رمان دوستی دردسرساز
#پارت33
نگاهی به عصبانیت به اطراف انداخت
وغرید
از چی فیلم میگرید؟
دستش و به سمتم دارزکرد وعامرانه گفت
بلند شو
سرم تیر می کشید دستم و توی دستش گذاشتم و به سختی بلند شدم
اما بلند شدن همان وسیاه شدن چشمام همان .
خیابان دور سرم چرخید وآخرین چیزی
که فهمیدم حلقه شدن دست هایی دور کمرم بود***
با صدای گریه مامانم و تشخیص دادم و به سختی پلک هام وباز کردم .
در اتاق نیمه باز بود و تونستم مامان وبابام وهمراه امیرخان ببینم .
بابام با قیافه ای کبود شده داشت قدم رو میرفت و مامانم فقط اشک می ریخت
نگاهم وبا گیجی چرخوندم وبا دیدن بیمارستان ته دلم خالی شد .
فهمیدن .... جز این نمیتونه باشه ....
مطمئنم فهمیدن.
قبل از اینکه به خودم بیام بابام متوجه ی هشیاریم شد.
#پارت34
در اتاق رو با خشم باز کرد وداد
دختره ی بی آبرو
به سمتم هجوم آورد چنان سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید
مامانم داد زد و امیرخان بازوی بابام و گرفت و گفت
به خودتون بیایید چی کار میکنید؟
بابام با صورت کبود شده ای داد زد
می کشمت ترنج زندت نمی ذارم دختره ی بی آبرو . حامله ای؟ با دستای خودم خفت میکنم .
خواست به سمتم هجوم بیاره که امیر خان نذاشت .
از ترس حتی نمی تونستم نفس بکشم.
مامانم با گریه گفت
خدایا ذلیلت کنه
دختر تو چطور تونستی با آبروی خانوادمون بازی کنی؟
امیر خان با کلافگی گفت
لطفا آورم باشید اینجا بیمارستانه .
بابام با نفرت غرید
لعنت به آون روزی که به دنیا اومدی کاش همون موقع زنده به گورت میکردم تا توی این سن این طوری رسوا دور به درم نکنی.
با اشک نالیدم
بابا بخدا....
به من نگو بابا ... من چنین دختری ندارم .
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
#قسمت_479
انبر را برداشت.
کمی آتش را زیر و رو کرد.
-پختن.
فورا بلند شد.
از درون خانه بشقاب و نمک آورد.
سیب زمینی های زغالی را درون بشقاب آورد و جلوی بقیه گذاشت.
-بخورین ببینین آیسودا چیکار کرده.
خودش برای پژمان پوست کند و به دستش داد.
الحق خوشمزه شده بود.
-دستت درد نکنه دخترم.
با محبت گفت: نوش جان حاج رضا.
هنوز هم دایی نمی گفت.
به دل حاج رضا می ماند.
تقصیر خودش بود.
باید از همان اول حقیقت را می گفت.
دست دست کردنش کار دستش داد.
تا حدود آخر شب را درون حیاط بودند.
خانه ی همسایه هم ظاهرا آتش برپا بود.
ولی غیر از آتش رقص و پایکوبی هم بود.
صدای آهنگ گذاشتنشان می آمد.
جیغ و هو کشیدنشان به کنار!
سوفیا نبود.
وگرنه برای امشب دعوتش می کرد.
گفته بود که با خاله هایش بیرون شهر چهارشنبه سوری دارند.
باز هم خوب بود کلی فامیل داشت.
برعکس اوکه تنها بود.
آخرشب پژمان خاکسترها را جمع کرد که باد احتمالی درون حیاط پخشش نکند.
ظرف و ظروف را هم آیسودا شد.
بعد از یک شب هیجان انگیز درون اتاق طبق روال این شب ها رخت خواب خودش و پژمان را پهن کرد.
پژمان دست و صورتش را شسته آمد.
کتش را از تنش درآورد.
