زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
ناچار دوباره صدام رو بلند کردم
_پرستار... پرستار
چند بار صدا زدم
در اتاق که باز شد با دیدن نیلوفر تو درگاه در گل از گلم شکفت و بغضی که از وقتی بیدار شدم تو گلوم نشسته سر باز کرد
جلو اومد و با خوشحالی بغلم کرد
_سلام مامان کوچولوی خوشگل
حالت چطوره
هرچه تلاش کردم جوابی بدم اما توان حرف زدن نداشتم
نزدیک بود این بغض لعنتی گلوم رو منفجر کنه
صاف ایستاد و نگاهم کرد
بالبخند گفت
_پسرتو دیدی؟ یه تیکه ماهه ماشاالله
نگاهم توی صورتش چرخید
سرخی چشم و بینیش همه چی رو برلم افشا کرد
بغضم سرباز کرد و با ترکیدن اون صدای گریهم بلند شد
_مامان کجاست نیلوفر؟ چه بلایی سرش اومده؟
خیلی محکم گفت
_هیچی... مگه قراره چی بشه؟
توی خونه منتظر نوه کوچولوشه تا...
وسط حرفش پریدم
_دروغ نگو من میدونم که الان توی آیسییو بستریه
رنگ و روش دگرگون شد
هول شده جواب داد
_آره خب... اونجاست ولی حالش خوبه
دکتر گفته یکم مراقبت لازم داره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
فعلا چند شب دیگه باید بستری باشه
اما پسرت احتمالا فردا صبح مرخصه.
از اینکه میتونم پسرم رو به خونه ببرم خیلی خوشحالم.
اما مامان چی؟
_نیلوفر تروخدا راستشو بگو دیروز چه بلایی سر مامان اومد؟ خودم دیدمش که از رو ویلچر پرت شد روی زمین
و با گریه خیلی خلاصه اتفاقات دیروز رو براش تعریف کردم
_الهی بمیرم برات چقدر درد کشیدی دختر...
نمیدونم چه حکمتی داشت دیروز داشتم ساجده رو میخوابوندم سلاله و سجاد هم سر گوشی دعواشون شد منم ازشون گرفتم و سالنت کردم و گذاشتم روی یخچال ...
چند ساعت بعد که رفتم سراغش دیدم خاموش شده.
همینکه روشنش کردم دیدم یه عالمه تماس از دست رفته دارم
همون لحظه جواد زنگ زد گفت داره میاد دنبالم تا بیایم بیمارستان تازه توی راه فهمیدم چه بلایی سر تو و مامان اومده
_حالا کی زودتر رسیده بالاسر من و مامان و مارو آورده بیمارستان؟
_شانس آوردی دختر... همون پیرزنه... صاحبخونهی مامان توی حیاط اوماه که آفتاب خورده صدای جیغ زدنهای تورو که میشنوه از نوع صدات میفهمه درد زایمان اومده سراغت، به زن همسایه هم خبر میده با هم میان سراغتون.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
که میبینن مامان بیهوش افتاده روی زمین و تو هم داری ناله میکنی...
تا زنگ بزنن به آمبولانس و از راه برسه همونجا توی خونه بچهت دنیا میاد
کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه
_واقعا؟ تو خونه بچم دنیا اومده؟
_آره... مگه خودت چیزی یادت نیست؟
_نه فکر کنم بیهوش شده بودم
_نه بابا... مگه میشه صاحبخونه میگفت به هوش بودی اولش همکاری نمیکردی و میگفتی همه چی تموم شد، که اونم مجبور میشه چند تا سیلی بهت بزنه تا هوشیاز بشی
خودت یادت نیست اینارو؟
_نه والا هیچی یادم نیست
_عجب...
خلاصه که اون بندگان خدا وسیله در دسترس نداشتند
آمبولانس که میرسه حتی بند ناف بچهت رو اونا ازت جدا میکنند خدا خیلی بهت رحم کرد که همسایهها خیلی زود برای کمک بهت سر رسیدن
هنوز مبهوت حرفهایی بودم که ازش شنیدم
سری به تاسف تکون داد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مامان هم گویا شاهد حال بد تو که بوده احتمالا متوجه شده بچهت داره دنیا میاد و چون کاری ازش برنمیومده دچار استرس بیشتر شده و خواسته از روی ویلچر بلند شه که افتاده زمینفشار خون بالا و افتادنش باعث شده بره توی کما
یه لحظه احساس کردم خون توی رگهام یخ بست بیجون لب زدم
_مامان به کما رفته؟
تازه یادش اومد چی گفته
_نه منظورم اینه که نزدیک بود بره تو کما اتفاقا برای همینم هست که بردنش تو آیسییو تا مراقبش باشن خدارو شکر کار به سکته نرسیده
نوع حرف زدن نیلوفر رو من میشناسم و این طرز حرف زدن یعنی مامان سکته کرده و الان توی کماست
بیچاره نیلوفر، اون از جهت روحی ضعیف تر و شکنندهتر از منه و تازه نه روزه که دختر کوچولوش به دنیا اومده اما به خاطر من داره خودش رو محکم و قوی نشون میده.
