرایط عادی اگه سالم هم بودم فلج می‌شدم چه برسه به اون حال و روزی که من داشتم... اما میبینی که بعد از عمل خیلی بهترم... خدا بخواد هر کار ممکنی ممکن میشه... فقط توکل کنید و بسپرید به خودش که چاره‌گشای کل عالم هستی فقط خودشه... لبخندی از حرفای امیدبخشش به لبهام نشست _ممنون منصوره خانم... محاله من با شما حرف بزنم و حالم بهتر نشه... _فدات عزیزم تو لطف داری‌... خیلی دوست داشتم برای سالگرد پدرت خودم رو برسونم اما نشد... شرمنده‌ت شدم _اختیار داری عزیزم همینکه جویای احوالمون هستی برام ارزشمنده‌... اتفاقا به خاطر حال مامان نتونستیم سالگرد خیلی مفصلی بگیریم _مراسم مهم نیست همینکه دور هم یاد اون خدا بیامرز کردید و براش احسان کردید کافیه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میدونی به چی فکر می‌کنم نهال؟ الان روح پدرت در آرامشه... چون تو هم پیش خونواده‌ت و کنار اونها هستی... _بله درسته... منصوره خانم یه چیزی بگم؟ _جانم عزیز بگو... _چند روز پیش رفتم ملاقات نیما بجای اینکه نگران حال من باشه ازم دلخور بود که چرا خبری از مادرش نگرفتم _عجب... عیب نداره اونم مادرشه شاسد نگرانش بوده... بهرحال میدونه الان تو پیش خونواده‌تی و حسابی هم جات امنه و هم شرایط خیلی خوبی داری لابد از مامانش بی خبر مونده نگرانشه. _نه بابا... خودش گفت خونه‌ی خاله کبراش هستند یعنی خواهر خود فرشته... _درسته... ولی با این حرف نشون داده از بابت تو خیالش راحته... چون می‌دونه خونواده تو بی منت هوات رو دارن ولی اون فرشته خانم شاید جای خوبی نیست و ممکنه منتی روی سرش باشه _نمی‌دونم ولی خیلی حرصمو در آورد.. _حالا کی از زندان آزاد می‌شه؟ براش دوسال زندان بریدن بغضم رو به زور قورت دادم _همه‌ی دار و ندارمون رو از دست دادیم منصوره خانم‌.. الان هیچ آهی در بساط نداریم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با یاد آوری حرفای نیما با حرص ادامه دادم _نیما بهم گفت برم پیش مامانش‌اینا بمونم، منم گفتم که مامان خودم اصلا حال خوبی نداره و دلم می خواد پیشش باشم،اونقدر نامرده که بازم حرف خودشو می‌زد، منم به روش آوردم و گفتم چقدر تو پررویی بخاطر دروغ بابای تو من دوسال از خونواده‌م دور موندم و اینهمه اتفاقات بد براشون افتاد ،اصلا مسبب همه‌ی بدبختیاشون منم، حالا که دوست دارم برای پیششون بمونم تو بازم فکر مامان خودتی؟ اونم ناراحت شد و با بی‌ادبی گفت فکر کردی حالا که این تو هستم دم دراوردی و آدم شدی؟ تا دیروز حرف حرف من بود الان اوضاع فرق کرده آره؟ بعدم گفت بالاخره که میام بیرون اون موقع من می‌دونم و تو منصوره خانم نیما خیلی بدتر از قبل شده لجباز و بداخلاق حرف حرف خودش نباشه قیامت می‌کنه حالا خوبه تو زندانه و این جوری برای من خط و نشون می‌کشید وگرنه منو خِر کِش میکرد تا خونه خاله‌ش می‌برد دستبوس مامان جونش. _آخرش چی شد؟ هیچی دیگه منم مجبور شدم به دروغ بگم حال خودمم خوب نیست و هرروز باید برم دکتر لااقل اینجا برادرمو خواهدام هوامو دارن و منم راحتترم که منت کسی روی سرم نیست، نمی‌دونم چون گفتم حال خودم خوش نیست و محتاج خونواده‌مم ناراحت شد و تو هم رفت یا چون گفتم پیش اونا راحتترم و خونه خاله‌ت نمیرم... _ای بابا اشتباه کردی دروغ گفتی... عزیز دلم هیچ وقت هیچ خیری توی دروغ گفتن نیست ولی تو همیشه همون راهو پیدا می‌کنی... _اما برای من همیشه بهترین راه بوده چون فقط با همین فرمون میتونم حرفمو به کرسی بنشونم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی از من به تو نصیحت دروغ گفتن رو بذار کنار، مگه میشه با یه خطا و گناه مسیر زندگی رو هموار کرد؟ پس دروع نگو که آخر عاقبت خوشی نداره ، _چرا نداره؟ پس اینی که الان من خونه خودمونم یعنی چی؟ عاقبتم خوش شد دیگه وگرنه باید می‌رفتم خونه خاله‌ش ور دل مامان جونش و اون مرسده‌ی نکبت... من نسبت به هردوشون ویار دارم. _چی بگم والا خودت بهتر می دونی. _آره می‌گفتم تا اینو به نیما گفتم اخماش رو تو هم کرد و گفت خیلی خب فعلا بمون اما بچه که دنیا اومد به مامانم و سینا می‌گم بیان دنبالت. هرچند منم دویت ندارم منت خونواده‌ی تو روسرم باشه ولی فعلا چاره‌ای ندارم. _عه سینا بیرونه؟ چطور اون زندان نیفتاده؟ _چه میدونم اونقدر اون مارمولک بود لابد می‌دونسته چکار کنه گناهی گردنش نیفته... نیما بی‌عرضه بود تا باباش بود ساپورتش می‌کرد از وقتی فهمیده می‌خوان باباشو اعدام کنند اینم خودشو باخته،البته فقط وقتی به من می‌رسه میخواد وانمود کنه هنوزم همون نیمای قبلیه و یال و کوپالش سر جاشه... اما من که می‌دونم این نیما دیگه نیمای قبلی نیست و نمی‌شه روش حساب کرد و فقط اولدورم پولدورم داره. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 🎥 رهبر انقلاب: امروز از داخل هم به ما انتقاد می‌کنند که ما با دنیا قهریم 🔹این غلط است. ما امروز با مجموعه‌هایی کار می‌کنیم که بیش از نصف مردم دنیا در آن زندگی ‌می‌کنیم. 🔹اگر منظورشان این است که ما با نظم نوین جهانی مخالفیم بله این درست است. ـــــــــــــــــــ 🎥 رهبر انقلاب: امروز به برکت ایستادگی ملت ایران جرئت حمله به مرزهای ایران را ندارند و جور دیگری در حال عناد هستند. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _با خودت روراست باش دختر، تو یا نیما رو میخوای یا دیگه نمی‌خوای. اگه می‌خوای باید با همه‌ی خوب و بدش کنار بیای و تلاش کنی زندگیت رو بسازی،تو دیگه تنها نیستی یه بچه‌ تو راهی داری که وقتی دنیا بیاد به پدرش احتیاج داره... نیما هم که قرار نیست همیشه اینجوری بمونه شاید متنبه شده باشه و بخواد جبران کنه... بهش این فرصت رو بده. وقتی برگرده از اول شروع می‌کنه و زندگیتونو می‌سازه _با کدوم سرمایه؟ _مگه همه‌ی آدما برای شروع دوباره همیشه سرمایه داشتن؟ سرمایه‌ی بعضی آدما تلاش و همت خودشونه و بدن سالمشونه. شوهر تو شکر خدا دومی رو که داره اولی رو هم با امید دادنهای تو توی وجودش پرورش میده و وقتی آزاد شد همه کار برات می‌کنه... بعدم همه‌ی ابعاد زندگی که مادیات نیست که تو فقط اون جنبه‌ش رو در نظر می‌گیری. _چی بگم ... من که چشمم آب نمی‌خوره _توکلت به خدا باشه نهال جان دستم خیلی خسته شد باید گوشی رو بذارم کنار. _شرمنده عزیزم برو استراحت کن از هم خداحافظی کردیم و به داخل خونه برگشتم. توی هفت ما بودم و هنوز دو سه ماهی تا زایمانم مونده بود ... دیگه شمارش روزها از دستم خارج شده بود چی فکر می‌کردم و چی شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روزها از پس هم عبور می‌کردند و من روز به روز به تولد پسر کوچولوم نزدیکتر می‌شدم... وقتی که ازدواج کردم فکر میکردم بچه‌م رو در بهترین بیمارستانهای تهران و شایدم اروپا به دنیا میارم اما حالا تنها دغدغه‌م این بود که بخاطر نداشتن دفترچه بیمه و عدم پذیرشم در بیمارستانهای دولتی چکار باید کنم؟ هزینه‌ی بیمارستانم رو کی باید تقبل می‌کرد؟ چند روزی بود که نسرین سرفه‌های مکرر داشت و بعد از کلی آزمایش و عکس‌برداری هنوز تشخیصی داده نشده بود که سرفه‌هاش به خاطر چیه،وامروز برای نمونه برداری از ریه‌هاش با داداش و زنداداش به بیمارستان رفته بود. نیلوفر هم که چند روزه بچه‌ش دنیا اومده و مشغول اونه. اگه بخواد هم نمی‌تونه از خونه خارج بشه . عمه‌ی بنده‌ی خدا هم که امروز درگیر مراسم چهلم مادر شوهرشه و یه چند ساعتی نمیتونه بیاد و امروز برای اولین باره که با مامان توی خونه تنهام ... نمیدونم چرا یساعتی هست که دل و کمرم درد می‌کنه، یه درد عجیب غریبیه که سراغم اومده. میگیره و ول می‌کنه گاهی چنان تیر می‌کشخ که نفسم بند میاد. اما به خاطر اینکه مامان رو نترسونم جیکم در نمیاد تعداد دفعاتی که درد سراغم میاد بیشتر شده بود و میزان دردها تحمل ناپذیر شماره‌ی نسرین و نریمان و زینب رو گرفتم اما هیچ کدوم جوابم رو ندادند. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود این بار که دردم گرفت نتونستم تحملش کنم و نا خواسته جیغی کشیدم... وقتی درد رهام کرد شماره‌ی عمه رو گرفتم اونم جوابم رو نداد. خدای من باید چکار کنم؟ درسته شنیدم این مدل دردی که دارم مال وقت زایمانه ،،، 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما هنوز چند هفته مونده تا اون موقع پس ربطی به اون نداره. شایدم سردیم کرده بهتره برم یه آبجوش نبات برای خودم درست کنم همین که تصمیم گرفتم از جا بلند بشم درد بدی تو کمرم پیچید و باعث شد جیغی بلندتر از قبلی بکشم. لحظه‌ای بعد دردم فروکش کرد چشمام رو که باز کردم با مامان که نگاهم می‌کرد چشم تو چشم شدم. از نگاه سردش قلبم یخ زد . کمی توی همون حالت موندم و وقتی بلند شدم که به آشپزخونه برم دوباره درد به سراغم اومد و اینبار جیغم به آسمون رفت و نتونستم روی پاهام بایستم و قبل از اینکه دستم رو روی دیوار تکیه کنم نقش بر زمین شدم اینبار دیگه درد رهام نمی‌کرد و جیغهای ممتدی که هیچ کنترلی روشون نداشتم هرلحظه بلند‌تر می شد... نمیدونم چند دقیقه و ثانیه طول کشید که دوباره درد فروکش کرد میدونستم جیغهای بدی کشیدم نگران به مامان نگاه کردم اینبار نگرانم بود و تلاش میکرد کاری کنه یا چیزی بگه تا خواستم بهش بفهمونم چیزیم نیست دوباره درد به سراغم اومد به گمونم بچه داشت به دنیا میومد احساسم داشت این رو بهم می‌گفت ترسیده اطرافم رو نگاه کردم گوشی ازم خیلی فاصله داشت، به سختی خودم رو روی زمین کشوندم تا بهش رسیدم اونقدر وحشت کرده بودم که شماره اورژانس رو هم فراموش کرده بودم پس از کمی فکر کردن بالاخره شماره ش یادم اومد با شنیدن صدای پشت خط جواب دادم با نفس‌های بریده لب زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _من... حالم... خوب... نیست... فکر کنم... داره بچه‌م... دنیا میاد... دیگه نتونستم ادامه بدم بخاطر درد شدیدی که تحنل می‌کردم بدنم به لرزش افتاده بود و صدام می‌لرزید نتونستم صدای گریه‌ رو کنترل کنم و مابین جیغ و فریادم گریه هم می‌کردم... کمی بعد که درد آروم شد صدای خانم پشت خط رو ‌می‌شنیدم که ادرس رو ازم می‌خواست. خدای من ... با اینکه آدرس پستی اینجا رو قبلا از نسرین شنیدم اما الان نمیدونم چی باید بگم...همه چی رو فراموش کردم... نفسم به شماره افتاده بود و صدام بالا نمیومد... نمیدونم تونستم آدرس رو بگم یا نه گوشی رو روی زمین رها کردم. مرگ رو جلوی چشمام می‌دیدم چون از درد نفسم بالا نمیومد‌ و این بار بدون در نظر گرفتن حال و روز مامان و شرایطی که داره چشمهام رو بستم و از درد جیغ می‌کشیدم... این درد طاقت فرسا قطعا بخاطر زایمانم بود... تنها فکری که در ذهنم خطور کرد این بود این بچه داره زودتر از موعدی که دکتر گفته دنیا میاد، خودم‌رو باخته بودم... اشک پهنای صورتم رو خیس کرده بود و خیسی عرق باعث شده بود موهایی که دور گردن و صورتم ریخته به صورتم بچسبه. خدای من کسی اینجا نیست که کمکم کنه... همه بیرونند مامان هم که اصلا نمی‌شه روش حساب کرد. آدرس درستی هم که نتونستم به آورژانس بدم... من محکوم بودم به مردن... منی که عرضه‌ی دنیا آوردن سومین بچه‌ای که خدا بهم داده بود رو نداشتم همون بهتر که می‌مردم. از ترس مرگ دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم. مرگ رو هر لحظه به خودم نزدیکتر می‌دیدم... و این بار جیغم بلندتر از دفعات قبل بود طوری که حس کردم تیزی‌ صدام تارهای صوتی‌م رو از جا کند... یه لحظه احساس سبکی خاصی کردم...