آیسودا موهایش را باز کرده دورش ریخته بود.
در حال شانه زدن موهایش بود.
کنار آیسودا نشست.
-شونه رو بده من.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
از این کارها بلد نبود.
شانه را به دستش داد.
آخر شب ها موهایش را با شانه ی چوبی شانه می زد.
حس می کرد پوست سرش آرامش می گیرد.
پژمان پشت سرش نشست.
موهایش را تکه تکه با ملایمت شانه زد.
-از این کارها هم بلدی؟
-نه!
آیسودا ریز ریز خندید.
-پس الان....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_480
-تو دلبری!
-من عاشقم.
شانه ی چوبی را کنار گذاشت.
صورتش را درون موهای آیسودا فرو برد.
-بریم تعطیلات؟
-کجا بریم؟
آیسودا با اشتیاق دستانش را در هوا تکان داد.
-جنوب، من تا حالا مسافرت نرفتم.
-میریم.
-کی؟
دستانش را دور آیسودا حلقه کرد.
کمی بلندش کرد و روی پای خودش نشاند.
-بعد از سال تحویل.
آیسودا به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
-کل تعطیلات؟
-همون جوری که تو بخوای.
-بریم اهواز، آبادان.
-میریم.
درون صدای آیسودا پر از شوق و ذوق بود.
پژمان با کمال میل خواستن های کوچک و بی توقع آیسودا را برآورده می کرد.
جالب بود که آیسودا نه قبل صیغه شان نه بعدش چیز خاصی از او نخواسته بود.
نه ماشین شخصی...
نه لباس های رنگارنگ و مارک...
نه طلا و جواهر...
کلا هیچ چیزی نخواست.
غیر از مسافرت.
که ظاهرا همه برگرفته از حسرت هایش بود.
حسرت هایی که از بچگی با خودش حمل می کرد.
آیسودا به سمتش برگشت.
-دلم می خواد دریا رو ببینم.
پژمان گونه اش را بوسید.
-دریا هم دوس داره تورو ببینه.
آیسودا خندید.
ولی صدای خنده اش کنترل شده بود.
ابدا نمی خواست صدایشان بیرون از این اتاق برود.
شرمزده می شد.
-دوتایی میریم؟
پژمان متعجب پرسید: مگه قرار بود کسیو با خودمون ببریم؟
-نه، ولی میگم یه تعارف به حاج رضا اینا بزنیم.
-لازم نیست.
شانه بالا انداخت.
-پیشنهاد خودشون بود دیگه.
سرش را روی شانه ی پهن پژمان گذاشت.
-هرچی تو بگی.
اهل طنز نبود.
وگرنه در جوابش می گفت: اگه هرچی من میگفتم بود الان بچه هم داشتیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_481
-بندرعباسم خوبه، من عاشق لباس های خانم هاشونم.
-مگه دیدی؟
-آره تو تلویزیون.
پژمان کنار گوشش را بوسید.
-میخرم برات.
-نمیخوام.
خودش را بیشتر درون آغوش پژمان جا کرد.
-چقدر خوبه که هستی.
"من و تو با هم...
فکر کرده ای اگر سعدی بود چند تا دیوان می سرود؟
گاهی دلم می خواد یک جا بایستم....
از دور خودمان را ببینم...
قربان صدقه ی قد و بالای خودمان بروم.
کم از سعدی که نداریم.
عاشقیم و پر از شعر!"
-فکر می کنم گاهی دلم می خواد شاعر بشم، از تو بگم، از خودم...ولی استعدادشو ندارم.
خندید.
-من کلا هیچی بلد نیستم.
دوباره خندید.
-یاد میگیری.
-میخوام برم تو گلخونه ات، توت فرنگی بکارم.
پژمان خندید.
-باحال نیست، بعد هر روز با یه سبد توت فرنگی میام خونه.
-تو لازم نیست کار کنی.
-کار نمی کنم که، دوس دارم یاد بگیرم.
-باغچه ی خونه هست.
