🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت27 زینبى که دیگر زینب نیست . تماما حسین شده است.... و مگر پیش از این ، غیر
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت28
حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد.جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین!
صداى هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!و زیبایى رخسار حسین ، تو را مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
آب ؟
براى شستن زخم ؟آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى لبهایش مى چکاندى.چه باك ؟ اشک را خدا آفریده است براى همین جا. باران بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند شستشو دهد،اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
فرصت مغتنمى است زینب!
باز این تویى و حسین است و تنهایى.
اما...اما نه انگار. بچه ها بى تاب تر بوده اند براى این دیدار و چشم انتظارتر.پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او حلقه زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
بار سنگینى بر پشت بچه هاست...
و از آن عظیم تر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.پیش روى بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست...
که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند.
تا بعدها با خود نگویند...
که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و...
شرایط سختى است که سخت تر از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب نیست ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود.
حکایت ظلمات و برق نیست ، که روشنى به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت پروانه و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.حکایت غریبى است... حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن....
اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.یکى مات ایستاده است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
یکى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.یکى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است.
انگار که برترین گنج هستى را پیدا کرده است.یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و چه سخت است براى حسین....
گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.با کدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا کنى.
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.این حلقه ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است.چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟..
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت28 حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت29
چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟ اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب!اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند.
کارى باید کرد زینب !حسین کسى نیست که بتواند اندوه هیچ دلى را تاب بیاورد،
که بتواند هیچکسى را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ چشمى راگریان ببیند حسین عصاره رحمت خداوند است.( نه) گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسى در سرشت حسین نیست. تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ، به تمامى پدر شده است و کمر به سامان فرزندان بسته است.این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند... و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى که :
( سکینه هم دارد زینبى مى شود براى خودش .) اما بلافاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این جمله مى نشیند که : (زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.)
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که :
(اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم.) و دست به کار مى شوى؛...
تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ، دیگرى را به قربان و تصدیق ، سومى را به وعده هاى شیرین ، چهارمى را به وعیدهاى دشمن ، پنجمى را به منطق و استدلال ، ششمى را به سوگند و التماس ، هفتمى را و... همه را یکى یکى به زحمت ستاندن کودك ازسینه مادر، از حسینشان جدا مى کنى ، به درون خیمه مى فرستى...
و خود میان آنها و حسین حائل مى شوى.نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى : تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد... محبوب را در چند قدمى مى بیند، تنها و دست یافتنى ،
بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ،
سر بر شانه گذاشتنى و تسلى گرفتنى ، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد
و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.چه بزرگ شده است این سکینه ،
چه حسینى شده است!چه خدایى شده است این سکینه!چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است...
و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است.انگار اکنون این اوست که دل نمى کند...
#ادامه_دارد.....
@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت29 چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟ اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا ق
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت30
انگار اکنون این اوست که دل نمى_کند،... که ناى رفتن ندارد،...
که پاى رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ،
سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود...
و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است...
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر!
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود....
پا بر رکاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند.
اما...
اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ...
نه ... به حسین وابگذار این قصه را...
که جز خود حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پاى ذوالجناح شده است... و حلقه دستهاى فاطمه را به دورپاهاى ذوالجناح دیده است.
کى گریخته است این دخترك !
از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد....
گواراى وجودت فاطمه جان !
کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد...
هلهله هاى سبعانه دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد.
نیازى به کلام نیست.... این دختر به زبان نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند.
چرا که مخاطب حرفهاى او حسینى است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد.
فاطمه از جا بر مى خیزد....
همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند،
بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهاى اوست:
تو یتیمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان کشیدى!پدر بغضش را فرو مى خورد...
و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند.
پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و ناگهان بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد.
حرفهایى که این دم رفتن ،آسمان چشم حسین را بارانى مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید.
چه کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ چه کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با حرفهاى دخترك،...
جبهه حسین ، یکپارچه گریه و شیون مى شود...
و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند،
گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ،
یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ،
یک نیاز عاطفى دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را براى تحمل مصیبت مى طلبد، براى تعمیق ظرفیت ، براى ادامه حیات.
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است...
و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که حسین با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد..
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت30 انگار اکنون این اوست که دل نمى_کند،... که ناى رفتن ندارد،... که پاى رفتن
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت31
فاطمه را در آغوش مى فشرد...
بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند. و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى... حالا فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند...
و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند که...
فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد.فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز،... اما تو فرو مى نشینى .
حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى.
مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست...
و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است... و فصل هجران سر رسیده... است..
و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى...
و احساس مى کنى که بى ره توشه بوسه
اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى.و ناگهان...
به یاد وصیت مادرت مى افتى ؛
بوسه اى از گلوى حسین آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند.چه مهربانى غریبى داشتى مادر! که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى.برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد. دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد...
و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود...
اما باصلابتى که او پیش مى رود، رکاب مردانه اى که او مى زند،...
بعید... نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستى بکشاند. اینهمه تلاش کرده است... براى کندن و پیوستن ،
چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد... و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر استیصال ، به دور خودت مى چرخى.
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت. اما چگونه
اسم رمز!
نام مادرتان زهرا! تنها کلامى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا!حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى:بچه ها؟بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر.
نه فرصت است...
و نه نیاز به توضیح واضحات...
