eitaa logo
کوله پشتی راوی 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
64 فایل
◢ڪپے مطـالب بدون ذکر منبع با ذکر ۵ صلوات جایز می باشد✋🏻 ارتباط با ادمین: @Ravayatgar313 📍قم المقدسه ◢- شنوای سخنان طُ خواهم بود :
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب: سلیمانی عزیز با هم مشرف شده بودیم به حج🕋؛هرکدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم. محل اسکان حاجی به مسجد النبی🕌 نزدیکتر بود. شب ها که کارهایم تمام میشد،میرفتم سراغش. آن موقع ها ساعت یازده شب درهای مسجد النبی🕌 را می بستند. نیمه های شب🕛، دوتایی راه می افتادیم سمت مسجد🕌. یکی دو ساعتی منتظر می ایستادیم ونگاه مان را گره میزدیم به گنبد خضرای پیامبر«ص»🕌تا شرطه ها بیایند درها را باز کنند. من و حاجی جزو اولین نفراتی بودیم که میرسیدیم به روضه منوره. چه شب هایی که نافله مان را در جوار روضه پیامبر«ص»خواندیم. سال71؛ اوج گرمای عربستان بود. روزها پیگیر کارهایی بودیم که بهمان محول شده بود. گرمای صحرای عرفات🥵، نفست را می‌بُرید،هلاک یک لیوان آب خنک⛲ بودیم،اما حاجی عهد کرده بود که با زبان روزه وارد صحرای عرفات شود. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_دهم با هم مشرف شده بودیم به حج🕋؛هرکدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم. محل اس
کتاب: سلیمانی عزیز جنگ تمام شده بود. یگانها از وسط جنگ برگشته بودند توی شهر لشکر ثارالله «ع» کرمان هم. ماموریت های حاجی شده بود برقراری امنیت شرق کشور، کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان. سلاح گرم🔫 مثل نقل ونبات ریخته بود توی دست وبال اشرار. تا می توانستند آتش 🔥میسوزاندند و جولان میدادند. عهده کمی از مردم را هم به بهانه پول💰 کشانده بودند سمت خودشان، گروگان میگرفتند، اخاذی میکردند وترس و دلهره می انداختند به جان زن و بچه⁦ مردم⁦👨‍👩‍👦⁩. حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه‌ها⁦ اعلام کرد، هم بزرگان طایفه ها را دعوت کرد. حرف آخرش رااول زد وگفت:«تا تاریخ فلان باید سلاح هاتون🔫 رو تحویل بدید. داشتن سلاح🔫 جرمه و اگه تحویل ندید به عنوان شرور با شما برخورد می‌کنم.» همین طور اسلحه🔫 بود که می‌آوردند تحویل میدادند. گفته بود هرکس سلاح🔫 تحویل بدهد و دنبال شرارت نرود در امان است. آمده بودند و اسلحه🔫 تحویل داده بودند. حاجی به قولش وفا کرد و به تک تکشان امان نامه داد. فکر بعد از این را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد💰نداشته باشند چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این در وآن در زد تا توانست چهارصد تلمبه آب 🚰جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی 🌾گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفره هایشان. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_یازدهم جنگ تمام شده بود. یگانها از وسط جنگ برگشته بودند توی شهر لشکر ثا
کتاب: سلیمانی عزیز معروف بود به کامران ساواکی. جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای که داشت قبضه کرده بود.مردم بیچاره جرئت نفس کشیدن نداشتند. اگر کسی راپورت کارهایش را می‌داد یا میخواست جلویش قد علم کند خونش به پای خودش بود. کامران جلو، آدم‌هایش پشت سر. یک صف طولانی سلاح🔫 بدست آمده بودند امان نامه بگیرند. دروبین📹 از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول. مرد آفتاب سوخته سبیل در رفته سلاحش🔫 را که تحویل داد توی قاب دوربین📹 نگاه کرد و گفت:« من سلاحم🔫 رو تحویل دادم به جمهوری سلیمانی.» یکی دیگر از لای صف بلند شد و صدا زد:« من طرفدار جمهوری سلیمانی ام.» حاجی خودش هم بود. وقتی شنید لبخندی زد 😊و گفت:« ما جمهوری سلیمانی نداریم،اینجا جمهوری اسلامیه. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_دوازدهم معروف بود به کامران ساواکی. جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای
کتاب: سلیمانی عزیز دست تنگ بودند ودر آمد💰 درست و حسابی نداشتند. آن وقتها هم که حالا فرهنگ خرما فروشی نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند. وسوسه های اشرار خامشان می‌کرد و در قبال پول 💰می شدند کار چاق کن آنها. حاجی بیکار نماند. و فکر کرد چه طوری می شود جلوی در دام افتادن جوان‌های عشایری را بگیرد. خیلی از جوان‌ها سرباز فراری💂 بودند. چون کار پایان خدمت نداشتند و دستشان به جایی بند نمی‌شد از بیکاری می‌رفتند سمت اشرار. قرار شد، فراری ها بیایند و لباس سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند. تازه حقوق 💰هم بگیرند. عهده زیادی از این ها زن و بچه 👨‍👩‍👦‍👦داشتند این شرایط به نفع خودشان کنار زن👩 زندگیشان می‌کردند در آمد 💰داشتند. و بعد هم کارت🗂️ می گرفتند می توانستند گواهینامه رانندگی بگیرند و بروند. جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال آبرودار دست و پا کنند. خیلی از سربازهای 💂عشایری سواد بیشتری داشتند با پیگیری‌های حاجی جزونیروی انتظامی هم شدند. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_سیزدهم دست تنگ بودند ودر آمد💰 درست و حسابی نداشتند. آن وقتها هم که حالا
کتاب: سلیمانی عزیز سه راه دشتک، مرزایران⁦🇮🇷⁩، افغانستان🇦🇫 و پاکستان🇵🇰، ناامن ترین نقطه؛ جایی که امنیتش دستهای فرمانده قرارگاه قدس خود را میبوسید. نماینده ولی فقیه بودم. به حاجی گفتم می خوام به محل منطقه توجیه شم.خودش پیش قدم شد. آن موقع سرتیپ بود.درجه هایش را کَند و گذاشت تو جیبش. سه چهار ساعت⌚توی جاده از کوه⛰️ و کمر🤕 و دشت🏕️ و بیابان🏜️ بالا پایین شدیم. قرص و محکم بالای وانت ایستاده بود و یک به یک گزارش میداد؛ از استقرار نیروها تا موانعی که سر راهشان بود. در تمام دست اندازها و سرازیری ها لحظه ای ندیدم خم به ابرو🤨 بیاورد، انگار نه انگار که بدنش پر از تیر و ترکش است😒. میتوانست فرمانده گردانی، کسی را بفرستد اما خودش آمد؛ شاید هیچ کس به اندازه فرمانده قرارگاه منطقه توجیه نبود. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
#قسمت_اول 🔻احمد و قاسم پسر خاله بودند. دوتایی پول هایشان را گذاشتند روی هم، یک ساعت کوکی خریدند ب
🔹رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد. اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال بیاورد. هتل کسری نیرو میخواست. هنوز یکی دوهفته نگذشت، به چشم همه آمد. 👌رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشم هایش به او اعتماد داشت. بعد از انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد. از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یکبار غذایی را مزه کرده باشد وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش رساند ژاندارمری. - داداش اینجا چیکار می‌کنی؟ -ژاندارمری یه تعداد نیرو میخواسته، مارو آوردن اینجا که بریم سربازی. همه چیز زیر سرخان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمی‌آمد. دسیسه کرده بود چندتا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود. حسین تازه ازدواج کرده بود.💍 قاسم پچ پچی درگوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه.⁦🚶🏻⁩ خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی. دارو دسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند. آن موقع کرمان صد سرباز می‌خواست؛ دوباره همه را به صف کردند. حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم. اسامی صد نفر را خواندند که ببرند. کرمان،بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند. قاسم خوش شانس بودکه معاف شد؛اما دوباره رفت پیش برادرش حسین. - داداش فرار کن برو،من جات هستم. قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
#قسمت_دوم 🔹رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد. اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. کنار
