eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
154.2هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
19.4هزار ویدیو
293 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 دختــران چــادری 🌸
عاشقانه ای به رنگ دریا..🌊 💖 👇👇👇
💓 💑 💓 روی اسکله نشسته بودیم،هوای حوصلمان کم حرف بود اما در عوض هوای عشقمان برای هم جانشان در میرفت.. باران بینابین ما جا خوش کرده بود اما چون بازار نگاه داغ بود، اندکی او نشست روی باران،اندکی من..از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر..! سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش،پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود..تیغ تیغی های دوست داشتنی! از هیجان بحرف آمدم: +خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور، وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید.. سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد،نگاهش کردم،همچنان خیره بود به دریا.. _به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر! مردمک چشمهایم گشاد شد،واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ +بله؟؟؟ از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد،از آن مدلهای من کش! آخ افلیج من! جواب کوتاه داد: _خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی..! حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم! +هنوز هم اما.. بلافاصله در کسر ثانیه،گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند،از عمق چشمانش به شاهراه چشمانم تونلی باز کرد و آرام در گوشم نجوا کرد: _سرمای آن بیرون استخوان سوز است..هندسه ی بدنت درد میگیرد! حرف میزد اما طبق معمول ناقص،گنگ و این نگاهش بود که تکلیف،جملهای بلاتکلیف را روشن میکرد..! تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم: +تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت بگمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد..! لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور، نتوانستم زبان به دهان بگیرم: +غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد..! _میپسندی؟ +دلم غنج میرود برایش!خبری از چشم غره رفتن،هارت و پورت کردن،بازی رئیس و مرئوس،خلاصه بله قربان گو خواستن ندارد..همیشه با من با زبانی دیگر صحبت کن،مثل الان..! سرش را برد بالا،خیره شد به آسمان.. _الحمدلله..امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد،مستمراََ حرف بزنم.. ..! چند دقیقه بعد بناچار از سوز بهمن ماه پناه بردیم به خانه..قرار بود اوامر هم را بروی دو جفت چشم بگذاریم..! 💟 @clad_girls 🌹🍃
🌸 دختــران چــادری 🌸
🗣❤️🗣 روی اِسکِله نشسته بودیم؛ هوای حوصله مان ابری بود اما در عوض صدای مرغان دریایی گوشِ فلک را کر می کرد و همنوا با ملودی باد، گوشِ دلمان را نوازش! من و او تدریجاََ به سمت حال و هوای عاشقانه سوق پیدا کردیم... قطرات ریز باران بینمان جا خوش می کرد اما در عوض بازار نگاه داغ شده بود؛ اندکی او نشست روی باران، اندکی من. از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر. سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش، پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود؛ تیغ تیغی های دوست داشتنی که گویی قندیل بسته بود! از هیجان بحرف آمدم: -یاور؟ خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور! وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید. سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد. نگاهش کردم، همچنان خیره بود به آن آبیِ موّاج... -به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر! مردمک چشمهایم گشاد شد، واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ که به علامت تعجب ختم می شد -بله؟! از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد. همان مدلهای من کُش، آخ اِفلیج من! جواب کوتاه داد: -خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی! حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم: -هنوز هم اما.. بالافاصله در کسر ثانیه، گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند، در چشم هایم لنگر انداخت و گفت: -سرمای بیرون استخوان سوز است... هندسه ی بدنت درد میگیرد! حرف می زد اما طبق معمول ناقص، گنگ و این نگاهش بود که تکلیف جمله های بلاتکلیف را روشن میکرد. تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم: -تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت به گمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد...! لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور. با برخورد موج دریا به تنه ی صخره، دیگر نتوانستم زبان به دهان بگیرم: -غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد یاور، مثال صخره می مانی، محکم، اما کلامت دریایی آرام! -می پسندی؟ -دلم غنج میرود برایش! خبری از چشم غرّه رفتن، هارت و پورت کردن، بازی رئیس و مرئوس، خلاصه بله قربان گو خواستن، ندارد! همیشه یاورم باش، خب؟ با زبانی دیگری صحبت کن، با لهجه ے دریا... سرش را بالا برد، خیره شد به آسمان، ابرهای تیره در حال مهاجرت بودند. زیرلب زمزمه کرد: _الحمدلله... امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد، مستمراََ حرف بزنم؛ زبانِ بی زبانی...! چند دقیقه بعد به ناچار از سوز دی ماه پناه بردیم به خانه، قرار بود اَوامر هم را به روی دو جفت چشم بگذاریم. ✍نویسنده: ⚠️ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 💟 eitaa.com/joincha/3093102592Cc9d364a057  
🌸 دختــران چــادری 🌸
❤️ روی اِسکِله نشسته بودیم؛ هوای حوصله مان ابری بود اما در عوض صدای مرغان دریایی گوشِ فلک را کر می کرد و همنوا با ملودی باد، گوشِ دلمان را نوازش! من و او تدریجاََ به سمت حال و هوای عاشقانه سوق پیدا کردیم... قطرات ریز باران بینمان جا خوش می کرد اما در عوض بازار نگاه داغ شده بود؛ اندکی او نشست روی باران، اندکی من. از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر. سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش، پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود؛ تیغ تیغی های دوست داشتنی که گویی قندیل بسته بود! از هیجان بحرف آمدم: -یاور؟ خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور! وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید. سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد. نگاهش کردم، همچنان خیره بود به آن آبیِ موّاج... -به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر! مردمک چشمهایم گشاد شد، واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ که به علامت تعجب ختم می شد -بله؟! از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد. همان مدلهای من کُش، آخ اِفلیج من! جواب کوتاه داد: -خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی! حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم: -هنوز هم اما.. بالافاصله در کسر ثانیه، گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند، در چشم هایم لنگر انداخت و گفت: -سرمای بیرون استخوان سوز است... هندسه ی بدنت درد میگیرد! حرف می زد اما طبق معمول ناقص، گنگ و این نگاهش بود که تکلیف جمله های بلاتکلیف را روشن میکرد. تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم: -تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت به گمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد...! لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور. با برخورد موج دریا به تنه ی صخره، دیگر نتوانستم زبان به دهان بگیرم: -غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد یاور، مثال صخره می مانی، محکم، اما کلامت دریایی آرام! -می پسندی؟ -دلم غنج میرود برایش! خبری از چشم غرّه رفتن، هارت و پورت کردن، بازی رئیس و مرئوس، خلاصه بله قربان گو خواستن، ندارد! همیشه یاورم باش، خب؟ با زبانی دیگری صحبت کن، با لهجه ے دریا... سرش را بالا برد، خیره شد به آسمان، ابرهای تیره در حال مهاجرت بودند. زیرلب زمزمه کرد: _الحمدلله... امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد، مستمراََ حرف بزنم؛ زبانِ بی زبانی...! چند دقیقه بعد به ناچار از سوز دی ماه پناه بردیم به خانه، قرار بود اَوامر هم را به روی دو جفت چشم بگذاریم. | نویسنده: | 💟 @clad_girls