eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
جوآنّی پیچید توی بزرگراه رجینا مارگریتا. دیگر چه؟ عقلم را بدهم دست تو. تو اگر بلد بودی لباس انتخاب کنی یک دست لباس به درد بخور می پوشیدی که ذرّه ای سلیقه ی زیبایی شناسی تویش رعایت شده بود. ماشین را جای مناسبی پارک کرد و تا مغازه ورساچی را پیاده رفتند‌. توی مغازه تا جوآنّی داشت با آنتوان و سارا احوال پرسی می کرد، آنجلا یک اسپرت فاستونی برایش آورد که کرم بود و پر بود از چهارخانه های کوچک و بزرگ خردلی. کت را گذاشت روی شانه های جوآنّی و دو قدم عقب رفت. از لبخندش بر می آمد که راضی است. جوآنّی خواست اعتراض کند یا کت را برگرداند سرجایش که نشد. آنجلا نگذاشت. نظر سارا و آنتوان را پرسید و تأیید آن ها را هم گرفت. بعد برای سلیقه ی خودش ذوق کرد و خندید. « حالا بد است بزنم توی ذوقش. دلخور می شود. ببین چه ذوقی کرده است! یک بهانه ی دیگر می آورم.» جوآنّی بهانه آورد که رنگ کت خوب است، اما هیچ یک از شلوار و پیراهن هایش به این کت نمی خورد. آنجلا شانه هایش را بالا انداخت و سرش را کج کرد که به من چه. گفت: مشکل خودت است. بگرد یک پیراهن و شلوار هم پیدا کن که بهش بخورد. من گفتم فقط یک کت برایت انتخاب می کنم؛ البته بخواهی یک شلوار و پیراهن هم... - نه، نه، ممنون. احتیاجی نیست... دیگر به شما زحمت نمی دهم... خودم یک کاریش می کنم. جوآنّی کمی بین ردیف لباس ها گشت زد و بالاخره با یک شلوار مخمل کبریتی راه راه قهوه ای و پیراهن نخی به همان رنگ ‌شلوار برگشت. هفته بعد که جوآنّی رفت پیش ماریسا همین لباس را پوشیده بود. - ببین ماریسا، یک شرکتی هست به نام پمپو فونبری. این ها که تشریفات کفن و دفن مرده ها را به عهده می گیرند. من فهمیده ام او یکی از اولین کسانی است که جسد ادواردو را تحویل گرفته. @daghighehayearam
من رفتم سراغش، هم تلفنی هم حضوری؛ اما هیچ جوری رو نشان نمی دهد بی شرف! دم به تله نمی دهد. تلفن که می زنم صبر می کند خودم را معرفی کنم بعد می گوید اشتباه گرفتی. شرکت شان هم رفتم. منشی اش سرم را کوبید بیخ طاق، عوضی! این آنجلا هم بود. مگر نه آنجل؟ ماریسا پشت چشمی نازک کرد و خندید: - به به... می بینم که آنجلا شده آنجل. - سر حرف را عوض نکن ماریسا. پس اگر ریگی به کفشش نبود، اگر چیزی برای پنهان کردن نداشت، اگر ترس و نگرانی نداشت، چرا باید خودش را پنهان کند؟ ماریسا این بار رو کرد به آنجلا. - ببینم آنجل تو کاری کردی که دست از این کت و شلوارهای تیره و سیاه بردارد و یک کت روشن تر اسپورت بپوشد؟ بهت نمی آمد از این عرضه ها داشته باشی کلک! جوآنّی با کف دست کوبید روی میز ماریسا. خودکار و لیوان بلوری که روی میز بودند برای لحظه ای روی میز لرزیدند. جوآنّی داد زد: - با توام ماریسا. جواب من را بده. ماریسا داد نزد. جیغ هم نزد، فقط خودش را رها کرد روی پشتی صندلی چرخانش و گذاشت تا تکیه گاه صندلی یک وجبی پایین تر برود. - وقتی این طوری نگاه می کنی و ادای آدم های قدرتمند را در می آوری بیشتر از همیشه دلم می خواهد سر به تنت نباشد ماریسا. - دارم