eitaa logo
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
161 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
31 فایل
همه نیازمند آنیم که ناطق شدن را تمرین کنیم و گرنه در همان بخش اول باقی می‌مانیم. ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/Saeedtotonkar
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بافته.یافته.تافته
✍ سیر و‌ پر... یادش بخیر مسابقه می‌گذاشتیم که کی بیشتر بخورد. واقعا بحث سیر شدن نبود، دغدغه پر شدن بود که نکند شکست بخوریم. آدم باید گنجایش داشته باشد تا همه را ببرد. سیر و پر می‌خوردیم و بعد به مادر می‌گفتیم چیزی مانده؟! می‌فرمودند: بله صبر کنید بروم وضو بگیرم و بیایم مرا بخورید. پدر یواشکی زیر چشمی نگاهش را بلند می‌کرد و انگار حرفی می‌زد بدون کلام و مادر می‌شنید بدون صوت و در سکوت... بعد آن نگاه سنگین می‌چرخید دور سفره و سوت پایان مسابقه بود همین نگاه. پدر از ترکیدن ما می‌ترسید در هر وعده. شکم‌های گرد و لپ‌های گل انداخته!. چه خبر است؟! سفره من قصه داشت. تک تک گل‌هایش. تک تک چین و تاب طرح‌هایش. سفره نبود باغ بود، بوستان بود، جنگل و کوه و دریا و آسمان بود. همه چیز در نگاه خالص و صادق من حضور داشت و هیچ چیز تصویر نبود. افسانه‌ای بود که زنده شده و با من همسفره است. بشقاب‌هایی که دو گاو قهوه‌ای و کرمی داشتند می‌چریدند و خانمی که داشت در مزرعه کار می‌کرد و‌کلبه‌ای که و چشمه‌ای که و درختی که و آسمانی که و...... خوب این غذا و این خوردن چرا خوشمزه نباشد وقتی هر لقمه‌ات طعم پدر دارد و طعم مادر و طعم خواهر و طعم برادر و طعم یک جهان همسفرگی... الآن چه؟!!!! در سفره‌های من چه می‌گذرد. تلویزیون روشن است. گوشی کنار دستم. ذهنم دنبال خاطرات روز و مخاطرات فردا. غذا را می‌خورم تا شاید درد زخم معده را کمی آرام کند و آب می‌خورم تا آتش آشوبش را کمی فرو نشاند. یک نفس آن وسط هم شاید بکشم و شاید نکشم. انگار خوردن وقت تلف کردن است و انگار نه انگار که همه روز دویده‌ام که لقمه نانی به کف آرم و به غفلت نخورم. من التفات را از دست داده‌ام دیگر تمرکز ندارم. انگار حضور ندارم. غایبم. گم شده‌ام. بزرگ شدن این بود؟! من چرا راضی نیستم؟!!! چرا در کودکی آرزو می‌کردم بزرگ شوم!!!!؟ عجیب نیست!!!!!؟ یک روز رفتیم دکتر دارویی داد که طعم دهان ما را تلخ کرد. بگذار راحت بگویم. زهرمار کرد. هر چیزی می‌خوردم، حتی آب، بو و مزه و طعم زباله می‌داد. از سر گرسنگی می‌خوردم. مثل همان اتفاقی که می‌گویند بسیار شدیدترش قرار است سر جهنمی‌ها بیافتد. آنهایی که زندگی را به کام بقیه زهرمار کردند. آنجا فهمیدم که همیشه قصه غذا دو طرف دارد. مزه غذا یک سوی ماجراست. سوی دیگرش دهان ماست. اگر دهان من طعم زهرمار گرفته باشد مهم نیست چه بخوری. همان طعم را خواهد داد. دارم شکراندیشی را تمرین می‌کنم. شاید بعد از این بیشتر از غذا لذت ببرم و خاطرات کودکی‌ام زنده شود بدون اینکه آرزو کنم کودک باشم. بزرگی‌هایم را می‌خواهم به کودکی‌هایم بیافزایم و بیشتر لذت ببرم.