-کوچیکه.
-خوبه.
-دوس نداری بیرون باشم.
نگاهش را بالا کشید و به پژمان نگاه کرد.
-نه!
-چرا؟
-لازم نیست بقیه مدام زن منو ببینن.
-من که کاری نمی کنم.
-می دونم.
-حسود!
پژمان لبخند زد.
-حق نداری محدودم کنی.
-نمی کنم.
-حسود!
-می خوای مدام بگی حسود؟
-آره، مگه نیستی؟
پژمان صادقانه گفت: هستم، پس چی؟
-پس تو هم بیرون نرو.
-چرا؟
-چون حسودم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_482
پژمان بلند خندید.
-چطوری پس زندگی کنیم؟
-به سختی.
موی آیسودا را از پشت کشید.
-بخواب بچه، فردا کار دارم.
آیسودا با شیطنت گفت:اگه نذارم بخوابی چی؟
-مجبورت می کنم بخوابی.
-نمی تونی.
پژمان فورا از کمر گرفتش.
با احتیاط روی تشک خواباندش.
خودش هم کنارش دراز کشید.
جوری آیسودا را قفل کرد که ابدا نتواند حرکت کند.
آیسودا هر چه دست و پا زد تنوانست خودش را نجات بدهد.
ولی اینکه آخرش نبود.
زبانش را درآورد.
زیر گلوی پژمان کشید.
-نکن بچه.
-دلم می خواد.
-نکن.
آیسودا زبانش را نرم زیر گلوی پژمان می کشید.
آنقدر ادامه داد تا بلاخره پژمان شل کرد.
حلقه ی دستانش شل شد.
آیسودا هم از فرست استفاده کرد.
چرخید و خودش را سوار پژمان کرد.
روی شکمش نشست.
-خب داشتی چی می گفتی؟
-هیچی!
آیسودا ریز ریز خندید.
-نه خب، بگو ببینم.
پژمان خندید.
می توانست زمین بزندش..
ولی صدای خنده هایش را دوست داشت.
قدرت طلبیش دوست داشتنی بود.
وقتی سعی می کرد مالکیتش را حتی به رخ او بکشد.
-من تسلیمم.
-بازم نمی ذارم بخوابی.
-نمی خوابم.
آیسودا صورتش را نزدیک کرد.
بوسه ی ریزی به گونه ی پژمان زد.
-تو چی داری که من اینقد دوست دارم؟
-هیچی!
آیسودا نرم صورتش را نوازش کرد.
-من خیلی دوست دارم، خیلی، اگه یه روز نباشی...حتی نمی خوام بهش فکر کنم.
پژمان شنونده ی خوبی بود.
می توانست ساعت ها به عاشقانه ی آیسودا گوش بدهد.
همان عاشقانه ای که سال ها منتظرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میفهمی میخوان ببرنت قربونیت کنن
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan⛔️ 🏃♀
این جمله #بو_علي_سینا را باید با طلا نوشت👌
که میفرمایند:
هر چیزی کمش دارو است
متوسطش غذا است
و زیادش سم است
حتی محبت کردن
۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" میشود.
۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" میشود.
۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" میشوي...
از ذهن تا دهن فقط #یک_نقطه فاصله است...
پس تا ذهنت را باز نکردی ،
دهانت را باز نکن👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
خیلی دوست دارم یه بار رو کتابام خوابم ببره!
مامان و بابام بیان باتحسین نگام کنن!
ولی همیشه گوشی به دست خوابم میبره
مامان وبابام میان به هم نگاه میکنن و باتاسف زیر لب میگن !!
این هیچ گهی نمیشه 😐😐😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر داييم عكس اینستا گذاشته "تمام دنيا فداي يك تار موي سفيدت پدرم".
بابام رفته کامنت زده بابات که کچله
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
یه بارم زنگ زدم سیرک گفتم من حیوونم، گفت معلومه
گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت چون الان ۴ صبحه زنگ زدی
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