که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى :_جانم فداى تو مادر! و کسى چه مى داند که مخاطب این ((مادر)) فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است... یا حسینى است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى
و هزار بار از جان عزیزتر....
یا هر دو!؟تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى... خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا باالله )) به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کلام حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى.
با شنیدن آهنگ کلام حسین مى توانى ببینى...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت31 فاطمه را در آغوش مى فشرد... بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لب
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت32
مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند.... اسب را به سمت لشکر! دشمن پیش مى راند،
یا شمشیر را دور سرش مى گرداند...
و به سپاه دشمن حمله مى برد
یا ضربه هاى شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،..
یا سپر به تیرهاى رعدآساى دشمن مى ساید،
یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب فرو مى افتد...آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
تو ناگهان از زمین کنده مى شوى...
و به سمت صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، ذوالجناح را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،... و با هجمه هاى خویش ، محاصره دشمن را بازتر مى کند.
چه باید بکنى ؟
حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است... اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد... و دل مگر حسین است و
فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى.کاش حسین چیزى بگوید.. و به کلام و حجتى تکلیف را روشنى ببخشد.این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند:
دریاب این کودك را!
و تو چشم مى گردانى... و کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود... و پیوسته عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ،
تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى....
عبداالله صداى تو را مى شنود...
و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد....
وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ،گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى...
که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد.. و خود را به امام مى رساند.در میان حلقه دشمن ، جاى تو نیست... این را دل تو و نگاه حسین هر دو مى گویند....
پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى و ببینى که ابجربن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد
و ببینى که عبداالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند مى کند...
و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که:تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك!و ببینى که شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبداالله عبور مى کند،...
آنچنانکه دست و بازو به پوست ، معلق مى ماند.و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد... و مادر را به یارى مى طلبد.
و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد... و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد:صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و...
و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر عمو و برادرزاده به هم دوخته مى شود.... حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است... ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون براى تو مانده ، پیکر غرق به خون عبداالله است و جاى پاى خون آلوده حسین.حسین تلاش مى کند که از جایگاه تو و خیمه ها فاصله بگیرد...
و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ ؟جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند... و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد. و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند. از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور رستگارى مى بیند، از او درمى گذرد...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت32 مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند.... اسب را به سمت لشکر! دشمن پیش
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت33
از او در مى گذرد اگر چه از همو ضربه مى خورد اما به کشتنش راضى نمى شود.جنگى چنین فقط از دست و دل کسى چون حسین برمى آید.کسى به موعظه کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند...
و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند....کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند
تا ضربات بیشترى بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب ! اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، مقصدش پیشانى حسین است.
فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، بالا نیاورد..
و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.رویت را مخراش !
مویت را پریشان مکن زینب !
مبادا که لب به نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى... و کائنات را کن فیکون کنى!ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ،
آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این لرزش شانه هاى آسمان ،
همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى:کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود،...
شیرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد.
اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد. اما مکن ، مگو، مخواه زینب!
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین بازمکن.
اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که :
و یحکم ! اما فیکم مسلم!وا ى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.گرز فریادت را بر سر عمرسعد بکوب که :
_ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟!
بگذار او گریه کند و روى از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:
مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟!
و همه آنها که پرهیز مى کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند... و هر کدام زخمى بر زخمهاى او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.... بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است... گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار خولى بن یزیدا صبحى ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،...
به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند....
بگذار...
نگاه کن ! حسین به کجا مى نگرد؟
ردنگاه او... آرى به خیمه ها بر مى گردد، واى ... انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها راکرده اند.از اعماق جگر فریاد بزن : _حسین هنوز زنده است نامرد مردمان! اما نفرین نکن!حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى کشد:
واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمى ترسید لااقل مرد باشید.این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند..
#ادامه_دارد.....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت33 از او در مى گذرد اگر چه از همو ضربه مى خورد اما به کشتنش راضى نمى شود.ج
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت34
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد:
دست بردارید از خیمه ها.و همه پا پس مى کشند از خیمه ها و به حسین مى پردازند.حسین دوست دارد به تو بگوید:خواهرم به خیمه برگرد.
اما حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو دوست دارى کلام نگفته اش را اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.مى دانستى که کربلایى هست ،
مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز.
اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت...
و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد...
اما گمان نمى کردى...
که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد....شهادت ندیده نبودى .
مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر دیده بودى اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد... که بلاتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.مى دانستى که روزى سخت تر از روز اباعبدالله نیست .
این را از پدرت ، مادرت و از خود خدا شنیده بودى... اما گمان مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد
یا خیلى سخت تر.... اما در مخیله ات هم
نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد...
و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند. به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه ملائک یک صدا مویه مى کنند:
اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: انى اعلم ما لا تفعلون.
اما این رجعت به ابتداى عالم نیست .
این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن ! صبور باش و و رى مخراش ! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.بگذار شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید،
سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند...
و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید:_یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو کهکار، کار من بوده است....
بگذا ر این ندا در آسمان بپیچد که :
_قتل الامام ابن الامام
اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد... و هستى را به آرامش دعوت مى کند. سجاد را ببین که چگونه بر سرکائنات فریاد مى کشد که_این منم حجت خدا بر زمین !و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد.شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است .
اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند...
و تو را به صبورى دعوت مى کنند.
