#قسمت_شصت_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اين چه حرفيه عزيزم سلام برسون خدافظ ... تماس رو قطع کردم... به کي سلام برسونم ؟ ها؟ به محمد ؟ عجب ادميه قبول کرد . اگه من بودم عمرن تو روي طرف نگاه نميکردم . گوشيه محمد رو برداشتم ببرم بدم بهش . چقدر دلم ميخواست فايل به فايلشو بريزم بيرون... فضولي کنم ... ولي خيلي بد ميشد... ووويي چقدر نزديکم ايستاده بود. دستش رو صورتم بود ولي هيچي حس نميکردم از بس ناراحت بودم . رفتم بيرون ...... هر ازگاهي صدايي از استديو بلند مي شد . اونم که الان که درش بسته بود... چرا بستن ؟
گوشي رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اشپزخونه. به قابلمه غذام سري زدم . خوب پخته بود . زيرش رو خاموش کردم. يهو صداي مرتضي اومد مرتضي -: محمد چي ميگفت بهت؟ سکته کردم بابا . کنار من ايستاده بود و شونه اش رو به هود تکيه داده بود. به تو چه .. چه پررو ان ملت ... فقط نگاهش کردم. سرشو انداخت پائين . مرتضي -: اذيتت ميکنه؟ وااا ؟ من موندم تو کف روي اين بشر . چه خودموني! مرتضي -: پرسيدم اذيتت ميکنه؟ محمد -: آره اذيتش مي کنم ... که چي؟ برگشتم عقب . محمد دم آشپزخونه ايستاده بود و دست به سينه تکيه داده بود به اپن . خدايا اينا چرا اومدني يه عهن و اوهوني بلد نيستن؟ عين جن ظاهر ميشن ...محمد تکيه اش رو از اپن گرفت . دستش رو انداخت و اومد جلو. روبروي محمد مرتضي ايستاد. محمد -: که چي؟ مرتضي -: محمد من فقط يه سوال پرسيدم ...قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... خيلي ترسيده بودم. صداي محمد رفت بالا.محمد -: منم سوال پرسيدم... اره زنمه اذيتش ميکنم... که چي؟ چيکار ميخواي کني؟ صداش باز رفت بالاتر . محمد -: چيکار ميتوني بکني؟ خيلي عصبي بود . خدايا چيکار کنم ؟ مرتضي پوزخندي زد و گفت. مرتضي-: زنت؟ يا حسين محمد منفجر شد . مرتضي رو محکم هل داد . مرتضي خورد به کابينت پشت سرش. محمد فقط دندوناش رو هم فشار ميداد. مثل اونروزي که منو با مهدي موقع تماشای عکساش ديده بود نفس ميکشيد صداش اوج گرفت. محمد -: مرتضي... مرتضي...مرتضي ... دست چپش رو مشت کرد و کوبيد کنار گوش مرتضي رو کابينت . اي لعنت به من که وجودم همه جا باعث دلخوري و دردسر بود. با بغض گفتم .-: بس کنيد بسه ... چرا به خاطر من که تا يکي دوماه ديگه ميرم .. الکي دوستيتونو به هم می زنيد ... بس کنيد ...محمد توي همون حالت سرش رو انداخت پایین ولي صداي نفساش هنوز اروم نشده بود . مرتضي هم به من خيره شده بود. دويدم تو اتاق و در رو بستم. زنگ زدم به علي . اين دومين بار بود که بهش زنگ ميزدم. علي -: الو ؟ -: سلام علي اقا خوبيد؟ علي -: سلام خواهري ؟ چطوري ؟ چه خبرا ؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_شصت_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
نفس عميقي کشيدم . علي -: ابجي چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ همه چيز رو براش تعريف کردم وبهش گفتم که دوست دارم برم . تمام مدت سکوت کرد و به حرفام گوش داد . حرفام که تموم باز چند ثانيه سکوت کرد . علي -: خواهري ؟ منتظر موندم حرفشو بزنه . علي -: به محمد بگو که دوستش داري...خون تو رگهام يخ بست . -: نه ... نه ... اصلا ... نميتونم ... نه نميشه ... نبايد اينکارو بکنم ... علي -: باشه .. باشه ابجي اروم باش ... فقط يه پيشنهاد بود .. احساس مي کنم يه مرگش هست...-: نه علي اقا ... کاش مي شد ... ولي ميدونم فقط دارم خودم رو خرد مي کنم ... علي -: بذار من الان زنگ بزنم ببینم چشه ؟ -: اخه ميفهمه من خبر دادم ...علي -: نه خواهري ... نميذارم بفهمه ... خيالت راحت ... -: باشه هر جور صلاح مي دونيد... علي -: خدافظ ...-: خدافظ ...امروز اصلا درس نخونده بودم . خاک به سرم . ۱۷، ۱۸ روز ديگه امتحانام شروع ميشد . کتابم رو باز کردم . نيم ساعت تموم مشغول ورق زدن بودم. اصلا تمرکز نداشتم . خسته بودم از اينجا . از يه طرف هم دلم نميخواست محمد رو از دست بدم . من فقط يکي دوماهه ديگه اينجا مهمون بودم.پس بايد کاري ميکردم که بهترين خاطراتم رو رقم بزنم . هر چند الانشم بهترين روزا رو داشتم. ولي دلم ميخواست ديگه جنگ و دعوا راه نندازيم. کتاب رو بستم و بيرون رفتم. مرتضي روي مبل نشسته بود آرنجاش رو پاش بود و سرشم پائين بود . محمدم تو اشپزخونه بود . رفتم داخل اشپزخونه . سرش رو با دستاش گرفته بود و ارنجاش هم رو ميز بود . اي من قربون اون حرص خوردن تو... کاش ميتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم... کاش ميشد بهت بگم نفسم به صداي نفس هات بسته است ... بعد اينکه از اينجا برم حتمي ترين بيماريم تنگي نفسه ...