eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
801 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فرکانس۵۷
✍ محمدجواد محمدزاده ۱/۱ بعد از چندباری که خانم بدون روسری می‌دیدم و سکوت می‌کردم تصمیم گرفته بودم یه بار تذکر بدم، ببینم نهایتش چه اتفاقی می‌افته. بالاخره یا به بحث و جدل میکشه . یا تاثیر میگذاره. به یک بار امتحان می‌ارزه. دیشب با همسر و دخترک تو ماشین بودیم که یک آقای موتورسوار و همسرش رو دیدیم.... ۲/۱ متوجه شدم خانم بدون حجابه. خانمه داشت کلاه بلوز و کاپشن شوهرش رو روی سرش قرار میداد. دو سه تا کلاه روی هم بود. در حال حرکت به موتور نزدیک شدم. بعد از چندتا بوق و جلب توجه، به خانم گفتم شما هم یک چیزی سرت کن. خانمه با عصبانیت گفت شما مشکلی داری؟ گفتم بله.... ۳/۱ اما شوهرش با خنده، گفت چشم و همسرش رو آروم و متقاعد کرد که شالی که از روی سرش افتاده بود رو سرش کنه. جلوتر ازما رفتند. جلوتر که کنار داروخانه نگه داشتم دیدم دارند برمی‌گردن. حس کردم شاید بخوان همسر و دخترم که تو ماشین هستند رو اذیت کنند.برگشتم سمت ماشین بیام که اومدندجلوی من. ۴/۱ خانمه با اعتراض گفت اگر من به همسر شما بگم روسریشو برداره کار خوبی کردم؟ که گفتم نه. دوتا بحث جداست اینها. مجددا شوهره خانمش رو دعوت به سکوت کرد و با آرامش بهم گفت ما می‌تونستیم مثل خیلیها که تو اینستاگرام هستند برخورد بدی کنیم اما شما تذکر دادی و گفتیم چشم. ۵/۱ مرد محترمی بود.خانمش هم دیگه چیزی نگفت. خلاصه اولین مورد تذکر ما بدون سوژه‌ی دوربین_ما_اسلحه_ما شدن گذشت. همسرم میگفت حالا اینها محترم بودند. اگر یکی دعوایی باشه یا بخواد فیلم بگیره چی؟ که گفتم خب ما هم ازش فیلم می‌گیریم. تجربه‌ی خوبی بود.خدا بپذیره از ما.شما هم امتحان کنید. @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان/ شماره ۱ چند روزی بود عملیات بودیم. خانواده هامان از همه چیزُ همه جا بی خبر. پیروز شده بودیم، اما چهره ها خستگی و دلتنگی به همراه داشت. در راه برگشت از جنوب حلب به مقر بودیم که می دیدم متاهل ها صبرشان لبریز شده و پشت هم از دلتنگی همسرانشان می گفتنُ دَم از شیرین زبانیِ فرزندانشان. دروغ چرا!! منُ بچه های دیگر حسودی مان می شد. همه اش در دلُ ذهنمان، خود را جای آن ها گذاشته و طعم شیرین دوتایی شدن را مزه مزه می کردیم. پس از ساعتی رسیدیم به شهر مایر. هم اینکه ماشین توقف کردُ پیاده شدیم دوستان ازدواج کرده سریعا به سمت تلفن ها رفتند. خب بالاخره بعد از آن همه ابراز دلتنگی، این اتفاق بعید هم نبود. ما هم پیاده شدیمُ رفتیم برای استراحت. در طول راه به این نکته فکر می‌کردمُ برایم عجیب بود چه چیز باعث شده که یک پدر، کودک دو ساله خودش را تنها گذاشته و بیاید برای جنگ. یا رفیقی که یک ماه از عروسیش می گذشتُ شده بود مدافع حرم. خیلی خوب می شد فهمید که رفقا درسشان را از کربلا و کربلائیان آموختند.. یکی دوساعتی از رسیدنمان گذشتُ هنوز بچه ها نیامده بودند. مرکز مخابرات گردان روبروی مقر ما بود. نگرانشان شده بودمُ بیرون رفتم تا ببینم چرا انقد طول کشید. دیدم هر کدامشان وقتی تلفنش تمام می شود، می رودُ ته صف ایستاده تا بتواند دوباره حرف بزند. مصطفی از دور اشاره کرد زود بیا. رفتم پیشش تا ببینم چه کار دارد. گوشی تلفن را جوری گرفته بود که صدا را می شنیدم. رقیه سه ساله اش بدون آنکه نفس بکشد با آن شیرین زبانی هایش می گفت: "بابا مصطفی" من با تو قهرم. من تورو دعوا می کنم. چرا منو گذاشتی و رفتی. من همیشه با تو قهرم. از حال رفیق شفیقم برایتان نگویم. پدری بود شرمسار. خودم را شرح می دهم که برای لحظاتی جای ایشان قرار گرفتم. بغض گلوی مرا هم گرفته بود. خدا شاهد است تمام وقتی که رقیه داشت برای بابایش شیرین زبانی می کرد همه اش روضه خانم جانمان حضرت رقیه خاتون(سلام الله علیها) را مرور می کردم. صحبت هایشان که تمام شد برگشتیم به خانه(مقر). مصطفی می گفت: می بینی چقدر سخت است. بچه ها حق داشتند داخل ماشین از دلتنگی ها و کم صبری شان حرف می زدند. سکوت کرده بودم به معنای رضای از حرف هایش. فکر می کردم با دیدن این وضعیت، کم کم اتفاقاتی در دلُ جانم افتاد است. تمایلَ م به ازدواج کردن بیش از پیش شده بود. منو مصطفیُ محمدُ عباس با هم، خانه یکی بودیم. محمد و عباس قبلا هم سعادت حضور در سوریه را داشتند. برادر عباس با اینکه تازه ازدواج کرده بود اما دوباره به سوریه آمده بود. همه اش می پرسیدم همسرت چطور قبول کرده که دوباره برای جهاد بیایی؟ می گفت زن خوب نعمت استُ شروع می کرد از گفتن فواید ازدواجُ داشتن همسر خوب. چه حس حال عجیبی شده بود. مَنی تازه در من بیدار شده بود. قبل از این اتفاقات، 2 بار خواستگاری رفته بودم . اما هر بار به دلیل مهریه بالایی که از طرف خانواده عروس طلب می شد جواب منفی به ادامه روند خواستگاری می دادم. اما به هرحال این جهاد در سوریه و هم نشینی با دوستان خوب، ذره ذره دلم را نرم می کرد تا دوباره به صورت جدی به ازدواج فکر کنم. بعد از اینکه خبر ازدواجم به گوش بچه ها رسیده بود، محمد تماس گرفتُ کلی تبریک گفتُ بعدش اعتراف کرد وقتی تو سوریه متوجه شدیم دلت برای ازدواج نرم شده، از قصد روزی یکی دو ساعت درباره ازدواج حرف می زدیم تا تصمیمت برای ازدواج جدی تر بشه. خلاصه اینکه رفقای مدافع حرم کار خودشان را کردند. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 2 ماموریت مان در سوریه تمام شده بودُ قرار بود تا دو سه روز آینده به ایران برگردیم. مصطفی طبق معمول می گفت وقتی برگشتیم، بیخیال ازدواج نشو و کار را یکسره کن. دو سه بار هم موضوع ازدواجم را با همسرش مطرح کرد تا اگر دختر خوبی سراغ دارد معرفی کند که در نهایت امر این اتفاق افتادُ سرُ سامان گرفتم. روز وداع وقتی مشرف شدیم برای زیارت، از خانم جانمان حضرت زینب ( سلام الله علیها) خواستم همسری که خودشان صلاح می دانند، برایم دستُ پا کنند. البته یک سری مشخصاتُ خواسته ها را برای عمه جانمان گفتمُ می دانستم اهل بیت (علیه السلام) بهترین ها را برای محبینشان می خواهند. ببخشید که سرِ تان را درد آوردم. می خواستم مقدمه ای بگویم از آنچه که مرا دوباره به سمت ازدواج سوق داد. البته مقدمه که چه عرض کنم اما سپاس از نگاهتان که نوشته ها را دنبال می کنید. همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کرد. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد. بارها حضرت امام خامنه ای را می دیدم که سخن از ازدواج ساده و مراسمات بدون اسراف می زد. یکی از شروطی که ایشان در سال های قبل برای خواندن خطبه عقد بین جوان ها داشت همین مهریه ی کم به تعداد 14 عدد سکه بود. یا مثلا اینکه من دوس نداشتم عروسی بگیرمُ در خرید جهزیه عروس ولخرجی کنم. خیلی ها در جواب این کار می گفتند: تهیه جهیزیه با عروس استُ قرار است ایشان و خانواده شان پول بدهند. تو چرا کاسه داغ تر از آش شده ای؟ من هم دلایلم را مو به مو می گفتمُ در اکثر اوقات کلامُ دلایلم را می پذیرفتند. ایام نوروز سال 94 بود. خانواده برای مسافرت رفته بودند شمال. من به دلیل اینکه در اداره مان نیروی جایگزین نداشتم مجبور شدم در تهران بمانم. مادر و برادرم در نبود من برای ازدواجم تصمیماتی گرفته بودند. اینکه فلانی دختر خوبی استُ ماهم خود و خانواده اش را می شناسیم. پس بهتر است زودتر از این حرف ها اقدام کنیم. وقتی از سفر برگشتند به من گفتند که فلانی را برای تو در نظر گرفته ایم. اگر خودت مایلی قرارُ مدار خواستگاری را بچینیم. خجالت کشیده بودمُ به مادرم گفتم فلانی برای من مثل خواهر است. من از بچگی خانه شان بزرگ شده و از خانواده ایشان خجالت می کشم. مادرم گفت اگر دختر را پسندیده ای بگو و بقیه چیزها را بسپار به من. کلی لب گزیدمُ خجالت ها کشیدم تا راضی شدم برای این امر خیر. مادرم تماس گرفتُ رفت تا مسائل اولیه را مطرح کند. مثلا اینکه مهر 14 سکه باشد. اما ما برای اینکه عروس پشتوانه و دلگرمی داشته باشد بعد از عروسی ملک یا زمینی به نامش می کنیم. یا مثلا عروسی مد نظر ما عروسی ای نیست که بزنُ بکوب داشته باشد و از این قبیل حرف ها. خب خداروشکر خانواده عروس هم این شرایط را پذیرفته و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد. چند شب بعد همراهِ پدرُ مادر رفتیم برای خواستگاری. همانطور که عرض کردم خانواده ها از قبل، همدیگر را می شناختند. پدرُ مادرها کلی حرف زدنُ بگو بخند راه انداختند. حاج آقای ما کسب اجازه کردند تا بنده و عروس خانم برای آشنایی بیشتر برویمُ حرف هایمان را بزنیم. کلی صحبت شد . آنچه که نیاز های ابتدایی زندگی بود مطرح شدُ به بحث نشستیم. الحمدلله جلسه ی خوبی بود. از زمان غافل شده بودیمُ نمی دانستیم ساعت چند است. مادر عروس خانم آمدُ گفت چه خبرتان است. روزهای دیگر هم برای حرف زدن وقت هست. ما هم از خجالت آب شدیمُ بالاخره با کلی کم رویی رفتیم طبقه پایین. وقتی داخل شدیم دیدیم همه نشسته و تلویزیون می بینند. خلاصه آن شب تمام شدُ به خانه برگشتیم. مادرم از کَمُ کِیف صحبتا ها پرسیدُ منم گفتم که همه چیز خوب پیش رفت. یکی دو جلسه دیگر هم صحبت شدُ تقریبا همه چیز نهایی شده بود. مادرم بعد از چند وقت تماس گرفت تا زمان بله برون را هماهنگ کند. خانواده عروس بعد از کلی تعارفُ مقدمه چینی گفتند که مهر 313 سکه باشه. مادرم آنقدر به این خانواده ارادت داشت که مایل بود قبول کنم. به مادرم گفتم عزیز دلم، من همیشه برای دوستانم در حد کم هم که شده الگو بودم. همیشه مسائل این چنینی خودشان را با من مطرح می کردنُ از من مشاوره می گرفتند. من همیشه برای رفقایم زندگی آسان با مهر کم را مثال زده و می گفتم برای شروع زندگی سخت نگیرید. توکل کنیدُ پا پیش بگذارید. حالا اگر خودم این کار را رعایت نکنم می شود مثال رطب خوردهُ منع رطب کرده. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 3 از خانواده اصرار بودُ از من انکار. الحقُ والانصاف خانواده عروس‌خانم فوق العاده بودند. اما من زیر بار مهریه سنگین نمی رفتم. با عروس خانم برای آخرین بار که صحبت کردم حرفشان این بود که شما مهریه 313 سکه را قبول کنید، من هم قول می‌دهم بعد از عقد مهریه ام را ببخشم. نمی توانستم با خودم کنار بیام. حرف من این نبود که ازدواجم را ارزان تمام کنم. من دوس داشتم بعد از ازدواج، هر کسی از من می پرسد که مهر شما چقدر بوده، بگویم به نیت چهارده معصوم 14 سکه تمام بهار آزادی. نه اینکه کلی سکه مهر کنیمُ بعدش بخشیده شود. دلم نرم نمی شد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم راضی نمی شدم. به عروس خانم گفتم طبق فرمایش مقام معظم رهبری مهریه‌ی سنگین مال دوران جاهلیت است. پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن را منسوخ کرد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از یک خانواده‌ی اعیانی است. خانواده‌ی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، تقریباً اعیانی‌ترین خانواده‌ی قریش بودند. خود ایشان هم که رئیس و رهبر این جامعه است. چه اشکالی داشت دختر به آن خوبی که بهترین دختران عالم است و خدای متعال او را «سیدة النّساء العالمین» قرار داد «مِن الاَوّلینَ و الآخِرین»، با بهترین پسرهای عالم که مولای متقیان است می‌خواهند ازدواج کنند، مهریه‌ی ایشان زیاد باشد؟ چرا ایشان آمدند و این مهریه‌ی کم را قرار دادند که اسمش «مَهرُ السُّنَّة» است . دختر خانم سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. ایشان گفت تمام حرف هایتان را قبول دارم اما یکبار دیگر با پدرم صحبت کنید شاید کوتاه آمدند. تماس گرفتمُ با پدر عروس خانم قراری گذاشتم تا صحبت کنم و حرف آخر را از زبان خودشان بشنوم. ایشان گفت بستگان ما زیاد تحلیل می کنندُ حرف در می آورند. اگر مهریه را کم بگیریم می گویند دخترشان روی دستشان مانده بودُ می‌خواستند از دستش خلاص شوند. شما بیا عروسی بگیرُ مهر 313 عدد را قبول کن و کار را تمام کن. من هم عرض کردم، فامیلی که امروز برای عروسی گرفتن یا نگرفتن من حرف در بیاورد، فردا روز با دخالت های بیجا بیچاره ام می کند. در ضمن من هزینه برگزاری مجلس برای 500 نفر را ندارم. ایشان گفت هزینه عروسی با من. مهر را هم دخترم قرار است ببخشد. گفتم حاج آقا اجازه بفرمایید ما جوان ها وارد این چَشمُ هم چشمی های غیر متعارف نشده و زندگی خودمان را خدایی بسازیم. ایشان گفت: باز فکرهایت را بکنُ به من خبر بده. تا رسیدم منزل گفتم: مادر جان تماس بگیریدُ بگویید رامین موافقت نمی کندُ یک بهانه ای بیاورید. القصه! آن خواستگاری با تمام شیرینی و تلخی هایش تمام و پرونده اش بسته شد. گذشتُ گذشت. بعد از مدتی که مجردانه طی کردم دو سه نفر از هم شغلانِ خانم، که از دوستان مادرم هم بودند یکی از همکاران را معرفی کردند. الحمدلله نفراتی که معرفی و پیشنهاد می شد دختر‌های خوب، حزب الهی و ارزشی بودند. مادرم گفت خودت چند وقتی هست که با ایشان همکاری و خوبُ بد را هم متوجهی. ببین اگر باب میلت هست بگو تا اقدام کنیم. چَشم گفتمُ از فردا ایشان را زیر نظر داشتم. چند روزی که گذشت به همکارمان خانم ط.ن گفتم که من یک سری شروط برای ازدواج دارم. نمونه اش مهر 14 سکه استُ فلان. ببین اگر راضی به این اتفاق هست بفرما تا هماهنگی های بیشتر را انجام دهیم. چندی گذشتُ خانم ط.ن گفتند با عروس خانم مطرح کردم. خودشان هم موافق 14 سکه و شروع زندگی آسان هستند. گفتم خدایا شکر. بالاخره صبر کردیمُ جواب گرفتیم. قرار اول گذاشته شد. پدر و مادر عروس خانمُ خودش و پدر و مادر بنده و خودم حاضرین جلسه بودیم. آنقدر خانواده‌ی صمیمی و خوبی بودند که حد نداشت. منُ عروس خانم رفتیم برای صحبت های اولیه. وقتی برگشتیم حضورمان را حس نکردند. خانواده ها درگیر بگو بخندُ خاطره گویی بودند. بعد که هر دوی ما نتیجه صحبت را مثبت اعلام کردیم قرار خواستگاری اصلی با حضور تمام اعضای خانواده گذاشته شد. مسیر برگشت نه حضرت پدر و نه مادرم سوالی از گفته های دو نفره نپرسیدند. فقط با هم دیگر حرف می زدنُ از خانواده عروس خانم تعریف می کردند. کلا این روابط بین خانواده ها را دوس داشتم. هم اینکه خانواده ها باهم خوب بودند نیمی از مشکلات حل بود. چون معمولا باعث و بانی بیشتر دعواهای زوجین خانواده ها هستند. هفته آینده که مصادف با شب اول ماه رمضان بود قرار خواستگاری اصلی گذاشته شده بود. برای افطار دعوت شده بودیم. مادر بنده هم پیشنهاد داد کنار شام، کوفته آذربایجان درست می کند. انگار چند سالی بود که فامیل بودیم. رفتیم، افطار که خورده شد نشستیم درباره اینکه چه کنیمُ چه ها شود حرف زدیم. درباره تاریخ عروسی، نوع عروسی، مدت عقد و خیلی از چیزهای دیگر. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 4 بعد از صحبت های معمولِ مراسم، اجازه صادر شد که برویم با فاطمه خانم کمی حرف بزنیم.کلی گفت و گو کردیمُ آخرین آنالیزها صورت گرفت. صحبت ها که تمام شد آمدیم پایین. وقتی عروس خانم شیرینی را آورد، همه با صلوات و شادی شیرنی برداشتند تا میل کنندُ مبارک باش بگویند. اما سوالی برایم پیش آمده بود. اینکه ما از سر شب تا الان که حدود 2 بعد از نیمه شب است درباره همه چیز حرف زدیم، اِلا مهریه. از جمع عذرخواهی کردمُ گفتم ببخشید این سوال را مطرح می کنم. خانم ط.ن به من گفتند عروس خانم موافق مهریه 14 سکه هستند. می خواستم این موضوع هم عنوان شود تا خیالمان راحت شده و حرفی برای گفتن نماند. از چهره برادران عروس خانم معلوم بود که موافق هستند اما یکباره پدر ایشان گفت نه. 14 سکه کم استُ نمی شود زندگی های امروزی را روی 14 سکه بنا کرد. دختر باید دلش قرص باشد تا راحت تر زندگی کند. چون دختر بزرگترم 300 سکه مهرش بوده پس این یکی هم باید 300 سکه باشد. انگار روی همه ی حضار آب یخ ریخته بودند. چند دقیقه ای سکوت حکمفرا شده بود. نه کسی حرفی می زدُ نه کسی کاری می کرد. همه ی نگاه ها به من بود تا ببینند چه می گویمُ مَخلَص کلام چیست. مادرم گفت اگر ایرادی ندارد موافقت کن. گفتم مادرجان با عرض شرمندگی نمی توانم قبول کنم. آنقدر که خانواده ها صمیمی شده بودند پدرم گفت من روی آن را ندارم که بگویم نه! اگر تصمیمت را گرفتی، بهتر است خودت بگویی و کار را تمام کنی. من هم شروع کردم به حرف زدن. از پدر عروس خانم خواستم کمی ملاحضه کنند تا بتوانیم با این ازدواج برای دیگران الگو شویم. اما انگار قرار نبود کار ازدواج من به انتها برسد. از من اصرار و از ایشان انکار. گفتم حاج آقا حضرت آقا را که قبول دارید؟ فرمودند بله که قبول دارم. گفتم شما فرمودید برای تحکیم بنیان خانواده مهریه را بالا گرفتید درست است؟ اشاره کردند بله! عرض کردم اما حضرت آقا فرموده اند: بعضی خیال می‌کنند مهریه‌ی سنگین به حفظ پیوند زناشویی کمک می‌کند. این خطاست. اشتباه است. اگر خدای ناکرده این زن و شوهر نااهل باشند، مهریه‌ی سنگین هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند بکند. عرض کردم خب الآن نظرتان چیست؟ سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند. بعد از چند دقیقه نظر نهایی را از من خواستند و بنده با جدیت و کاملا محکم گفتم که متاسفانه من این شرایط را قبول نمی کنم. ان شاالله دختر خانمتان خوشبخت شود. همین را که گفتم روی پا ایستادمُ با چهره ای درهم از پدر و مادر خواستم تا رفع زحمت کنیم. هیچ کَس انتظار نداشت که نه بگویم. اما آن شب هم با تمام زیبائی هایش تمام شد. بعد از چند وقت از برادر عروس خانم پیگیر شدم که شما یکبار دیگر از حاج آقا سوال کنید. شاید رضایت دادن. ایشان گفت من و خانواده موافقیم. حاج آقا کمی سخن گیریُ پافشاری می کند. هیچی دیگر! دوباره همان آشُ همان کاسه. اما معتقد بودم کاری که می کنمُ چیزهایی که می خواهم قطعا خداپسندانه است. البته این فکر زائیده ذهن خودم نبود. از سنین نوجوانی پای هر صحبتی از بزرگان که نشسته بودم همین چیزها را شنیده و به همین دلیل می گفتم هر