این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند.
جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است.این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاالله و این خود محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) است .این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد.
یا جداه ! یا رسول االله ! یا محمداه ! این حسین توست که...نگاه کن زینب !
این خداست که به تسلاى تو آمده است.خدا!... ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...
نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن .
فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن.
خودت را فقط به خدا بسپار.
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت34 این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد: دست برداری
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت35
🏴پرتودوازهم🏴
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه... خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو،
اشباع شو، سرریز شو.
آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى... و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن!
درست همان جا که گمان مى برى...
انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛ سخت تر و شکننده تر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى.
ابن سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیکر حسین . در میان این دهها هزار تن ، ده تن و دامان مادرشان ناپاك تر.
یکى اسحق بن حیوة حضرمى است ، یکى اخنس بن مرثد، یکى حکیم بن طفیل ،یکى عمربن صبیح صیداوى ، یکى رجاء بن منقذعبدى ،
دیگرىصالح بن سلیم بن خیثمه جعفى است دیگرى واحظ بن ناعم و
دیگرى صالح بن وهب جعفى و
دیگرى هانى بن ثبیت حضرمى و دهمى اسید بن مالک.
کوه هم اگر باشى...
با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى . اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد کودن و مانده و درجا زده مکتب توست.پس مى ایستى
دندانهایت را به هم مى فشارى
و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى کنى که نگاه بچه ها را از
این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است . هرچند که خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از داغى ، هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛ هرچند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد:
_اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش
کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است که هزاران اندوه را تداعى مى کند،
اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند،... همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى.بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند،
او را از جا مى جهاند و به سمت مقر دشمن مى کشاند.
و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور جسارت و بى باکى ذوالجناح را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که :
تا این اسب ، همه را به کشتن نداده کارى بکنید.و بچه ها تا چهل جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى شود...
و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت ،
نه.درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ،...
#ادامه_ادارد.....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت35 🏴پرتودوازهم🏴 خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه... خودت را در آغ
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت36
درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است....
مگرنه بچه ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت ، مشتى زن و کودك را در محاصره گرفته
مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش مى ریزد؟
اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال سرپناهى مى گردد،
به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟
پس این خیمه ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى... که ناگهان صداى طبل و دهل ، صداى فریاد و هلهله ،
صداى سم اسبان و بوى دود، دودآتش و مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزدوتنبچه هاى کوچک داغدیده را مى لرزاند.تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....،
آتش از سر و روى خیمه ها بالا رفته است... و حتى به دامان تنى چند از دختران و کودکان گرفته است...
باور نمى کنى...
این مرتبه از پستى و قساوت را نمى توانى باور کنى.... اما این صداى ضجه بچه هاست.. این آتش است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند... و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که :
عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟
و این سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید:
_عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.کدام سمت ؟
کدام جهت کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟در بیابانى که دشمن بر همه جاى آن چنگ انداخته ،... به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟
و چه معلوم که دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
اینکه تو مضطر و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،...
نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى... یا توان از کف داده باشى ،بل از این روست که نمى دانى از کجا شروع کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ،... کدام مصیبت را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به مهار کردن آتش فکر کنى ؟
به گریزاندن بچه ها بیندیشى...
به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازى ؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟
تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى مگر در یک زینب چند دست دارد؟
چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟
براى سوختن و خاکستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز مى دهى !
اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند...
و با دست به خاموش کردن آتشهایشان مى پردازى ، اماان آتش که یک شعله نیست ، از یک سو نیست .
تا یک سمت را با تاول دستها خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است.از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با استیصال تو را صدا مى زنند.آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از خیمه مى تارانى ،...
سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.به محض خروج شما،.. خیمه فرو مى ریزد آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.سجاد را به فاصله از آتش مى خوابانى،...
بچه هاى آتش گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى... و به سمت خیمه دیگر مى دوى... در آن خیمه ، بچه ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت بیابان مى دوانى.آتش همچنان پیشروى مى کند...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت36 درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى اس
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت37
آتش همچنان پیشروى مى کند...
و خیمه ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى نفس بریده را فقط آب مى تواند هستى ببخشد....
اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز اشک چشم اگر آرامش بود،...
اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید،... اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن ،...
این گرگها که با چشمهاى دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،...
این هجوم همه جانبه...
این اسبها که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با تازیانه و غلاف شمشیر....
که نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود،
اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب مى کند.همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،...
به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد.
آهاى ! سوار سنگدل بى مقدار!
چه نیازى است که این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمین بیندازى...
و خلخال را به زور از پایش بکشى ، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!...
بى اینهمه جنایت هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!
این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان.چه ارزشى دارد این تکه طلاى گوشواره که تو گوش دختر آل الله را بشکافى ؟!...
نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد.
بگو که از او چه مى خواهى و به زبان خوش از او بگیر....
عذاب خودت را مضاعف نکن....
آتش به قیامت خودت نزن ! ...
ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زمین مى زند!همین را مى خواستى که با صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن روسرى اش را به غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،...
جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه خباثت رضایت مى دهد؟
تپش قلب کبوترانه این پسر بچه ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟...
هراس و استیصالشان تکانت نمى دهد؟
آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر النگو و دست این دخترك، چنگ انداخته اى...
بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در زیر دست و پاى اسبت ، دست و پا مى زند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمى کنى،...