برای اینکه کمتر اذیت بشه تلاش کردم به خودم مسلط باشم اما ناتوانتر از قبل زیر گریه زدم و با صدای بلند مامان رو صدا زدم که نیلوفر هم شروع به گریه کرد
_نهال جان توروخدا
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آروم باش آبجی جان... مامان حالش خوبه
نگرانش نباش... یساعت دیگه بچهت رو میارن که بهش شیر بدی این وضعیت برای خودت و اون طفل معصوم خوب نیست
داد زدم
_به جهنم... به کسی مربوط نیست فقط منو ببرین پیش مامان باید ببینمش
همون لحظه در باز شد و همون پرستار قبلی همراه یه پرستار دیگه وارد شدند
یکیشون جلوتر اومد و پرسید چی شده؟
چه خبره اینجا؟
_خانم خودت به ما میگی خواهرم چیزی نفهمه اونوقت اومدی جلوش آبغوره میگیری؟
مگه کارهاشو به ما نسپردین؟ پس الان برای چی اینجایی، بفرما بیرون.
_یعنی چی خانم ... خواهرمه اومدم بهش سر بزنم...اینکه یه پولی بهتون دادم هواش رو داشته باشین دلیل نمیشه الان نتونم ببینمش
_اولا که ایشون همراه نیاز ندارن
ثانیا که الان وقت ملاقات نیست، برو بیرون دوساعت دیگه که وقت ملاقاتش بود بیا ببینش و هرچقدرم خواستین آبغوره بگیرین
وگرنه برای دوستم دردسر میشه ...
اون یکی که کمی رنگش پریده بود نگاهش کرد
_هیس، حالا خوبه بهت گفتم کسی نفهمه ، عمدا داری تو بوق و کرنا میکنی همه بفهمن؟
اصلا این مریض منه تو چکارشون داری؟
بعضی وقتا یه کارایی میکنی بهت شک میکنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
پرستاری که با نیلوفر دعوا میکرد ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت
_ترو خدا خانم شنیدین که الان وقت ملاقات نیست برین بیرون وقت ملاقات که شد برگردین .
اون پولم خودت به زور بهم دادی منکه گفتم حواسم به مریضت هست.
ازتون خواهش میکنم برید بیرون
بخدا حواسم بهش هست
_آبجی تورو خدا خودتو ناراحت مامان نکن حالش خوبه، تو فقط حواسش به خودت و بچهت باشه
که وقتی مرخص شدین اگه سرحال نباشی همه از چشم من میبینن.
_باشه، باشه تو برو
صورتم رو بوسید
رفتنش رو تماشا میکردم که یاد مامان دوباره دلم رو زیر و رو کرد
نکنه اتفاق بدی براش افتاده...
بی حال و بی رمقم و خوابم گرفته اما دوباره هرچی تلاش میکنم حتی یه لحظه هم خوابم نمیبره و همین بیشتر کلافهم کرده
پرستار یه بار دیگه هم بچه رو آورد پیشم و شیرش دادم
_خوب خانم خوشگله یکم تختت رو مرتب کن که یربع دیگه وقت ملاقاته، دکتر گفته بچه هم پیشت بمونه و دیگه اصلا به دستگاه نیاز نداره
برای همین خیلی حواست بهش باشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امشبم مهمون مایی
بخاطر بچه اگه مشکلی پیش نیاد فردا هردوتون مرخصین
وگرنه تو مرخص میشی و بچه باید بمونه...
حتی نتونستم یه لحظه هم نگاهم رو از صورت خوشگل پسر کوچولوم بردارم ،
یه محبت خاصی نسبت بهش دارم
مادر شدن چه حس عجیبیه
خیلی برام جالبه
با دیدنش دلم یه جوری میشه،
الان من مادر این کوچولوی دوست داشتنیام خیلی حس قشنگیه.
آروم نوازشش میکنم و زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم
_پوریای قشنگ من...
حیف که بابات نیست وگرنه خدا میدونه با دیدنت چه غوغایی به پا میکرد، با نگاهم اطراف رو رصد کردم...
لیاقت تو اینجا نبود، اگه بابات بود الان تو یه بیمارستان خصوصی و اتاق خصوصی بستری بودیم با بهترین امکانات
البته خداروشکر تختهای دیگه خالیه و مریض دیگهای توی اتاق نیست وگرنه حالم خیلی گرفته میشد...
