🔹مزاج زنان سردتر از مردان است و برای حفظ سلامتی خود باید از مصرف بیرویه مواد زیر پرهیز کنند:
🔸ماست
🔸دوغ
🔸خیار
🔸گوجه
🔸کاهو
🔸ماکارونی
🔸سالاد اولویه
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر به سلامتی خود اهمیت می دهید از مصرف آبمیوه های صنعتی خودداری کنید !
رنگهای مصنوعی، مواد نگهدارنده و شیرین کننده های مصنوعی استفاده شده در آبمیوه های صنعتی سرطان زا هستند. 💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
کشمش باوجودی که شیرین و چسبناک می باشد، بر دندان اثر مخربی ندارد و باعث خرابی دندان نمی شود، حتی می توان گفت این میوه خشک از فساد دندان جلوگیری می کند…💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#زناشویی
🔴 #ابرازعلایق_جنسی
💠 علایق جنسی خود را به #همسرتان بگویید! انتظار نداشته باشید خودش بفهمد!
💠 برای بیان خواستههای جنسی به همسرتان اصلاً خجالت نکشید. و راحت درباره #رابطه جنسی صحبت کنید.
💠 حتی #ریزهکاریهایی که باعث لذت شما هنگام رابطه میشود بیان کنید. اگر خجالت میکشید #پیامکی بیان کنید.
💠 آگاهی از مصادیقی که همسرتان از آنها هنگام رابطه #لذت میبرد عامل مهمی در بهبود روابط و بیشتر شدن #صمیمیت است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
يک تکنیک موثر و صحيح در رابطه زوجین🌸
1- وقت گفتگو را كوك كن:🌸
براي گفتگو بايد زمان درستي را انتخاب كنيد، زماني كه هر دو طرف از فكر و دغدغه آزاد باشند و تمام توجه و تمركزشان را به موضوع معطوف كنند.
در ابتدا همسران بايد بر روي اين موضوع توافق داشته باشند، عين بي منطقي است كه انتظار داشته باشيم طرف مقابلمان هميشه در دسترس و آماده صحبت باشد.
تصور كنيد مردي مي خواهد با همسرش صحبت كند، اما درست در همان لحظه زن بايد بچه را بخواباند. در اينجا مرد بايد موقعيت را تشخيص دهد و مدتي صبر كند تا همسر كارش را انجام دهد همين طور زن نيز نبايد به محض اينكه شوهر از كار روزانه به خانه باز گردد، بناي گله و شكايت را بگذارد.
2_جايي همين نزديكي ها:🌼
به غير از زمان، مكان مناسب هم براي گفتگو بسيار اهميت دارد، براي رسيدن به يك نتيجه مفيد نمي توانيم در هر جايي صحبت كنيم.
بهترين مكان جايي است كه صداي تلفن يا بچه ها يا ديگران تمركز دو طرف را بر هم نزند.
3- گفتگو به شرط لبخند... :🌸
در هنگام گفتگو، لازم است هر دو طرف در شرايط خوبي باشند. اگر قلبشان با آن كار نباشد، احتمال اينكه به توافق و نتيجه برسند خيلي ضعيف است.
همچنين اگر در حين صحبت و گفتگو يكي از طرفين خسته و بي حوصله شود، بايد ادامه گفتگو را به زمان ديگري بسپارند تا به نتيجه بهتري برسند.
اگر موضوع گفتگو شديد و حاد باشد بهتر آن است كه از همان شروع صحبت، دراين باره به توافق برسند در صورتي كه هر دو زوج يا يكي از آنها در شرايط روحي خوبي نباشد و يا قادر به فكر كردن درباره موضوع مورد نظر نباشد سخنشان به نتيجه مطلوب نخواهد رسيد.
4- در حضور احترام ، گفتگو كنيد:🌼
بدون يك احترام متقابل، هيچ رابطه دوستانه و سالمي به وجود نمي آيد. چرا كه براي دستيابي به يك توافق واقعي، حضور احترام ضروري است.
يكي از لوازم احترام به يكديگر آن است كه هميشه در حين بحث و گفتگو، بين موضوع مورد بحث و شخصي كه با او بحث مي كنيم، تفاوت قايل شويم. بايد بياموزيم كه رفتار فرد را طرد كنيم نه خود او را.
اگر همسر من حرفي بزند يا كاري انجام دهد كه باعث آزار و اذيت من شود، كاملا منطقي است كه از رفتارش ناراحت و دلخور شوم، اما غيرمنطقي است كه رفتار او باعث شود عشق و احترامي كه نسبت به او داشتم نيز از ميان برود.بي اعتنايي و بي توجهي به او به عنوان يك شخص، نه تنها غير منطقي است بلكه بر روابط دوستانه مان نيز تاثير سوء مي گذارد🌹🌹🌹
5- منصف باشيد:🔶🔶🔶
يكي از پيش شرط هاي مذاكره، رعايت انصاف و منطق است. فقط شرايط و مشكلات خودتان را نبينيد. سعي كنيد طرف مقابل را هم درك كنيد. اصلا خودتان را به جاي او بگذاريد. با اين كار بهتر مي توانيد به مشكلات او پي ببريد. منصف باشيد.
6- ذهنتان را روي كاغذ كپي كنيد:🔶
پيش از اينكه دلخوري خود را با همسرتان در ميان بگذاريد، ابتدا عين آن را روي كاغذ بنويسيد.
به اين ترتيب، سهم خود را در پيشامد مربوطه بهتر خواهيد ديد.از سوي ديگر نوشتن ماجرا از ابتدا تا انتها باعث آرامش نسبي تان مي شود و در عين حال با يادآوري اتفاقات، به علتهاي آن بهتر آگاه مي شويد.