از مکافات همین دنیا بترس !
بترس از آن روز که مختار دستهاى تو را به اسبى ببندد و به خاك و خونت بکشاند.آى ! عربهاى خبیث بیابانى !
عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید دختر یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد.اگر مى فهمیدید؛
رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید.
تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى!به سجادى که شمر با شمشیر آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟
به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟به دخترانى که از حال رفته اند؟به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن !...
#ادامه_دارد...
🆔@Clad_Girls
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت38
آنجا را نگاه کن...!
آن بى شرم ، دست به سوى گردن سکینه یازیده است.خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند....
مواظب باش که لباس به پایت نپیچد!
نه ! زمین نخور زینب ! الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود.
کار خویش را کرد آن خبیث نامرد!
این گوشواره خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن سنگدل بى همه چیز.گریه سکینه طبیعى است...
اما این نامرد چرا گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى!
نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!با حیرت فریاد مى زنى که :_خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:_من اگر نبرم دیگرى مى برد..
استدلال از این سخیف تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند! و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش مى اندازد.... سکینه را که خود مجروح و غمدیده است... به جمع آورى بچه ها از بیابان مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى.
عده اى با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوره کرده اند....
و شمر که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد... و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.. تو مى دانستى که حال سجاد در کربلا باید چنان بشود که دشمن امیدى به زنده ماندنش و رغبتى به کشتنش پیدا نکند،
اما اکنون مى بینى که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است...
پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل مى شوى.... پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى.
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید.... چه ؛ مى دانى که شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،... که تو پیشمرگ امام زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و خالى از حجت....
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..اما...اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر شمر نهیب مى زند که :هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست. و دیگرى ، زنى است از قبیله بکربن وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،... مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت38 آنجا را نگاه کن...! آن بى شرم ، دست به سوى گردن سکینه یازیده است.خودت ر
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت39
مى ایستد و فریاد مى زند:
_ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!» همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد... اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معرکه مى کشاند.ابن سعد، سَیّاستر از این است که جو عمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست...
و از سوى دیگر او را کاملا در چنگ خود میبیندآنچنانکه هر لحظه ارادهکند، مى تواند جانش را بستاند....
پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
_دست بردارید از این جوان مریض!
تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى :
شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: _هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند.
دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد... و این فرصتی است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى....
اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،...
تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است... و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى.
چه سرخى غریبى دارد آفتاب !
و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آتش گرفته را نمى تواند ببیند.پیش روى تو سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند...
و دورتر، بچه هایى که جا به جا در پهناى بیابان ،... ایستاده اند،
افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند
و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان . خدا نکند که اینها بچه هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند... و از شدت وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان خیمه ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى.... و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ،
لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى....
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى.
اکنون نوبت زن ها و بچه هاست...
باید پیش از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه
دانه از پهنه بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى....
باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى پرچم کربلا فرو مى افتد..
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت39 مى ایستد و فریاد مى زند: _ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت40
تو اگر بیفتى پرچم کربلا فرو مى افتد... و تو اگر بشکنى ، پیام عاشورا مى شکند.... پس ایستاده بمان...
و کار را به انجام برسان... که کربلا را استقامت تو معنا مى کند... واستوارى توست که به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند.... راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان
و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید.
پس ایستاده بمان...
و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان.... پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد،هم آرامش دل است
و هم یاور حل مشکل.شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته...
و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد.
آرى سکینه است . این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش ،
این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواندباشد.در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته...
و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو لبخند مى زند...
و تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو بپوشاند....
چه تلاش خالصانه اما بى ثمرى !
تو بهتر از هر کس مى دانى که داغ پدرى چون حسین... و عمویى چون عباس... و برادرى چون على اکبر...
و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر،
پنهان کردنى نیست... اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید.... اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى :سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمهنسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم.
سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید: _چشم ! عمه جان !و دوکودك را با مهر به بغل مى زند و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود.... باید رباب باشد... آن زنى که رو به قتلگاه نشسته است ، با خود زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد،
گونه هایش را مى خراشد... و بى وقفه اشک مى ریزد.
خودت باید پا پیش بگذارى.
کار سکینه نیست ، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.خودت پیش مى روى ، در کنار رباب زانو مى زنى .
دست ولایت بر سینه اش مى گذارى...
و از اقیانوس صبر زینبى ات ،
جرعه اى در جانش مى ریزى.آبى
بر آتش!آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى، به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى.
از خیمه بیرون مى زنى.به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید!...
که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!
زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند،... آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت خیمه ها مى کشانند.همه را یک به یک...
با اشاره اى ،نگاهى ، کلامى ،
لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى کنى.
اما هنوز نقطه هاى ثابت بیابان کم نیستند.... مانده اند کسانى که زمینگیر شده اند،... پشت به خیمه دارند...
یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب کن زینب جان !
هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده... و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به
خیمه برسانند... تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
_بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود..
#ادامه_دارد...
@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت40 تو اگر بیفتى پرچم کربلا فرو مى افتد... و تو اگر بشکنى ، پیام عاشورا مى ش
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت41
بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید.گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش سفارش پدرت را از یاد مبر!سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند.... و به یارى سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى....
هرچه نزدیکتر مى شوى، پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر.