کتاب: سلیمانی عزیز 🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود واز شهرهای مختلف نیرو داشت. یکی از گردان های ما سیصد نفر از بچه‌های کرمان بودند‌. مسئول این رزمنده ها جوانی بود به نام قاسم سلیمانی. اولین بار درسوسنگرد دیدمش، زیر آتش توپخانه های دشمن،وقتی با هم صبحت کردیم گفت:«سخت ترین جای عملیات رو به من بدید.» سمت چپ جاده سوسنگر به دهلاویه تا برسد به پل سابله و شهر بستان،مشکل ترین محور عملیات بود. تیپ ما با تیپ عاشورا و تیپ کربلا درست همین نقطه الحاق میکرد. این محور حساس را دادیم به قاسم سلیمانی. آن روزها جنگ کمبود های زیادی داشت‌. قاسم باید آب 💦و نان و مهمات و مایحتاج گردان را جور میکرد از طرفی هم باید دنبال آموزش این نیروها می‌افتاد. نیروهای بسیجی تازه به جنگ آمده،آموزش ندیده واز همه قشر و طیف. فرماندهی این گردان کار ساده ای نبود. فرصتی که تا عملیات باقی بود گردانش را رو به راه کرد. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت‌_سوم 🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود واز شهرهای م
کتاب:سلیمانی عزیز 🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم.» خیلی موافق نبودم. گفتم:« جانشینت رو بفرست.» اصرار کرد و گفت:«نه باید خودم برم.» رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط. دشمن آتش شدیدی میریخت. گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود چه خبر رسید فرمانده گردان شهید شده. چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب. توی اورژانس سوسنگر دیدمش بیهوش بود. تیر دوشکا در راستش راآش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش را خورده بود به سینه اش. خونریزی داشت . گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز. بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم. اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند. هنوز خوبِ خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه. معطل نکردم و همانجا او را با آقای محسن رضای معرفی کردم. گفتم:«این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.» آقا محسن حکم فرماندهی تیپ ثارالله برایش نوشت. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب:سلیمانی عزیز #قسمت‌_چهارم 🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همرا
کتاب: سلیمانی عزیز ⁦♦️⁩فتح المبین اولین عملیات تیپ الله بود. نیروها مردانه جنگیده بودند و دیگر نای حرکت نداشتند. جنگ با زرهی و کاتیوشاهای دشمن حسابی خسته شان کرده بود. از سلیمانی فرمانده تیپ بود بگیر تا بقیه نیرو ها، روی گردان لایه ای از باروت نشسته بود. گره پیشانی شان را به سیاهی میزد. فرمانده ساعت دوازده شب 🕛دیگر نتوانست پلک هایش را باز نگه دارد. پشت سنگر تدارکات تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایش زدند. حسن باقری از طرف اقا محسن پیغام آورده بود که باید همین امشب تنگه ابوغریب را ببندید. احتمال داشت دشمن از رودخانه رد شود. نیروهایش را در دشت سرازیر کند و از آنجابکشد روی اتفاعات. آن وقت بود که همه زحمات چند روزه به هدر میرفت. سلیمانی نگاهی به دوربرش انداخت. نه امکاناتی داشت نه نیروی. از یک گردان سیصد نفره فقط صد نفر سالم مانده بودند.چاره‌ای نبود. تنگه باید بسته می‌شد.فکری به ذهنش خطور کرد. ترفندی که اگر میگرفت بعثی ها تا پشت تنگه عقب می نشستند. معطل نکرد. دستور داد نیروهای ستادی هرچه ماشین دارند جمع کند‌.🚙 تعدادی ماشین‌ها هم از جهاد سازندگی وکمک های مردمی در منطقه بود. همه را در یک ستون با چراغ روشن💡 راه انداخت سمت دشمن. ستون ماشین ها که راه افتاد دشمن خیال کرد نیروی تازه نفس به میدان آمده. هرجا رفتند از اثری بعثی ها نبود. عقب نشسته بودند. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_پنجم ⁦♦️⁩فتح المبین اولین عملیات تیپ الله بود. نیروها مردانه جنگیده ب
کتاب: سلیمانی عزیز ششم ⁦♦️⁩یک مرحله به دشمن داده بودیم اما نشد خط را تثبیت کنیم. ناچار برگشتیم عقب. جنازه شهدا ماند بین خاکریز خودی و دشمن. سوار موتور⁦🏍️⁩ بودم که دیدم جیپ روباز حاجی آمد توخط. آمده بود برای تقویت روحیه بچه‌ها و شناسایی منطقه. بعثی ها از ترس شروع هم مرحله دوم عملیات، خط را گرفته بودند آتش زیر آتش. یکهو خمپاره خورد کنار ماشین حاجی. گرد و غبار⁦🌫️⁩و دود غلیظ شد سهم چشم هایمان.⁦ نفسمان بالا نمی آمد. به فکر کردیم حاجی شهید شده. توی همین هول و ولا دیدیم ماشین🚙 از بین دودو آتش🔥 آمد به راهش ادامه داد. با موتور⁦🏍️⁩ رفتیم پشت سرشان. جاده‌های⁦🚵مار پیچ را رد کردیم تا رسیدیم به چادرهای اورژانس🚑 صحرایی. حاج قاسم به زحمت از ماشین پیاده شد. از لباسهای سوراخ سوراخ معلوم بود. چند ترکش به بدن و پایش خورده بود. رفتیم زیر بازویش را بگیریم نگذاشت صاف ایستاد. نمیخواست تو این شرایط روحیه رزمنده ها با مجروح شدنش از بین برود. دردش را مچاله کرد روی خودش. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت ششم ⁦♦️⁩یک مرحله به دشمن داده بودیم اما نشد خط را تثبیت کنیم. ناچار برگ
کتاب: سلیمانی عزیز 🔷آفتاب نزده⁦🌤️⁩ از خانه زد بیرون. و همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدندبه سیرجان. آن موقع بود حرف دل فرمانده آمدسر زبانش. معلوم بود قلبش را پشت در خانه جا گذاشته و آمده. به راننده اش گفت:« دیشب شب ازدواجم 💍بود.» - حاج آقا شما میموندین. چرا اومدید؟ -نه جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. ⁦🔲🔲🔲 به جای رخت دامادی،لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر،وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل و نبات را گرفته بود. تازه عروس خانه اش👰 را از همان روزها سپرده بود خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_هفتم 🔷آفتاب نزده⁦🌤️⁩ از خانه زد بیرون. و همینطور آمد و نشست کنار راننده
کتاب: سلیمانی عزیز 🔶تازانو توی برف⁦❄️⁩⁦ بودیم. سوز سرمای اتفاعات حلبچه به استخوان می زد. ⁦ داشتیم از قله میرفتیم بالا⁦🏔️⁩. راه انگار تمامی نداشت. یهو حاجی نشست. صورتش زرد شده بود. حال نداشت. پرسیدم:« چی شد؟» گفت:«دیگه نمیتونم راه بیام. پاهام جون ندارن.» از زور کار نه شام خورده بود، نه صبحانه، نه نهار. یادش رفته بود. خودش گفت.نمیتوانست.واقعاً نمی‌توانست راه بیاید. حسابی ضعف کرده بود. رو کرد به من و گفت:«تا هوا تاریک نشده از همین ارتفاع روبه رو برو پایین. به بچه ها که رسیدی برای من فقط آب و غذا بیار.» بعد کف دستش را آورد جلوی من و ادامه داد:«اگر این قدر نون بود می خوردم و جون میگرفتم اون وقت میتونستم بیام.» با خودم کلنجار. میرفتم. دیدم نمی‌توانم حاجی را آنطورتنها بگذارم. میان همین کلنجار رفتن ها یادم آمد دوتا پاکت نخود و کشمش روی بادگیرم هست. جیره‌های اضطراری بودند که تا لحظه آخر نباید استفاده می‌کردیم. دادمشان به حاجی. نگاه معناداری کرد و خندید.گفت: «خیلی نامردی. تو اینها رو داشتی و چیزی نگفتی؟حتما خودتم می خوردی؟» گفتم:« نه به خدا حاجی. نگاه کن درشون بسته ست،دست بهشون نزدم.» دو سه تا مشت از نخود و کشمش را خورد. حالش که جا آمد راه افتاد. برف ها⁦❄️⁩ را زیرپا مچاله میکرد و جلو میرفت. دقیقه بعد خودمان را رساندیم پیش بچه ها. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_هشتم 🔶تازانو توی برف⁦❄️⁩⁦ بودیم. سوز سرمای اتفاعات حلبچه به استخوان می زد
کتاب: سلیمانی عزیز در جوانی به آرزوم رسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا🕋 نصیبم شده بود. بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم بعد از سلام و احوالپرسی، به حالم پرسید. خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم که می خوام برم طواف🕋. با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و گفت:« نه!چه حالی داری؟» دوباره گفتم:«خدا رو شکر مُحرم شدن کنار خونه خدا🕋حس خیلی خوبیه.» انگار که قانع نشده باشد، دوباره حالم پرسید.جواب من همانی بود که گفته بودم. پرده اشک جلوی چشم هایش را گرفت وگفت:« من که این لباس رو پوشیدم،احساس می کنم الان توی شلمچه هستم،شب عملیات کربلای ۵، بچه ها هم دورم هستند.» روزی نبود، جایی نبود، لحظه نبود، که یاد یاران شهیدش برایش کم رنگ شود. تابود، برای وصال اشک می‌ریخت و تمنای شهادت داشت. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