7- اسرار مگو را به كسي نگو:🔶🔶
پيش از صحبت با همسر، هرگز موضوع را با ديگران(مثلا مادر، خواهرو...) مطرح نكنيد. چرا كه ممكن است آنها با راهنمايي هاي غلط خود، مشكل را بيش از حد بزرگ جلوه دهند و شما را به تصميم گيريهاي عجولانه و ناپخته اي وادارند.
8- كاسب امتياز نباشيد:🔶🔶
پيشاپيش يادآوري كنيد شايد اصل ماجرا يك سوء تفاهم باشد و قصدتان از صحبت رفع آن است. مكررا يادآور شويد كه در پي حل مشكل هستيد ونه امتيازهايي كه از اين راه به دست مي آوريد.
9-مچ گيري ممنوع:🔶🔶
سعي كنيد از نكات مثبت كارهاي اخيرهمسر يا آنچه از او پسنديده ايد ذكري به ميان بياوريد تا فضاي مذاكره صميمي شود.
انتقادهاي پي در پي، مچ گيري هاي دائمي و محكوم كردن هاي معمول، روحيه طرف را خراب مي كند. نخواهيد به او ثابت كنيد كه اشتباه كرده است و شما بخشنده بوده ايد. از راه تشويق بهتر مي توانيد در ديگران تغيير مثبت به وجود آوريد.
#ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ادامه متن☝️☝️☝️
10-شايد من مقصرم:🔶🔶
تاكيد كنيد ممكن است مقصر اين ماجراخودتان باشيد، بنابراين محض رفع دلخوري ها اقدام به صحبت كرده ايد.
اگر تقصيري داشتيد حتما آن را بازگو كنيد و از همسرتان پوزش بخواهيد. اين كارتان فضاي گفتگو را بهبود مي بخشد. در اين صورت همسرتان نمي انديشد محاكمه اي در كار است. در ضمن، او نيز به نوبه خود آماده پذيرفتن اشتباهاتش مي شود.
11- دفتر خاطرات را ورق نزنيد:🔶🔶
از گذشته هاي دور ياد نكنيد و پس از رفع دلخوري او را وادار نسازيد به گناهش اعتراف كند و از شما عذر بخواهد.
12-با دنده يك دندگي نرانيد:🔶🔶
از يك دندگي و لجاجت بپرهيزيد. بر چيزي هر چند درست پافشاري نكنيد. اگر موضوعي در آن جلسه حل نشد، گفتگو را به جلسه بعد موكول كنيد. به همسرتان بگوييد" چطوره بقيه حرفمان را در وقت ديگري بزنيم".
13- عطر صميميت بزنيد:🔶🔶
با لحن دوستانه و مهربانانه صحبت كنيد. تمام مدت گفتگو مواظب باشيد خشمگين نشويد.
همچنين اگر احساس كرديد طرف صحبت شما خشمگين است به او فرصت دهيد اين انرژي مخرب را تخليه كند و همه حرف هايش را بزند و به آرامش برسد. پس از ايجاد فضايي آرام، گفتگو روند واقعي خود را پيدا مي كند.
14- چشم از او برنداريد:🔶🔶
هنگامي كه همسرتان درباره مطلبي توضيح مي دهد همه حواس خود را متوجه او سازيد.با اين رفتار خود ثابت كنيد كه او نيز داراي حق و حقوقي است.
با بهره گيري از اين شيوه ها، صميميت و آرامش مهمان هميشگي خانه شماست.
http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️آیا چشم زخم واقعیت دارد؟
اصل چشم زخم از نظر عرفي و نزد بسياري از مردم، اين گونه مطرح است كه در بعضي از چشم ها اثر مخصوصي است كه وقتي از روي اعجاب به چيزي بنگرند، ممكن است آن را از بين ببرد و يا معيوب كنند و يا بيمار نمايد و ...
اين مسأله از نظر عقلي امر محالي نيست چه اين كه، بسياري از دانشمندان امروز ـ معتقدند كه در بعضي از چشم ها نيروي مغناطيسي خاصي نهفته شده كه كارايي زيادي دارد.
علامه طباطبایی در المیزان مینویسد: چشم زخم نوعی از حسد نفسانی است که هنگام مشاهده چیزی که در نظر شور چشم، زیاد و تعجب انگیز است محقق میشود.⇦ (المیزان ج۲۰ ، ص۳۹۳). در قرآن آيه ۵۱ سوره قلم است كه به آن اشاره دارد. بهترين راه براي علاج آن توجه به معارف و دستورات اهل بيت ـ عليهم السلام ـ است که شامل:
❶ سه مرتبه بگوييد: «ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم.» ⇦ (بحار الانوار، ج۹۲، ص ۱۲۸)
❷ خواندن آیه ۵۱ سوره قلم: وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ ⇦ (بحار الانوار، ج۹۲، ص۱۲۸)
❸ دست ها را مقابل صورت بگيرد و سوره حمد و توحيد و سوره های معوذتین را بخواند و دست به صورت بكشد.⇦ (بحار الانوار، ج۹۲، ص ۱۲۸)
❹ دعايي كه پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ براي امام حسن ـ عليه السلام ـ و امام حسين ـ عليه السلام ـ خواندند و به اصحاب نيز توصيه فرمودند: «اللهم يا ذا السلطان العظيم و المن القديم و الوجه الكريم ذالكلمات التامات و الدعوات المستجابات عاف فلانا من انفس الجن و اعين الانس.»
♦️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔸🔹
💠 به همت استانداری یزد!