زمان که ازدواج روزی ام شود خدا خودش ردیف می کندُ فکرش را نمی کردم. یادم است بعد از این موضوعات با مادرجان زائر مشهد مقدس شدیم. از لحظه ای که وارد حرم شدیم ورد زبانم این بود که یا امام رضا (علیه السلام) کمک کنید یک همسر خوب نصیبم شود. شاید باور نکردنی باشد اما آن 4 روزی که مشهد بودم بِلا استثناء تمام سخنران های حرم مطهر درباره انتخاب در ازدواج و چگونگی برگزاری مراسمات حرف زدند. بعد از اینکه در خواستگاری های قبلی به دلیل مهریه بالا موفق به ازدواج نشده بودم فکر می کردم شاید اشتباه از من استُ دارم بی منطقی می کنم. اما خدا شاهد است تمام سخنران ها از قولُ زبان ائمه همین چیزهایی را ملاک زندگی آسان می دانستند که در ذهنُ زبانم بود. مادرم همه اش می گفت چقدر خوب است که مطابق میل خدا و امام زمان (عج) برای ازدواجت تصمیم گرفتی. این اتفاق باعث شد روی تمام خواسته هایم محکم بایستم و نا امید نباشم. ... @Seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 5 پایان سال 94 برای انجام ماموریت جعفرطیار به سوریه اعزام شدم. بجز جنگُ دفاعِ از حریم ولایت، در زمان های استراحت، صحبت های مختلفی با دوستان صورت می گرفت. مثلا بحث های سیاسی، اعتقادی و یا همان موضوع ازدواج که در ابتدای عرایضم عنوان کردم. بعد از اینکه از سوریه برگشتم با توجه به حرف های دوستان دوباره از مادر جان خواستم تا برایم پا پیش گذاشتهُ اقدام کند. 4 ماهی از برگشتمان می گذشت که یکی از رزمنده ها تماس گرفتُ گفت: هنوز قصد ازدواج داری؟ گفتم آنطوری که شما دهان مرا آب انداختید من همیشه قصد ازدواج دارم. گفت یکی از دوستانِ همسرم در شرایط ازدواج هستُ اگر نظرِ مثبت داری بگو تا هماهنگی های لازم را انجام دهم. راستش خوشبین نبودم. می‌گفتم این مورد هم مثل بقیه. تَهَش به جواب نه می‌رسیمُ همه چیز تمام می‌شود. رفیق جان، مقدمات کار را انجام دادُ گفت: من دیگر دخالتی نمی کنم. خوتان ببریدُ بدوزید. با اینکه در این زمانه از تاریخ زندگی می‌کردیم، ولی به شدت به بعضی از سنت ها علاقه و تعصب داشتم. دوس نداشتم مثل برخی از دختر و پسرهای امروزی باب رفاقتی ایجاد کنمُ بعد از کلی برو بیاهای قایمکی به نتیجه برسم. همان ابتدا از مادرم اجازه گرفتم که رخصت می‌دهید با فلان خانم که به من معرفی شده حرف بزنم و ببینمشان؟ حضرت مادر موافق بودند و مادر دخترخانم هم شرایط را پذیرفتن. اولین قرار عاشقی! بعداز ظهر یک روز گرم تابستانی بود. یادم هست میلاد خانم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر بود. سر مزار شهید ابراهیم هادی قرار گذاشته بودیم. عروس خانم با خواهرشان تشریف آوردنُ من هم با رفیق شفیقم. وقتی ایشان را دیدم از فرط خجالت صورتشان قرمز شده بودُ روی پایشان به زور ایستاده بودند. من هم کمی خجالت چاشنی کارم کردمُ بعد از سلام و احوال پرسی از ایشان خواستم تا اگر صلاح می دانند داخل ماشین بنشینیمُ کمی حرف بزنیم. رسیدیم داخل ماشین. حوالی قطعه 26. سر صحبت باز شدُ هر چه نیاز بود گفتیمُ شنیدیم. توافق اولیه انجام شدُ مقرر شد با خانواده ها مطرح کنیم تا در صورت رضایت قرارُ مدارهای بعدی را بچینیم. برگشتم خانه. اما اینبار حسُ حال دیگری داشتم. خوشحالُ سر از پا نمی شناختم. منتظر نماندم تا مادرجان بپرسد که چه شدُ چه کردید. نشستم کنارش و همه چیز را مو به مو توضیح دادم. مادرم می‌گفت خب موردهای قبلی هم به نظر خوب بودنُ با وقار. چه شده که این یکی سر ذوقت آورده؟؟ گفتم ببین مادرجان دختر خانم هایی که قبلا برای امر خیر مزاحمشان شدیم خیلی خوب بودند. اما این بنده خدا از نظر من ایده آلُ بساز تر است. گفت چون می‌دانم رضای خدا را در انتخابت در نظر می‌گیری پس یقین دارم به حرف‌ها و خودت! بگو چه زمانی قدم اول را برداریم. پیامی خدمت ایشان دادمُ گفتم منُ خانواده درباره ازدواج با شما نظر مثبت داریم. شما هم فکرهایتان را بکنیدُ به من خبر بدهید. ... ۲۶ @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 6 حدود بیست روزی از آن دیدار عاشقانه در بهشت زهرا (سلام الله علیها) می‌گذشت. همه اش با خودم فکر می‌کردم چه شده که در این مدت خبری از ایشان نیست. گفتم بگذار سری به فضای مجازی بزنم تا شاید در تلگرامُ اینیستاگرام‌شان خبری باشد. تا وارد صفحه ایشان شدم دیدم عکس پروفایل ایشان به رنگ مشکی درآمده. نگران شده بودم اما چاره ای نبود. من حتی شماره ای از ایشان نداشتم تا تماس بگریم. فقط توسط یک آیدی گاهی در ارتباط بودیم. پیامی به ایشان دادم که بلا به دور است، چیزی شده؟؟ بعد از چند ساعت جوابی دادند که بسیار جا خوردم. پدرشان به رحمت خدا رفته بودُ داغدار شده بودند. واقعا چند روزی ناراحت بودم. نه از اینکه شاید این اتفاق حالا حالا ها مانع ازدواجمان شود. نه!! فقط اینکه لحظاتی خودم را جای ایشان می گذاشتمُ می دیدم که چقدر سخت است پدر یا مادر نداشتن. چند روز بعد، این موضوع را به مادرم گفتم. ایشان گفت کاش زودتر می‌دانستیمُ برای عرض تسلیت خدمتشان می رسیدیم. مدتی بعد پیامی دادمُ ساعت و محل مراسم اربعین پدر مرحومشان را پرسیدم. همراه بابا و مامان رفتیمُ خودمان را در غمشان شریک کردیم. درست فردای آن روز مادرم گفت یک روز را با خانواده دختر خانم هماهنگ کنیمُ برویم منزلشان برای تسلیت گویی مجدد. پرسیدم فقط تسلیت گویی مجدد یا اینکه ... مادرم گفت تو کاری به این کارها نداشته باش. گفتم مادرم تازه چهل روز است که عزادار پدرشان هستند و الآن ماه محرم است. گفت ببین پسرجان از شب عاشورایی که شب عقد حضرت قاسم بن الحسن(علیه السلام) بود بالاتر داریم؟؟ گفتم نه. گفت پس بشین سرجایت و در کار بزرگترها دخالت نکن. من می‌دانم چه کار باید بکنم. سمعا و طاعتا گفتمُ قراری را هماهنگ کردم. روز مقرر منُ مادرجان رفتیم منزلشان. خانم ها چند دقیقهِ ابتدایی سرگرم تسلیت گوییُ همدردی بودن. بعدش مادرم به مادر دختر خانم گفت: فاطمه خانم می دانم عزادار هستیدُ فعلا شرایط برگزاری مراسمات شادی را ندارید. اما قرار بود قبل از فوت امیرخان خدمت شما برسیم که اجل مهلت نداد. الآنم تا چهلم ایشان و به احترام شما صبر کردیم که مبادا بی احترامی ای صورت بگیرد. اما این دختر و پسر ما ظاهرا همدیگرا می‌خواهندُ معصیت دارد که بخواهیم بخاطر سنت های غلط مانع ازدواجشان شویم. بعد مادرم شروع کرد به گفتن ثواب و فایده ازدواج. جوری که خانواده عروس خانم هم مخالفتی نداشتنُ گفتند ریشُ قیچی دست خودتان. مادرم این نکته را هم ذکر کرد که الحمدلله هر دو خانواده دنبال لهو و لعب نیستند. با اینکه ایام محرم است اما اگر موافق هستید همین پنج شنبه برای خواستگاری خدمت برسیم. خانواده عروس کاملا جا خورده و به اصلاح آچمز شده بودند. اتفاق خوبی که در این ازدواج رخ می داد، این بود که خانواده ها بر خلاف اکثریت جامعه، بیشتر تابع شرع بودند تا عرف. چون خیلی ها از ترس آبرو و حرف مردم تا سال متوفی پیراهن رنگی هم نمی پوشند. چه برسد به مراسم خواستگاریُ محرمیت. یادم هست شب ششم محرم که رفته بودم روضه حضرت قاسم بن الحسن (علیه السلام) خیلی از آقا مدد خواستم. همه اش می گفتم آقا جان من از ازدواج می ترسمُ فقط به اعتبار شماست که برای ازدواجم تلاش می‌کنم. کسی را برای من در نظر بگیرید که عروس خودتان باشد. من عروس امام حسنی می خواهم. کسی که اولویت اول و آخرش کنیزی اهل بیت(ع) باشدُ بس. پنج شنبه رسیدُ باید چیتان پیتان می کردیم برای خواستگاری. همیشه در ماه های محرم و صفر به لطف مادر سادات مشکی پوش بودم. خانواده منتظر این بودند ببینند برای مراسم خواستگاری چه می پوشمُ چه می کنم. از صبح دل توی دلم نبود. لباس هایم را اطو کردمُ رفتم برای سفارش گل. موقع رفتن وقتی پیراهن مشکی را پوشیدم انگار مادرم جان تازه ای گرفت. شاید فکر می کرد می خواهم برای مراسمم مشکی را از تن به در کنم. اما نه. من خودم را ریزه خوار سفره اهل بیت (علیه السلام) می دانستم. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره ۷ رسیدیم منزل عروس خانم. وارد حیاط خانه که شدیم همه چیز دست به دست هم داده بود تا حال مرا خوب کند. حوضِ پر از آبُ درختانِ قد کشیده. قبل از آمدنمان حیاط را آب پاشیده بودنُ بوی گل نرگس فضا را عطراگین کرده بود. پس از حضورُ گَپُ گفت های معمول، مادرم شروع کردُ سریعا رفت سر اصل مطلب. حضرت پدر برای اینکه جای خالی پدر عروس خانم دیده نشود زیاد صحبت نمی کردُ فقط حضورشان برای من آرامش دهنده بود. مادرم گفت من از مالُ منال پسرم حرفی نمی زنم. نمی گویم فلان مدرک را داردُ فلان ماشین را. فقط می توان بگویم من از او راضی هستم. آنقدری هم به او اعتماد دارم که فکر می کنم بتواند یک زندگی را بچرخاند. قبل از اینکه مادر عروس خانم بخواهند از من بپرسند کار تو چیستُ درآمدت چقدر است گفتند آقا رامین؛ همین که مادر شما با اعتماد بالا می گوید از شما راضیست برای ما هم کافیست. ان شاالله مبارک باشدُ به پای هم پیر بشوید. ما خودمان هم مانده بودیم که چرا آنقدر زود! مادرم گفت فاطمه خانم حالا هر چه از خود آقا داماد می خواهید بپرسیدُ جواب بگیرید. فاطمه خانم هم گفت نه. خیلی ها برای خواستگاری آمدند. اینکه شما همراه خودتان اعتماد آورده اید برایمان کافیست. در ضمن پسری که مادرش از او راضی باشد می تواند برای همسرش هم خوب باشد. بعد از آن، چند دقیقه ای با عروس خانم حرف زدیمُ قرار صیغه محرمیت هم توسط خانواده ها مشخص شد. عروس خانم شروطی داشتندُ قبل از اینکه من حرفی بزنم شروع کردند به صحبت! محوریت حرف های ایشان برایم جالب بود. ببینید آقا رامین سری قبل که تو بهشت زهرا(سلام الله علیها) با هم صحبت کردیم فرمودید 14 سکه! اما من چون امام حسنی ام، دوست دارم مهر من به تعداد حروف ابجد ایشان باشد. یعنی 118 سکه. گفتم اینکه امام حسنی هستید برای من مایه ی مباهات است. اما 118 سکه را قبول نمی کنم! سوال کردند خب برای چه قبول نمی کنید؟ لطفا بنده را قانع کنید. نمی خواستم بروم روی منبر. چون اگر این اتفاق می افتاد حالا حالا ها پایین نمی آمدم. خیلی کوتاه عرض کردم سرکار خانم شما اگر در حساب بانکی تان 10 میلیون پول داشته باشید این اجازه را به خودتان می دهید که به مبلغ 50 میلیون تومان چک بکشید؟؟ ایشان گفت مسلما نه! گفتم اگر 20 هزارتومان پول داشته باشید تشریف می برید یک رستوران خیلی خوب و لاکچری که قیمت غذاهایش سر به فلک می کشد غذا بخورید؟ گفتند نه! گفتم مهریه عندالمطالبه استُ شما میتوانی از فردای روز عقد سکه ها را طلب کنیدُ من هم موظف هستم برای پرداختش. وقتی آنهمه پول ندارم، چطور 118 سکه که حدودا 130 میلیون تومان می شود را مهر شما کنم؟ فکر می کردم شاید دلایلم را قبول نکنند. اما خوشبختانه با روی گشاده پذیرفتند. می‌گفتند چون حرفتان صادقانه و منطقیست به دلم نشستُ قبولش می کنم. این خیلی خوب است که برای دلخوشی من تعهد الکی نمی دهیدُ اندازه داشته هایتان قدم بر می دارید. بعد که دیدم نظرشان مثبت است گفتم حالا شما اوامرتان را بفرمایید. گفتید چند شرط دارید! درست است؟ گفتند بله و شروع کردن به بیان شروط. آقا رامین نه من، نه خانواده من، اهل عروسی نیستیم. بی خبر از مرادشان گفتم بله خب! ما هم اهل جشن هایی که اجینِ با گناه هستند نیستیم. گفتند نه منظور من چیز دیگریست! ... @Seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 8 آقا رامین نه من و نه خانواده من، اهل عروسی نیستیم. بی‌خبر از مرادشان گفتم بله خب! ما هم اهل جشن‌هایی که عجینِ با گناه هستند، نیستیم. گفت نه! منظور من چیز دیگریست.