هدایت شده از بافته.یافته.تافته
اگر نماز خوانده باشی میدانی که نماز انگار همهاش ذکر است و توجه و التفات. همهاش دیدن و نگاه کردن و تماشاست. میبینی که او میخواهد یک توصیفی از آنچه هست به تو بدهد و آن را مرور کند. انگار میداند که انسان اهل نسیان و غفلت است. آدمها اینجوری گم میشوند در خانههایشان.
پس از فوت ناگهانی پدر عزیزم در سحرگاه رمضانی در میانه گل گفتنها و گلستان شنفتنها با همسرش، مادرم که ما او را عزیز صدا میکنیم چنان غمی بر جانش نشست که گاه التفات به عالم خارج را از دست میداد و در خود گم میشد و ما نمییافتیمش. او در چند متری خانه خود را غریب مییافت و راه را از بیراهه نمیشناخت. ما آدمها مدام چنین هستیم. التفاتمان را از دست میدهیم و گم میشویم در خیالات و توهمات خود. نماز میآید به ما تذکر میدهد. بازمان میگرداند به صحنه. به فضای واقعی.
بیهوده نیست که در طول نماز دائم گفتگو شکل میگیرد.
داری در مورد خدا حرف میزنی یک هو میبینی خدا روبرویت ایستاده.
ایاک نعبد و ایاک نستعین...
اِ تو اینجا بودی! من داشتم در مورد تو صحبت میکردم. میگفتم که تشکر میکنم از مهربانیهایت که همه زندگی مرا لبریز کرده و من هر طرف را نگاه میکنم جز این نمیبینم. یک دغدغهای هم داشتم که برطرف شد وقتی فهمیدم همین مهربان قرار است حساب و کتاب ما را هم آن طرف دست بگیرد.
حالا که اینطور است، ما این طرف هم با تو ببندیم. نظرت؟!!!
ما که قرار است پیش تو بیاییم و با تو کار را تمام کنیم پس راه را هم تو نشانمان بده. حالا که صاحب آن خانهای که قرار است در آن مستقر شویم تو هستی آدرس بفرست.
مسیر کسانی که دوستشان داری نه آنهایی که دوستشان نداری. چون ما میخواهیم آنجا با تو دوست باشیم. با مالک یوم الدین رفاقت کنیم. میخواهیم ببندیم که وقتی رسیدیم بیجا و مکان نباشیم. انعمت علیهم باشیم نه مغضوب علیهم. در راه مستقیم باشیم نه گمراه و از ضالین...
همهاش التفات است. دارد تو را به همه دنیا و آخرتت و حتی جزئیاتش ملتفت میکند. هستاندیش است. زندگی میفهمد. رؤیا و توهم نمیبافد. خدا را گفت، ما را گفت، اول را گفت، آخر را گفت راه بین این دو را گفت. همسفرها و هموطنها را گفت. چه باشم چه نباشم. که باشم که نباشم. با که باشم با که نباشم. تنها نباشیم با هم باشیم. با هم برویم با هم برسیم. با هم عبادت کنیم با هم کار کنیم با هم دعا کنیم. با هم بودنهایمان و بیهم بودنهایمان را هم گفت و باز هم ادامه دارد.
بزرگترین التفات مربوط به بزرگترینهاست. به الله اکبر...
سوره قل هو الله هم که التفات به اوست. اگر به التفات رسیدی رکوع خودش میاید اما ما چون التفات نداریم رکوع ما را میبرد به سوی توجه و تذکر. بعد سجده و باز سجده.
دارد تو را از غفلت میکند و مینشاند پای سفره توجه. ببین عزیزم دور و بر تو چه چیزهایی هست؟!
اشیاء و گیاهان و حیوانات و فرشتگان و آدمها را که گفتم. خودم را هم گفتم. پیامبران و امامان و اولیاء و اوصیاء و شهداء و مؤمنین را هم گفتم. شیاطین جن و انس را هم که گفتم. آدمهای حواسپرت را هم نشانت دادم.
خوب صحنه را دیدی؟!
شهادت بده...
شهادت بده که من به تو التفات کردم و التفات دادم. توجه کردم و توجه دادم. بگو:
اشهد ان لا إله إلا الله و أشهد أن محمد رسول الله
حالا سلام بده...
انگار نمیدانی در چه مجلسی نشستهای. خیال میکردی فقط من و تو هستیم؟! نه.
فکر کردی فقط جمع شما جمع است؟! فقط شما دارید جماعت میخوانید؟! ما هم داریم با جماعت از شما استقبال میکنیم.
جمع ما هم جمع است. تو نابینایی اما من میگویم چه کسانی حاضرند.
به رسول الله سلام بده... او اینجاست
به مؤمنین سلام بده آنها اینجا هستند. بله به خودتان. شما هم در جمع ما هستید.
به بندگان صالح من هم سلام بده آنها هم اینجا هستند. از چهارده معصوم گرفته تا تمام پبامبران و جانشینان و فدائیان و پیروانشان.
به فرشتهها هم سلام بده آنها هم در جمع ما هستند...
خوب حالا با این سلامها و درودها، دوستیها و رفاقتها تازه شد.
فکر میکنم به اندازه کافی ملتفت و متوجه و متذکر و واقعبین و هشیار شدهای از خیالات و اوهام و رؤیاها و ارزوها فاصله گرفتهای. گذشته و حال و آیندهات را یک لقمه کردم شد یک وعده نماز.