😳 اربعین، مسجد و راهپیمایی تعطیل، آتشکده باز
👌آیا با این وجود باز هم کسی شک دارد که بازی گردانان پشت صحنه کرونا دنبال چه چیزی هستند؟!
❤️💫❤️
#همسرانه
⭕️ برخي از افراد عصبی مانند کساني هستند که پوستي ندارند يا بدن آنها زخمي است و هر برخورد کوچک و ناچيزي موجب درد، رنج و ناراحتي آنها می شود.
⭕️ همچنين برخي از افراد عصبی خبر بد را با سرعتي به مراتب بيشتر به مغز منتقل کرده و آنرا در قسمت خاصي از مغز مورد تجزيه و تحليل و ارزيابي قرار ميدهند که غالب اوقات با واکنش تند و شديد همراه است.
⭕️ به بيان ديگر نداشتن "پوست رواني" سبب ميشود که ما با مسائل و مشکلات دنيا به صورت واکنشی بسیار بد و منفی برخورد کنيم.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت138
اعتراض گر گفتم
من-احساااان.
خندید و هیچی نگفت.که تلفونو قطع کردمو گفتم
من-اینجوری من حواسم پرت میشه...پاشو...پاشو برو تو اتاقت.
ابروهاشو انداخت بالا گفت
احسان-توی شرکت خودمم حق ندارم بمونم؟!
در حالی که سعی میکردم خنده امو کنترل کنم میکردم گفتم
من-نخیر..اینجا اتاقه منه..حالا هم برو تو اتاقت.اینجوری اصلا نمیفهمم جواب کسایی که زنگ میزننو چی میدم.
ابرویی بالا انداخت..اومدم چیزی بگم که تلفن زنگ خورد.برداشتمش و چشم غره ای بهش رفتم
من-سلام..بفرمایید؟!
-سلام هستی خانم خوب هستین؟!
احسان دستشو آورد سمتم که محکم زدم رو دستش و با لحن حرصی گفتم
من-ممنونم...ببخشید شما؟!
-علی هستم هستی خانم..علی صمدی
چشمامو ریز کردمو گفتم
من-ببخشید ولی به جا نیاوردم؟!
علی-توی مهمونی یک ماه پیش...با خانومم مبینا اومدیم...یادتون نیومد؟!!
با یکم فکر تازه فهمیدم کجا رو دیگه
من-آهااان..ببخشید آقای صمدی..بفرمایید ؟!
دوباره احسان اون پَره بی صاحابو آورد سمتم و به دماغم کشید که از روی صندلیم بلند شدم و سعی کردم پَرو از دستش بگیرم و اصلا حواسم به علی نبود که داشت پشت تلفن که دم گوشم بود حرف میزد..دستمو بردم جلو که دوباره پرو عقب کشید.با شنیدن اسمم از زبون علی تازه حواسم جمع شد.
علی-هستی خانم حواستون با منه؟!
شرمنده دوباره سرجام نشستم و گفتم
من-ببخشید علی آقا من میتونم چند دقیقه دیگه باهاتون تماس بگیرم؟!!
علی-حتما منتظر تماستون هستم..خدانگهدار.
تلفونو قطع کردم و رو به احسان با جیغ گفتم
من-ای بابا..احسان..از اون صبح تا حالا نزاشتی من یک کار درست و درمون انجام بدم..
سرشو کج کرد و نگام کرد که منم چپ چپ نگاش کردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت139
آروم در زدم...چند لحظه منتظر موندم تا در باز شد..و بهار اومد بیرون.محکم پریدم بغلش.
من-وااای بهاره دیوونه...دلم تنگ شده بود برات.میدونی چند وقته ندیدمت؟!
خندید که از بغلش بیرون اومدم و گفتم
من-خاله خونس؟!
بهار-آره...حمومه.تو بیا اونم میاد.
رفتیم داخل اتاقش و روی تختش نشستیم.
من-چه خبر از امیر؟!
همونطور که با گوشیش ور میرفت گفت
بهار-هیچ خبر...فعلا که داریم روی مامان کار میکنیم.مامانمم یکم نرم شده خداروشکر.
لبخندی زدم و دوباره پرسیدم.
من-مامان امیر چی؟!اون راضیه؟!
در حالی که به گوشیش لبخند میزد زمزمه وار گفت
بهار-اره...اونم راضیه.
چپ چپ نگاش کردم که دیدم اصلا حواسش بهم نیست..با حرص گوشیشو از دستش قاپیدم و گفتم
من-واستا ببینم..تو چیکار میکنی تو این گوشی؟!
به گوشیش نگاه کردم.صفحه پیامکاش باز بود و در حال پیام دادن به امیر بود.اومدم پیامای آخرو بخونم که یهو گوشی از دستم کشیده شد و بهار با نیش باز گفت
بهار-شرمنده دیگه.پیاما خصوصیه.
مشکوک نگاش کردم که زد زیر خنده.در همون حال مرموز گفتم
من-ببینم...چی داری میگین به هم دیگه؟!
در حالی که ابرو بالا مینداخت گفت
بهار-دیگه دیگه
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
با آب سنگو شستم و دوتا شاخه گل رو که خریده بودم روش گذاشتم.روی زمین نشستم و در همون حال که لبخند غمگینی روی لبم نقش بسته بود گفتم
من-دیدی مامان؟!۵ ماه گذشت...۵ماهه که نیستی...میدونی الان چند وقته نیومدم سر خاکت؟!
آهی کشیدم و ادامه دادم
من-۲ماهه مامان..همیشه فکر میکردم اگه یه روز نباشی.هر روز..هر هفته میام سر خاکت.ولی الان ۲ماهه که نیومدم..میدونم مامان..میدونم که خیلی نامردم..