من دوست دارم یک تاریخی را مشخص کنیم برای شروع زندگی. یک شامی در کنار خانواده‌هایمان باشیمُ بعدش یک سفر زیارتی برویم. وقتی برگشتیم زندگی‌مان را شروع کنیم. بدون هیچ مراسمی. گفتم خانم محترم آخر اینطور که نمی‌شود. بالاخره شما باید لباس عروس بپوشیدُ ماشین گل بزنیم و تالار بگیریمُ خیلی چیزهای دیگر! ایشان گفت من نه میهمانی برای دعوت دارم و نه علاقه ای برای پوشیدن لباس عروس. نه حوصله ای دارم برای نشستن چند ساعته زیر دست آرایشگر و نه میل به حضور در انظار مردم. گفتم این بحث هایی که می فرمایید خوب است. من هم موافقم. اما اگر موافق هستید بعد از محرمیت بیشتر درباره شان حرف بزنیم. قبول کردندُ خدمت خانواده ها رسیدیم. وضع مالی خانواده عروس خوب بود. اما آنقدر ساده و بی آلایش بودند که حد نداشت. نگاهشان به عروسی آنطور نبود که صرفا به دنبال یک جشنی باشندُ در معرض چشمُ هم چشمی های شیطانی قرار بگیرند. فکر می کنم مورد عنایت نگاه پر مِهر مادرسادات قرار گرفته بودند. تا آن زمان فکر می کردم فقط خودم هستم که دنبال اینچنین ازدواجی هستم. زهی خیال باطل. دست بالای دست بسیار بود! مراسم خواستگاری با اعلام زمان محرمیت تمام شد. قرار بود دو سه روز بعد برویم برای آزمایشُ یکسری کارهای این شکلی. نزدیک ایام اربعین بود. به عروس خانم گفتم اگر اجازه تان را بگیرم همسفرمان می شوید؟ پرسیدند کجا؟ گفتم اربعین کربلا! قشنگ می شد ذوق شان را از پشت گوشی حدس زد. گفتند اگر بشود که عالی ست. گفتم پس روزی که برای آزمایش تشریف میاورید، لطفا مدارکتان را هم برای گرفتن پاسپورت همراه داشته باشید. قرار بود ایشان برای اولین بار زائر ارباب شود. و این بیشتر از هر چیز دیگری من را مجاب می کرد تا سعی کنم همسفر بشویم. حال، اینکه این سفر معنوی می توانست اولین سفر دوتایی و عاشقانه ما هم باشد. همه چیز طبق روال جلو می رفت. رفتیم آزمایشُ برای گرفتن پاسپورت هم اقدام شد. دقیقا در روزی که برای خواندن صیغه محرمیت مشخص کرده بودیم پاسپورت آمدُ توانستیم هماهنگی های سفر را انجام بدهیم. بعد از ظهر همان روز قرار بود با خانواده ها برویم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(علیه السلام) و صیغه محرمیتی خوانده شود. سر از پا نمی شناختم. 6 آبان 1395/ مصادف با 27 محرم الحرام. نه مکانی را هماهنگ کرده بودیم برای عقد و نه عاقدی در کار بود. همینطور که داشتیم زیارت می کردیم یک روحانی از سلاله پاک حضرت زهرا (سلام الله علیها) هم در حال زیارت بود. برادرم گفت حاج آقا دوست دارید بیشتر ثواب کنید؟ حاج آقا مانده بود چه جوابی بدهد. گفت درخدمتم ! برادرم گفت: از شما می خواهیم یک صیغه محرمیت بین عروسُ داماد ما بخوانی. امکانش هست؟ حاج آقا هم خوشحال شدُ قبول زحمت کرد. حالا مانده بودیم کجا خطبه خوانده شود. در همان حال یکی از خادمان که در آن حوالی بود گفت تشریف ببرید و در اتاق خدام بنشینیدُ عقد را جاری کنید. برای خیلی از مردم، حتی خدام حرم هم عجیبُ غریب بود. این سطح از سادگی در مراسمات منتهی به ازدواج. الحمدلله رفتیم و مراسم ساده ما برگزار شد. حالا دیگر متاهل و محرم شده بودیم. برای اولین بار توانستیم کنار هم بنشینیمُ دور از چشم ها صحبت کنیم. چقدر می چسبید . دوست نداشتم زمان بگذرد. دست در دست حاج خانم از این حیاط به آن حیاط می رفتیم. نزدیک غروب بود. رفتیم کنار خانوادهُ مهیا شدیم برای نمازُ بعد از آن راهی خانه شدیم. بعد از چند روز قرار بود راهی کربلا شویم. ازدواجم را به صورت رسمی اعلام نکرده بودم. خیلی از رفقا و آشنایان از چیزی خبر نداشتند. اتوبوس آمدُ همه با خانوادهایشان پای اتوبوس بودند. همه با تعجب می آمدنُ سوال می کردن؟ برادر رامین ازدواج کردی؟ در جواب لبخندی می زدمُ تایید می کردم. تبریکات فراوانی دریافت کردمُ راهی سفر شدیم. از کربلا و خوبی هایش حرفی نزنم بهتر است. گفته ها و شیرینی هایش در این مجال نمی گنجد. همین که در کربلا باشیُ اربعین باشد یعنی خوشی و صفا! حال اینکه اگر این سفر، اولین سفر دو نفری ات باشد، می شود اهلا من العسل! ایام گذشتُ حوالی آخر ماه صفر از کربلا برگشتیم. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 9 مادرِ همسرم برای اینکه از زیارت آمده بودیم میهمانی ای تدارک دیده بود. در آن میهمانی بجز زیارت قبولیُ این حرف ها، از زمانُ مکانِ برگزاری عقد هم صحبت ها شد. هر دو خانواده موافق این بودند که زمان و محل عقد با نظر نهایی عروسُ داماد مشخص شود. می‌گفتند مراسم، مراسمِ شماست و خودتان محل عقد و روزش را انتخاب کنید. پیشنهاد من این بود که مراسم عقد در روز فرخنده ای مثل سالروز به امامت رسیدن حضرت صاحب الامر و الزمان (عجل الله) باشد. الحمدلله نهم ربیع الاول روز فرخنده ای بودُ همه موافق این بودند که مراسم در آن روز برگزار شود. قرار شد بعد از پایانِ ماه صفر برای رزور سالن عقد و خرید‌‌های متعارف اقدام کنیم. چون میهمانان حاضر در مراسم فقط خانواده هامان بودند راحت بودیمُ دغدغه ای نداشتیم. معمولا در این مراسمات خانواده ها بعضی از کارها را برای دلخوشی خودشان انجام داده و برخی کارها را برای اینکه از قافله چشم و هم چشمی عقب نماند انجام می‌دهند. مثلا دوستی به من می گفت حتما کیک چند طبقه و شیرنی و چند نوع میوه بگیر. اگر نگیری زشت استُ فامیل هایت حرف در می آورند. خب این نوع کارها برای آدم، دغدغه درست می کندُ استرس زاست. سعی می‌کردیم نه به دنبال تشریفات باشیمُ نه به دنبال بریزُ بپاش. وقتی قرار شد برای خرید عقد برویم به همسرم گفتم حالا که قرار است عروسی نگیریم اجازه بدهید مخارج عقد را من به عهده بگیرم. ایشان و خانواده شان نمی پذیرفتند و من با اصرار زیاد توانستم این کار را بکنم. با اینکه قبل از شروع خریدها به همسرم گفتم از خرید هیچ چیز دریغ نکند اما کاملا برعکس شده بودُ چند نکته برایم قابل توجه و عجیب بود. اولا اینکه خانواده ها گفتند خودتان برای خرید بروید و برای چهار قلم جنس نیاز به لشکر کشی نیست. مثلا وقتی ما وارد بعضی فروشگاه ها می شدیم، متوجه این موضوع می شدند که عروس و داماد هستیم. فروشنده ها با تعجب می پرسیدند فقط دو نفر برای خرید آمده اید؟ ماهم می گفتیم بله! با تعجبُ حیرت می گفتند برای اولین بار است که می بینیم عروس و داماد به تنهایی برای خرید آمده اند. معمولا خانواده ها همراه عروس و داماد می آیندُ دلخوری ایجاد می کنند. و مورد بعدی هم این بود که همسرم شاید یک چهارم لوازم های متعارف را خرید. آخر سر از ایشان سوال کردم شما نیاز به کفشُ چادرُ لباس برای مراسم عقد نداری؟ گفت: کفش خوب از قبل دارمُ چادر هم همینطور. برای یک مراسم خودمانی هم نیاز نیست بروم و لباس گران قیمتی تهیه کنم. گفتم خب چه می خواهی بپوشی؟ گفت یک مانتو سفید رنگ دیده ام به قیمت 30 هزار تومان. اگر زحمت نیست همان را برایم بخر! شاید باورش سخت باشد اما کل هزینه مراسم عقد ما اعم از سالن،عاقد، میوه، کیک، شیرینی، گل، لباس و حلقه های ازدواجمان کمتر از 2 میلیون تومان شد. مراسمی خداپسندانه و شاد. روزی که فراموش شدنی نبود. بعد از آن قرار شد برویم برای من کت و شلوار بگیریم. همسرم کارت عابر بانکش را به من دادُ گفت زحمت حساب کردنش با شما. من هم گفتم از قبل لباس های شیک و مجلس دارم. انصافا اگر بخواهم دوباره لباس بگیرم، می شود اسراف. به این ترتیب عدم اسراف در خرید ها توسط همسرم روی من هم تاثیر گذاشته بود. چند روزی گذشتُ روز موعود فرا رسید. با همسرم توافق کرده بودیم که به جای استفاده از حلقه، انگشتر نگین دار سفارش بدهیمُ روی آن ذکر امام حسنی ام حک شده باشد. قرار بود انگشتر ها را در شهر قم بسازندُ برایمان بفرستند. اما تا ظهر خبری از انگشترها نبود. استرس این را داشتم که نکند انگشترها به مراسم عقد نرسد. حدود ساعت 16 بود که همسرم تماس گرفتُ گفت پیک موتوری انگشترها را آورده اما علی الظاهر اشتباه شده. گفتم یعنی چه . گفت وقتی بسته را باز کردیم دیدم که بجای حلقه هایمان انگشترهای دیگری داخل جعبه است. تماس گرفتمُ به انگشترسازمان گفتم که این اتفاق افتاده. گفت آقا رامین نگران نباشید. فکر کنم در ترمینال اشتباه شده. الآن تماس می گیرم تا برایتان بفرستند. خلاصه اینکه یک ساعت مانده به مراسم عقد، انگشترها به دستمان رسید. بعد از آن رفتیم به سمت تالار و همه چیز به لطف خدا خوب بود. جناب عاقد پرسید مهریه عروس خانم چه مقدار است که در دفترچه عقد بنویسم. گفتیم 14 سکه بهار آزادی، ۳ سفر کربلا، 8 سفر مشهد و 12 سفر قم جمکران. بالاتفاق همه خنده شان گرفته بود. عاقد می گفت در این چند سال اخیر عقد با 14 سکه نخوانده بودم. مگر هنوز خانم ها این تعداد سکه را قبول می کنند؟؟ القصه این موضوع برای ایشان عجیب به نظر می رسید. الحمدلله مراسم به خوبیُ خوشی برگزار شدُ کلی خوش گذشت. مراسمی که واقعا حس خوبی در آن جریان داشت. ... @Seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره ۱۰ بعد از مراسمِ عقد، همه چیز روال خودش را داشت. چند ماهی گذشتُ باید مهیا می شدیم برای عروسی! دوباره همسرم موضوع عدم برگزاری مراسم عروسی را پیش کشید. باید کاملا موشکافانه می نشستیمُ حرف می زدیم که چرا نباید مراسم بگیریم؟ البته من، بنا به دلایلی از خدایم بود که عروسی نگیرم. اما می ترسیدم از اینکه همسرجان بعد از مدتی هوای پوشیدن لباس عروس به سرش بزند. هربار این موضوع مطرح می شد ایشان با صلابت می گفت نه آقا رامین! من قول می دهمُ اگر بخواهید، کتبی هم می نویسم که نه عروسی می خواهمُ نه لباس عروس. نه ماشین گل زده می خواهمُ نه آتلیه پرخرج عکاسی! بعد از بارها بحثُ صحبت سرانجام تصمیم گرفتیم که مراسمی در کار نباشدُ بعد از یک سفر زیارتی به خانه مان برویمُ زندگی مان را شروع کنیم. یک روز که برای دیدن همسرم به خانه شان رفته بودم از چگونگی تهیه و خرید جهیزیه صحبت شد. مادر همسرم باز هم برخلاف عرف جامعه پیشنهادی داشت که خیلی کارمان را راحتُ دلبخواه می‌کرد. پیشنهادشان این بود که من مبلغ مورد نظر را برای شما واریز می کنمُ خودتان می دانید چه بخریدُ چه کنید. ایشان با این تصمیمی که گرفته بود برای سلیقه و نظر عروسُ داماد احترام ویژه قائل شده بود. چون مواردی را در دوستان و آشنایان دیده بودم که خانواده عروس جهاز را خریده بودند بدون آنکه از جناب داماد نظرخواهی کنند. بنده خدا آقا داماد هم می گفت: من هیچ یک از لوازم خانه رو دوست ندارم و این ها با این کارشان به من و خانواده ام توهین کرده اند. علی الیحال این مهم برای ما اتفاق نیوفتاد. حدود ۲۰ روز مانده بود به تاریخ عروسی. تیرماه ۹۶ بود که ۴۰ میلیون تومان برای خرید جهیزیه به حسابم واریز کردند. منُ همسرم به تنهایی راهی بازارُ فروشگاه‌ها می‌شدیم. قبلا هم عرض کردم که اکثر فروشنده ها متعجب می شدند. البته منطقی هم به موضوع نگاه کنی می‌بینی که وقتی برای خرید، چند نفر همراه داشته باشی، تعداد سلایق و علایق در انتخاب کالا بالا می رودُ همین می تواند آفتی بزرگ باشد. خرید هایمان را یکی پس از دیگری انجام می دادیم. با همسرم قرار گذاشته بودیم که فقط و فقط لوازم ضروری برای خانه مان بخریم. مثلا اینکه وقتی کتری و قوری خریدیم، دیگر نیاز نیست چایسازُ سماور هم بخریم. زندگی های امروزی پر شده از کالای غیر ضروری و لوازمی که در سال یکی دو مرتبه بیشتر مورد استفاده قرار نمی گیرند. یا اینکه تمام لوازم خانه را از نوع ایرانی اش خریدیم. همسرم ابتدا قبول نمی کرد. اما بعد از اینکه برای ایشان از اهمیت خرید کالای وطنی و تاکید حضرت آقا برای خرید اقلام ایرانی گفتم پذیرفتند که به خواسته ی آقا لبیک بگوییم. ماهم نصف مبلغ جهیزیه را خرید کردیمُ نیم دیگرش را به زخم زندگی‌مان زدیم. فقط تنها کاری که مانده بود اجاره خانه بود. یکی دوبار با یکی از همکارانم برای پیدا کردن خانه در محله ی ایشان جست و جو کردیم. نبود که نبود. یک روز با همسرم در راه منزلشان بودیم که در خیابان، عکسی از شهید مدافع حرم عبدالله باقری را دیدم. می دانستم آنجا کوچه شهید مذکور استُ محله هم محله‌ی خوبیست. در دلم گفتم شهید عبدالله لطفی کنُ مارا همسایه خودتان کن. چند روزی گذشتُ در مشاور املاک دنبال خانه بودم، که موردی برای رهن پیشنهاد شد. با کارشناس املاک رفتیمُ خانه را دیدیم. همه چیز خانه برای دو نفر عروس و داماد خوب بود. خانه نقلیُ ترُ تمیز. بعد از اینکه بازدید خانه تمام شد قرار شد تا برای نوشتن قول نامه به املاک برویم. همین که از خانه بیرون شدیم عکس شهید عبدالله را مقابل دیدگانم دیدم. به خودم آمدمُ دیدم همانطور که از شهید خواسته بودم مارا همسایه خودش کرده بود. برایم قابل هضم نبود که از یک شهید اینچنین چیزی بخواهیُ اجابتت کند. خلاصه همه کارها انجام شدُ روز موعود فرا رسید. روز میلاد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام. روزی که قرار بود به خانه ی بخت برویم. بعداز ظهر همان روز با خانواده ها برای صرف شام رفتیمُ میهمانی مان که تمام شد مارا به خانه رساندند. حالا برای خودمان صاحب خانهُ زندگی شده بودیم. زندگی ای که می شد لحظه لحظه اش را مدیون اهل بیت عصمت و طهارت دانست. @seraj_khabari