دخترى است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است....
به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى.
بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود.
صورت، تماما به کبودى نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده، چاك خورده....
نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سکون قلبش را دریابى.
سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است.... مى فهمى که وحشت و تشنگى دست به دست هم داده اند... و این نهال نازك نورسته را سوزانده اند.
مى خواهى گریه نکنى،باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند....
در این اطراف، نه از سپاه تو کسى هست و نازل شگردشمن.فقط خدا هست.
خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.پس گریه کن !ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر.
بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت
براى ادامه حیات ، مدد بگیرند....
گریه کن !
چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.چه غروب دلگیرى!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین ، در دنیا چیزى براى دیدن وجود ندارد....
دنیایى که حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى نیست.
این صداى گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟...
مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟!
سر بر مى گردانى و سکینه را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است...
و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است... و تو را در حال شیون و گریه دیده است،... چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا برمى خیزى،
آغوش به روى سکینه مى گشایى ،
او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را مأمن گریه هایش کند و بارطاقت_فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد.معطل چه هستى خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى... و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟!
غروب کن خورشید!...
#ادامه_دارد...
@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت41 بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت42
🏴#پرتوسیزدهم
غروب کن خورشید!
بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است....
بگذار وقت نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، کودك جانباخته را بغل مى زنى، ...
به سکینه نگاه مى کنى و به سمت خیمه راه مى افتى.
بى اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند
و جگرهاى زخم خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه مى رسى،...
مى بینى که دشمن، آب را آزاد کرده است.یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان ، سهمى داشته باشند....
بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند....
فقط گریه مى کنند... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى على اکبر را تداعى مى کند،...
یکى به یاد قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى على اصغر مى گوید و...در این میانه ، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه مى کند:_هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟ تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
مى بینى که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا مى کند و در رگهاى خلقت جارى مى شود....
همان آبى که دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود...
و هم اکنون بامنت به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان ، بار مصیبت را سنگین تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش ، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد....
چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌸الرحمن على العرش استوى🌸
اینجا کربلاست یا عرش خداست؟!
اگر چه خسته و شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
آدمى به سر، شناخته مى شود یا لباس؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى
،
نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست....
#ادامه_دارد....
@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت42 🏴#پرتوسیزدهم غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت43
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست...
نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است... و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد....
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست که راه گم کرده، علامت مى طلبد و ناشناس، نشانه مى جوید....
تویى که حضور حسین را درمدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى،...
تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویرروشن او التیام مى بخشیدى.تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه" براى یافتن او،...
اکنون نیاز به نشانه و علامت ندارى...
باچشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش ازصدکشته ،
بازشناسى....
اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که.... از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد.از آن تن نازنین، این پیکر بریده بریده، به خون تپیده و پایمال سم ستوران شده...
از آن قامت وارسته، این تن درهم شکسته، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته.... تنها تو نیستى که نمى توانى این صحنه را باور کنى...
پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است... و اشک، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد،...
نمى تواند بپذیرد که این تن پاره پاره ؛ حسین او باشد.... همان حسینى که او بر سینه اش مى نشانده است...
و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است.... این است که تو رو به پیامبر مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى:
_یا جداه ! یا رسول االله صلى علیک ملیک السماء این کشته به خون آغشته؛ حسین توست، این پیکر بریده بریده حسین توست! و این اسیران، دختران تواند.... یا محمد! حسین توست این کشته ناپاك زادگان که برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است... اى واى از آن غم و اندوه! اى واى از این مصیبت جانکاه یا ابا عبداالله!...
گریه پیامبر از شیون تو شدت مى گیرد،... آنچنانکه دست بر شانه على مى گذارد تا ایستاده بماند... و تو مى بینى که در سمت دیگر او زهراى مرضیه ایستاده است... و پشت سرش حمزه سیدالشهداء و اصحاب ناب رسول االله.داغ دلت از دیدن این عزیزان ، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فریاد مى کشى:_از این حال و روز، شکایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما اى على مرتضى ! اى فاطمه زهرا! اى حمزه سیدالشهداء!
داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر مى شود... و به یاد مى آورى که تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین، گویى همه رفته اند.... همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى کشى:
امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم على مرتضى کشته شد!
امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد!
امروز برادرم حسن مجتبى کشته شد!
اصحاب پیامبر، سعى در آرام کردن تو دارند اما تو بى خویش ضجه مى زنى:
اى اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت مى روند. و این حسین است که سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده اند.اکنون آنقدر بى خویش شده اى... که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى... و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس مى کنى.
در کنار پیکر حسینت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گیرى:
پدرم فداى آنکه در یک دوشنبه تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فداى آنکه جان من فداى اوست . پدرم فداى آنکه غمگین درگذشت . پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون است . پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست . جدش فرستاده خداست .
پدرم فداى آنکه فرزند پیامبر هدایت ، فرزند خدیجه کبراست ، فرزند على مرتضاست ، یادگار فاطمه زهراست.
صداى ضجه دوست و دشمن ، زمین و آسمان را بر مى دارد...
زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند،...
با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه کنند...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت43 البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست... نه براى زینبى که
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت44
بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند... و عقده هاى دلشان را بگشایند.