چونم از بغض لرزید و اشکام روی گونم ریخت..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت140
آهی از ته دل کشیدم.و دماغمو بالا کشیدم که جعبه خرمایی جلوی صورتم قرار گرفت.خرمایی برداشتم و نگامو سمت صاحبش انداختم.که چشمام گرد شد.احسان اینجا چیکار میکرد؟!
من-احساان؟!
کنارم نشست و در همون حال گفت
احسان-جانم؟!
من-اینجا چیکار میکنی؟!
در حالی که دستشو روی سنگ قبر میزد تا فاتحه بخونه گفت
احسان-اومده بودم سر خاک خاتون که دیرم یه خانم کوچولو نشسته داره گریه میکنه.
لبخندی به صورتش زدم و گفتم
من-خاتون کیه؟!
احسان-مامان مامانمه..خیلی دوسش داشتم.الان ۴ساله که فوت کرده.مهمترین آدم توی زندگی من بود با مرگش داغون شدم.
لبخند شیطونی زدم و گفتم
من-منو هم اندازه خاتون دوست داری؟!
نگام کرد و لبخند دندون نمایی زد و هیچی نگفت..چرا جواب نداد؟!سرمو کج کردم و گفتم
من-چرا جواب نمیدی؟!
نگام کرد و ابرویی بالا انداخت.
احسان-چی بگم؟!
دستمو آروم تکون دادم و در حالی که رو به روم نگاه میکردم گفتم
من-دارم بهت میگم منو هم اندازه خاتون دوست داری یا نه؟!
نفسشو با فوت بیرون داد که چشمامو گرد کردم و با حرص گفتم
من-یعنی منو اندازه مامان بزرگت دوس نداری؟!
نگام کرد و ریز خندید که با حرص خواستم بلند شم.گوشه پالتومو گرفت و کشیدم که دوباره سر جام نشستم.در حالی که میخندید گفت
احسان-دیوونه کجا میری؟!
در حالی که شونه بالا مینداختم گفتم
من-دلیل نداره بمونم که..
سرشو انداخت پایین و شونه هاش لرزید که فهمیدم داره میخنده.چپ چپ نگاش کردم که گفت
احسان-چقدرم سریع ناراحت میشه خانم..چرا تورو هم اندازه خاتون دوست دارم.
پشت چشمی نازک و زیر لب گفتم
من-دوست داشتنت به درد خودت میخوره.
احسان-ببین هستی..هر کدوم از شما برای من یجورید..قرار نیست همه برام یک شکل باشن..من تورو به شکل خودت دوست دارم خاتونو به شکل خودش و حنا هم به شکل خودش.قرار نیست که همتونو مثل هم دوست داشته باشم.حنا و خاتونو چون جزو خانواده ام هستن یه جور دوست دارم و تورو..
بعد حرفش مکث کرد.نگاهی بهم انداخت و با لبخندی اضافه کرد
احسان-تورو هم به عنوان عضو آینده خانواده ام یجور دوست دارم.
این حرفو که زد کلا آروم شدم و نیشم ناخودآگاه باز شد..یجورایی غیر مستقیم گفته بود همسر آینده ام که من داشتم ذوق مرگ میشدم
دستامو زیر چونم زدم و گفتم
من-تو هیچوقت از خانوادت برام نگفتی هااا.
نگام کرد و لبخند تلخی زد
احسان-یه روزی برات میگم.
من-از خاتون چی؟!
احسان-اونا رو هم یه روز تعریف میکنم برات.
لبخندی زدم و هیچی نگفتم...شاید دوست نداشت حرفی ازشون بزنه.
احسان-هستی امشب شام باید بیای خونه من ها.
کلا توی هپروت بودم و نفهمیدم چی گفت
من-هان؟!!
احسان-میگم امشب شام دعوتی خونه من.
لبخند بزرگی زدم
من-چرا؟!
احسان-چون این حنا منو کچل کرده.هر شب میگه به هستی جون بگو بیاد خونمون.هرچی میگم حنا جان هستی جون دیشب خونه امون بوده.بیچاره شاید کار داشته باشه تو کَتِش نمیره که نمیره.
آروم خندیدم و دوباره به سنگ قبر مامان نگاهی انداختم..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت141
با انگشت سبابه ام چند ضربه به در زدم که در با چند دقیقه تاخیر باز شد و حنا جلوی در پیداش شد و با دیدن من جیغی کشید و پرید توی بغلم منم خندیدم و توی بغلم فشارش دادم
حنا-سلاااام هستی جوون
از توی بغلم بیرون کشیدمش.
من-سلام حنا بانو.خوبی؟!
دستشو گرفتم.و وارد خونه شدیم.سرشو با ناز کمی تکون داد
حنا-شما رو که میبینم خوب شدم.
آروم خندیدم و چیزی نگفتم..و به دور و بر نگاه کردم تا احسانو پیدا کنم که صدای حنا بلند شد
حنا-دنبال احسان میگردی هستی جون؟!
با تعجب نگاش کردم..عجب بچه ی تیزی بود!!همینجوری داشتم با چشمای گرد نگاش میکردم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم
احسان-چه قدر ضایع دنبالم بودی که این بچه هفت ساله فهمید؟!
سریع برگشتم سمت احسان و با شیطونی گفتم
من-نه بابا..من اصلا یادم نبود تو هم هستی!
یک تای ابروشو انداخت بالا و همونطور که دستاشو توی جیب شلوارش میکرد لبخند کجی زد
احسان-چه جالب...پس توی راه پله ها دنبال چی میگشتی؟!