🔴مسئول مرکز مطالعات تحقیقات زنان حوزه علمیه قم: ♦️۱۳ میلیون مجرد قطعی، چهار میلیون زن بیوه، ۳.۲ میلیون پسر ۱۵ تا ۲۰ سال مجرد نیز در جامعه وجود دارند ♦️۲۰میلیون نفر در کشور برای تامین نیاز جنسی خود دچار مشکل هستند. ♦️در سال ۹۶ حدود ۱.۴ درصد پسران و ۱.۵ درصد دختران پیش از ازدواج رابطه جنسی را تجربه کرده اند. 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
☎️زنگ عبرت: 🔴ببینید | شرکت دیجی کالا در صفحه ی رسمی اینستاگرامش برای مخاطبینش آزادانه از آخرین لباس های ترند جهانی تصاویر زنان مدل غربی را برای مشتری مداری به اشتراک می گذارد. دیجی کالا در کدام کشور است که مسئولانش اجازه ی تجارت با بدن زنان غربی را در فروشگاه های اینترنتی‌ش آزاد گذاشته است؟! 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش 🌍 telegram.me/ebratha_org
هدایت شده از حس خوب
اگر پدری نگذارد دخترش به خیابان برود تا ازگرگ صفتان در امان باشد فقط دخترش را نجات داده. اما اگر مردها پسرانشان را تربیت کنند که ناموس برایشان مهم باشد، همه ی دختران را نجات داده اند.....
هدایت شده از حس خوب
🌷🍃🌷🍃🌷هیچکس.... ما را برای خودمان نمیخواهد! سادگی میكند کسی که تنهایی اش را ارزان میفروشد من تازه فهمیدم هیچ چیز به اندازه دوست داشتنِ خودم خوشحالم نمی كند...🌹🌿🌹🌿🌹
هدایت شده از حس خوب
سرانجام روزی به حکمت همه اتفاقات زندگی پی خواهی برد پس فعلا از سردرگمی هابگذر... ازمیان اشکهالبخند بزن واعتمادکن به علم و حکمت خدای مهربانی که ازهرکسی نسبت به بندگانش دلسوزتر است
هدایت شده از حس خوب
دنيا يكسره صحنه بازي است و همه بازيگران آن به نوبت مي آيند و مي روند و نقش خود را به ديگري مي سپارند .
هدایت شده از حس خوب
دو کلام حرف حساب 😑 از خانمی پرسیدند: شنیدیم پسر و دخترت ازدواج کردن، از زندگیشون راضی هستن؟ خوشبختن؟ خانم جواب داد: الحمدلله دخترم زندگی خوبی پیدا کرده! همونی که من همیشه براش آرزو میکردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزنه. صبحانه رو توی رختخواب میخوره. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابه. عصرها هم با دوستاش گردش میره و شب هم تفریح میکنن یا سینما میرن یا پای تلویزیون خودشونو سرگرم میکنن. دامادم هم با داشتن چنین زنی خوشبخته و راضیه از زندگیش! پرسیدن: وضع پسرت چطوره؟ اونم خوشبخته؟؟ گفت: اوه اوه! خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه! بلا به دور، یک زن تنبل و وارفته‌ای داره که انگار خونه شوهرو با تنبل خونه اشتباه گرفته! دست به سیاه سفید که نمیزنه. خانوم اصرااار داره که صبحانه رو تو رختخواب بخوره. تا لنگ ظهر دهن دره میره. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خونه بیرون میروه و تا نصفه شب مشغول گردش و تفریحه. اهل زندگی نیس که.. با وجود این، تو فکرشو بکن پسر من خوشبخته؟ بمیرم براش! پیام اخلاقی: مادرشوهر عزیزم آنچه برای دخترت میپسندی برای من، که عروس گلت هستم، هم بپسند! والا.... 😁😁😁😁😁😁😁😁
هدایت شده از حس خوب
هدایت شده از حس خوب
🍁🍂 براے #دل بستـن باید دلـت را به دلش #ڪَره بزنی! یڪی زیر یڪی رو مادر #بزرڪَم میڪَفت: "قالی دستبـاف #مرڪَ ندارد..." 🍁🍂 #با_ماهمراه_باشید 😊❤️
هدایت شده از حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صورت زيبا سالخورده ميشود، اندام بى عيب و نقص تغيير ميكند. اما يك روح زيبا، هميشه روحى زيبا مي ماند!
هدایت شده از حس خوب
✍امام علی عليه السلام فرمودند: ❤️مومن کسی است که: ☜کسبش حلال است. ☜زیادی مالش را انفاق کند. ☜زیادی سخنش را نگه می دارد. ☜اخـلاقش مهربان و رئوف است. ☜با انصاف باديگران برخورد مي كند. ☜قلبــش سالم از کینه و کدورت است. ☜مردم از شرّش در امان باشند و به خیرش امیدوارند. 📚نصایح صفحۀ ۲۸۱
هدایت شده از حس خوب
ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻩ .... ﻫﺮ ﮐﻲ ﻫﺮ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻱ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻴﺎﺩ ﺑﻨﻮﻳﺴﻪ ... : . . . . . . . . . . . . . ﺗﺎ ﺑﺰﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﮐﻨﻢ ﺻبح ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﺜﻞ ﺷﺎﻃﺮ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭘﺴﺖ ﻣﻴﺬﺍﺭﻡ .... ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺨﺎﻳﻦ ﺍﺯ ﭼﻲ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮐﻨﻴﻦ ﻭﺍﻻﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ😠😠😂😂
هدایت شده از حس خوب
👟کفش کودکی را دریا برد ... کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد 🐟آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند 🌊جوانی غرق شد مادرش نوشت: دریای قاتل 💍پیرمردی مرواریدی صید كرد، نوشت: دریای بخشنده  موجی نوشته ها را شست ... دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نكن اگر میخواهی دریا باشی 💙
هدایت شده از حس خوب
امام صادق عليه السلام: محبوبترين برادرانم نزد من، كسى است كه عيبهايم را به من هديه كند أحَبُّ إخواني إلَيَّ مَن أهدى إلَيَّ عُيوبي تحف العقول صفحه 366