از اینکه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى کند،... اصلا تعجب نمى کنى ،... چرا که به وضوح ، ضجه زمین را مى شنوى ،... اشک اشیاء را مشاهده مى کنى ، گریه آسمان را مى بینى ، نوحه سنگ و خاك و باد و کویر را احساس مى کنى و حتى مى بینى که اسب هاى دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود....
ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب!
هیچ کس نمى توانست تصور کند...
که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،...
چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند... که اشک عرش را در مى آورد...
و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد... که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد... و سامان بخشیدن سپاه را براى عمرسعد مشکل مى کند.پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:_برو و این زن را از سر جنازه ها بران!
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى....
فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى کنى... آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد... و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود.زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى... و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ،
زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد...
و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى... و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى.
این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند.
عمرسعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد... و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند.... گویى بهانه اى یافته اند تا به آل االله نزدیک شوند... و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى ؛_هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم. همه وحشت زده پا پس مى کشند...
و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه مى مانى:_سکینه جان ! بیا کمک کن!سکینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید.. و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید.
کارى که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید....
همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان ، خود وحشت زده و هراسناکند... و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست.... کوبیدن بر طبل و دهل ،
جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله.آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟در میانه این معرکه دهشتزا،...
با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى...
و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى.
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن....
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید....
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت44 بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند... و عقده هاى دلشان را بگشایند. از ای
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت45
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید... و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.... هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر! و همه باتعجب به او نگاه مى کنند که :_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: _ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.عده اى مى خندند.. و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى:
_چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟! آنها اما کار خودشان را مى کنند.... دستها را بازنجیر به گردن مى آویزند و دوپا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل مى کنند.سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى... و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ،
مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید... اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن دخالت مى کند.دست سکینه را مى گیرى.. و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: _سوار شو!سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.اکنون فقط تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است... چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد که چراغ هاى حرم را
خاموش کنند، حسن در پیش رو...
و حسین در پشت سر،... گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم_نامحرمی به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد.... و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد....
اکنون.... اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟!پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله حسن پیش مى دوید،عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت... و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا توآنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.آرى ،... پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
و اکنون هزاران چشم...
خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند... و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند.امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء
چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت45 چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت46
هم او در گوشت زمزمه مى کند که؛
به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع امن یجیب تو باش.هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به ام من یجیب باز کند،...
دانسته و ندانسته تو را مى خواند...
و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد....
خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند.
اینت اجابت زینب!ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است.... پا بر زانوى او بگذار...
و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى...
و دست به هوا داده اى....
دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد....
همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانى کرده است...و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است.... همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه حجت الله غریبى را به غل و زنجیر کشانده است.... با فشار دشمنان و حرکت کاروان ،... تو در کنار سجاد قرار مى گیرى...
و کودکان و زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند... و دشمن که از پس و پیش و پهلو، کاروان را محاصره کرده است ،...
با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه ، شما را پیش مى راند....
بچه ها وحشت زده، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند... و در هراس از سقوط،چشمهایشان
را بسته اند.... اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است... اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان دید... و بوسه
نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد.... و این همان چیزى است که نگاه سجاد را خیره خود ساخته است....
و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است.... چرا که به وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود....
و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند.... و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند.... و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند.... سر پیش مى برى و وحشت زده اما آرام و مهربان مى پرسى :
_با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: _چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را، امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را درخون نشسته مى بینم
بى لباس و کفن... نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند. کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید،... انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند... و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد....
پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى :
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت46 هم او در گوشت زمزمه مى کند که؛ به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مر
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت47
زمزمه مى کنى :
تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که ناشناس حکام جابرند و درآسمان شهره ترند تا در زمین ، متعهد کرد که به تکفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را جمع کنند و بپوشانند و
این جسدهاى پاره پاره را دفن کنند و براى مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، پرچمى بر افرازند که درگذر زمان محو نشود و یاد و خاطره اش در حافظه تاریخ ، باقى بماند.
و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در نابودى آن بکوشند، ظهور و اعتلاى آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.این کلام تو....
انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى
گوید:_روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!تو مرکبت را به مرکب سجاد،نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
على جان ! این حدیث را خودم از ام ایمن شنیدم و آن زمان که پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود:
نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من هم اکنون می بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در
همین کوفه ، دچار ذلت و وحشت شده اید و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد شکیبایى ! شکیبایى ! شکیبایى!
سوگند به خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست...
از نگاه سجاد در مى یابى...
که هر کلمه این حدیث ، دلش را قوت و روحش را طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، خون تازه مى دواند.همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که :
(هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !)
تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى:
ام ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام پدر بر تمام گفته هاى او مهر تایید زد: من آنجا بودم آن روز که پیامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست .
سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به آسمان کرد و ابر غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به گریستن کرد. همه متعجب و حیران به او مى نگریستیم و او همچنان مى گریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردننداشتیم .
این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.پیامبر فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را عاشقانه و شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، سپاس مى گفتم که ناگهان جبرئیل فرود آمد...
#ادامه_دارد...
@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت47 زمزمه مى کنى : تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، عهد
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت48
... که ناگهان جبرئیل فرود آمد و گفت: اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این نعمت را بر تو کمال ببخشد و این عطیه را گواراى وجودت گرداند... پس مقرر ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بهشت جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان فاصله نیفتد.