رفتم سر کابينتها و يه ليوان برداشتم و براش اب ريختم. گذاشتم مقابلش. سرش رو بلند نکرد . خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم . -: اقاي خواننده ؟پاشو برو از دلش در بيار ...سرش رو گرفت بالا و خيره شد تو چشمام . استغفرالله ...بيخيال عاطفه مرتضي بلند شد . مرتضي -: با اجازه ... رفت سمت در . نگاهم رو از مرتضي گرفتم و باز به محمد خيره شدم . بلند شد و تند از اشپزخونه زد بيرون . محمد -: مرتضي واستا ... از اشپزخونه ميديدمشون . مرتضي ايستاد ولي برنگشت . محمد رفت مقابلش ايستاد و محکم بغلش کرد . محمد -: ببخش مرتضي ... دست خودم نبود ...مرتضي هم دستاشو حلقه کرد دور محمد . سفره رو با خوشحالي انداختم و خووووشگل چيدمش .بچه ها هميشه ميگفتن اگه فقط يه نفر تو خانواده ما سليقه داشته باشه اون عاطفه اس . محمد از روز مهموني ديگه فرش رو جمع نکرده بودو گاهي نمازامون رو روي اون ميخونديم . اخ گفتم نماز . عاشق نماز خوندن محمد بودم ...غش و ضعف ميرفتم ...اصلا هر چي بگم بازم کمه ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_شصت_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خلاصه اين دوروز هم به خوبي و خوشي گذشت و من مشغول درسم شدم. روز تعطيليم بود و نشسته بودم پشت ميزم و مشغول درس . شب بود و شام رو هم خورده بوديم . گاهي خودم غذا درست مي کردم و گاهي محمد از بيرون مي گرفت . طبق معمول با صداي محمد درس مي خوندم . خسته شده بودم يکم . براي استراحت صداي اهنگ رو بردم بالا و هندزفريمو محکم تر فرو کردم تو گوشم و با انگشتام فشار دادم . صدام رو گرفتم رو سرم . البته خودم صداي خودم رو نمي شنيدم. خيلي کيف مي داد . موهام هم همش سر مي خورد مي افتاد روي صورتم و دماغمو قلقلک مداد . وسطاي خوندن ميخنديدم. اهنگ تموم شد. از ترس اين که نکنه محمد بياد خونه و صدام رو بشنوه اهنگ رو قطع کردم.خواستم برم بيرون سرک بکشم ببينم سوتي نداده باشم!!!!! وااااي !!! بسم الله ... عين جن ميمونه ... خاک تو سرم شد ...محمد رو تختم نشسته بود و با خنده بهم نگاه مي کرد . واي بيچاره شدم . نشستم رو صندليم و سرم رو انداختم پائين . خيلي خجالت مي کشيدم . خيلي ضايع شدم. داشتم خودم رو فحش مي دادم که محمد بلند شد و اومد طرفم . دستشو راستشو گرفت جلوم .برای اولین بار هرچند دوبار هم قبل این دستامو گرفته بود ولی دیگه نه مثل الآن خيره شدم به دستش .يعني چي ؟ ... يعني الان دستم رو بذارم تودستت؟ واي نه عمرا ...دستش رو تکون داد . ناچارا دستم رو گذاشتم تو دستش . ووويييي !!! داشتم جون مي دادم . اخه اين چه کاراييه که تو ميکني پسر ؟ من رو مي کشي آخر ... دستم به وضوح مي لرزيد . کشوندم و بلند شد . دستم رو ويبره بود . مطمعنا فهميده بود که جونم واسش درمیره .انگار لال شده بودم . دستمو کشيد و راه افتاد . منم دنبالش. دلم ميخواست دستمو بکشم بيرون . به دستامون خيره شده بودم و از ديدن اينکه دستام تو دستاش خيلي کوچولو ديده میشن قند تو دلن آب میشد
رفتيم داخل استديو . من رو کشوند تو اون قسمت که مي خوندن . خب نمي دونم اسمش چيه؟ پشت ميکروفنش نگهم داشت . ميکروفن رو اورد پايينتر و قدش رو جلو دهن من تنظيم کرد . با تعجب داشتم نگاهش مي کردم .ديگه واقعا داشتم از خجالت اب ميشدم . دليلش رو هم نميدونستم . با دستام موهام رو که يه خورده اش ريخته بود رو صورتم رو کنار زدم و زدم بالا . هدفون رو گذاشت رو سرم . رفت بيرون و در روبست . پشت شيشه روبروم ايستاد و هدفونش رو گذاشت رو گوشش . ميدونستم وقتي حرف بزنم فقط محمد که هدفون رو گوششه صدامو کي شنوه . خب دوبارتو استديو خونده بودم و ميدونشستم چه خبره تقريبا -: اقاي خواننده ؟چيکار داري مي کني؟داشت با کامپيوتر روبروش ور ميرفت . صدام رو که شنيد سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد . دست از کار کشيد و صاف ايستاد . محمد-: براي من بخون ...خب اينو که خودمم ميدونستم . -: اخه من بلد نيستم ... نمي تونم ...محمد لبخندي زد و گفت محمد -: چند بار خوندنتو شنيدم ... الانم راه فرار نداري ...بايد بخوني ...پامو کوبيدم رو زمين .-: محممممد ...يه خنده خوشگل تحويلم داد . قلبم ريخت. محمد -:چه عجب اسممو از زبونت شنیدم.دوباره رفت تو کامپيوترش و چند ثانيه بعد سرش رو اورد بالا . بهانه اوردم . -: من درس دارم نميتونم ...صاف شد . محمد -: يکي از اهنگاي خودمو پلي ميکنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_شصت_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اي بابا کوتاه بيا هم نيست.منم بدم نمي اومد ولي جلو محمد راحت نبودم .ميترسيدم خراب کنم. آهنگ پلي شد. محمد -: حفظي ؟ -: اره ... ولي يه دقه صبر کن...اهنگ رو استپ کرد و منتظر نگاهم کرد .