شاید هم مرده بودم و این روحم بود که از بدنم خارج می‌شد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از ترس اینکه دارم می‌میرم مدام خدا رو فریاد می‌زدم اما صدایی از گلوم خارج نمی‌شد... کمی که گذشت با حس درد وحشتناکی در کمرم چشم باز کردم نمیدونم چقدر بی‌هوش شده بودم به سختی سرم رو گردوندم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم شاید حتی پنج دقیقه هم هنوز نگذشته... نکنه خوابم برده بود ... آخه تو ای اوضاع و احوال و با این میژان از دردی که من داشتم؟ برای خودمم سوالی بود که اون لحظه بواسطه‌ی حال بد و دردهای شدید و وحشتناکی که متحمل می‌شدم کمترین اهمیت رو داشت ، نفسهای بریده‌ای که باعث می‌شد حسابی کمبود اکسیژن رو احساس کنم به دردم اضافه می‌شد. از بین دندونهای به هم چفت شده دوباره جیغ کشیدم و همون لحظه نگاه غمبارم به نگاه مضطرب و نگران مامان برخورد کرد که تلاش میکرد چیزی بگه و از جاش بلند شه بمیرم براش... اصلا حواسم بهش نبود... خداروشکر که من رو نمیشناسه وگرنه کدوم مادریه که جون دادن بچه ش زو ببینه و حالش بد نشه... صداهای ناهنجاری از گلوش خارج میشد که ترسم رو بیشتر از قبل افزایش می.داد...بین گریه و جیغ و فریادهام نگران حال مامان هم بودم حتی گاهی بین جیغهام التماسش می‌کردم اونطوری خودش رو تکون نده چدن امکان داشت با صورت روی زمین بیفته شرایط سختی که هر دو به کمک هم نیاز داشتیم ولی کاری ازمون بر نمیومد و یه لحظه شد اون چیزی که ازش می‌ترسیدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان با صورت از ارتفاع روی ویلچر به روی زمین پهن شد و همراه با جیغ بعدی چشمام رو بستم که همزمان شد با باز شدن در از شدت دردی که توی شکم و پهلوم امانم رو بریده بود و اتفاقی که برای مامان افتاد باعث شد دیگه چشمام از هم باز نشه... یعنی قدرت باز شدنش رو نداشتم. وقتی به هوش اومدم که توی بیمارستان بودم که یه ملافه‌ی سفید روم کشیده بودند اول از همه خم شدم تا با دست شکمم رو لمس کنم تا از حال بچه مطلع بشم . اولین واکنشم این بود که بخاطر درد جیغ خفه‌ای بکشم‌‌‌... نوع این درد متفاوت با دردی هست که قبل از بیهوشی داشتم ریز ریز گریه می‌کردم نکنه این بچه‌‌ هم مرد؟ هنوز جند هفته تا دنیا اومدنش وقت لازم بود... شروع کردم به جیغ کشیدن... با صدایی که به زور از ته گلوم خارج میشد پرستار رو صدا می‌زدم _کسی اینجا نیست؟ پرستار... پرستار... توروخدا بگین بچم چی شد؟ در همون اثنا که بخاطر جیغ کشیدنها درد بدتری بهم وارد شد یاد مامان افتادم یاداوری لحظه‌ای که روی زمین افتاد بیشتر از قبل باعث شد که احساس عجز کنم... نکنه بلایی سرش اومده باشه. با وارد شدن شخصی چشمم رو باز کردم پرستار جوونی جلو اومد _چه خبرته؟ بیمارستانو گذاشتی رو سرت درد داری؟ تا خواستم جواب بدم آمپولی که دستش بود رو داخل سرم بالای سرم تزریق کرد. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بخاطر جیغهایی که کشیدم درد بدی به سراغم اومده... احساس سوزش بدی داشتم _بچم چی شده؟ زنده‌ست؟ _اگه اینهمه جیغ نزنی آره، خوبه، الان هم توی دستگاهه و باید مدتی اونجا بمونه. و همون لحظه به طرف در رفت شوکزده هنوز نگاهش می‌کردم وقتی از در خارج می‌شد دوباره به شکمم نگاه کردم پس بچه‌م دنیا اومده؟ همون اول متوجه نشدم که از حجم روی شکمم کم شده؟ حالا که مطمئم بچه به دنیا اومده به خودم اومدم برای همینه که نوع دردم با قبل زایمان فرق کرده... حس ترس و نگرانی باعث شد احساس کنم فضای اتاق خالی از مولکولهای اکسیژنه... با نگرانی چند نفس عمیق کشیدم تا حس خواب آلودگی که به سراغم اومده رو پس بزنم‌‌‌... هنوز تو شوکم نباید بخوابم... باید بفهمم بچه‌م در چه حاله؟ چرا پرستار پیشم نموند تا سئوالتم رو جواب بده؟ اولین چیزی که در ذهنم مرور شد بچه‌م به دنیا اومده و الان زنده‌ست... چطور ممکنه؟ آخه چند هفته زودتر به دنیا اومده... فکری به ذهنم خطور کرد شنیده بودم بچه‌هایی که زودتر از موعد به دنیا میان رو توی دستگاه مخصوصی نگهداری میکنند تا شرایط زندگی کردن در فضای بیرون رو بدست بیارن. و این پرستار هم دقیقا همین رو گفت فکر دیگه‌ای ذهنم رو مشغول کرد، برای همین فوری گردنم رو به سمت چپ چرخوندم نگاهم روی دو تخت خالی از بیمار ثابت موند فورا سرم رو به طرف راست چرخوندم یه تخت بیشتر نبود که اون هم خالیست. پس پرستار با خود من بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هنوز نمی‌دونم چندساعته که توی این اتاقم صبرم سر اومد دوباره پرستار رو صدا زدم ممتها این بار با صدای کنترل شده _پرستار... پرستار آخه اینجا دیگه کجاست که من رو ِآوردن... اگه الان نیما توی زندان نبود من رو به یه بیمارستان خصوصی درست و حسابی برده بود لحظاتی بعد در اتاق باز شد و تخت کوچک چرخ داری رو که یک نفر هل میداد وارد شد و پشت سرش همون پرستار. تخت نوزاد رو هل داد و کنار تختم گذاشت. بچه رو از توش بلند کرد و درست توی بغلم قرار داد و همزمان گفت _بفرمایید اینم پسر کوچولوت خدای من اونقدر کوچیکه که توی بغلم محو شد با استرس و صدای بلند گفتم _نه... تروخدا برش دار فورا کاری که گفته بودم انجام داد و بچه رو بغل گرفت _چی شد؟ بچه‌‌ی خودته عاجرانه لب زدم _این خیلی کوچیکه میترسم بندازمش _من حواسم هست یکم باید بهش شیر بدی فعلا حالش خوبه... از دیروز توی دستگاه بود ... دکتر گفت مدتی بیرون باشه اگه سطح اکسیژن خونش تغییری نکرد یعنی نیاز به دستگاه نداره. _دیروز؟ یعنی یه روز گذشته؟ پس چرا من متوجه نشدم... _نمیدونم دیروز شیفت من نبود که آوردنت ولی تو گزارش پرونده‌ت اومده که توی آمبولانس بچه‌ت به دنیا اومده ... و چون هفت ماهت کامل شده خداروشکر مشکلی برای بچه‌ پیش نیومده اما پزشک اطفال برای اطمینان بیشتر گفت فعلا توی دستگاه بمونه. لبخند خوشحالیم هر لحظه عمیق‌تر می‌شد کمکم کرد کمی بهش شیر بدم وچه کار سخت و طاقت فرسایی بود همون یه ربع کلی خسته‌م کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) محو تماشای صورت چون ماهش بودم الهی قربونش برم چقدر شبیه دایی نریمانش شده یاد نیما که افتادم یه لحظه خندم گرفت... _الهی قربون صورت قشنگت بشم مامان جان... وای که اگه بابات تو رو ببینه از حسادت می‌ترکه ... بقدری خسته شدم که بچه رو کنارم روی تخت قرار دادم... با خودم گفتم مامان بودن چقدر سخته و همینجا بود که تازه یاد مامان افتادم. دلم خیلی گرفت، همیشه دوست داشتم در چنین لحظه‌ای مامان و نیما کنارم باشن سرم رو بالا گرفتم و صورتم رو بالا آوردم _ببخشید شما می‌دونی کی من رو آورد بیمارستان؟ سری به علامت نه تکون داد _اینکه دیروز کی آورده تورو، چیزی نمیدونم ... اما از وقتی شیفتم رو تحویل گرفتم یه خانم جوون که گفت خواهرته ازم خواست تا حواسم بهت بده... گویا مادرت، یهو انگار که تازه یادش اومده باشه نباید چیزی در مورد مامان بگه حرفش رو قطع کرد و نگاهش رو سردرگم به اطراف چرخوند. _چیزه... گفت فعلا نمیتونه پیشت باشه و ازت مراقبت کنه برای همین از من خواست میون حرفش پریدم و با بغض پرسیدم _تروخدا راستشو بگو... من خودم می‌دونم مامانم حالش خوب نبود... یهو فکری به ذهنم رسید و با خودم حتما هرکی من رو آورده بیمارستان مامان رو هم آورده پس ادامه دادم _من خودم می‌دونم مامانمم آوردن این بیمارستان، اصلا جلوی خودم حالش بد شد و روی زمین افتاد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نفس راحتی کشید و با کمی تردید گفت _آره خواهرتم گفت که مامانت توی آی‌سی‌یو بستریه و از دیشب همگی یا جویای احوال تو بودند یا مادرت... برای همین الان همگی اونقدر خسته اند که نمیتونند ازت پرستاری کنند. اسم آی‌سی‌یو ترس به دلم انداخت. طفلکی مامان یعنی چه بلایی سرش اومده؟ همین سوال رو از پرستار پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه بچه رو از کنارم برداشت _خب بسه دیگه باید پسرت رو ببرم بذارم تو دستگاه. _تروخدا اگه می‌تونی از مامانم خبری به دست بیاری این کارو بکن یا از خونوادم. _خیلی خب اگه تونستم حتما. همینکه از در خارج شد یاد موبایل افتادم ای بابا چرا حواسم نبود... میتونستم ازش بخوام موبایلش رو بهم قرض بده تا به یکی زنگ بزنم... مثلا یکی از خواهرام یا برادرم، تا حال مامان رو بپرسم. دلشوره‌ی عجیبی به دلم افتاده و حالم رو بدتر کرده، نمی‌دونم از خستگی بود یا تاثیر سرمی که به دستم وصل بود خیلی خوابم گرفت چشمم رو روی هم گذاشتم چرا اصلا یادم نبود. وای که پسرم رو برد دلمم همراهش رفت. چه مهری به دلم افتاده ازش... خدایا دلم براش ضعف رفت همیشه عاشق اسم پویا بودم همون یه باری که توی زندان به ملاقات نیما رفته بودم وقتی بهش گفتم میخوام اسم پسرم رو پویا یا پوریا بذارم گفت هرچی دوست داری بذار... هنوز بین اون دو اسم مردد بودم گاهی زمزمه می‌کردم پوریا و گاهی پویا با اینکه پلکم روی هم بود و حسابی خوابم میومد اما نتونستم حتی برای لحظهکای بخوابم... آروم چشمم رو باز کردم و نگاهم رو به در دوختم هرقدر که انتظار کشیدم تا پرستار از راه برسه و خبری از اون بیرون برام بیاره بی‌فایده بود. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ناچار دوباره صدام رو بلند کردم _پرستار... پرستار چند بار صدا زدم در اتاق که باز شد با دیدن نیلوفر تو درگاه در گل از گلم شکفت و بغضی که از وقتی بیدار شدم تو گلوم نشسته سر باز کرد جلو اومد و با خوشحالی بغلم کرد _سلام مامان کوچولوی خوشگل حالت چطوره هرچه تلاش کردم جوابی بدم اما توان حرف زدن نداشتم نزدیک بود این بغض لعنتی گلوم رو منفجر کنه صاف ایستاد و نگاهم کرد بالبخند گفت _پسرتو دیدی؟ یه تیکه ماهه ماشاالله نگاهم توی صورتش چرخید سرخی چشم و بینیش همه چی رو برلم افشا کرد بغضم سرباز کرد و با ترکیدن اون صدای گریه‌م بلند شد _مامان کجاست نیلوفر؟ چه بلایی سرش اومده؟ خیلی محکم گفت _هیچی... مگه قراره چی بشه؟ توی خونه منتظر نوه کوچولوشه تا... وسط حرفش پریدم _دروغ نگو من می‌دونم که الان توی آی‌سی‌یو بستریه رنگ و روش دگرگون شد هول شده جواب داد _آره خب... اونجاست ولی حالش خوبه دکتر گفته یکم مراقبت لازم داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فعلا چند شب دیگه باید بستری باشه اما پسرت احتمالا فردا صبح مرخصه. از اینکه می‌تونم پسرم رو به خونه ببرم خیلی خوشحالم. اما مامان چی؟ _نیلوفر تروخدا راستشو بگو دیروز چه بلایی سر مامان اومد؟ خودم دیدمش که از رو ویلچر پرت شد روی زمین و با گریه خیلی خلاصه اتفاقات دیروز رو براش تعریف کردم _الهی بمیرم برات چقدر درد کشیدی دختر... نمیدونم چه حکمتی داشت دیروز داشتم ساجده رو می‌خوابوندم سلاله‌ و سجاد هم سر گوشی دعواشون شد منم ازشون گرفتم و سالنت کردم و گذاشتم روی یخچال ... چند ساعت بعد که رفتم سراغش دیدم خاموش شده. همینکه روشنش کردم دیدم یه عالمه تماس از دست رفته دارم همون لحظه جواد زنگ زد گفت داره میاد دنبالم تا بیایم بیمارستان تازه توی راه فهمیدم چه بلایی سر تو و مامان اومده _حالا کی زودتر رسیده بالاسر من و مامان و مارو آورده بیمارستان؟ _شانس آوردی دختر... همون پیرزنه... صاحبخونه‌ی مامان توی حیاط اوماه که آفتاب خورده صدای جیغ زدنهای تورو که میشنوه از نوع صدات می‌فهمه درد زایمان اومده سراغت، به زن همسایه هم خبر میده با هم میان سراغتون. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) که میبینن مامان بی‌هوش افتاده روی زمین و تو هم داری ناله میکنی... تا زنگ بزنن به آمبولانس و از راه برسه همونجا توی خونه بچه‌ت دنیا میاد کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه _واقعا؟ تو خونه بچم دنیا اومده؟ _آره... مگه خودت چیزی یادت نیست؟ _نه فکر کنم بیهوش شده بودم _نه بابا... مگه می‌شه صاحبخونه می‌گفت به هوش بودی اولش همکاری نمی‌کردی و میگفتی همه‌ چی تموم شد، که اونم مجبور میشه چند تا سیلی بهت بزنه تا هوشیاز بشی خودت یادت نیست اینارو؟ _نه والا هیچی یادم نیست _عجب... خلاصه که اون بندگان خدا وسیله در دسترس نداشتند آمبولانس که میرسه حتی بند ناف بچه‌ت رو اونا ازت جدا میکنند خدا خیلی بهت رحم کرد که همسایه‌ها خیلی زود برای کمک بهت سر رسیدن هنوز مبهوت حرفهایی بودم که ازش شنیدم سری به تاسف تکون داد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان هم گویا شاهد حال بد تو که بوده احتمالا متوجه شده بچه‌ت داره دنیا میاد و چون کاری ازش برنمیومده دچار استرس بیشتر شده و خواسته از روی ویلچر بلند شه که افتاده زمینفشار خون بالا و افتادنش باعث شده بره توی کما یه لحظه احساس کردم خون توی رگهام یخ بست بی‌جون لب زدم _مامان به کما رفته؟ تازه یادش اومد چی گفته _نه منظورم اینه که نزدیک بود بره تو کما اتفاقا برای همینم هست که بردنش تو آی‌سی‌یو تا مراقبش باشن خدارو شکر کار به سکته نرسیده نوع حرف زدن نیلوفر رو من می‌شناسم و این طرز حرف زدن یعنی مامان سکته کرده و الان توی کماست بیچاره نیلوفر، اون از جهت روحی ضعیف تر و شکننده‌تر از منه و تازه نه روزه که دختر کوچولوش به دنیا اومده اما به خاطر من داره خودش رو محکم و قوی نشون می‌ده. برای اینکه کمتر اذیت بشه تلاش کردم به خودم مسلط باشم اما ناتوان‌تر از قبل زیر گریه زدم و با صدای بلند مامان رو صدا زدم که نیلوفر هم شروع به گریه کرد _نهال جان توروخدا 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آروم باش آبجی جان... مامان حالش خوبه نگرانش نباش... یساعت دیگه بچه‌ت رو میارن که بهش شیر بدی این وضعیت برای خودت و اون طفل معصوم خوب نیست داد زدم _به جهنم... به کسی مربوط نیست فقط منو ببرین پیش مامان باید ببینمش همون لحظه در باز شد و همون پرستار قبلی همراه یه پرستار دیگه وارد شدند یکیشون جلوتر اومد و پرسید چی شده؟ چه خبره اینجا؟ _خانم خودت به ما می‌گی خواهرم چیزی نفهمه اونوقت اومدی جلوش آبغوره می‌گیری؟ مگه کارهاشو به ما نسپردین؟ پس الان برای چی اینجایی، بفرما بیرون. _یعنی چی خانم ... خواهرمه اومدم بهش سر بزنم...اینکه یه پولی بهتون دادم هواش رو داشته باشین دلیل نمیشه الان نتونم ببینمش _اولا که ایشون همراه نیاز ندارن ثانیا که الان وقت ملاقات نیست، برو بیرون دوساعت دیگه که وقت ملاقاتش بود بیا ببینش و هرچقدرم خواستین آبغوره بگیرین وگرنه برای دوستم دردسر میشه ... اون یکی که کمی رنگش پریده بود نگاهش کرد _هیس، حالا خوبه بهت گفتم کسی نفهمه ، عمدا داری تو بوق و کرنا می‌‌کنی همه بفهمن؟ اصلا این مریض منه تو چکارشون داری؟ بعضی وقتا یه کارایی می‌کنی بهت شک می‌کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پرستاری که با نیلوفر دعوا می‌کرد ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت _ترو خدا خانم شنیدین که الان وقت ملاقات نیست برین بیرون وقت ملاقات که شد برگردین . اون پولم خودت به زور بهم دادی منکه گفتم حواسم به مریضت هست. ازتون خواهش می‌کنم برید بیرون بخدا حواسم بهش هست _آبجی تورو خدا خودتو ناراحت مامان نکن حالش خوبه، تو فقط حواسش به خودت و بچه‌ت باشه که وقتی مرخص شدین اگه سرحال نباشی همه از چشم من میبینن. _باشه، باشه تو برو صورتم رو بوسید رفتنش رو تماشا می‌کردم که یاد مامان دوباره دلم رو زیر و رو کرد نکنه اتفاق بدی براش افتاده... بی حال و بی رمقم و خوابم گرفته اما دوباره هرچی تلاش میکنم حتی یه لحظه هم خوابم نمی‌بره و همین بیشتر کلافه‌م کرده پرستار یه بار دیگه هم بچه رو آورد پیشم و شیرش دادم _خوب خانم خوشگله یکم تختت رو مرتب کن که یربع دیگه وقت ملاقاته، دکتر گفته بچه‌ هم پیشت بمونه و دیگه اصلا به دستگاه نیاز نداره برای همین خیلی حواست بهش باشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امشبم مهمون مایی بخاطر بچه اگه مشکلی پیش نیاد فردا هردوتون مرخصین وگرنه تو مرخص میشی و بچه باید بمونه... حتی نتونستم یه لحظه هم نگاهم رو از صورت خوشگل پسر کوچولوم بردارم ، یه محبت خاصی نسبت بهش دارم مادر شدن چه حس عجیبیه خیلی برام جالبه با دیدنش دلم یه جوری می‌شه، الان من مادر این کوچولوی دوست داشتنی‌ام خیلی حس قشنگیه. آروم نوازشش می‌کنم و زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم _پوریای قشنگ من... حیف که بابات نیست وگرنه خدا میدونه با دیدنت چه غوغایی به پا می‌کرد، با نگاهم اطراف رو رصد کردم‌... لیاقت تو اینجا نبود، اگه بابات بود الان تو یه بیمارستان خصوصی و اتاق خصوصی بستری بودیم با بهترین امکانات البته خداروشکر تختهای دیگه خالیه و مریض دیگه‌ای توی اتاق نیست وگرنه حالم خیلی گرفته می‌شد... با صدای باز شدن در از فکر و خیال خارج شدم اول از همه نسرین و پشت سرش زینب با روی خوش وارد شدند هر کدوم یه طرف تختم قرار گرفتند _سلام عزیزم حالت چطوره؟ نسرین چنان من رو گرم در آغوش گرفت که تا لحظاتی شوکه بودم، این شوق و اشتیاق از نسرینی که قطعا می‌دونه حال مامان خوب نیست بعیده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی خودش رو عقب کشید دستش رو دراز کرد و بچه رو برداشت و بغل گرفت اینبار نوبت زینب بود اونم خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... با سلام گفتن داداش از آغوش هم بیرون اومدیم نیلوفر و داداش کنار هم بودند داداش جلو اومد و اول صورتم رو بوسید و بعد هم پیشونیم رو _حالت چطوره شکر خدا خوبی الان؟ _ممنون آره خیلی بهترم با دیدن بچه که تو بغل نیلوفر و نسرین جابجا میشد جلو رفت بدین یکمم من بغلش کنم اما با دیدن جثه‌ی کوچولوش منصرف شد و به حالت تسلیم دستاش رو بالا آورد و شماطت بار گفت _چقدر کوچیکه، چرا اینقدر دست به دستش می کنید؟ یوقت میندازینش حالا وقت زیاد داریم برای بغل کردنش بذارید رو تخت بخوابه بعد هم نمایشی دستش رو روی قلبش گذاشت وای خیلی ترسیدم خدای نکرده اگه بیفته چی؟ حرکتش خیلی جالب بود دقیقا همون حرفی که من با دیدن دوقلوهاش در اولین ملاقات گفته بودم. سرتق جوابش رو دادم _عه داداش... خوب اونموقع منم کوچکتر بودم دوقلوهای شمام که ریزه میزه، واقعا تا چند وقت می‌ترسیدم بغلش کنم... خندید _می‌دونم بابا... تو که لوس نیستی واقعا اونا ریزه بودند الان منم لوس نیستم واقعا دلم نمیاد بغلش کنم، قطعا از اینکه دست به دست بشه بدنش آزرده میشه... گناه داره طفلکی... قرار نیست بخاطر خوشامد ما اون اذیت بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