هر چقدر تو گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر نعمت که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو خشنود شوى و از مقام خشنودى رضایت هم فراتر روى.اما درعوض ، در این دنیا مصیبت بسیار مى کشند و سختى فراوان مى بینند، به دست مردمى که خود را مسلمان ، مى نامند و از امت تو مى شمارند، در حالیکه خدا و تو از آنها بیزارید. آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را در نقطه اى به قتل مى رسانند آنچنانکه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله مى گیرد و پراکنده مى شود. خداوند تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان.
پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این قضاى او راضى باش.من خداوند را سپاس گفتم و به این تقدیرى چنین رضایت دادم.سپس جبرئیل گفت :اى محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به قتل خواهد رسید.قاتل او بدترین و شقى ترین موجود روى زمین است همانند کشنده ناقه صالح در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى کوفه و آن شهر، مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد
به حسین با جمعى از فرزندان و اهلبیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار نهر فرات و در سرزمینى که کربلا خوانده مى شود
کثرت اندوه و بلا که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار. کربلا، پاکترین و محترمترین بارگاه روى زمین است و قطعه اى است از قطعات بهشت.و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه کفر و ملعنت ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست...
یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که : ''این منم خداوند فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ گریزنده اى از حیطه اقتدارش بیرون نیست و هیچ طغیانگرى او را به عجز نمى آورد.
و من قادرترینم در امر یارى و انتقام. سوگند به عزت و جلالم که قاتلان فرزند پیامبرم را و ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که حرمت و پیمان پیامبر را شکستند، عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...''تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت48 ... که ناگهان جبرئیل فرود آمد و گفت: اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احس
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت49
... ضجه مى زنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت مى کنند.
چون هنگامه شهادت عزیزانت فرا مى رسد، خداوند بادستهاىخود،ارواحشان را مى ستاند و جانهایشان را به بر مى گیرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از آب حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى.
ملائک ، بدنها را به آب حیات ، غسل مى دهند و کفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به دفن بدن هاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى اهل حق است و وسیله اى براى رستگارى مومنان. و هر روز و شب صدهزارفرشته از آسمان فرود مى آید و آن مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبیح مى کنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند.
خدا نام زائران امتت را که به خاطر تو، به زیارت مشرف اند.
مى نویسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که : '' این زائر قبر برترین شهید و فرزند
بهترین انبیاست.
و درقیامت این نور در سیماى آنان تابان است. و زیباترین راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران خیره این روشنى مى گردند.''
جبرئیل گفت : (یا رسول االله ! در آن زمان تو در میان من و میکائیل ایستاده اى و على پیش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. این حکم خداست و پاداش اوست براى کسى که خالصا لوجه الله قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.... از این پس ، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند که تلاش مى کنند این مقبره و نشانه را ازمیان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناکامشان مى گرداند.)
پیامبر فرمود: دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.
این فقط سجاد نیست... که از شنیدن این حدیث ، جان مى گیرد و روح تازه اى در کالبد مجروح وخسته اش دمیده مى شود....
تداعى و نقل این حدیث ،....
حال تو را نیز دگرگون مى کند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى راه دشوارکربلا تا کوفه را در زیر بار شکننده مصیبت و مسؤلیت طى کند و خم به ابرونیاورى.
آیا این همان کوفه اى است که تو در آن ، تفسیرقرآنى مى گفتى؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، خاك پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟
یا این همان کوفه اى است که زنانش ، زینب را برترین بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان کرد...
اینهمه زیور و تزیین و آذین براى چیست؟این صداى ساز و دهل و دف از چه روست؟این مطربان و مغنیان درکوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به شادخوارى کدام فتح و پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟در این چند صباح،....
چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ،
کوفه و مردمش را اینچین دگرگون کرده است؟چرا همه چشم ها خیره به این کاروان غریب است ؟
به دختران و زنان بى سرپناه ؟
این چشمهاى دریده از این کاروان چه مى خواهند؟فریاد مى زنى :_اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟
از خیل جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد:
_شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟
پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در پیروزى کدام جنگ و براى اسارت کدام دشمن ،پایکوبى مى کنند؟نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى... و نگاهى به کاروان خسته اسرا.... و پاسخ مى دهى :
ما اسیران ، از خاندان محمدمصطفائیم!...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت49 ... ضجه مى زنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت مى کنند. چون هنگامه
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت50
زن ، گاهى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود: من زینبم! دختر پیامبر و على.و زن صیحه مى کشد:
_خاك بر چشم من! و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان گریه مى گوید: _بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید.
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى.... زن، التماس مى کند:_این هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى.پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد.... و هر کس به قدر نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند....
زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان مى سازد...
حال و روز کاروان، رقت همگان را بر مى انگیزد.... آنچنانکه زنى پیش مى آید... و به بچه هاى کوچکتر کاروان، به تصدق، نان و خرما مى بخشد.
تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى : صدقه حرام است بر ما.
پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند،... بغض، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید:_عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند.همین معرفی هاى کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد:...
یعنى اینان خاندان پیامبرند؟!
از روم و زنگ نیستند
این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟
این زن، دختر على است !؟پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود... و بغض به گریه مى نشیند...