چشمامو الکی گرد کردمو گفتم
من-من؟!من اصلا راه پله رو نگاه کردم.
احسان-چرا من دیدم داشتی دور و برتو میگشتی..
سرمو به طرفین تکون دادم
من-نه بابا..من داشتم با حنا حرف میزدم.
احسان-چرا میگشتی
با حرص چشم غره ای بهش رفتم
من-نمیگشتم.
با قدم های آروم اومد جلو و با لبخند خبیثی اضافه کرد
احسان-چرا...میگشتی.
من-نمیگشتم
احسان-میگشتی.
من-نه نه نه..نمیگشتم.
احسان-چرا چرا چرا..میگشتی.
با حرص نگاش کردم و سرمو تکون دادم
من-احسان بچه شدی؟!اصلا میگشتم خب که چی؟!
در حالی که پشتشو بهم میکرد و به سمت پله ها میرفت با خنده گفت
احسان-خب همین دیگه...مهم اینکه داشتی دنبال من میگشتی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت142
دستامو بهم مالوندم و گفتم
من-ممنونم..عالی بود.
لبخندی زد و چیزی نگفت که حنا هم رو به احسان گفت
حنا-مرسی احسان جونم..خیلییی خوشمزه بود.
احسان-خواهش میکنم عزیزم.
از پشت میز بلند شدم و همونطور که بشقابمو برمیداشتم گفتم
من-فکر نمیکردم انقدر آشپزیت خوب باشه.
همونطور که لبخند کجی زد گفت
احسان-چه میشه کرد..نمیشه که هر شب پیتزا بخوریم.باید یاد میگرفتم.
اومدم حرفی بزنم که صدای در اومد.همونطور که به سمت در آشزخونه میرفتم گفتم
من- من باز میکنم.
لباسم چون زمستون بود لباس بافت بلند سورمه ای رنگ بود با شلوار چسب طوسی یک شال طوسی هم شل روی سرم انداخته بودم.هم خودم دوست نداشتم خیلی آزاد باشم هم نمیخواستم حنا رو حساس کنم..به در رسیدم و درو آروم باز کردم که زن مسنی جلوی در بود.قیافه نرمالی داشت ولی بی اندازه با کلاس بود.با اخم وحشتناکی بهم نگاه کرد که باعث شد آب دهنمو قورت بدم.آروم گفتم
من-سلام..کاری دارید؟!
با این حرفم اخماش بیشتر توی هم رفت و منو کنار زد و وارد خونه شد.
خانوم-احسان کجاست؟!
من که از کارای اون اخمام توی هم رفته بود گفتم
من-کجا خانوم سرتو انداختی میای تو؟!
پوزخندی بهم زد و در همون حال رفت سمت آشپزخونه منم پشت سرش رفتم تو آشپزخونه.احسان با حنا مشغول جمع کردن میز و خندیدن بودن که احسان با دیدن اون زنه اول ابروهاش بالا پرید و بعد چند ثانیه انگار تازه باورش شده بود..اخماشو توی هم کشید.صدای بهت زده حنا رو که شنیدم کلا هنگ کردم
حنا-مامااان؟!
اخمام از هم باز شد با تعجب به چهره اون زنه نگاه کردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 آیا میدانید
💠مصرف گلابى فشار خون را كاهش می دهد👌
📝•⇦ آب اين ميوه، بخاطر وجود قند فراوان در خود انرژى فروانی را به بدن بخشیده و در رفع خستگی مفید است 💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 داروهای خوراکی
✅پونه کوهی: ضد عفونت
✅فلفل: لاغری
✅عدس : ضد دلشوره و استرس
✅ آناناس: کاهش غلظت خون
✅بادام: تقویت سیستم ایمنی
✅لوبیا قرمز : درمان مشکلات کلیوی
✅سیب : مقوی مغز
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
زیتون خطر ابتلا به آلزایمر و پارکینسون را کاهش میدهد
▫️ ترکیبات فنلی موجود در زیتون باعث کاهش التهاب در بدن و بهبود عملکرد مغز شده و خطر ابتلا به بیماری آلزایمر و پارکینسون را کاهش می دهند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚪️چگونه ویتامین A بیشتری جذب کنیم؟
🔸اگر میخواهید که مقدار بیشتری ویتامین A دریافت کنید، این مواد غذایی را مصرف کنید:
🔸سیب زمینی شیرین
🔸اسفناج
🔸زرده تخممرغ
🔸هویج
🔸غذاهای دریایی
🔸فلفل دلمهای
🔸جگر
🔸ماهی
🔸شیر
🔸گوجهفرنگی
🔸مکملهای ویتامین A موجود در داروخانهها
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
ناشتا چند عدد خرما بخورید !👌🏻
▫️کلسیم و ویتامینهای آن باعث شادابی وطراوت پوست شده، از کمخونی جلوگیری کرده، موها راپُرپُشت و بوی بد دهان را رفع میکند
+ ضدسرطان بوده و برای تعادل اعصاب مفید است.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃💝🍃
🎀 #همسرداری 🎀
#سیاست_های_مردانه
#زن_توانمند
❌زنها فقط از مقايسه شدن با رقباشون
نمیترسند. اينكه هر زن ديگری در ذهن همسرشان موفقتر و توامندتر از آنها باشد، به زنها احساس ناامنی میدهد.
🔵آنها دوست دارند #ملكه خانه باشند و اينكه در ذهن همسرشان كاملترين زن دنيا باشند، براي آنها به معنی خوشبختي و موفقيت در ازدواج است.
