eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
776 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اشاره به اتاق به سمتش راه کج کردم. مامان بالش رو گذاشت کنار دیوار و کمکم کرد تا همونجا دراز بکشم. بعد هم لبخندی که پشتش پر از استرس بود به صورتم پاشید و حین رفتن گفت. برم برات یه چی بیارم بخوری . من که گرسنه نبودم برای همین برای ارامش خیال مامان گفتم یه شربت شیرین برام بیار فک کنم قندم افتاده. باشه ای گفت و بیرون رفت. صدای بابا از پذیرایی میومد که با صدای بلند به مامان سفارشهایی می‌کرد گوشهام رو تیز کردم حواست رو جمع کن فعلا نه چیزی به خواهرت میگی نه به اون پسره. خودم امشب میرم سراغش ببینم دردش چیه. این چه غلطیه کرده؟ که تو کوچه خیابون جلوی دختر منو گرفته. فکر آبروی ماهارو نکرده اون بی‌شرف بی غیرت؟ مامان با هیس گفتن بابا رو به آرامش دعوت می‌کرد . دلم براشون می‌سوخت بخاطر من خیلی اذیت شدند و هنوز هم خلاصی پیدا نکرده بودند. ارزو می‌کردم کاش پسر بودم تا بخاطر زندگی من این همه اذیت نمی شدند و این همه دردسر رو متحمل نمیشدند. اون شب مامان پیشم خوابید و حسابی مراقبم بود. صبح با صدای مهربونش از خواب بیدار شدم و در کنارش نماز خوندم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی دوست داشتم سرم رو روی زانوهاش بذارم اما می‌دونستم این کارم باعث می‌شه بیشتر از قبل غصه بخوره. یه لحظه برگشت و همون لحظه نگاه خواهشمندانه‌م رو شکار کرد. لبخندی روی صورتش نقش بست نمیدونم از عمق چشم‌هام حرف دلم رو خوند یا خودشم مثل من دلش می‌خواست به یاد گذشته محبت مادریش رو ابراز کنه. گنارم نشست و آروم با دست روی زانوش زد بیا عزیز دلم بیا که دلم برای ناز کردن‌هات تنگ شده. بی‌درنگ جلوتر رفتم و خیلی نرم سرم رو روی زانوش گذاشتم و لب زدم مامان منو ببخش غصه‌های من تورو پیر کرد. با سر انگشتانش لب‌هام رو لمس کرد و هیس آرومی گفت. هیچوقت این حرف رو نزن. تنها آدم بی‌گناه این اتفاق‌ها تو هستی. دلم بابت همین موضوعه که برات خونه. اگه یکم سربه هوا بودی یا زبون تند و تیز یا تلخ میداشتی یا اگه اینقدر نجیب و موقر و معصوم نمی‌بودی کمتر عذاب می‌کشیدم . نمی‌دونم حکمت خدا چیه و چرا سرنوشت تورو اینطوری مقدر کرده اما هرچی هست همه رو از کوتاهی‌های خودم می‌دونم. قدیما که داداشهات و شما دوتا دخترها کوچک بودید همیشه برای خوشبختی همه‌تون دعا می‌کردم. ولی همین ویژگیهای زیادی خوب تو باعث می‌شد هیچ وقت غصه‌ی اینده‌ی تورو نخورم . همیشه دلم قرص بود که محاله تو خوشبخت ترین و موفق ترین دختر تو کل فامیل و کل روستا نشی. برای همین توی دعاهای خیری که برای بچه هام میکردم اونقدر خیالم از بابت تو راحت بود که تورو جا می‌نداختم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم اون موقعا تکیه به قامت شیطون داشتم که دلم رو اون قدر محکم می‌کرد تا دیگه به درگاه خدا برات دعا نکنم. محبوبه و منصور که اون همه سربه هوا بودند و شیطنت می‌کردند الان حسابی خوشبخت هستند و زندگی شون روی رواله اما تویی که اونهمه اعتماد به تقدیرت داشتم ،لحظه لحظه ی عمرت داره میگذره اما هنوز خیالم بابت آینده‌ت راحت نشده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرم رو بالا گرفتم و گفتم مامان جان خودت یادمون دادی ناشکری نکنیم ولی حالا داری همون کارو میکنیاااا. من تا وقتی سایه ی شما و بابا رو روی سرم دارم تا وقتی حمایتهای داداش‌هام رو دارم یعنی خیلی خوشبختم. تورو خدا با این فکرا خودت رو اذیت نکن. با این همه غصه خوردن روح و جسمت رو بیمار میکنی اونموقع ست که من بیشتر اذیت میشم. آرامش خیال شماها به من قوت قلب میده. تروخدا سعی کنید همیشه شاد و سلامت باشید تا منم حس خوشبختی داشته باشم. مامان اشکی که گوشه نشین چشمش شده بود رو پاک کرد و گفت باشه عزیزم باشه. دلم نمی‌خواست سرم رو از بهشت امن آغوشش بلند کنم اما بیشتر از این دیگه روم نمی‌شد. پس به آرومی بلند شدم و در همون حین گفتم مامان خوبم دیگه من برم وسایل صبحونه رو آماده کنم. خیلی وقت بود که نونوایی تو محله مون دایر شده بود و دیگه لازم نبود خودمون نون بپزیم. الحمدلله از وقتی امکانات روستا بیشتر شده جمعیت هم افزایش یافته و بهمین ترتیب دوباره به یاری شوراها امکانات بیشتری به سمت روستا سرازیر شده.... چند تا مغازه ی بقالی و یدونه هم قصابی تاسیس شده. خلاصه که راحتی و رفاه کم کم داره سراغ ماهم میاد و از سختی‌های زندگی روستایی خلاص میشیم. صبحونه رو کنار مامان و بابا در سکوت خوردیم . مشغول انجام کارهای خونه بودم که سرو کله ی محبوبه و عشق خاله پیدا شد... با انجام کارهای خونه نسبت به همیشه احساس خستگی زیادی می‌گردم اما بروی خودم نیاوردم. بعد ازینکه سه تا چایی خوشرنگ لیوانی ریختم و گذاشتم توی سینی نشستم کنار مامان و محبوبه. شکوفه ی دوست داشتنیم رو گذاشتم روی پاهام و به صحبتهای مامان گوش میدادم . داشت اتفاقات دیروز و بد شدن حال من رو تعریف میکرد. _خدا رحم کرد زود برگشتم خونه وگرنه معلوم نبود چی به سر این دختر میومد. بعدم با بغض ادامه داد: اگه بلایی سرش میومد خودم با همین دستام اون مسعود رو میکشتم. محبوبه نگاهی به سرتاپام انداخت و پرسید الان چطوری خوبی؟ چی شد حالت بد شد یهو؟ دلم نمی‌خواست بیشتر ازین دلشون رو پرغصه کنم. گفتم نمی‌دونم فقط یادمه رفتم کنار باغچه و بقیه ش رو دیگه یادم نیست که چرا حالم بد شد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) محبوبه هم که انگار یهویی تصمیم گرفته باشه چیزی رو تعریف کنه از دعوای دیشب پدرشوهرش با مسعود حرف میزد. گفت دیشب نفهمیدم یهو مسعود چی گفت که عمو از فرط عصبانیت رنگ صورتش به کبودی میزد رفت جلو یقه ش رو گرفت و بعدم فحش بارونش کرد . سعید بدبختم رفته بود جلو که یقه ی داداشش رو از دست عمو جدا کنه که یوقت نزنه لهش کنه، اونوقت اون پسره ی نفهم تلافی فحشایی که از باباش خورده بود رو سر سعید بیچاره در آورد . دوسه تا کشیده به صورت سعید زد کلی هم فحشش داد بیچاره رو. منم داد زدم سرش و گفتم چه خبرته؟ سعید مراعات تو رو می‌کنه اومده کمکت از دست عمو نجاتت بده عوض دستت درد نکنه‌ست که میپری بهش ؟ اونم بعدش تن صداش‌و آورد پایین و با غم لب زد: ببخشید و بعد هم انگار می‌خواست چیز دیگه‌ای بگه که یهو نمی‌دونم چرا سعید عصبانی به طرفم چرخید و سرم داد کشید و گفت تو دخالت نکن هیچی نگو... اما من دلم میخواست بیشتر بار مسعود کنم که دلم خنک‌تر بشه اما بخاطر سعید دیگه جرات نکردم. با دلخوری رفتم داخل خونه . بقیه هم یکی یکی اومدند تو خونه . اما سعید تا نیمساعت خونه نیومد هربار که از پنجره حیاط رو دیدم یه گوشه ایستاده بود و عصبانیتش رو سر چیزی خالی می‌کرد منم از دیشب باهاش سرسنگینم. عوض اینکه اون برادر نامرد بیشعورش رو آدم کنه سر من داد میزنه ولی منصوره نمی‌دونم چرا همش دلم شور می‌زنه انگار قراره یه اتفاق بدی بیفته... این دوتا داداش دیشب یه جور با چشماشون برا هم خط و نشون میکشیدن که با یادآوریش مدام توی دلم خالی می‌شه نمی‌دونم اون مسعود خیر ندیده چی دم گوشش گفته که پریشون و عصبیه قشنگ معلومه از یه چیزی می‌ترسه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) محبوبه پس از مکث کوتاهی ادامه داد _هیچ ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه تا حدس بزنم ببینم چه مرگشونه یهو صدای یا صاحب‌الزمان گفتن مامان مارو به خودمون آورد شکوفه‌ی بی‌جون رو از روی پام برداشت نگاهم روی بچه‌ ثابت موند قبل از من محبوبه جیغ کشید _یا خدا بچه‌م چی شد؟ هنوز هاج و واج از اتفاقات افتاده اشک روی صورتم پرشده بود و دوباره محبوبه جیغ کشید _چرا نفس نمی‌کشه؟ این بار من جیغ کشیدم و سعی کردم بچه رو از بغل مامان بگیرم همین که متوجه لمس شدن بدنش شدم جرات نکردم در آغوشم نگهش دارم انگار یجور دوباره پرتش کردم بغل مامان _مامان این چشه؟ شکوفه؟ چی شدی عزیز دلم هر سه شیون و ناله می‌کردیم مامان بچه به بغل دوید به سمت حیاط شیون کنان اسم حوری خانم رو به زبون میاورد من و منصوره هم چادر رنگیامون رو برداشتیم و دنبال مامان دویدیم وقتی از در حیاط بیرون دویدیم مسعود پشت در خونه‌مون بود بی اهمیت به اون پشت سر مامان تا کوچه‌ی بغلی دویدیم مامان بدون اینکه در بزنه یا اجازه ورود بگیره وارد حیاط کوچیک حوری خانم شد با بغض و گریه صاحبخونه رو صدا زد محبوبه هم دست کمی از اون نداشت جیغ میکشید و بچه‌ش رو صدا می‌زد حوری خانم هراسون از خونه بیرون اومد با دیدن بچه تو بغل مامان متوجه حال وخیمش شد بچه رو از بغل مامان گرفت و همزمان که می‌پرسید بچه چش شده همونجا کف حیاط روی زمین سیمانی خوابوند 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
مومن باید زرنگ‌باشه😍 با یه مبلغ کم تو کل ثواب این‌کار بزرگ‌ خودتون رو شریک کنید دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون لحظه مسعود هم که پشت سر ما وارد حیاط شده بود پرسید بچه چی شده همه بی اهمیت به اون فقط نگاهمون به دهن مامان بود که با لکنت داشت برای حوری خانم توضیح میداد _بچه رو پای خاله‌ش داشت می‌خوابید بود یهو چشمم بهش افتاد دیدم بیجون شده بغلش که گرفتم دیدم کلا بدنش لمس شده و نفس نمی‌کشه نمی‌دونم حوری خانم چقدر سینه‌ و کف دست و پای بچه رو ماساژ داد و آخرش طوری روی بچه چمبره زد و چه‌کاری کرد که جیغ و گریه‌ی بچه باعث شد خنده و گریه و جیغ و فریاد شادی‌مون با هم یکی بشه انگار که کوه بزرگی رو به تنهایی جابه‌جا کرده باشه بیحال کنار بچه که دست و پا می‌زد و صدای گریه‌ش هر لحظه بلندتر میشد نشست دستی به سروصورتش کشید بی‌جون لب زد هربار قسم می‌خورم دیگه با مریض کسی کاری نداشته باشم بازم یادم می‌ره خدا رو شکر که به هوش اومد با غیض رو کرد به مسعود و ادامه داد _کی اجازه داد بیای تو خونه؟ نمی‌بینی حجاب ندارم؟ مسعود برو بابایی گفت و جلو اومد تا بچه رو از بغل محبوبه جدا کنه محبوب هم دستش رو عقب کشید و با صدای بلند داد زد _نشنیدی حوری خانم چی گفت؟ برو بیرون اما مسعود از جاش تکون نخورد مامان جلو اومد و از بازوی مسعود گرفت تا به بیرون هدایتش کنه _بیا از حیاط مردم برو بیرون مگه نمی‌بینی؟ مامان هین آرومی کشید و ادامه داد _چرا گریه می‌کنی خاله‌جان خداروشکر به خیر گذشت می‌بینی که خدارو شکر بهتره به مسعود که شونه‌هاش از شدت گریه بالا و پایین می‌شد خیره شدم محبوبه نمی‌تونست بچه رو آروم کنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حوری خانم که حالا وارد خونه‌ش شده بود از پشت پرده با صدای بلند گفت بچه‌رو همین حالا ببرین دکتر ببینین چرا اینجوری شده ممکنه دوباره همینطور بشه دفعه بعدی شاید دیگه کاری از دستم بر نیاد الانم اول ببرش خونه روغن زرد رو گرم کن بعد هم کل بدنش رو باهاش چرب کن بعد ببری دکتر مامان از همونجا با صدای بلند ازش تشکر کرد _چشم حوری خانم‌.. خدا خیرت بده... الهی خدا برات جبران کنه بچه‌هاتو برات حفظ کنه بعدا از خجالتت بر میام و اینبار با هل داد مسعود بهش فهموند که باید ازونجا بریم جلوتر از همه دست محبوبه رو گرفتم _بدو بیا زودتر بچه رو ببریمش خونه کاری که حوری خانم گفت رو انجام بدیم قبلا که شنیده بودم این بنده‌ی خدا از مادربزرگ خدابیامرزش یاد گرفته چطور مریض درمان کنه خنده‌م می‌گرفت و می‌گفتم یه خانم پنجاه ساله‌ی بی‌سواد چه کاری بلده بکنه تا وقتی دکتر و بیمارستان هست که آدم نباید سراغ این آدما بره ولی حالا با چشم خودم دیدم که چکار کرد به خونه که رسیدیم بلافاصله وارد آشپزخونه رفتم و روغنی که گفته بود رو گرم کردم و به محبوب کمک کردم تا لباسهای بچه رو دربیاره تازه بدنش رو چرب کرده بودیم که با صدای یاالله گفتن مسعود غرولند کنان پاشدم و به اتاق پناه بردم اصلا دلم نمی‌خواد چشمم به چشمش بیفته مامان با محبت بهش خوش آمد گفت _خوش اومدی خاله بیا اینجا بشین یکم حالت جا بیاد پسر همسایه رو فرستادم دنبال آقا کمال الان میاد یعنی چه؟ چرا مامان دوباره با این مرتیکه اینقدر گرم گرفته؟ دقایقی بعد محبوبه هم بچه به بغل پیشم اومد _از دست این مامان... چشمش افتاده به مسعود دیگه بچه‌ی منو فراموش کرده _فکر کنم پسر مولود خانم رو فرستاده دنبال بابا اون بیاد بچه‌ رو ببرید دکتر _چه عجب... همچین تحویل بازار راه انداخته برا خواهرزاده‌ش گفتم دیگه مارو یادش رفت الانه که بساط عقد و عروسی تورو راه بندازه _چی برا خودت میگی تو دختر؟ هردو به ما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
🔻سلام و درود بر یاران عزیز و انقلابیِ جبهه حق؛ عید همگی مبارک؛ عزیزان از همین الان خودتونو برای پذیرش گزینهٔ آماده کنید... فردا شب بین قالیباف و جلیلی ان‌شاالله یکی معرفی خواهد شد... حامیـــــــان حامیـــــــان هر کدام از این دو عزیز انقلابی معرفی شد با تمام وجود حمایت حداکثری انجام بشه تا با رای حداکثری و قوی بر مسند ریاست جمهوری بنشیند. ان‌شاالله یا علـــــــی مـــــــدد 🙏🌸 @seraj1397 .