جوابت را می دهم، اما تو این قدر توی افکار و ایده های خودت غرقی که متوجه نمی شوی. وقتی جوابت را نمی دهم یعنی نمی خواهم صریح بهت نه بگویم. - فقط یک احمق می تواند به آن گزارش نه بگوید. - من مطلبت را قبوا کردم. ولی من صاحب این نشریه نیستم. من هم مثل تو حقوق می گیرم. پس برو سراغ یک سوژه ی دیگر. - هیچ‌کدامشان نمی فهمند دارند چه چیزی را از دست می دهند. ماریسا تکیه اش را از صندلی گرفت و کمی به میز نزدیک شد. دیگر شباهتی به آدم های قدرتمند نداشت. - دادستانی شواهدی ارائه کرده که احتمال خودکشی را بیشتر می کند. @daghighehayearam
خنده ی جوآنّی تلخ و گزنده بود. - مثل رد شدن یک فیات کروما، سه روز پشت سر هم؛ آن هم قبل از روز مرگ ادواردو، سر یک ساعت معیّن؛ که چی؟ احتمال می دهند ادواردو به دنبال یک جایی بوده برای خودکشی؟! ما هم الاغ! جوآنّی برخاست. اصلاً شاید همین رد شدن یک ماشین شبیه ماشین ادواردو جزو نقشه شان بوده. بی توجه به آنجلا که نگاهش به او بود از اتاق ماریسا بیرون رفت. از روی میزش توی تحریریه دفترچه و خودکارش را برداشت. « من کوتاه نمی آیم. من نشانشان می دهم که اشتباه کرده اند. این ها من را دست کم گرفته اند، نشناخته اند من را. شاید اصلاً پرونده را نداده به شان. ماریسا دارد احساس خطر می کند. می داند که این جا جای من نیست. من این جا نمی مانم. من رها نمی کنم.» از ساختمان زد بیرون و سوار ماشین شد. خواست راه بیفتد که دید آنجلا جلوی ماشین ایستاده. اشاره کرد برود کنار که بی فایده بود. شیشه را داد پایین و بی حوصله غر زد که چیه؟ - من چرخ نیاوردم... تو دیروز گفتی چرخ نیاورم. گفتی راهن دور است توی اتوبان هم خطرناک است. گفتی من را می رسانی. - حالا چی شده؟ - داری من را می گذاری می روی؟ - بیا بالا آنجلا در ماشین را باز کرد و جست زد توی ماشین. - ببخشید که این بار ماشینت را با اسب اشتباه گرفتم. البته نه این که سوارکار خوبی باشم. می دانی اسب سواری ما مثل شما شهری برای تفریح و مسابقه نیست‌. یک وسیله ی حمل و نقل است، مثل دوچرخه. می دانی که من از روستاهای سیسیل می آیم، از مسینا‌. آن جا ما اسب زیاد داریم. تو تا حالا سوار اسب شدی؟ - نه. می دانی که. - می دانم از ورجه ورجه خوشت نمی آید. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دقیقه های آرام
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 سلام دوستان می خواهیم یک کار بزرگ انجام بدیم😊 می خواهیم در عید غدیر قلب ها را به نفع امام مون مصادره کنیم❤️ شما هم می توانید در این کار بزرگ سهمی داشته باشین😊️ و در انداختن عشق و محبت امام مون به دل شیعیانش نقش مهمی داشته باشین. 👌 هر کسی که با این کار، کار نیکی به عشق امامش بکند؛ ثوابش را برای تو هم می نویسند.😊😊 ✨می توانید نذوراتتون را از امروز به دوستانمون تحویل بدین. 