و گریه، رنگ مویه مى گیرد... و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد... آنچنانکه سجاد، متعجب و حیرت زده مى پرسد:_براى ما گریه و شیون مى کنید؟پس چه کسى ما را کشته است ؟
بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست.رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى :_خاموش !اهل کوفه ! مردانتان ما را مى کشند و زنانتان بر ما گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء.این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند،...
گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود.دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى :_ساکت!
نفسها در سینه حبس مى شود....
خجالت و حسرت و ندامت چون کلافى سردرگم ، در هم مى پیچد و به دلهاى مهرخورده مجال تپیدن نمى دهد....سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد....
نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سکوت محض. و تو آغاز مى کنى:...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت50 زن ، گاهى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود:
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت51
و تو آغاز مى کنىم
بسم االله الرحمن الرحیم
اى اهل کوفه!اى اهل خدعه و خیانت و خفت!گریه مى کنید ؟!اشکهایتان نخشکد.. و ناله هایتان پایان نپذیرد.
مثل شما مثل آن زنى است که پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و
سپس از هم مى گسست .پیمانها وسوگندهایتان را ظرف خدعه هاوخیانتهایتان کرده اید.چه دارید جز لاف زدن ، جز فخر فروختن ، جز کینه ورزیدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى کنیزکان و جز سخن چینى دشمنان ؟!
به سبزه اى مى مانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است.. و نقره اى که مقبره هاى عفن را آذین کرده است...
واى بر شما که براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید... و چه بد تدارکى دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید.گریه مى کنید؟!
به خدا که شایسته گریستید.
گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك.دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده کردید. که هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت ؟!کشتن سید جوانان اهل بهشت ؛
کسى که تکیه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم زخمهایتان ، درمان دردهایتان ، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.
چه بد توشه اى راهى قیامتتان کردید
و بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتید.....
کلامت، کلام نیست زینب!
تیغى است که پرده هاى تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ نیرنگ برملا مى کند.... شمشیرى است که نقابها را فرو مى ریزد... و ماهیت خلایق را عیان مى سازد.صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.کودکانى که به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى کنند.
چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ریزند.
عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند.پیرمردى که اشک ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چکد، دست به سوى آسمان بلند مى کند و مى گوید
_پدر و مادرم فداى این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل کریم است و فضلشان ، فضل عظیم. یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید.
یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید:_به خدا قسم که این زن ، به زبان على سخن مى گوید. و پاسخ مى شنود:_کدام زن؟ واالله که این خود على است. این صلابت ، این بلاغت ، این لحن ، این خطاب ، این عرصه ، این عتاب ، ملک طلق على است.قیامتى به پاکرده اى زینب!
اینجا کوفه نیست. صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر است...
و کلام تو فاروقى است که اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز مى کند. شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند....
آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلاى تو جلاى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند.
همچنان محکم و باصلابت ادامه مى دهى:_مرگتان باد.و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.در این معامله، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید.. و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش زدید.مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟چه پیمانى از او شکستیدچه پرده اى از او دریدید؟
چه هتک حیثیتى از او کردید؟و چه خونى از او ریختید؟کارى بس هولناك کردید،...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت51 و تو آغاز مى کنىم بسم االله الرحمن الرحیم اى اهل کوفه!اى اهل خدعه و خی
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت52
آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشى شود و کوهها از هم بپاشد.مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتى به عظمت زمین و آسمان.شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت ، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت ، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند.
چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاخیر در انتقام نمى هراسد.''ان ربک لباالمرصاد.''
به یقین خدا در کمینگاه شماست...
کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان، همه هستى همه را بر باد داده است.آتشفشانى که از اعماق دلت ، شروع به فوران کرده ، مهار شدنى نیست.شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند...
نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان ، هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد.
اما... اما یک چیز هست که مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است...
و آن نگاههاى شکیب جوى امام زمان توست.و تو جان و دل به فرمان این اشارات مى سپارى ، سکوت مى کنى..
یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید:_به خدا قسم که این زن ، به زبان على سخن مى گوید. و پاسخ مى شنود:_کدام زن؟ واالله که این خود على است. این صلابت ، این بلاغت ، این لحن ، این خطاب ، این عرصه ، این عتاب ، ملک طلق على است.قیامتى به پاکرده اى زینب!
اینجا کوفه نیست. صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر است...
و کلام تو فاروقى است که اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز مى کند. شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند....
آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلاى تو جلاى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند.
همچنان محکم و باصلابت ادامه مى دهى:_مرگتان باد.و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.در این معامله، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید.. و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش زدید.مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟چه پیمانى از او شکستید چه پرده اى از او دریدید؟
چه هتک حیثیتى از او کردید؟و چه خونى از او ریختید؟کارى بس هولناك کردید،...
آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشى شود و کوهها از هم بپاشد.مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتى به عظمت زمین و آسمان.شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت ، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت ، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند.
چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاخیر در انتقام نمى هراسد.''ان ربک لباالمرصاد.''
به یقین خدا در کمینگاه شماست...
کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان، همه هستى همه را بر باد داده است.آتشفشانى که از اعماق دلت ، شروع به فوران کرده ، مهار شدنى نیست.شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند...
نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان ، هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد.
اما... اما یک چیز هست که مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است...
و آن نگاههاى شکیب جوى امام زمان توست.و تو جان و دل به فرمان این اشارات مى سپارى ، سکوت مى کنى..
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls