eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم حاج آقا مجتهدی (ره) ...♡ ┄┅═✨🕊🌷💌🌷🕊✨═┅┄ 💌 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺علت گریه آیت الله بهجت در نماز🌺 «تهران زندگی می‌کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت‌الله بهجت )ره( می‌خواندند را دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیت‌الله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه می‌شود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامه‌ام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم. یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح می‌رفتم قم نماز می‌خواندم و برمی‌گشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه می‌کرد که چرا از کار و زندگی می‌زنی و به قم می‌روی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … . کم کم نسبت به فریادهای آیت‌الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد می‌کشه؟ چرا داد می‌زنه؟ چرا با درد سلام می‌ده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلام‌های آقا سلام می‌دادم. به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد می‌کشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران می‌خونم، این هفته هفته آخرمه … یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطه‌ور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف می‌زدم، آقا اگر بهم نگی می‌رم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیت‌الله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی می‌گفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟ سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم می‌گفتم آقا چطور حرف‌های من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیت‌الله بهجت )ره( ایستادم و در صف اول نماز می‌خوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمی‌توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول! خوشحال بودم و پشت آقا نماز می‌خواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوه‌ای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم. یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد می‌کشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم می‌رفتم و سپس به تهران بازمی‌گشتم تا آقا رحلت کردند.» این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیت‌الله العظمی بهجت )ره( بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیت‌الله بهجت )ره( در مسجد صاحب الزمان )عج(ورامین بازگو شد. ---~☆•💎🍃°•📝•°🍃💎•☆~--- 📝 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🖌🍃🖌🍃 💕 👌حتمابخونید خیلی قشنگه💐 ⁉️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید 💥آنها هرروز باهم جروبحث میکردند 🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و... ✨توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد ✔️هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد 💥تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند ✅داروساز لبخندی زد و گفت آنجه به تو دادم سم نبود سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است ✅مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود میکند... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
درحرم خانه ی دل جلوه سرمد دارم خبرازآمدن حضرت احمد (ص) دارم افتخارم همه اینست که درمکتب عشق شیعه صادقم (ع) و نورمحمد (ص) دارم فرخنده ميلاد رسول معظم اسلام حضرت محمد مصطفي (ص) و امام جعفر صادق (ع) برشما مبارك باد. 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
همه میگویند: روز خوبی داشته باشید. اما من میگویم: روز خوبی را برای خودت خلق کن! به فکر اومدن روزهای خوب نباش؛ آنها نخواهند آمد. به فکر ساختن باش روزهای خوب را باید ساخت... آرزو ميكنم بهترين معمار روز قشنگ خودت باشی و خداوند هم بزرگترین حامی ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍﺑﺒﻨﺪﯼ ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺑﺨﺸﯿﺪﻥ ﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﯼ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﯼ، ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اعمال روز 17 ربیع الاول:  1- غسل. 2- روزه: از برای آن فضیلت بسیار است و روایت شده هر که روز 17 ربیع الاول را روزه بدارد ثواب روزه ی یک سال را خدا برای او می نویسد و این روز یکی از آن چهار روز است که در تمام سال به فضیلت روزه ممتاز است. 3- زیارت: زیارت حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم و همچنین زیارت امام امیرالمؤمنین علیه السّلام . 4- نماز: در روز 17 ربیع الاول دو رکعت نماز که در هر رکعتی یک مرتبه حمد و 10مرتبه سوره قدر و ده مرتبه سوره اخلاص است، بگزارد و پس از نماز در محلّ نماز بنشیند و دعائی که روایت شده است بخواند : اَللَّهُمَّ اَنتَ حَی لاَ تَمُوتُ ... 5 - تصدّق و خیرات: مسلمانان روز 17 ربیع الاول را تععظیم بدارند و تصدّق و خیرات نمایند و مؤمنین را مسرور کنند و به زیارت مشاهد مشرّفه بروند. (مفاتیح الجنان . فصل نهم . در اعمال ماه ربیع الأّوّل) 6- عید گرفتن: به آنچه موافق حقیقت عید است (عمل کند) یعنی به آنچه که در شرع وارد گشته نه آنچه خلاف مقرّرات شرع باشد همچنان که عادت و سنّت پاره ای از نادانان است که به لهو و لعب بلکه پاره ای از افعال حرام می پردازند. برای هر مجلسی لباس مخصوصی و زینتی مناسب آن لازم است و لباس شایسته ی اهل چنین مجلس(ی)، لباس تقوا و تاج آنها، تاج کرامت و وقار می باشد؛ یعنی لباس اهل این مجلس تخلّق به اخلاق حسنه و تاج معارف ربّانیه و تطهیر آنها، پاکیزه ساختن دل از اشتغال به غیر خدا و بوی خوش ایشان، ذکر خدا و درود بر رسول خدا و آل طاهرین او{علیهم السّلام} است. ( المراقبات .ص81 – 84) http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *خانمها بخونن* شوهرت را دل داری بده دشواری های زندگی بر دوش مرد است. او باید مخارج خانواده را تأمین کند. او در بیرون از خانه با صدها مشکل روبه رو می شود. ممکن است مورد توهین و توبیخ قرار بگیرد. ممکن است بدهی های خود را نتواند بپردازد. ممکن است شغل مناسبی پیدا نکند. از این روست که عُمر مرد کوتاه تر از زنان است. انسان در این مواقع نیاز شدیدی به همدلی و دلسوزی و مهربانی دارد تا دلداری اش بدهد و روان و اعصابش را آرامش ببخشد. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ عاطفه-: واسه چي؟ پسره-: بخاطر بودنت...عاطفه باز اون خنده هاش رفت. پسره هم گازشو گرفت و رفت.اگه ايستاده بود هيچ دندوني توي دهنش باقي نميموند. هيچ کدوم منو نديدن. يه يکم بالا تر از آپارتمان زير درخت و روي جدول نشسته بودم . عاطفه دويد توي آپارتمان. چرا واسه يه پسر غريبه اون طوري خنديد؟ اصلا با اون کجا بود اين همه مدت؟ اصلا اون پسره کي بود؟ خون جلو چشمام رو گرفته بود. رگ گردنم بدجور متورم شده بود . کاملا حس ميکردم . دستام مشت بود وبا پام ضرب گرفتم روي زمين. نفسام تند و بلند شده بود. اصلا برا چي بايد اونو به اسم کوچيک صدا کنه؟بلند شدم و با قدم هاي تند رفتم سمت خونه. بايد واسم توضيح ميداد... بايد ...پله ها رو دو تا يکي رفتم بالا و کليد رو داخل قفل چرخوندم. داخل شدم و کفشامو درآوردم و دمپاییامو پام کردم .رفتم جلو تر. ديدم سرشو برده داخل استديو عاطفه-: محمد؟ کجايي؟چه عجب؟ از بس بهش خوش گذشته يادش افتاده منم اسم دارم. درست پشت سرش ايستادم -: خوش گذشت؟؟ يه دفعه اي چرخيد. کلي ترسيده بود طفلک . ولي انقدر عصباني و پريشون بودم که الان فقط ميخواستم بدونم اون شهاب لعنتي کيه. چشماش از خوشحالي برق ميزدن .با يه دنيا ذوق و شوق گفت عاطفه-: آره ... خييليييي... جااات خاااالييي واي . کاش اين حرفو نميزد. منفجر شدن واسه حال اون لحظه ام کمه . فقط دلم ميخواست خودم رو خفه کنم. دلم ميخواست سرم رو بکوبم به ديوار. از زور حرص حس ميکردم راه گلوم بسته شده و نفسم بالا نمياد.بي اختيار زدم زير گوشش. با بهت نگام کرد و لبخندش محو شد. اونقدر شوکه شد که حتي دستش رو هم نگرفت روي صورتش. خيلي محکم زدم. به زور لباش از هم باز شد. عاطفه-: شهاب ...خون جلو چشامو گرفته بود . رگ گردنم داشت ميترکيد . نذاشتم حرفشو ادامه بده و يکي ديگه زدم زير گوشش. اين بار محکمتر و با اختيار. دست روي غيرت من گذاشته بود. از بهت درومد و چشماش پر شد. همه وسيله هاي توي دستش رو پرت کرد جلوي پام . دويد تو اتاقش. دستم رو مشت کردم و کوبيدم به ديوار. خيلي دردم گرفت ولي بيشتر از درد زخم غيرتم نبود . پيشونيم رو چند بار محکم کوبيدم روي دسته مشت شده ام روي ديوار. و ديگه توي اون حالت موندم. خيلي ... تا وقتي که صداي نفسام منظم و آروم شن . نميدونم چقدر گذشت ولي طولاني بود. به اندازه يک قرن ...سرم رو که از روي ديوار برداشتم چشمم خورد به يه جعبه. جلوي پام. نشستم روي زمين و چادر عاطفه رو از روش کنار زدم. در جعبه رو باز کردم. واي واي تازه آروم شده بودم. يه لباس خيلي خوشگل و مجلسي توش بود .با حرص کشيدمش بيرون و نگاش کردم. فقط ميخواستم با همين دستام جرش بدم. عوضي. سايز تن زن منو از کجا ميدونه که اينو واسش خريده؟ ديگه نميتونستم تحمل کنم. محتويات کيفش رو ريختم بيرون. گوشيشو چنگ زدم و و دويدم سمت اتاقش. با لگد به در کوبيدم. سريع باز کرد. وحشت کرده بود. داد زدم. -: شااارژرررررت سريع دويد و واسم آورد. با خشم نگاهش کردم. با صداي آرومي گفت عاطفه-: يادت باشه که هر جور دوست داري قضاوت ميکني... صورتش بدجور قرمز شده بود. در رو کوبيد . اصلا وحشي شده بودم . رفتم تو استديو و گوشيو زدم شارژ و روشنش کردم بعدش در رو بستم تا صداي دادو بيدام بيرون نره . ميدونستم قراره چاک دهنم رو وا کنم و... خوانندگي و وجهه و شهرت رو گذاشته بودم کنار. فقط ميخواستم بدونم اين پسره کيه . دوباره حمله کردم به گوشي و آخرين شماره اي که افتاده بود . چي؟ شهاب جان ؟من محمد نصرم ...آقاي خواننده ام و و اون شهاب جان ؟؟ واقعا کم مونده سکته کنم . شماره رو گرفتم. بلا فاصله جواب داد شهاب-: جونم عزيزم؟ مشکلي پيش اومده ؟ يا فاطمه زهرا... خودت امشب به دادم برس... صدام از زور خشم ميلرزيد.جونم عزيزم؟به زور گفتم -: فقط بگو کي هستي؟ طول کشيد تا جواب بده . شهاب-: شما؟ داد زدم -: من شوهرشم... تو کي هستي لعنتي؟ شهاب-: شوهرش؟؟ شوهر؟ -: گفتم بگو کي هستي؟ همين ... شهاب-: آروم باش پسر ... من پسردائيشم... چرا اينقدر عصبي هستي؟ چي شده؟ کمي آروم شدم . -: اگه .... اگه پسر دائيشي چرا من تاحالا نديدمت ...اسمتم نشنيدم؟ شهاب-: الان عاطفه کجاس؟ها؟ دندونامو جوري به هم فشار دادم که کمي مونده بود خورد بشن -: اسم زن من رو نيار... باهاش چيکار داشتي؟