برو به زندگیت برس. زیاد دور نروی. باید چند ساعت دیگر برگردی...
#خودشناسی
#خداشناسی
#شکراندیشی
هدایت شده از بافته.یافته.تافته
✍ سیر و پر...
یادش بخیر مسابقه میگذاشتیم که کی بیشتر بخورد. واقعا بحث سیر شدن نبود، دغدغه پر شدن بود که نکند شکست بخوریم. آدم باید گنجایش داشته باشد تا همه را ببرد. سیر و پر میخوردیم و بعد به مادر میگفتیم چیزی مانده؟!
میفرمودند: بله صبر کنید بروم وضو بگیرم و بیایم مرا بخورید.
پدر یواشکی زیر چشمی نگاهش را بلند میکرد و انگار حرفی میزد بدون کلام و مادر میشنید بدون صوت و در سکوت...
بعد آن نگاه سنگین میچرخید دور سفره و سوت پایان مسابقه بود همین نگاه. پدر از ترکیدن ما میترسید در هر وعده. شکمهای گرد و لپهای گل انداخته!. چه خبر است؟!
سفره من قصه داشت. تک تک گلهایش. تک تک چین و تاب طرحهایش. سفره نبود باغ بود، بوستان بود، جنگل و کوه و دریا و آسمان بود. همه چیز در نگاه خالص و صادق من حضور داشت و هیچ چیز تصویر نبود. افسانهای بود که زنده شده و با من همسفره است. بشقابهایی که دو گاو قهوهای و کرمی داشتند میچریدند و خانمی که داشت در مزرعه کار میکرد وکلبهای که و چشمهای که و درختی که و آسمانی که و......
خوب این غذا و این خوردن چرا خوشمزه نباشد وقتی هر لقمهات طعم پدر دارد و طعم مادر و طعم خواهر و طعم برادر و طعم یک جهان همسفرگی...
الآن چه؟!!!!
در سفرههای من چه میگذرد. تلویزیون روشن است. گوشی کنار دستم. ذهنم دنبال خاطرات روز و مخاطرات فردا. غذا را میخورم تا شاید درد زخم معده را کمی آرام کند و آب میخورم تا آتش آشوبش را کمی فرو نشاند. یک نفس آن وسط هم شاید بکشم و شاید نکشم. انگار خوردن وقت تلف کردن است و انگار نه انگار که همه روز دویدهام که لقمه نانی به کف آرم و به غفلت نخورم. من التفات را از دست دادهام دیگر تمرکز ندارم. انگار حضور ندارم. غایبم. گم شدهام. بزرگ شدن این بود؟! من چرا راضی نیستم؟!!!
چرا در کودکی آرزو میکردم بزرگ شوم!!!!؟
عجیب نیست!!!!!؟
یک روز رفتیم دکتر دارویی داد که طعم دهان ما را تلخ کرد. بگذار راحت بگویم. زهرمار کرد. هر چیزی میخوردم، حتی آب، بو و مزه و طعم زباله میداد. از سر گرسنگی میخوردم. مثل همان اتفاقی که میگویند بسیار شدیدترش قرار است سر جهنمیها بیافتد. آنهایی که زندگی را به کام بقیه زهرمار کردند.
آنجا فهمیدم که همیشه قصه غذا دو طرف دارد. مزه غذا یک سوی ماجراست. سوی دیگرش دهان ماست. اگر دهان من طعم زهرمار گرفته باشد مهم نیست چه بخوری. همان طعم را خواهد داد.
دارم شکراندیشی را تمرین میکنم. شاید بعد از این بیشتر از غذا لذت ببرم و خاطرات کودکیام زنده شود بدون اینکه آرزو کنم کودک باشم. بزرگیهایم را میخواهم به کودکیهایم بیافزایم و بیشتر لذت ببرم.
#خودشناسی
#طعم_زندگی
#شکراندیشی
برای آدمهای سر به زیر، زمین پررنگ است. آدمهای سر به هوا اما همینطور زمین را لگد میکنند و میگذرند و اصلا متوجه نیستند که یک موجود زنده زیر پایشان دارد درد میکشد. لذا میبینی که آدم سر به زیر حتی برای اینکه چجور و کجا و چقدر و با چه و چرا راه برود، حرف دارد؛ اما آدم حواسپرتِ بیمسئله زمین را مصرف میکند. شاید به نظر برسد برای اولی زمین تنگ است و دومی شادتر است؛ اما تجربه من میگوید بر خلاف ظاهرش آدمهای سر به هوا سهمی از آسمان ندارند و در زمین هم بیشتر گم میشوند تا راه بروند. یعنی غالبا گمراهند. اما آدمهای سر به زیر چطور؟!
آنها تنگنای زمین را میبینند و پرواز میشود مسئلهشان تا آن را نیازارند و اهلش را...
این احساس نیاز بودن در آسمان و اقدام برای یافتن و داشتن و بودنش، تنها برای سر به زیرهاست. سر به هواها در آرزوی آسمان قدم میزنند. فقط آرزویش...
رؤیا میبافند. بال نمیزنند. نگاهشان را میفرستند و تماشایش میکنند. همین.
#خودسازی
#خودشناسی
#آسماناندیشی