با صدای باز شدن در از فکر و خیال خارج شدم
اول از همه نسرین و پشت سرش زینب با روی خوش وارد شدند
هر کدوم یه طرف تختم قرار گرفتند
_سلام عزیزم حالت چطوره؟ نسرین چنان من رو گرم در آغوش گرفت که تا لحظاتی شوکه بودم، این شوق و اشتیاق از نسرینی که قطعا میدونه حال مامان خوب نیست بعیده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی خودش رو عقب کشید دستش رو دراز کرد و بچه رو برداشت و بغل گرفت
اینبار نوبت زینب بود
اونم خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... با سلام گفتن داداش از آغوش هم بیرون اومدیم
نیلوفر و داداش کنار هم بودند
داداش جلو اومد و اول صورتم رو بوسید و بعد هم پیشونیم رو
_حالت چطوره شکر خدا خوبی الان؟
_ممنون آره خیلی بهترم
با دیدن بچه که تو بغل نیلوفر و نسرین جابجا میشد جلو رفت بدین یکمم من بغلش کنم اما با دیدن جثهی کوچولوش منصرف شد و به حالت تسلیم دستاش رو بالا آورد و شماطت بار گفت
_چقدر کوچیکه، چرا اینقدر دست به دستش می کنید؟ یوقت میندازینش
حالا وقت زیاد داریم برای بغل کردنش
بذارید رو تخت بخوابه
بعد هم نمایشی دستش رو روی قلبش گذاشت
وای خیلی ترسیدم خدای نکرده اگه بیفته چی؟
حرکتش خیلی جالب بود
دقیقا همون حرفی که من با دیدن دوقلوهاش در اولین ملاقات گفته بودم.
سرتق جوابش رو دادم
_عه داداش... خوب اونموقع منم کوچکتر بودم دوقلوهای شمام که ریزه میزه، واقعا تا چند وقت میترسیدم بغلش کنم...
خندید
_میدونم بابا... تو که لوس نیستی واقعا اونا ریزه بودند
الان منم لوس نیستم واقعا دلم نمیاد بغلش کنم، قطعا از اینکه دست به دست بشه بدنش آزرده میشه...
گناه داره طفلکی... قرار نیست بخاطر خوشامد ما اون اذیت بشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد هم رو به زینب که هنوز به خاطر شیرینکاری او لبخند به لب داشت نگاه کرد و ادامه داد
یادته مامانت مدام میگفت زیاد بچههارو بغلشون نکنید اذیت میشن
_آره ... خصوصا که این بچه هفت ماهه دنیا اومده و صددرصد بدنش بیشتر اذیت میشه.
ولی بازم هزار ماشاالله از بچههای ما درشتتره
پرستار گفت دقیقا دو کیلویه...
اگه به موقع دنیا میومد قطعا از چهارو نیم کیلو هم بیشتر میشد
_اووو چه خبره؟ مگه بچه فیله؟
نسرین ناراحت حرفی که زده رو بهم گفت
منظورم اینه که اگه به موقعم دنیا میومد قطعا این اندازه نمیشد
_ اتفاقا من و داداش وقتی که دنیا اومدیم چهار کیلو و دویست سیصد گرم بودیم.
_به نیلوفر که این حرفو زد نگاه کردم
_من فکر کردم اوموین ملاقات من ...
نگو اومدین در مورد وزن نوزادان باهم گفتگو کنید
جلو اومد و دوباره صورتم رو بوسید
_درست حدس زدی قربونت برم دقیقا اومدیم خودت و این نازنین رو ببینیم
خندهی پهنی کردم
_اسمش پوریاست نه نازنین
_عه اسمش دیگه پوریا شد؟
پس آقای پوریا خان
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش تاکیدی گفت
_آقا پوریا ...
خان دیگه نداره...
خان یه صفتیه که روی هر کی قرار میگیره از اون یه آدم ناسپاس و زورگو میسازه
داداش راست میگه آدما باید جنبه داشته باشن
همین فیروز خان... کم زور گفت و اذیت کرد دیگرانو؟
فقط بخاطر اینکه خودش رو پسر خان میدونست
بعد هم با همین لقب چه بلاها سر کیا که نیاورد
اگه هنوز توی تهران و خونه و عمارت خودم بودم تنها آرزوم این بود که پسرم همهی ویژگیهای فیروز رو به ارث ببره...
اما حالا که با ذات پلید و فطرت ناپاکش آشنا شدم
هیچ وقت دلم نمیخواد ذرهای شبیه آدم پست فطرتی مثل اون آدم بشه
حال مامان رو که از داداش پرسیدم خیالم رو راحت کرد
_اون حالش کاملا خوبه و فقط نیاز به استراحت و مراقبت داره
یکم نگران تو بود...
تو که حالت خوب شه برگردی خونه اون هم مرخص میشه
وقتی ساعت ملاقات تموم شد و همه رفتند احساس گیجی و خواب داشتم، از اینکه بچهم اینقدر آرومه و اصلا گریه نمیکنه خیلی خوشحالم.