باهاش کجا بودی؟ شهاب-: مثل اينکه خانم شما نه از من چيزي بهت گفته نه از تو به من .... باشه داداش .. ميفهمم حالتو .. بذار واست توضيح ميدم و خودمو معرفي ميکنم... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ -:زود...همه چيو ميخوام بشنوم... شهاب-: باشه... بذار من برم خونه خانومم تنهاس... خودم باهات تماس مي گيرم... ده دقه اي رسیدم .خانومش؟زن داره؟ گوشيو قطع کردم... نکنه سوء تفاهم بوده باشه؟آخه امشب چه خبره خداي من؟برام ده دقه اش به اندازه ده سال طول کشيد. بالاخره زنگ زد. سريع جواب دادم -: بگو... فقط ميخوام بشنوم ...شهاب-: باشه داداش...پس خوب گوش کن... من شهابم...پسردايي خانوم شما... برادر شيده و شيدا که حتما ميشناسيشون ... بيست و هشت سالمه و دوسال ايران نبودم...الان که بعد دوسال دوري و بي خبري برگشتم ميخواستم عاطفه رو ببينم...-: آخه چرا عاطفه؟ شهاب-: ميگم... همه چيو ميگم.... وقتي بيست و يک سالم بود عاشق يه دختر شدم که يه سال از خانوم تو بزرگتر بود.... از قضا دوست صميمي عاطفه هم بود.... بدجور عاشق شدم...روز به روز بيشتر ميشد احساسم.... ديگه نميتونستم خودم رو کنترل کنم... نه خودم رو و نه رفتارام رو... از شانسم هم زياد ميديدمش... عاقبت به پدر و مادرم گفتم... اولش خوشحال شدن که مي خوام ازدواج کنم ولي بعدش که فهميدن طرفم کيه بيچاره ام کردن... آخه ما خونواده مذهبي بوديم و اونا...ولي کيمياي من يه فرشته پاک و معصوم بود ... عاطفه هم همه جوره تائيدش ميکرد... چهار سال تموم پدرم دراومدو رو مغز پدرو مادرم کار کردم که اين واقعا با بقيه افراد خونواده اش فرق داره...عاطفه هم قضيه رو ميدونست... بالاخره اواخر اونم وارد ماجرا شد تا مهر تائيد رو به کيميا بزنه... همه راضي شدن و بابام هيچ جوره رضايت نميداد ... نميدونم راجع به کيميا چي بهش گفته بودن.... ولي اگه ميگفت نه ... واقعا نه بود... منم هيچ جوره حاضر نبودم بیخیاله کيميا بشم... جون ميدادم براش ... عاطفه هم خيلي کمکم کرد تا اينکه اونو هم به شدت تنبيه کردن که دخالت نکنه... بعدش دوباره همه مخالف شدن.... هيچکسم دليل نمي آورد ... واسه مخالفتش... البته دليل که ميگم منظورم دليل منطقيه ها ... عاطفه هم شده بود واسطه بين من و کيميا .. که حالا اونم عاشقم شده بود... انقدر ازين خبر خوشحال شدم که واقعا قيد همه چيو زدم...به کمک عاطفه من و کيميا پنهاني با هم عقد کرديم تا بقيه رو تو عمل انجام شده قرار بديم...خانواده کيميا من رو قبول داشتن ولي وقتي ما اين کارو کرديم کلا طرد شديم... عاطفه رو هم يه مدت اذيت کردن ولي بخشيدنش... مامونديم و حوضمون ... ديگه جامون اونجا نبود... تنها دلخوشيمون همديگه بوديم ... به پيشنهاد من رفتيم خارج از کشور ... اينجا .. تو ايران با کار و تالش وضعيت ماليم رو به درجه خوبي رسونده بودم ... اونجا هم با سرمايه اي که داشتم و تالش دوتامون کار و بارم گرفت ... دوسال مونديم ... غربت بدجوري اذيتمون ميکرد ... بچه دار که شديم تصميم گرفتيم برگرديم ... دوست داشتم بچه ام تو ايرانم بزرگشه... روي خاک ايران بازي کنه و قد بکشه... يه اميدي هم به بخشيده شدن تو دلمون بود ... شايد به خاطر اين بچه... تو اين مدت هم به عاطفه هيچ زنگي نزدم تاخدايي نکرده براش دردسر درست نکنم ... به اندازه کافي خرابش کرده بودم ...ولي خدا ميدونه که من و کيميا هر روز يادش ميکنيم و واسش دعا ميکنيم ... اگه کمک ها و تلاش هاي اون نبود من الان اين فرشته ام رو نداشتم ...