« محمد »
عاطفه -: تو رو روتو کن اونور ...خنديدم -: چرا ؟ عاطفه -: من اينطوري نميتونم تمرکز کنم ...سر تکون دادم ... اهنگ رو پلي کردم و پشتمو بهش کردم . ضرب اهنگ رو طبق عادتم با پام روي زمين ميرفتم. صدام پخش شد و صداش زير صدام . واضح نبود . اروم مي خوند. چشمامو بستم تا صداشو تشخيص بدم . مصرع به مصرع صداش بلند تر ميشد و لرزشش کمتر . هنگ کرده بودم . صداش واقعا قشنگ بود . لحظه به لحظه صداش قوي تر ميشد. وسطاي اهنگ بود که بهت زده چرخيدم طرفش . همين که نگاهش به چشمام افتاد سريع چشماشو بست . آهنگ تموم شد و آهنگ بعدي پلي شد . سريع حمله کردم طرف کامپيوتر و زدم صداش ضبط شه . واقعا عالي ميخوند. گاهي با صداي خودش مي خوند و بعضي جاهاشوسعی مي کرد با بم صداش بخونه تا بتونه چیزی رو که من اجرا کردم درست اجراکنه آهنگ سوم پلي شد. واقعا توي شوک بودم . چشماشو باز کرد و بهم خيره شد
و خوند . ميگفت هيچي از نت سردرنمياره ولي همه رو درست ميخوند. بعضي جاها يکم فالش ميشد. همه سعيشو مي کرد تا صداش رو شبيه من کنه. همه تحريرهام رو مو به مو اجرا ميکرد . همه اوج و فرود هام رو به زيبايي اجرايي مي کرد .لحنم رو درست مثل خودم از اب در مي اورد. حتي... حتي طرز ادا کردن کلماتم رو درست مثل خودم اجرا ميکرد. واقعا عالي بود . زبونم بند اومده بود. بعد از خوندن خودم تا حالا ازخوندن هيچ کسي اينقدر به وجد نيومده بودم .خوندنشو شنيده بودم و ميدونستم صداش قشنگه حتي حرف زدن معموليش..
ولي فکر نميکردم اينقدر خوب و بي نظير بخونه . ايراد داشت ولي اينها واسه منه خواننده ايراد به حساب مي اومد نه براي کسي که فقط از روي گوش کردن اهنگ بتونه اينطور اجرا کنه . اهنگ تموم شد .گوشيو از رو گوشش برداشت و گذاشت روي ميکروفون و اومد بيرون.آهنگ بعدي که پلي ميشد رو قطع کردم. هدفون رو از رو سرم سر دادم و افتاد رو گردنم. جلوي در ايستاد. عاطفه -: همينجوري واستادي داري نگاه ميکني. نه دو تا حرف میزنی نه لبخند مي زني ادم بفهمه خوب خونده يا بد؟به خودم اومدم . خنديدم به حرفش با لحن مسخره اي گفتم . -: افرين ... خيلي خوب بود ... واقعا نمي دونستم چي بگم و چطور ازش تعريف کنم . مخم هنگ کرده بود . عين يه کوه اتشفشان فوران کرد. چشماش گرد شد . خيلي عصبي به نظر ميرسيد. عاطفه -: فحش مي دادي از اين تعريفت بهتر بود ...-: چي ؟ بلند گفت .عاطفه -: گفتم اين تعريفت از صد تا فحش برام بدتر بود ... فقط نگاهش کردم . اصلا نميتونستم کاري کنم . قيافه اش خيلي بامزه شده بود . لبخند زدم .داد زد. عاطفه -: بي احساس ... بي احساس..دستاشو مشت کرده بود . رفت سمت در . پريدم و دستشو گرفتم . دستمو پس زد و گفت. عاطفه -: بي احساسه خيارشور...رفت بيرون و در رو کوبيد . خودم رو پرت کردم رو صندلي . چند دقه همينطور به مانيتور سيستم خيره شده بودم . دست بردم و صداش رو پلي کردم . و هدفون روگذاشتم روي گوشم .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتادم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تمام مدت لبخند مي زد . چقدر حال کردم وقتي سعي ميکرد صداي من رو تقليد کنه . ياد حرفش افتادم .-: حالا چرا خيار شور؟ بلند زدم زير خنده . راست ميگفت خب طفلک... عين خيارشور ازش تعريف کردم . ولي چيکار ميکردم؟ حداقل يه عزيزم ميذاشتم تنگش ...اوه ... چه غلطا ...نميدونم چطوري بايد از دخترا تعريف کردچون هر چی ميگي عصبي ترميشن .بلند شدم برم از دلش دربيارم... رفتم سمت اتاقش. در زدم -: عاطفه خانوووم ؟ از تو داد زد .عاطفه -: بله ؟ خنديدم -: در رو باز کن خب .چند ثانيه بعد در به روم باز شد . موباز بود. چقدر چهره اش عوض شده بود . نه انگار ديگه عصبي نبود و اروم شده بود-: ميخواستم بگم خيلي عالي خوندي ...واقعا عالي بود ...لبخند زد و گونه اش چال افتاد. عاطفه -: ببخش که اون حرفو زدم ، نميدونم چرا عصباني شدم درحالي که تو چيزي نگفتی ...سکوت طولاني اي بينمون حاکم شد. هيچ کدوم نه حرف مي زديم نه چيزي ميگفتيم . اون به زمين نگاه ميکرد و من به اون . مغزم فرمان يه کاري رو مي دادو انگارحرکاتم دست خودم نبود . دلو زدم به دريا و يه قدم رفتم جلو . داشت نگاهم ميکرد. با تعجب . خودمم از خودم داشتم تعجب ميکردم . خم شدم آروم پيشونيش رو بوسيدم . نميدونم چه مرگم بود و چرا اينکارو کردم؟ يه لحظه لرزيد . بهش حق ميدادم . يکم مکث کردم و ازش جدا شدم . چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم . دراز کشيدم رو تخت و چشمامو بستم . لبخند بي دليلي رو لبهام بود. قلبم هنوز تند ميزد . مرور کردم خاطراتمو . از روز اولي که اومده بود اينجا تا امروز. لبخندم از روي لبام نميرفت. با همون خاطرات خوابم برد . صبح با صداي الارم گوشيم بيدار شدم. همه روزاي هفته رو ساعت هفت صبح تنظيم شده بود . براي نماز صبح هم خودم به طور اتوماتيک! بيدار ميشدم . عاطفه داشت چايي دم ميکرد .حواسش بهم نبود. يه لبخند زدم و سلام دادم . نمي دونم چرا يه مدته همش نيشم بازه ؟ برگشت و جوابم رو داد . رفتم دستشويي ابي به سر و صورتم زدم . اومدم بيرون . اوه چه سرعتي؟ ميز صبحانه رو چيده بود . حوله رو انداختم رو دوشم و رفتم سر ميز . -: خوبي؟ صبحت بخير...عاطفه -: خوبم ... صبح شما هم بخير ...مشغول شدم. عاطفه چاي اورد و نشست روبروم . يه لقمه کره عسل گرفتم . خواستم بخورم که وسط راه پشيمون شدم . لقمه رو گرفتم طرف عاطفه . با کمي مکث گرفت ازم . خدايي زده بود به سرم . عاطفه لقمه رو فرو داد عاطفه -: -: اقاي خواننده ؟ من با ناهيد صحبت کردم و قبول کرد که بياد ...لقمه ام پريد گلوم . به سرفه افتادم .داشتم خفه ميشدم. عاطفه سريع بلند شد و اومد زد پشتم. يه کم از چاييو فرو دادم و راه گلوم بازشد . انگار داشت پشتم رو ناز ميکرد انقدر اروم زد . دوباره برگشت نشست سرجاش .عاطفه -: ببين چقدرذوق زده شدي ...جوابش رو ندادم . جوابي نداشتم .-: حالا اينکه واسه اموزش بياد اينجا رو ميشه يه جوري توجيه کرد ولي من از دهنم پريد گفتم اقا مازيار اين کارو به عهده ميگيره ... حالا ميگم بنده خدا شايد نخواد ... ميشه شما باهاش صحبت کني؟ هزينه ای رو هم که ميگيره بپرس... هزينه خانومتون رو هم خودتون زحمت بکشيد ...خنديد. خانوممون؟اصلا يه حال عجيبي داشتم . ازش سر در نمي اوردم . تصميم گرفتم بهش فکر نکنم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
میلاد سراسر نور پیامبر اکرم صل الله علیه واله و امام جعفر صادق علیه السلام بر تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت باد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
# *والدین_آگاه_بخوانند*
تا زمانی که توجه فرزندتان را جلب نکردید، شروع به صحبت نکنید
قبل از اینکه شروع به صحبت کردن کنید، با او ارتباط برقرار کنید. شما نمیتوانید از آن سمت اتاق فریاد بکشید و او دستورات شما را اجرا کند.
به او نزدیک شوید، خود را هم قدش کنید. ببینید مشغول انجام چه کاریست و با نظر دادن در مورد آن کار با او ارتباط برقرار کنید؛ "وای، چه قطار خوشگلی!” تحقیقات نشان داده که وقتی ما با فردی ارتباط برقرار می کنیم، امکان تأثیر پذیریمان از او بیشتر است و به حرف او بیشتر گوش میکنیم. شما با اینکار او را فریب نمیدهید، بلکه اعتراف میکنید که به آنچه برای او مهم است احترام میگذراید.
صبر کنید تا سرش را بالا بگیرد، به چشمانش نگاه کنید و سپس شروع به صحبت کردن کنید. اگر به شما نگاه نکرد، مطمئن شوید که با پرسیدن یک سؤال توجه او را جلب کنید : "آیا میتوانم یک چیزی بهت بگم؟” وقتی سرش را بالا آورد، آنوقت حرف بزنید.
اگر فرزندتان قبل از پاسخ دادن به شما از این تکنیک برای سوال کردن از شما استفاده کرد تعجب نکنید، اگر میخواهید به حرفتان گوش دهد، باید به حرفش گوش کنید!
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتاد_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:باشه ... بعد صبحونه بهش زنگ ميزنم ...صبحونه رو که خورديم به مازيار زنگ زدم و گفتم که واسه يه سري اموزشا لازمش دارم . قطع که کردم براي عاطفه توضيح دادم حرفاشو -: گفت شايان سابقه تدريس داره و بهتر ميتونه کمک کنه ... گفت که خودش با شايان صحبت ميکنه ... نميخواستم جایی برم . پس پشت ميز نشستم و گفتم -: اگه زحمتي نيست ميشه دوتا نسکافه درست کني باهم بخوريم ؟عاطفه -: -: حتما رفتم تو استديوم . چند دقه بعد عاطفه با سيني اومد دم در -: اجازه هست ؟ -: اختيار داريد ... خونه خودتونه ...اومد داخل و روي يکي از مبلها نشست و سيني رو هم گذاشت رو يکي از ميز ها .عاطفه -: بفرماييد ...-: دست شما درد نکنه...تکيه دادم به صندلي و نگاهش کردم . باز شال سرش بود . با دقت داشت همه اتاقم رو تجزيه و تحليل ميکرد. سيستم رو روشن کردم و صداش رو براش گذاشتم. اسپيکر ها رو هم روشن کردم . صداش که پخش شد سريع سر چرخوند طرفم. بهش لبخند زدم . يکم تو سکوت گوش داديم . انصافا کلي حال کردم. نسکافه ام رو برداشتم -: خيلي عالي بود . من اولين باري که پشت ميکروفون خوندم کلي خراب کردم تا بالاخره يه چيز خوب از اب در اومد . ولي تو خيلي خوب بودي ...عاطفه -: خب ... من اولين بارم نبود ... سومين بارم بود ...چشمام گرد شد... :چي؟ يعني چي؟عاطفه -: من از اول راهنمايي تا اخر دبيرستان عضو گرود مدرسمون بودم ... ازاين گروه هاي معمولي نه ها ... حرفه اي کار ميکرديم ... هميشه اول بوديم و برنده و کلي جاها دعوتمون ميکردن ... به خاطر همين هم دو سه بار رفتيم استديو استادمون و تکي خونديم -: واقعا؟ -: بله واقعا ...بعد خودشو لوس کرد عاطفه -: تازشم استادمون هميشه از من تعريف ميکرد ... خيلي از خوندن من خوشش مي اومد هر وقت دستش خالي ميشد ميگفت عاطفه بخون ...فکم بي اختيار منقبض بود -: خانم بود ديگه؟ -: نه .. اقا بود ... فنجون رو تو دستم فشار دادم . -: جوون بود؟ ...عاطفه -: اره ... بيست و شش سالش بود ...فنجون رو گذاشتم رو ميز . بچه پررو عين خيالشم نمياد جلو شوهرش داره اين حرفا رو ميزنه ... من چمه حالا ؟ -: تو جلوي يه پسر غريبه ميخوندي و اون کيف ميکرد ؟ عاطفه -: نه ...من مساله اش رو پرسيدم گفتن اگه استاد شاگرديه عيبي نداره ...فکم منقبض تر شد -: شايد از نظر تو استاد شاگردي بوده باشه ولي از نظر اون ...عاطفه -: نه بابا ... فک نکنم ... تو از کجا مطمئني اصلا ؟ صدام رفت بالا -: چون خودمم يه پسرم و خودم همين ديشب خوندنت رو شنيدم ...صداي اس ام اس گوشيم نذاشت حرفمو رو تموم کنم . سرش رو انداخت پائين . نگاهي به گوشيم انداختم -: شايانه ... اس زده ميگه من در خدمتم ... بگم از کي بياد؟ عاطفه -: از همين فردا ...بلند شد و رفت بيرون. فکرم به شدت مشغول بود. بلند شدم . در رو بستم و دوباره صداش رو پلي کردم . با شايان هم سه شنبه ها و جمعه ها صبح ساعت ده تا يازده و نيم قرار گذاشتم . عاطفه هم اون موقع ها کلاس نداشت . صداي عاطفه همينطور پشت سر هم پلي ميشد و من خودکار به دست ايراداشو يادداشت ميکردم که در باز شد . چرخيدم . علي بود . سريع صداي عاطفه رو قطع کردم .علي اومد تو . لبخندي زد علي -: صداي کي بود؟ يه چشم غره بهش رفتم -: خانمم. حرفي داري؟ اومد طرفم و باهام دست داد . علي -: اوه اوه خانمت ؟ پيشرفت کردي ...-: اره خانمم... چيه ؟ چرا همه تعجب ميکنن ؟ مگه غيراز اينه که عاطفه الان خانم منه؟ علي نشست همونجايي که عاطفه نشسته بود . عين برق گرفته ها از جا بلندشدم و دست علي رو کشيدم و جاي ديگه نشوندمش. نميخواستم حتي گرماي تنش با گرماي تن کسي ديگه قاطي بشه . چشماش چهار تا شده بود با تعجب نگام کرد ولي چيزي نگفت . علي -: نه داداش ... تو راست ميگي ...زنته ...نشستم و براش همه نقشه عاطفه رو تعريف کردم . زمزمه وار گفت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتاد_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: عجب دلي داره اين دختر ... رادارام بدجور حساس شد-: منظورت چيه ؟ علي -: هيچي ... همينجوري-: علي پرسيدم منظورت چيه بود ؟ علي -: هيچي بابا محمد ... منظورم کلي بود ... تا حالا شده يه بار بهت بگه ببريش بيرون حتی برا خوردن یه بستنی ؟ نه... هيچ جا جز دانشگاه نرفته چون نميخواد کسي تو و اون رو باهم ببينه و برات شايعه سازي بشه ... بري تو حاشيه ... فقط فکر ابروي توئه ... اينم از اين کارش .قرار بود فقط حضور داشته باشه قرار نبود کاري کنه ... ولي همه تلاششو داره ميکنه تا به قولي که به تو داده وفادار باشه و ناهيد خانوم رو برگردونه. از اين لحاظ ميگم چه دلي داره ...همه حرفاش راست بود . براي تائيد سر تکون دادم . چنگ زدم لاي موهام . اعصابم به شدت بهم ريخته بود . نفسم رو فوت کردم بيرون . علي -: محمد چته ؟چرا چند روزه اينطوري هستي ؟ -: نميدونم علي ... نميدونم چمه ... تمام سيستم روحي ام بهم ريخته ...خنديد.علي -: درد عشقه ... ناهيد خانم بياد درست ميشه ...جوابي ندادم. علي-: چند روز ديگه نقشه هم خونه ات ميگيره ... ناهيد خانومت برميگرده ... عاطفه ميره ...همه چي درست ميشه ...بغضم گرفت . چنگم محکم تر شد .-: علي دهنتنو ببند ...بلند شد و اومد طرفم . دستاش رو گذاشت رو شونه هام و خيره شد تو چشمام. علي -: ميخواي ناهيدو برگردوني؟ از ته دل ؟ دفعه قبلم که پرسيدم جواب ندادي ... يادته ؟
سر تکون دادم .-: نميدونم چمه علي ... کمک کن يه احساس ناشناخته افتاده تو جونم ... همه وجودم رو پر کرده ... نميدونم چيه ...دارم خل ميشم ... يه چيزيم هست ... ولي نميدونم چيه ... چمه ...علي -: تو فقط جواب منو بده... همه خواسته ات اينه که ناهيد رو برگردوني ؟ بغضم ترکيد. بلند شدم و محکم بغلش کردم -: علي ... من نميدونم ... ديگه مطمئن نيستم که اينو بخوام .... ميدونم الان داري ميگي خيلي پستم ... هم ناهيدو طلاق دادم و هم به بهونه اون زندگي اين دختر کوچولو خراب کردم ...علي خنديد .علي -: اين دخترکوچولويي که ميگي نوزده سالشه ها ...-: علي ...محکم تر بغلش کردم .-: من زندگي دوتاشونم خراب کردم ...علي -: تو زندگي هيچ کسي رو خراب نکردي ... حداقل عاطفه اينطور فکر نميکنه ... ازش جدا شدم و دوتايي نشستيم روبروي هم -: چرا ... اونشب نبودي ببيني چطور سرش رو گذاشته بود رو ميز آشپزخونه و گريه ميکرد ...همون شب که بهم زنگ زدي ... بهم گفت ميخواد بره ...علي -: بيا فعلا عاطفه رو بذاريم کنار... در مورد ناهيد صحبت کنيم ... عاطفه هست و ميشه درستش کرد ... تصميمت در مورد ناهيد چيه؟ چرا فکر ميکني زندگشيو خراب کردي؟ -: چون من عصباني شدم ... به خاطر چيزي که گذشته بود ... گفتم طلاق ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتاد_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: اگه دوستت داشت باهات ميموند ... برات توضيح مي داد ... توجيه مي کرد ...تلاش ميکرد واسه نگه داشتنت و اروم کردنت-: نميدونم علي ... نميدونم ... علي -: من احساس ميکنم تو توي دوراهي گير کردي محمد ... بيا خودتم کمک کن باهم حلش کنيم ... چرا از خود ناهيد نميپرسي چرا وقتي گفتي طلاق قبول کرد ؟ سکوت کردم . علي -: بايد ازش بپرسي ... به خاطر خودت ... تا ازين حال بياي بيرون ... -: شايد يه روزي پرسیدم ...علي -: زودتر بپرس محمد ... تا دير نشده ...سکوت کردم . علي -: تو ... عاطفه رو دوست داري ؟ قلبم از حرکت ايستاد . چيزي رو پرسيد که ازش وحشت داشتم . علي -: تو الان شش ماهه که از ناهيد طلاق گرفتي ... و سه ماهه که عاطفه زنته ... بهش علاقه پيدا کردي ؟ وحشت زده گفتم -: نه علي ... نه ... نه...علي -: چرا مي ترسي محمد؟ باشه اگه نميخواي با من حرف بزني مشکلي نيست ولي با خودت رو راست باش...با دلت ... ببين کدوم وري هستي ؟ بعد تلاش کن ...بلند شد . علي -: اومده بودم بهت سر بزنم .. ديگه ميرم ... خدافظ ... بعد رفتن علي خودم رو تو استديو حبس کردم . با خودم عهد بستم تا راهمو انتخاب نکردم بيرون نرم . بايد سريعتر تکليف رو روشن ميکردم . ناهيدو ميخواستم يا نه ؟ مي خواستم برگرده يا نه ؟ واقعا بلاتکليف بودم .حداقل به خاطر عاطفه هم که شده بايد انتخاب ميکردم . حداقل اون رو از بازي خارج ميکردم . حالا يا با اومدن ناهيد يا با بدون اومدنش . نبايد بيشتر ازاين زندگي عاطفه رو خراب مي کردم . اصلا اين چه غلطي بود که من کردم ؟ مثل بچه ادم ميرفتم ناهيد رو بر ميگردوندم ديگه ... اندازه جلبک هم مغز تو کله ام نيست ...تا نزديکي هاي صبح فقط تو استديو رژه رفتم . به هيچ نتيجه اي هم نرسيدم.هيچي. ديگه داشتم داشتم کلافه مي شدم . اين مسئله همه کار و زندگيم رو تحت الشعاع قرار داده بود . چاره اي هم نبود . بايد ميذاشتم زمان همه چيو حل کنه . شايد برخورد با ناهيد بتونه يه کمکايي بهم بکنه ... خدا ميدونه فقط ... خدا ميدونه ...دستم رفت سمت شال عاطفه...
« عاطفه »
طبق عادت ديرينه ام همونطور که نشسته بودم رو تخت بالشم رو محکم بغل کردم . بيني و دهنم رو فرو کردم توش.نيشم شل شد. هزار بار اون حرکتشو تو ذهنم مجسم کردم . چشام رو بستم و ثانيه به ثانيه اش رو به تصوير کشيدم . کار هر ساعتم بود که تو ذهنم تکرارش کنم و لذت ببرم. بوسيدنش رو . اگه مي دونست نسبت به حرکاتش چقدر بي جنبه ام ديگه نگاهمم نميکرد . از يه چيز ولي مطمئن بودم. اينکه عشقي به من نداشت . احساسش برادرانه بود. شايدم ميخواست از دلم در بياره و ارومم کنه . اونقدر از حرکتش شوک زده شدم که نفسم هم قطع شده بود . مخصوصا وقتي مکث کرد . فکر کنم بعد رفتنش نيم ساعت جلو در اتاق بيحرکت مونده بودم .عاشقم ديگه. چه کنم؟نميدونم دوست دارم ناهيد زود برگرده یا نه ... نميدونم ... صداي زنگ در رشته افکارم رو پاره کرد . قلبم تند ميزد. بلند شدم تو ائينه يه نگاه به خودم انداختم . لباس هاي بيرون تنم بود. واسه اين که ناهيد نفهمه من تو خونه محمد زندگي ميکنم . دويدم بيرون و در رو....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتاد_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز کردم . ميدونستم اون دو تا صدا نمي شنون الان ... درو که باز کردم ناهيدو با لبخند خوشگلي رو صورتش ديدم . در کل دختر قشنگي بود...من حق دشمني باهاش رو نداشتم ازشم متنفر نبودم ولي نميتونستم انکار کنم که وقتي با محمد يه جا هستن حالم بدجور خراب ميشه-: سلام عزيزم ... خوش اومدي بفرما ...از جلو در کشيدم کنار تا داخل بشه . اومد تو . همديگه رو بوسيديم . ناهيد -: دير که نکردم ...-: نه بابا ... بفرما ...در رو بستم و با هم رفتيم داخل-: بشين عزيزم ... من ميرم برات چاي بريزم ...تو دلم گفتم . هرچند که مهمون منم و صاحبخونه خود تويي ...آهي کشيدم و رفتم . پشت سرم اومد تو اشپزخونه داشتم فنجون برميداشتم که نشست پشت ميز غذاخوري . ناهيد –: اينجا بهتره ...فنجونا رو گذاشتم داخل سيني و يه قندون هم توش ، ناهيد -:استادمون کجاست ؟ خنديدم . -: با صاحب خونه توي استديو ان...در هم بستس ... کلا حواسشون نيست .. ناهيد -: تو خيلي وقته اومدي؟ -: نه .. منم تازه اومدم ... يه ربعي ميشه که رسيدم ...خنديد و پرسيد ، ناهيد -: حالا چرا اينجا کلاسارو برگزار مي کنيم ؟ مگه نگفتي اقا شايان قراره بهمون درس بده؟ -: اره ... خوب آخه گفتن واسه کار با پيانو و اشنايي با نت ها بهتره تو استديويي تمرين کنيم که فقط آقاي خواننده داره ديگه ...
چايي ها رو ريختم و بردمش گذاشتم جلوش روي ميز. خودمم روبروش نشستم. عجيب بود رابطه ما دوتا . از همه عجيبتر واسم ناهيد بود . که با من خوب بود . انگار نه انگار که من زن همسر سابقشم. شايدم فعلا خيالش راحت بود که قراره ازدواج ما قطعي نيست . خيلي دلم ميخواست بپرسم چرا از محمد جدا شدي ولي خب واقعا کار درستي نبود . بعد از چند ثانيه ناهيد دوباره سکوت بينمون رو شکست . در حالي که با دسته فنجون بازي ميکرد گفت . ناهيد -: راستي ... مازيار ازدواج نکرد ؟ -: نميدونم ... من خبر ندارم .. چطور؟ ناهيد -: اخه خيلي وقته نامزده ...-: واقعا ؟ نميدونستم ...
چشماش گرد شد . ناهيد -: چطور نمي دونستي ؟ خودشم نگفته باشه حلقه اش هميشه دسته ...-: اخه من يه بار بيشتر نديدم اقا شايان و اقا مازيارو ...ولوم صداش رفت بالا. ناهيد -: عاطفه؟ من دارم شاخ در ميارم ... اينا که صبح تا شب اينجان و با محمدن... مگه ميشه نبينيشون؟ باز اين گفت محمد. اي بزنم ... استغفرالله...-: ناهيد جون من که بهت گفته بودم ... من و اقاي خواننده زياد با هم نيستيم...يعني اصلا باهم نيستيم... قراره که ازدواج کنيم... اصلا هم معلوم نيست که ته اين قرار چي ميشه ؟ به اصرار مادر اقامحمد به هم محرم شديم که ببينيم چي ؟که فکر نکنم بشه ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتاد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صدام خيلي رنجور بود.خودم با تمام وجود داشتم حس ميکردم.
انگار از ناراحتيم ناراحت شده بود. ناهيد -: اخه چرا نشه؟ باز شدن در استديو مهلت نداد جوابش رو بدم. خدا رو شکر البته . چون مجبور بودم جواب دروغي بدم . محمد و علي و شايان اومدن بيرون . علي اينجا چيکار مي کرد؟ کي اومده بود که من نديدم؟ اي خدا اينا واقعا عين جن ميمونن. همه با هم سلام و احوالپرسي کرديم .علي يواشکي بهم يه چشمک زد.هيچکي نديد . منم نفهميدم منظورش چي بود؟چشمام رو گرد گردم و با حرکت سرم پرسيدم که چي شده ؟خنديد و لبش رو گاز گرفت و
سرش رو بالا انداخت . يعني اينکه هيچي! همشون داخل اشپزخونه بودن . محمد خم شد رو ميز و دستش رو دراز کرد تا يکي از چاييها رو برداره . به دستش نگاه کردم. اصلا يه لحظه همه دنيا رو سرم خراب شد.حلقه تو دستش بود . بعد سه ماه از محرميتمون تازه اولين بار بود حلقه دستش کرده بود. اونم چه حلقه اي ؟ حلقه نامزديش با ناهيد . عرق سردي رو پيشوني ام نشست . کاخ ارزوهام خراب شد . من هر لحظه اينو با خودم مرور ميکردم که محمد براي من نيست و قرار هم نيست که واسه من باشه ولي بازم حالم بد ميشد. اون لحظه فقط احتياج داشتم بلند بلند گريه کنم. نگاهم هنوز خيره بود به حلقه محمد که داشت چاييشو سر ميکشيد . سريع چشمام رو بستم تا اشکام نريزن . جلوي چشماي بسته ام صورت علي نقش بست. الان تنها تکيه گاهم بعد خدا همون علي بود. چشمام رو باز کردم و به علي نگاه کردم و خسته و در مونده.لبش رو گزيد. چيزي نگفت . معلوم بود تمام مدت ديده نگاهم رو به حلقه محمد . علي -: عاطفه خانوم ميشه چند لحظه باهات صحبت کنم ؟ خصوصي ...فقط ميخواستم فرار کنم از اون موقعيت . سريع گفتم
-: بله حتما ... علي رفت بيرون . راه افتادم برم . محمد باپاي راستش رو زمين ضرب گرفت . داشتم از مقابل محمد رد ميشدم که دستش دراز شد جلوم و راهموبست. داشت فنجون رو دوباره روي ميز ميذاشت. صبر کردم دستشو برداره. تکيه داده بود به اپن و دستش به فنجون بود و روي ميز . يکم مکث کرد . از کارش تعجب کردم . هنوزم با پاش ميکوبيد روي زمين. بالاخره دستشو جمع کرد
و راهم باز شد. علي هم دست به جيب ايستاده بود توي هال رفتم بيرون . علي من رو کشوند تو استدیو ودر رو بست
اخ چقد الان احتياج به يه اغوش داشتم که خودم رو بندازم توش و داد بزنم. تکيه دادم به ديوار و سر خوردم و اروم نشستم روي زمين . زانو هام رو بغل کردم . علي هم جفت دستاشو فرو
کرده بود تو جيبش و کنارم ايستاده بود. نگاهش به روبرو بود .علي -: خوبي ابجي؟ -: نه داداش ... علي -: بهم اعتماد داري ابجي؟-: دارم داداش ...علي -: پس قول مردونه ميدم که هر حرفي بين ما زده ميشه بين خودمون هم ميمونه .... من تو روخدا حال باهام
حرف بزن-: داداش...علي -: جونم خواهري؟-: داداش من يه سال قبل اينکه محمدو از نزديک ببينم مهرش به دلم نشست...يکسال ونیمه که روز و شبم با فکر محمد ميگذره ... نميدونم چطور اين فکرو از خودم جدا کنم ... داداش ... من به خاطر علاقه ام بهش ... اومدم تو خونه اش ... چقد شانس داشتم که محمد اين پيشنهاد رو بهم داد ... داداش ... کمک کن ناهيد زود برگرده ... من زودتر برم ... داداشم ... هر ساعتي که بيشتر تو اين خونه نفس ميکشم... وابستگيم بيشتر ميشه و دوست ندارم ديگه جدا شم از صداي نفساش ... داداشم ... من خيلي... دوسش... دارم ...نفس عميقي کشيد. علي -: خواهري ... من فکر ميکنم که محمدم ...باز شدن در مهلت حرف رو ازمون گرفت. محمد بود. دستش رو دستگيره بود و به من خيره شده بود . هنوز با پاش رو زمين ميکوبيد... محمد -: شرمنده ها... حرفاتون تموم نشد؟ علي دستاش رو از جيبش اورد بيرون و گفت علي-: چرا... چرا ... تموم شد ,من ديگه ميرم...خدافظ ...با هممون خداحافظي کرد و رفت بيرون. از جام بلند شدم برم واسه بدرقه علي که محمد دستشو دوباره جلوم حايل کرد . منصرف شدم از رفتن. اومد تو و در رو بست . محمد-: چي ميگفت بهت ؟ -: هيچي ...سرش رو با حرص تکون داد . محمد -: هيچي... که هيچي نميگفت؟ اون وقت اين همه مدت چيکار ميکردين؟ اين همه مدت؟ هيچ گذاشتي دو دقه بحرفيم؟ خندم گرفته بود از حرص خوردنش. چقد من اين غول بي احساس رو دوست داشتم... کاملا ميتونست من رو قاب بگيره با هيکلش . محمد -: باتوام...خيلي حرصم داده بود . تصميم گرفتم منم يکم حرصش بدم . شونه بالا انداختم و با بي تفاوتي گفتم ...-: خصوصي بود خب... اگه ميخواست شمام بشنوين بلند تو همون آشپزخونه ميگفت...خخخخ...دندوناش رو رو هم فشار داد. محمد-: به من جواب سر بالا نده ها...عين آدم پرسيدم عين آدم جواب مي گيرم ...واي واي...
http://eitaa.com/cognizable_wan