ظهر شده و منتظرم تا مرخصم کنند وقتی داداش گفت بچههم مرخصه خیالم حسابی راحت شد.
به خونه که رسیدیم عمه و نسرین با منقل و اسفند منتظرم بودند.
با دیدن پیرزن صاحبخونه بعد از احوالپرسی و تبریکی که بهم گفت بابت کمک اون شبش ازش تشکر کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
وارد خونه که شدم اول به جای خالی مامان نگاه کردم رو به بقیه پرسیدم
_پس مامان چی؟ اون کی مرخص میشه؟
_یکی دو روز دیگه...
البته اونجا براش بهتره.
چون بهتر ازش مراقبت میشه
به نسرین که این حرفو زد مشکوک نگاه کردم
_مامان که بدون تو جایی نمیمونه؟ چطکر الان تو بیمارستان مونده
داداش فورا جواب داد
_بیمارستان کلی داروی تقویتی و مسکن بهش تزریق میکنن...
اونجا همش خواب و بیداره متوجه نمیشه نسرین کنارش نیست
اتفاقا اینجوری برای هردوشون بهتره
هم نسرین یه چند روز استراحت میکنه و هم مامان اونجا کمی جون میگیره...
قشنگ معلومه اسم مامان رو که آوردم همه یه جوری شدند اما نمیخوان چیزی بروز بدن...
یه حدسایی میزنم اما مدام تو دلم دعا میکنم اشتباه کرده باشم و مامان توی کما نباشه.
کمکم به خاطر حال خوش بقیه و رفتار آردمشون ته دلم قرص میشه که مامان حالش خوبه.
همه بچه رو دوره کردند و قربون صدقهش میرن
با هشداری که داداش داده کسی دیگه خیلی بغلش نمیکنه و فقط بالاسرش میشینن
رو به زنداداش کردم
_زنداداش چرا بچهها رو نیاوردین کجان پس؟
_خونهی مامانم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اتفاقا خیلی هم شوق دیدنِ نینیِ عمهشون رو داشتند
اما نازنین زهرا یکم سرماخورده بود
گفتم میان این بچه رو هم مریض میکنند.
بابت این همه درک و شعور ازش تشکر کردم
_نیلوفر تو چرا بچههارو نیاوردی؟
_ جواد پیششونه، مادرشوهرمم رفته کمکش.
ساعد دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعت مچیش کرد و ادامه داد
منم اومدم یه سر ببینمت و برم
نیمساعت دیگه جواد میاد دنبالم.
از این همه معرفت خونوادم به وجد اومدم و البته شرمنده شدم و
از تکتکشون تشکر کردم...
دو روز هست که توی خونهام اما از ترخیص شدن مامان هیچ خبری نیست امروز من باید بفهمم مامان در چه حالیه؟
موقعی که همه آماده میشدند برای عیادتش به بیمارستان برن پام رو توی یه کفش کردم و گفتم من رو هم باید ببرید تا مامان رو ببینم
_عمه جان تازه چهار روزه که زایمان کردی، کجا میخوای بری؟ بقیه میرن مامانت رو میبینن و وقتی برگشتند از احوالش برات میگن
_نه عمه جان... خودم باید برم...
با بغض و گریه ادامه دادم
_من میدونم یه خبراییه...
در سکوت کمی نگاهم کرد
_باشه همه چی رو میگم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عمه ما دیرمونه...
فوری به داداش که این حرفو زد نگاه کردم.
_داداش متوجه اشارههایی که به عمه کردی شدم
یا بهم میگین چه بلایی سر مامانم اومده یا خودمم میام
کلافه نفسش رو بیرون داد
_چه فرقی می کنه برای تو
نتونستم جلوی گریهم رو بگیرم
_همهتون نامردین... هیچ وقت منو آدم حساب نمیکنید...
مدام میخواین یه چیزی رو از من مخفی کنین.
اون از فوت بابا که چند روز با من تو خونهی بیبی بودی اما یه کلام نگفتی بابا فوت شده، بعد هم که برگشتم اینجا هرروز یه موضوع جدید رو کشف میکردم...
از اینکه هر دفعه یه چیزی رو ازم پنهان میکنید و من مثل غریبهها بینتون هستم لذت میبرید؟
عمه با دلخوری دستش رو به کتفم زد
_دستت درد نکنه نهال خانم... فکر نمیکردم اینقدر گربه کوره باشی.
این بیچاره ها همهی توانشون رو گذاشتن که تو اذیت نشی اونوقت اینه دستمزدشون؟
اون قبلیارم که الان داری میکوبی تو سرشون دلیلش رو خودت بهتر از همه میدونی و لازم نیست من یا کسی بهت بگه، اما برای اینکه کمی خجالت بکشی و دیگه اینقدر نمک نشناس نباشی بهت میگم...
_عمهجان ولش کن این حرفارو ... شاید واقعا اشتباه از ما بوده و نیاز به اینهمه مراعات کردن نبوده.
نگاهش رو به من دوخت
_حال مامان خوب نیست.
اومدن تو به اونجا فایدهای نداره فقط براش دعا کن
پاهام سست شد و برای اینکه به زمین نیفتم دست دراز کردم تا از دیوار بچسبم که نسرین و نیلوفر جلو اومدند و کمکم کردند تا بنشینم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
اشکای روی گونهم رو پاک کردم
_پس یعنی الان بیهوشه و توی کماست؟
نسرین سری به تایید تکون داد و گریه سر داد.
نیلوفر هم که انگار مجوزی برای گریه پیدا کرده صدای نالهش بلند شد
هرسه تو بغل هم کمی گریه کردیم
با صدای مهربدن و بغضآلود عمه از آغوش هم جدا شدیم
_بسه دخترا...
فعلا که هیچی معلوم نیست.
با گریه هم کاری درست نمیشه
فقط دعا... تنها چیزی که مامانتون نیاز داره دعا کردنه...
الانم داره دیرتون میشه پاشید برید بیمارستان.
انشاالله به خبرای خوب هم برمیگردید...
بیست روز از دنیا اومدن بچهگذشته و هنوز مامانم به هوش نیومده
حسابی حالم گرفتهست
اما وقتی داداش گفت فردا وقت ملاقات گرفته که با نیما دیدار کنم یکم از اون حال بدم کم شد.
صبح زود داداش به دنبالم اومد
تصمیم داشتم پوریا رو هم با خودم ببرم اما نسرین و عمه متقاعدم کردند که بردن بچهی بیست روزه به زندان اصلا کار درستی نیست.
با دیدن نیما تازه یادم اومد که این روزا چقدر جاش خالی بوده... اما به لطف محبتهای خونوادهم حتی یه بار هم جای خالیش رو احساس نکردم
_چرا داری گریه میکنی؟
_دست خودم نیست... نیما جات خیلی خالیه... کاش بودی... نمیدونی پسرمون چقدر ماهه
_پس چرا نیاوردیش؟
_خیلی کوچولو و ضعیفه اگه دیده بودیش این سوالو ازم نمیپرسیدی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
حالا حالش چطوره خوبه؟
_خوبه خداروشکر... اما خیلی زیادی ساکت و بیحاله خیلی نگرانش بودم یه بار با نریمان بردمش دکتر متخصص اطفال بعد از معاینه گفت مشکلی نداره
سری تکون داد
میدونم از اینکه اسم داداشمو آوردم حالش گرفته شد.
حقم داره... بجای خودش داداشم به منو بچش داره رسیدگی میکنه.
اما کم لطفیه که حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازش نمیکنه.
_ دلم برات تنگ شده بود... کاش زود به زود بتونم بیام به دیدنت
_آره تونستی بیا
حالا بچه شبیه کی هست ؟
_پوریا خیلی شبیه داداشمه، همه که اینجوری میگن...
طرز نگاهش باعث شد حرفم رو ادامه ندم.
کاش اینطوری نمیگفتم اون زیادی به نریمان حساسه و الانم که توی زندانه، بهتره کمی هواش رو داشته باشم.
متاسف سرش رو تکون داد
_نریمان، نریمان
باید درستش کنم، برای همین با لبخند لب زدم
_یکمم شبیه تویه.
و یکم به صدام هیجان اضافه کردم
چشم و ابروش که خیلی شبیه خودته...
_جالبه... چشم و ابروش شبیه منه ولی همون اولش میگی شبیه دایی جانشه...
عجب اشتباهی کردم... اصلا کاش این دروغ آخری رو نمیگفتم... الان نیما رو دندهی لج افتاده و هرچی من بخوام درستش کنم بدتر میشه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سوالی که مدتهاست ذهنم رو درگیر خودش کرده و نریمان هم تاکید زیادی روش داشت رو میخواستم امروز ازش بپرسم اما فکر نکنم الان وقتش باشه
_چی میخوای بگی؟
متعجب نگاهش کردم
سوالش باعث شد کمی هول بشم
_چی؟ من؟
کلافه سرش رو بالا و پایین کرد
_از وقتی اومدی حواسم بهته، از همون اول انگار میخواستی یه چیزی بهم بگی
لبخند کمرنگی زدم
باید یه کاری کنم...
اون فهمیده میخواستم حرف مهمی بزنم، اگه ازش بپرسم میدونم که عصبیتر میشه و میگه تو این شرایط وقت گیر آوردی؟
و مطمئنم بهم سرکوفت میزنه و میگه، چی شد پول داداشت تمون شد و دیگه نمیتونه ساپورتتون کنه؟
زندان اونو نسبت به قبل لجبازتر و بیمنطقتر و صدالبته بیغیرتتر و خودخواهتر کرده،
به جای اینکه به فکر شرایط من و بچهش باشه ، تنها چیزی که براش مهمه اینه که چون من شرایط خوبی ندارم بقیه هم باید بخاطر من در ماتم باشند و هیچ راحتی رو برای خودشون نخوان.
_کلافهم کردی حرف بزن دیگه...
فکر میکردم وقتی باهم روبرو بشیم ازم میخواد که من از شیرینیهای پسرمون براش بگم یا خودم از سر ذوق و اشتیاق نتونم به غیر از مسائل پسرم چیز دیگهای بگم و ساعتها صحبتمون پیرامون پوریاست.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما گفتن یک کلمه اونم بدون فکر همه چی رو بهم زد
کاش زبونم لال شده بود و نمیگفتم شبیه نریمانه،
مستاصل نگاهش کردم
_در مورد اون زمین و باغی که به نامم زدی سوال داشتم، و اون...
اجازه نداد ادامه بدم
_ اتفافا خیلی وقته منتظرم پیگیر اونا بشی، اینکه منو به خاطر خودم می.خواستی همهش کشک بود، و اون حرفایی که پول حرام یک ریالشم نباید بیاد تو زندگی خواهرمم همهش ادعا بود
میدونم حرفم رو نه باور میکنه و نه قبول اما برای دفاع از خودم و داداشم لازمه که یه چیزی بگم
_ببین نیما... من فعلا خونهی مامانمم و احتیاجی به پول ندارم،داداشم همهی هزینههام رو میپردازه...
من نباید بدونم اسناد خونه و ملک و ماشینی که قبلا به نامم کردی چی شده؟
وقتی اسناد پیدا بشه در مورد بقیهی مسایل باهم حرف میزنیم
_بله درسته، الان فقط خود اسناد مهمه اینکه از کجا و چطور اومده فعلا مهم نیست.
دلم میخواد بلند و هرچه زودتر اون مکان رو ترک کنم
اما نیما همسرمه. درسته بیشتر وقتا روی اعصابمه و با رفتارش زیاد بهم توهین میکنه، اما نمیدونم چه جاذبهای نسبت بهش دارم که اجازه نمیده باهاش قهر کنم و برم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی دیگه موندم اما نه جوابی بهم میده و نه چیزی میگه،
زمان داره میگذره و الانه که وقت ملاقاتمون تموم شه ولی همش بیخودی به هدر رفت و حتی نتونستیم یه کلمهی درست و حسابی با هم بزنیم
قشنگ معلومه هر دو منتظر فرا رسیدن لحظهی پایان ملاقات هستیم...
اما وقتی یادم میفته که قراره داداشم جواب نیما رو ازم بپرسه اعصابم بهم می ریزه
نه روم میشه بهش بگم نیماخان ناراحت شد و جوابم رو نداد و نه میتونم دروغ بگم
چون احتمال داره دفعه بعدی خودش این سوالو از نیما بپرسه، و اونوقته که آبروم پیشش بره
و بهم بگه برای آدم خودخواهی مثل نیما داری خودت رو به آب و آتیش میزنی؟
ولی نیما دروغ هم نمیگفتا... خب اونام جزو دارایی پدرش محسوب میشدند معلوم نیست تو قمار از کسی بردند یا درامد حاصل از رِباییه که درامدزایی میکردند
حروم حرومه، چه به اسم من باشه و چه به اسم نیما و پدرش.
نگاهی به ساعت مچیم کردم هنوز ده دقیقه فرصت داریم
یهو نیما به حرف اومد
_اون خونه و زمین و باغ و هرچیزی که من یا بابا به نامت کرده بودیم همهش توی دادگاه به صاحبینش پس داده شد.
الان نه من و نه تو هیچ چیزی از خودمون نداریم.
شنیدن این حرف دلم رو بدجوری سوزوند
_واقعا که... تو دارایی دیگران رو تصاحب میکردی و بعد هم همونارو سرمایهی کارت میکردی
اگه اون وسطا چیزی رو دلت میخواست بذل و بخشش کنی میدادیش به من؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
حرفم تلخ بود اما گفتنش لازم بود
همینطور که سرش پایین بود از بالای چشم نگاهم کرد
این طرز نگاه از روی شرم نیست
ادم خودپسندی مثل نیما و خونوادهش تنها چیزی که بلد نیستند خجالت کشیدن از خطاهای خودشونه، همیشه پرمدعا هستند و هیچوقت بابت اشتباهاتشون شرمندهی هیچکس حتی خدا هم نمیشن
دلم خوش بود از اینکه وقتی اونا به من هدیه داده شده شاید گناهش برای نیما و پدرش باشه و فروش اونها و استفاده از پولش برای من حرام نباشه...
که اونهام به باد فنا رفت
بالاخره ساعت دیدارمون به پایان رسید
خیلی سرد باهام خداحافظی کرد اما من نتونستم طاقت بیارم و با گفتن چند جملهی عاشقانه تلاش کردم احساساتم رو بروز بدم
اما نگاه سر و خشکش باعث شد قطرات اشکی که پشت پلکم سنگینی میکرد روی گونهم بغلطه.
از وقتی مقابل هم نشستیم متوجه شدم که گاهی دستاش میره روی پهلوش اونقدر اخم داشت که جرات نمیکردم چیزی بپرسم اما همهی جراتم رو جمع کردم
_نیما پهلوت درد میکنه که مدام دستت روش میرفت؟
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت
_خودت به تنهایی کشف کردی؟
دوساعته جلوت نشستم حتی یه بارم متوجه حالم نشدی
و از جلوی چشمام دور شد
دیگه نتونستم جلوی هقهقم رو بگیرم...
من چقدر بدبختم اون دوسالی که نیما کنارم بود و میتونستم از محبت و حمایتش بهره از خونوادم دور بودم و حالا هم که پیش خونوادهی خودمم و حمایت برادرم رو دارم از نیما دورم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
چرا نمیتونم همهشون رو باهم داشته باشم؟
نیما چش بود؟ دل درد داشت یا کمر درد؟
نیما آدم هوچی گریه، کمترین درد اون رو به زانو در میاره...
یادمه همون چند روز اولی که تازه از خونوادم قهر کردم و با نیما به تهران رفتیم چنان از درد به خودش میپیچید که اورژانس خبر کردیم و وقتی از بیمارستان برگست بهم گفت که اپاندیسش عود کرده و چقدر من رو بابتش ترسوند تا چند وقت پیگیر این موضوع بودم و مدام اصرار میکردم تا آپاندیسش دوباره مشکل ساز نشده بره دکتر اما میگفت فعلا خوب شدم،
اما چند روز بعد خیلی اتفاقی نسخهی داروهاش و دیدم وقتی متوجه شدم اون شب جز مسکن و قرص برای دلپیچه داروی دیگهای براش تجویز نشده فهمیدم در طول اون ایام گولم زده و داروهایی که نشونم داده همهش تقویتی بودند
اون در واقع تمارض میکرد و بیمار نبود.
از اون شب پی به این مطلب بردم که آدم فوق العاده کم ظرفیتیه که اصلا طاقت یه ذره درد رو هم نداره
با یه دلپیچه پای اورژانس و بیمارستان رو وسط کشید
الان هم با خیال اینکه اون طاقت درد رو نداره پس یه درد سادهست و حتما چیز مهمی نیست دلم رو خوش کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با داداش به خونه برگشتم...
قبل از دیدن نیما پر انرژی بودم و فکر میکردم با دیدنش حالم بهتر از اون هم میشه اما برعکس شده،
بی رمق و بی انگیزه دادم به خونه برمیگردم و تنها دلخوشی که انگیزهی از دست رفتهم رو بهم برمیگردونه خاطر پسرکوچولومه...
واقعا برای ادم مهمه که بچه ش شبیه کی شده؟
منم از فرشته و سینا و حتی پدرشوهرِ کَلّاشم متنفرم اما اگه بچهم شبیهشون میشد باید ناراحت میشدم؟
این خودخواهی نیمارو میرسونه...
و بابتش ناراحتم...
همهی وجودم پسرم رو میطلبه،،، خیلی سخت دلتنگش شدم
خداروشکر پوریا تا قبل از به زندان رفتن نیما دنیا نیومده بود وگرنه دوری از این کوچولوی دوستداشتنی و دلبر خیلی براش سخت میشد و قطعا بابتش خیلی دلتنگی میکرد و آسیب میدید...
توی راه نریمان جواب سوالی که باید از نیما میپرسیدم رو جویا شد
وقتی جواب اون رو شنید
گفت
_دروغ میگه... همهی اونایی که توی پرونده ثبت شده بود و به صاحبینش یا دولت مسترد شد هیچ کدومشون به نام تو نبود...
توی فکر رفتم...
_یعنی اونایی که به نام من شده رو نمیتونند پس بگیرن؟
_شما برات مهمه؟ الان این مهمه که آیا واقعا ملک و املاک و ماشینی به نام تو از اون مال حرام به نام هست یا نه؟
هرچی هست باید به صاحبینش پس بدی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
شونهای بالا دادم
واقعا گیج شدم.
به خونه که رسیدیم با دیدن نیلوفر و پسرم که توی بغلش مشغول شیر خوردن بود نفس راحتی کشیدم.
نسرین که دختر کوچولوی نیلوفر توی بغلش گریه میکرد جلو اومد
_بابا بیاین بچههاتونو بگیرید پدر منو در آوردن
نوبتی هم میکنن...
یا ساجده خانم ایشون بغل میخواد یا آقا پوریای تو...