به خاطر همينه که عاطفه برام جور خاصي عزيزه ... به خاطر همين بود که ميخواستم اولين نفر عاطفه رو ببينم ... بعدشم ... فعلا نمیخوام اعضای خانوادم بفهمن که من برگشتم ... همين بود داداش ...ولي نميدونم چرا عاطفه در مورد ازدواجش چيزي به من نگفت!!!! واقعا آروم شده بودم. ولي شرمنده بودم به خاطر ديوونه بازيايي که حتي دليلشم نميدونستم . خو رواني نميتونستي آروم و عين آدم بپرسي ؟ عربده ات چي بود ديگه ؟ هر بار که شهاب از عشقش به همسرش می گفت يه نفس عميق از سر راحتي و آسودگي ميکشيدم. ولي شرمندگيم رو نميتونستم کاريش کنم-: من ... واقعا متاسفم ... خون جلو چشمام رو گرفته بود ... حتي نذاشتم طفلک توضيح بده ...شهاب-: نيازي به عذرخواهي نيست ... ميفهمتت داداشم ... منم به کيميا همين حسو دارم ...سکوت کردم. شهاب-: مرده و غيرتش ديگه ... من و تو هم که عااااااشق ...بعد هم بلند بلند خنديد. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ چ عاشق؟چه چيزايي ميشنوم ...-: نه شهاب ... متاسفانه اينطور که تو ميگي نيست ... فکر کنم حالا نوبت منه که واسه تو تعريف کنم ... فقط ...حرفاي تو پيش من امانت ميمونه و حرفاي من پيش تو ...شهاب -: اره حتما ... خاطرت جمع... فقط يه چيزي؟ -: چي؟شهاب -: اينهمه مدت باهات حرف زدم ولي اسمتو نميدونم ... معرفي کن خب خودتو ...لبخند زدم-: من ... محمدنصر....26 ساله... مهندس ... مدرک ... کارشناسي ارشد ... خواننده... اممم ...ديگه چي بگم؟ ...بعدم خنديدم. شهاب-: چيييييي؟ محمد نصر خواننده؟ شوووووخي ميکني؟ -: نه داداش ... شوخي چرا؟باور نميکني از عاطفه بپرس خنديد. شهاب -:عه ؟ عاطفه ؟ چي شد مرد عاشق؟ رگ غيرتت خوابش برد؟ دوباره دوتايي خنديديم. -: بذار واست توضيح بدم ...منم از ب بسم الله همه چيو واسش گفتم.شهاب-: يعني واقعا دوسش نداري؟ پس اون عصبانيتت؟دلخوری رو توصداش کاملا احساس کردم . جوابشو ندادمو سکوت کردم . جوابي هم نداشتم. شهاب-: هستي؟ -: آره هستم... من با اون يه قراري گذاشتم ... عصبانيتمم به خاطر اينه که زنمه و روش غيرت دارم. شهاب-: ولي غيرت نشونه عشقه وگرنه آدم عين خيالشم نمياد ...-: به فرض اينکه من دوسش دارم ، اون چي؟ اگه براش ارزش داشتم حداقل پيش تو که اينقدر باهات صميميه اسمي از من مي اورد ...شهاب-: محمد ، من عاطفه رو خوب ميشناسم... يعني تو اون مدتي که يار و ياورم بود خوب شناختمش ... مطمئنم و حاضرم برات قسم بخورم که اگه نگفته دليل محکمي واسش داشته ...مثل خراب نشدن وجهه خواننده محبوبش ... شايد...-: نميدونم شهاب... اصلا بيخيال ...حالا... من... چطوري از دلش در بيارم؟ چقد سريع باهاش گرم گرفتم و راحت صحبت ميکردم اين از من بعيد بود .شهاب-: بد باهاش حرف زدي؟آهي کشيدم-: از خودش بپرس اگه خواست بهت ميگه... شهاب-: نه نمیپرسم... خودت برو از دلش در بيار ... اگه بخشيدت بدون دوست داره.چقدر به اين حرفش ذوق کردم. ولي نامردي بود. اگه اون دوسم داشته باشه هم کاري از من برنمياد. ما با هم قرار گذاشتيم. خلاصه خداحافظي کرديم. حالا من موندم و گندي که هيچ جوري نميشد جمعش کرد.ولي حرف شهاب يه نور اميدي تو دلم بود.خيلي گرسنه بودم. رفتم سر يخچال و غذايي رو که از ظهر مونده بود رو گرم کردم. ميز رو خوشگل چيدم و زدم بيرون. يه گلفروشي پيدا کردم و چند تا شاخه گل رز از رنگاي مختلف خريدم و با يه جعبه شيريني برگشتم. وسايل هاش که روي زمين ريخته بودن رو مرتب جمع کردم و گذاشتم روي يکي از مبل ها. گل ها رو توي يه گلدون باريک گذاشتم و بردمش سر ميز. واقعا نميدونستم چطوري از دلش در بيارم. کاش حداقل احساسم رو خودم ميدونستم تا ميتونستم براش توضيح بدم. کاش بشه که خوشحالش کنم... http://eitaa.com/cognizable_wan