🔵به همين دليل وقتي از او ميخواهيد فلان غذا را مثل #مادرتان درست كند، فلان ظرافت را مثل مادرتان داشتهباشد يا فلان رفتارش مثل رفتار مادرتان باشد، از كوره در ميروند و نه تنها از شما ميیرنجند بلكه مادران كه هيچ نقشی در اين ماجرا نداشته را هم مقصر میدانند.
─┅═༅𖣔🌼🌺🌺🌼𖣔༅═┅─
http://eitaa.com/cognizable_wan
─┅═༅𖣔🌼🌺🌺🌼𖣔༅═┅─
❤️🍃❤️
#همـــسرانه
👈 سازگاری ؛جنبهای از رابطهی زناشویی است ؛
که عموماً نادیده گرفته می شود .
👈 هنگامی که در جستجوی
شریک آیندهی زندگیتان هستید ؛
👈 معیارهای متعددی مانند زیبایی ، هوش ،
شوخ طبعی و … را در نظر میگیرید .
✍حال آن که سازش و سازگاری ،
مهمترین عامل ازدواج موفق است ؛
و موجب پایداری زندگی ها می شود...
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد،
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، بعد ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 30ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣن خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم، بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زودنیوزی ها با این کلیپ های جنجالی، باید شانس بیاورند و ممنوع الکار نشوند! ببینید در پاسخ به این صحبت رئیس جمهور که گفته بود هرچه فحش و لعنت دارید به آدرس کاخ سفید واشنگتن بفرستید، چه ساخته اند! آدرس جدید کاخ سفید برای لعنت فرستادن که آخر خنده است! فقط دقت کنید فحش و لعنت هایتان به آدرس اشتباه نرود، چون که آقازاده های ایرانی در آمریکا چندین کاخ سفید برای خودشان ساخته اند!😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
نلسون #ماندلا ڪه رییس جمهور آفریقای
جنوبے بود براے نهار خوردن با همراهان
به یک رستوران میرود روے میز بزرگی
ڪه نشسته اند نگاه میڪند به گوشه
رستوران میبیند یک نفر نشسته و
رو از آنها میگیرد.
به یڪے از محافظین میگوید بروید
او را به میز ما دعوت ڪنید.
طرف مے آید با شرمندگے عرض
ادب میڪند و نهار را با او صرف میڪند.
پس از آنڪه از رستوران خارج میشوند
یڪے از دوستان به ماندلا اصرار میڪند
ڪه این شخص ڪے بود ڪه شما فقط
او را دعوت ڪردید.
در جواب گفت این نگهبان زندان
(سلول انفرادے ) من بود ڪه هرگاه
زیاد تشنه مے شدم و درخواست
آب میڪردم ، به جاے آب ، شلوار
خود را پایین میڪشید و از پنجره
سلول بر من ادرار مے ڪرد.
آن همراه خیلے عصبانے میشود.
و میگوید پس چرا او را دعوت ڪردید ؟
نلسون جواب میدهد دیدم ما وقتے به
رستوران وارد شدیم آن شخص بسیار
شرمنده و با ترس و لرز نشسته و
احتمالاً در ذهن خود فڪر میڪرد
حالا ڪه او را دیده ام شاید به فڪر
انتقام از ڪارهاے گذشته او باشم.
خواستم به او اطمینان دهم
ڪه انقلاب ما به قصد انتقامجویے نبود.
این گونه بود ڪه #نلسون_ماندلا
در تاریخ براے همیشه محبوب ماند.
┏━━🍷 ━━┓
http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━🍷 ━━┛
آجرک الله یا صاحب الزمان
فرارسیدن ۲۸صفر ایام پر از حزن واندوه شهادت خاتم الانبیا (ص)شهادت امام مظلوم و تنهاترین سردار اسلام امام حسن مجتبی(ع)وشهادت امام رئوف غریب الغربا صاحب قلب عشاق حرمش و کوی وبرزن باصفایش امام رضا(ع)را به همه ی دلسوخته گان این آیات خدا در زمین تسلیت عرض میکنیم و در این ایام بسیار برای سلامتی امام زمان دعا کنیم چرا که بسیار غم انگیز هست برای وجود آن نازنین منتظَر.
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت143
نگاهی به احسان انداختم که هنوز همونجور پای میز واستاده بود و اخماش بی نهایت در هم بود.تا ترس نگاهم بینشون رد و بدل میشد که بالاخره صدای احسان بلند شد
احسان-اینجا چیکار میکنین؟!
مامان احسان نگاه وحشتناکی بهم انداخت و بعد رو به احسان با لحن توهین آمیزی گفت
مامان احسان-این دختره کیه؟!
از حرفش حسابی ناراحت شدم.همیشه با خودم فکر میکردم برای اولین بار اگه مامان احسانو ببینم چقدر با متانت باهاش رفتار کنم ولی حالا چجوری بامن صحبت میکرد..احسان با همون لحن جدی گفت
احسان-میگم اینجا چیکار میکنی مامان؟!
از لفظ کلمه مامان به زبون احسان حس بامزه ای توی وجودم شکل گرفت.حس عجیبی که اون لحظه باعث شد لبخندی روی لبم بشینه ولی سریع پاکش کردم و این سری به حنا نگاهی انداختم.خیره مادرش شده بود و پلک هم نمیزد.استرس شدیدی به جونم افتاده بود..ترجیح میدادم توی اینجور مواقع ساکت باشم تا بخوام داد و هوار راه بندازم.توی سکوت بهشون خیره شدم
مامان احسان-اومدم ببینمتون..کار بدی کردم؟!
پوزخندی روی لبای احسان شکل گرفت
احسان-بعد ۲سال ؟!