جلوی نیلوفر نشستم
_دستت درد نکنه بدش به من دختر خودتو آروم کن
_والا دیگه دختر اون و پسر تو نداره
الان یه ماهه یا ساجده داره شیر تورو میخوره یا پوریا شیر خالهشو
اون که الان ساکته بیا اینو از من بگیر
نیلوفر فورا پوریا رو بهم داد و بلند شد تا ساجده رو از نسرین بگیره
اونم جیغ میکشید و خودش رو به نسرین میچسبوند
_وای خدای من...
بفرما طفلکیا ماماناشونو گم کردند
همه به حرفای نسرین که پی در پی و غرولندکنان میگفت خندیدیم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چه خبرته نسرین خونه رو روی سرت گذاشتی؟
نسرین به طرف داداش که لبخند زنان نگاهش میکرد رفت و بچه رو به زور بهش داد
_بخدا دارم روانی میشم
از طرفی سردرد دارم از طرفی اینا مدام گریه میکنند.
نیلوفر شرمنده جلوش ایستاد
_ببخش آجی
اصلا حواسم به سردردات نبود
_میگم چرا این دختر نیمساعته داره اداهای نهالو در میاره ؟ نگو سردرد گرفتی
صورتش رو جلوتر بود و ماچش کرد
_آره سرگیجههم گرفتم نمیدونم چرا گاهی اوقات سردردام همراه سرگیجهست...
با صدای نریمان نگاهش کردم
_فکر کنم این بچه کارخرابی هم کرده، ببین چه بویی راه انداخته
و این بار نیلوفر با غرغر به طرفش چرخید تا بچه رو ازش بگیره
_وای... دختر قشنگم... نکنه مریض شدی؟ تازه همین پنج دقیقه پیش پوشکت رو عوض کرده بودم که
_عه عه عه...
ببین چه گندی به لباسام زده
نیلوفر بچه رو گرفت و به طرف که حموم میرفت نسرین رو هم صدا کرد
_یه لحظه حولهی اینو بیار
طفلکی داداش به رفتن هردوشون نگاه کرد
لباسش با کارخرابی دختر کوچولوی نیلوفر حسابی گند خورده بود و نمیدونست باید چکار کنه ...
مبهوت سرجاش خشکش زده و نمیدونه چکار باید بکنه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
پوریا رو که روی زمین گذاشتم صدای گریهش بلند شد اما بی توجه به اون جلوی داداش ایستادم و کمکش کردم پیرهنش رو در بیاره
زیر پوش و شلوارش هم رنگی و خیس شده بود
تا نیلوفر بچهش رو بشوره و حموم تخلیه بشه داداش هم کمی معطل شد
و این معطلی و بوی بدی که تنش گرفته بود دیگه زیادی داشت کلافهش میکرد
به نیلوفر که داشت در حموم رو میبست نگاه کرد
_نبندش...
به منم گند زده باید حموم برم...
یه زنگم به زینب بزنید تا برام حوله و لباس بیاره.
در حموم رو که میبست لحظهای ایستاد
یه خبر خوش براتون داشتم اما با این بلایی که سرم آوردید بی خیال گفتنش شدم و فورا در رو بست
همه به هم نگاه کردیم
_خبر خوشش چی میتونه باشه؟
_حتما مامان به هوش اومده
_نه بابا ... اگه اینطور بود که توی ماشین بهم میگفت
_پس چی؟
_سر کارمون گذاشت بابا
_تا یادم نرفته به زینب زنگ بزنم حوله و لباساش رو بیاره
اون میتونه به حرف بیاردش
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی بعد زینب با لب خندون وارد خونه شد
_چشمتون روشن
تعجب و هیجان رو که توی نگاهمون دید تازه فهمید از همه چی بیخبریم
_هیچی بهتون نگفته؟
نیلوفر بچه به بغل جلو اومد
_چی رو ؟ بابا نصفه جونمون کردین که... بگو چه خبر شده؟
نگاهش رو به در بستهی حموم دوخت
_توی حیاط که نریمان داشت ماشین رو پارک میکرد اومدم پیشش که تلفنش زنگ خورد از بیمارستان بودند گفتند مامان به هوش اومده
با شنیدن این حرف جیغ خوشحالس
هر سه تا خواهر بالا رفت
و از صدای خنده و هیجان ما صدای گریهی پوریا و ساجده هم بلند شد...
طفلکیها ترسیدند
_چه خبرتونه؟
بچههارو ترسوندید
نسرین که اشک شوش میریخت دستش رو روی بازوی زینب گذاشت
_یه مژدگونی خوب پیش من داری،الهی همیشه خوش خبر باشی
بعد هم یه دور به همگی مون نگاه کرد
_پس حاضر شیم زودتر بریم بیمارستان دیگه
نه کجا؟ اونی که زنگ زده بود به داداشت گفت خودت تنها بیا
بقیه هم موقع ملاقات...
آهی کشید و ادامه داد
_آخه مامان هنوز کاملا هوشیار نشده
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