🌸نشانی و ساعت کاری در توضیحات کانال هست😊 سوالی داشتین دوستان با کمال میل جوابگو هستن👇👇👇 📲 0916 019 8923 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @daghighehayearam 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوآنّی نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. « خوب است که این قدر زود و خوب می فهمی. این هم خوب است که این جایی و ورّاجی می کنی. این طوری دیگر نمی توانم به ماریسا فکر کنم و مزخرفاتی که از قول بقیه می گفت. این همه دویدم، مصاحبه کردم، توی همه ی سوراخ سنبه ها سرک کشیدم، برای این؟ بینی اش را بالا بکشد و چشم هایش را تنگ کند که این گزارش قبول نشده. می خواهد نردبان را از زیرپایم بکشد. من نمی گذارم، نمی گذارم کسی مانعم شود. ‌کاش به این زودی نمی رفتیم خانه. فعلاً اصلاً حوصله ی خانه را ندارم.» - ببینم آنجلا تو اصرار داری الآن بر‌وی خانه؟ - نه. درس که ندارم. هم اتاقی ام هم رفته. خانه ی خالی هم جذابیتی برایم ندارد که زود برگردم. حوصله ام سر می رود. عزا گرفته بودم که از الآن تا شب چه غلطی بکنم. - دوست داری برویم کنار پو قدم بزنیم؟ آنجلا با ناله جواب داد: - جوآنّی این کار مال پیرمردها و پیرزن هاست... قدم زدن؟... تو که جدّی نگفتی؟ - باشد، می گویی چه کار کنیم؟ - بریم سوزا. - سوزا؟ - آره سوزا. می رویم کمی برف بازی، اسکی. من چند هفته است که دلم می خواهد بروم آلپ، اما نشده. بیا کمی مثل جوان ها تفریح کنیم‌. هوا هم خوب است. امروز از ابرهای سیاه خبری نیست. کاش توی مسینا هم نصف تورینو برف می آمد. توی راه آنجلا از خاطراتش توی مسینا می گفت، از باغ های انگور و زیتون پدرش که میراث خانوادگی شان بود و از دویدن هایش بین درخت های انگور، از علاقه اش به آفتاب و دریا، از این که دوست داشته توی باران و برف قدم بزند، این که اولین نوشته های نوجوانانه اش توی نشریه های محلی چاپ شده بود و توی روستایشان چندتایی خوانده بودند و از آن روز بابایش مجبورش نمی کرد که بیاید برای چیدن انگور به کارگران کمک کند تا بتواند کتاب بخواند و نشریه‌. @daghighehayearam
بعد هم که از دانشگاه تورینو پذیرش گرفته بود تا هم مجبور نباشد آخر هفته ها را به خانه برگردد و هم بتواند توی باران قدم بزند و برف بازی کند. یک ساعت بعد که به سوزا رسیدند، یک تکه ابرداشت می آمد تا جلوی خورشید را بگیرد. جوآنّی ماشینش را توی یک پارکینگ عمومی پارک کرد و پیاده شدند. تازه آن وقت بود که متوجه شد آنجلا بارانی اش را نپوشیده؛ اما دیگر برای برگشت دیر بود. آنجلا از دیدن تپه های سفید پربرف ذوق زده دوید طرف تپه ها. جوآنّی حتی اگر صدایش هم می زد، احتمالاً نمی شنید. « مثل روزی است که من برای اولین بار دریا را دیدم. شش ساله بودم یا هفت ساله؛ تمام مسیر تا دریا را توی ماشین بالا و پایین می پریدم. پدر از سروصدایم خسته شد و داد کشید خفه شو‌. مادر جیغ زد سرش که حرف زشت نزن به بچه، این جا که اداره پلیس نیست. ولی من دیگر ساکت نشستم گوشه ای از صندلی عقب‌. ماشین که ایستاد مادر برگشت رو به عقب و صدایم زد که بلند شوم رسیده ایم به دریا. حجم آبی موج می خورد روی هم و می ریخت روی ماسه ها. چشم های من دیگر فقط آن حجم آبی را می دید و دیگر هیچ. فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم خنکای آب تا بالای پاهای من را گرفته. موجی از آب سُر خورد زیر پایم و غلتیدم توی آب ها. شوری آب از دهان و بینی ام ریخت تو. دهانم تلخ شد و بدمزه. دیگر چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست گریه کنم. وقتی بلند شدم و ایستادم تازه پدر و مادرم را دیدم که هراسان رسیده اند چند قدمی من. آب از سر و رویم شره می کرد و پایین می ریخت. لباس خیسم چسبیده بود به تنم و هر کار می کردم از بدنم جدا نمی شد. از خیسی لباس چندشم شد. پدر بغلم کرد و من را از آب بیرون برد‌. دیگر هیچ وقت به دریا نزدیک نشدم. حالا ببینش چه طور توی برف ها می دود و پا می کوبد! مثل یک بچه ی سرحال، چه انرژی ناتمامی دارد این دختر.» @daghighehayearam
غدیر یعنی کسانی که عقب مانده اند برسند و کسانی که جلو رفته اند برگردند، تا با ولایت حرکت کنند. 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 🌺عید غدیر خم عید امامت و ولایت بر شما مبارک باد. @daghighehayearam 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوآنّی وقتی به خود آمد که دید ایستاده است پای تپه. آنجلا را دید که خم شد و مشتی برف برداشت. آنجلا را دید که ایستاد. بالا رفتن دست هایش را دید؛ حتی نزدیک شدن گلوله برفی را هم دید. « برای من انداخت؟ لباس خیس می شود. مثل روزی که توی دریا خیس شد.» بالاخره خیسی برف هایی که از یقه ی پیراهنش شره می کرد پایین او را به خود آورد. پیراهنش دوباره خیس شده بود. آنجلا خندید‌. از شدت خنده خم و راست می شد. بدنش از خیسی لباس چندش شد. موهای بدنش خیس شد. خواست خم شود و یک مشت برف بردارد و بپاشد به آنجلا؛ خواست چیزی به روی خودش نیاورد و برود برف بازی؛ حتی یک مشت برف هم برداشت؛ اما گزگز پوست کف دستش یادش آورد که پوستش به سرمای برف و یخ حساسیت دارد و سرخ می شود و ملتهب، کهیر می زند و گزگز می کند. مشتش را باز کرد و برف ها را ریخت زمین. بعد کفری شد و دهانش را باز کرد، فریاد کشید که از این لوس بازی ها متنفر است. گفت حالش از برف و باران و هر چیزی که خیس است به هم می خورد. شاید چیز دیگری هم گفت. فقط صورت آنجلا را دید که همان طور مبهوت خشکش زده. زل زده به او و دستش را بلند کرده چیزی بگوید، اما انگار هیچ صدایی از دهانش خارج نمی شود. جوآنّی یک هو ساکت شد. « نباید این طور عصبانی می شدم. تقصیر او چه بود؟ بیچاره فقط می خواست کمی تفریح کند. می خواست من از این حال و هوا بیرون بیایم. از کجا می دانست که من از خیس شدن لباس چندشم می شود. باید بروم یک‌ جایی تا کمی آرام تر شوم. باید بروم توی ماشین.» جوآنّی برگشت سمت پارکینگ تا خودش را برساند توی ماشین. بین راه ابرهای سیاه را هم دید که داشتند می آمدند بالای سرشان. بخاری ماشین را روشن کرد و دستش را گرفت جلوی پنجره های بخاری ماشین تا زودتر گرم شود، تا التهاب دستش بهتر شود و دیگر گزگز نکند. پالتو بارانی اش را درآورد تا پیراهنش خشک شود. صدای تق تق آرامی جوآنّی را به خود آورد و تازه بارش برف را دید که شروع شده بود و داشت تندتر می شد. @daghighehayearam