با تعجب به احسان نگاه کردم..یعنی الان دوسال بود که حنا مادرشو ندیده بود؟!.
مامان احسان-این دختره کیه که این موقع شب وله خونه ی تو؟!
با بهت به مامانش نگاه کردم..واقعا همچین نظری درباره من داشت؟!صدای داد احسان بلند شد
احسان-بس کن مامان.
بغضمو با بدبختی قورت دادم و چند قدم عقب رفتم و چشمامو بستم.
مامان احسان-دروغ میگم مگه.مشخصه چسبونده خودشو.
چشمامو محکم تر روی هم فشار دادم و دوباره قدمی به عقب برداشتم
احسان-نمیشنوی؟!میگم تمومش کن..
همه جا توی سکوت فرو رفت.با بدبختی چشمامو باز کردم و راهمو سمت پله ها کج کردم و سریع ازشون بالا رفتم..دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست.صدای پر حرص و عصبی احسان از طبقه پایین میومد..اشکامو با دستم پاک کردمو سارافون سورمه ای رنگمو روی همون بافت همرنگش پوشیدم.اومدم کیفمو بردارم که دستی روی بازوم نشست...احسان بود.صدای آروم و در عین حال پشیمون و ناراحتش توی گوشم پیچید
احسان-هستی؟!...خوبی؟!
بزور لبخند تلخی زدم و در حالی که با کف دست اشکامو پاک میکردم با صداب لرزون گفتم
من-خوبم آقا احسان..خوبم.
اونم متقابلا لبخند تلخی زد
احسان-خوب نیستی...من میبینمت.
مکثی کرد با شرمندگی گفت
احسان-هستی من واقعا بخاطر حرفای مامانم متاسفم..اون اصلا متوجه نیست چی میگه.اون هنوز تورو نشناخته که اینجوری باهات حرف میزنه و بهت تهمت میزنه
با یادآوری مادرش دوباره گریه ام شدن گرفت و سرمو پایین انداختم و صورتم با دستام پوشوندم که توی آغوشش فرو رفتم.واقعا بهش نیاز داشتم پس منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و از ته دلم گریه کردم.اون لحظه هیچ حسی بجز آدامش نداشتم حتی توی اون حس عشق هم دخیل نبود که بشه بگی هوس.فقط فقط حس امنیت و آرامش
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت144
سریع پله هارو دوتا یکی پایین اومدم.و بدون خداحافظی از مامانش رفتم سمت در که صدای حنا رو شنیدم
حنا-هستی جون؟!
دلم نیومد بهش محل ندم.برگشتم سمتش و منتظر شدم حرفشو بزنه.از پشت پرده اشک تار میدیدمش ولی قصدم نداشتم که اشکامو پاک کنم.چند قدم جلو اومد و با صدای مظلوم گفت
حنا-هستی جون شما از دست مامان فرزانه ناراحتی؟!
پلکی زدم که اشکام روی گونه هام ریخت.لبخند بی جونی زدم و روی دوتاپام نشستم.
من-نه عزیزدلم..ناراحت نیستم.
دستشو روی گونه ام کشید
حنا-پس چرا داری گریه میکنی؟!
لبخندی زدم و هیچی نگفتم که بغلم کرد و گفت
حنا-هستی جون توروخدا از دست مامانم ناراحت نشی ها..اون همیشه همینجوریه..
دستامو پشتش نوازش گرانه کشیدم
من-تو غصه نخور.من از دست هیچکی ناراحت نشدم .
از روی پاهام بلند شدم و بدون درنگ درو باز کردم و اومدم بیرون...ساعت نزدیک ۱۱ بود و نمیشد توی خیابون بمونم.ولی هیچ جوره هم نمیخواستم برم خونه.کجا میرفتم پس؟!چطوره برم خونه آرشام؟!هم خونه اش که به خونه احسان نزدیکه هم از همه جریانات بینمون خبر داره. گوشیمو سریع برداشتم تا شماره آرشامو بگیرم که گوشیم زنگ خورد و اسم رئیس بزرگ روش روشن شد.صدامو صاف کردم ودکمه اتصالو کشیدم
من-جانم؟!
احسان-هستی کجا رفتی تو دختر؟!
دماغمو بالا کشیدم و مهربون گفتم
من-من خوبم احسان.الانم خونه آرشامم.
صداش جدی شد
احسان-خونه آرشامی؟!
فهمیدم منظورمو بد رسوندم
من-نه نه منظورم خونه آرشامو وسپیده اس.
صداش دوباره لحن قبلو گرفت
احسان-کاش نمیرفتی.
لبخند تلخی روی لبم نشست
من-عیبی نداره
با لحنی که سعی میکردم شیطون باشه ولی کاملا ضایع بود گفتم
من-بجاش برام جبران میکنی.
خنده کوتاه و تلخی کرد منم مثل اون خندیدم که هردومون ساکت شدیم و فقط صدای نفس هامون رد و بدل میشد بعد مکث چند ثانیه ای گفت
احسان-هستی قول میدم همه چیزو چند روز دیگه برات تعریف کنم
حرفی نزدم که گفت
احسان-دیگه اذیتت نمیکنم.برو بخواب..شبت بخیر
من-شب تو هم بخیر.
تلفونو.قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم و بدون زنگ زدن به سمت خونه آرشام راه افتادم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت145
دکمه ششم و زدم و توی آینه آسانسور به خودم خیرل شدم.چشمام یکم قرمز بود و دماغم و لپام از سرما قرمز شده بود...با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم که آرشامو جلوی در خونه دیدم.از قیافش معلوم بود خواب نبوده.چند قدم جلو رفتم.
من-سلام
لبخند مهربونی به صورتم زد
آرشام-سلام..خوبی؟!
کفشامو در آوردم و وارد خونه شدم.
من-مرسی خوبم...ببخشید مزاحم شدم جایی رو نداشتم برم.
چشم غره ای بهم رفت
آرشام-نگاه کن نمیزاری باهات خوب حرف بزنم...زر زر نکن دیگههه!!
خندیدم که سپیده از اتاق بیرون اومد و دستی به موهاش کشید
سپیده-سلام هستی خانم.
لبخند شرمنده ای هم تحویل سپیده دادم
من-سلام سپیده جان..ببخشید مزاحمتون شدم این موقع شب.
سپیده لبخندی زد اومد حرفی بزنه که صدای آرشام به جای اون بلند شد
ارشام-به اون ربطی نداره که ازش عذر خواهی میکنه.تو دوست منی اینجا هم خونه منه.
لبخدم به کلی از لبم پاک شد و ترسیده به آرشام نگاه کردم..کاملا جدی داشت به سپیده نگاه میکرد و همین منو میترسوند.مطمئن بودم باهم دعوا کردن.ولی نباید دخالت میکردم.برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم
من-خب خب..میشه بگی اتاق من کجاس؟!
لبخند کجی زد
آرشام-انتهای راهرو دوتا اتاقه..سمته چپی.
سرمو مشتاق تکون دادم و از کنار چهره غمگین سپیده رد شدم رفتم توی همون اتاقی که آرشام گفته بود.سارافونمو در آوردم و و شالمو روی سرم مرتب کردم...جلوی آینه بودم که صدای داد و بیداد آرشام بلند شد.سعی وردم محل ندم و کاری به کارشون نداشته باشم.گوشیمو از توی جیب پالتوم برداشتم و چکش کردم.طبق معمول هیچ پیامی نداشتم...اومدم گوشیمو سرجاش بزارم که یکدفعه صدای داد آرشام اومد و پشت بندش صدای محکم شکستن چیزی اومد.سریع در اتاقو باز کردم و دویدم توی حال.سپیده داشت گریه میکرد و ارشام عصبی جلوش بود.صدای دادش باعث شد چشمامو ببندم
آرشام-سپیده دست از سرم بردار میفهمی؟!دست از سرم بردار.
صدای بلند و در عین حال پر از بغض سپیده توی خونه پیچید
سپیده-نمیخوام..چرا همیشه باید دهنمو ببندم.توی این دو ماه چیکار برام کردی که حالا بخوام به حرفت گوش بدم؟!ها؟!
آرشام به سمت در ورودی اشاره کرد.و با صدای سرسام آوری فریاد زد
آرشام-پس گمشوووو بیرون...کسی مجبورت نکرده اینجا واستی.
سپیده-زدی بدبختم کردی حالا میگی برو؟!تو انقدر بزدلی که حتی نتونستی به پدر مادرت بگی منو نمیخوای.منو آوردی توی این خونه بی صاحاب و بدبختم کردی...تاوان حماقت و ترسویی تورو که من نبااااید بدم.
آرشام با عصبانیت نگاش کرد و دستشو بالا برد و محکم کوبید توی صورتش.انقدر ضربه اش محکم بود که باعث شد سپیده روی زمین پرت بشه و من از ترس دستم و روی دهنم بزارم..
آرشام-فکر کردی نگفتم؟!هزار بار به مامانم گفتم از ریخت نحسه تو بیزارم.ولی کو گوش شنوا؟!
الان وقت ایستادن نبود.سریع رفتم جلو و دستمو روی بازوی سپیده گذاشتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت146
سپیده به هق هق افتاد.ولی هنوز داد های آرشام تموم نشده بود
آرشام-دیگه حالم داره از این زندگی بهم میخوره..همش دعوا..همش داد...
پریدم وسط حرفش و جیغ کشیدم
من-اِ..آرشام!بس کن دیگه.
حرصی نگام کرد که ادامه دادم
من-الهی دستت بشکنه.دختره ۱۷ ساله زدن داره؟!
انگار از کوره در رفت
آرشام-همین بچه ۱۷ ساله جلو من یه زبونی داره.
با غصه به سپیده نگاه کردم.قشنگ رد چهار تا انگشتش روی صورتش مونده بود.
من-الهی قربونت برم...بلند شو بریم تو اتاق.
زیر بازوشو گرفتم و بردمش توی اتاق.بعد از اینکه مطمئن شدم خوابیده از اتاق اومدم بیرون.آرشام روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود.جلو رفتم و کنارش نشستم که سرشو بالا آورد.مشخص بود پشیمونه.با صدای آرومی گفتم
من-آرشام اون دختر دوستت داره.بعد تو اینجوری رفتار میکنی باهاش؟!
آرشام-هستی انقدر با این کلمه رو روان من راه نرو.
من-خب چی بگم؟!
ارشام-هستی من ازش خوشم نمیاد میفهمی؟!...ازش خوشم نمیاد.
من-خب حالا اون چه گناهی کرده زنه تو شده؟!
دوباره حرصی شد
آرشام-من گفتم زنه من شه؟!کی مجبورش کرده بود؟!
من-کسی مجبورش نکرده ولی اون تورو دوست داره..حالیته؟!
چپ چپ نگام کرد
آرشام-اون اصلا سنش اینقدر رسیده که بفهمه دوست داشتن چیه؟!
با چندش نگاش کردم و چشم غره ای بهش رفتم
من-حیف سپیده برای تو....تو باید گیر یکی مثل خودت بیفتی..سنگدل
http://eitaa.com/cognizable_wan