هدایت شده از دقیقه های آرام
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سلام دوستان
می خواهیم یک کار بزرگ انجام بدیم😊
#کار_بزرگ
می خواهیم در عید غدیر قلب ها را به نفع امام مون مصادره کنیم❤️
شما هم می توانید در این کار بزرگ سهمی داشته باشین😊️ و در انداختن عشق و محبت امام مون به دل شیعیانش نقش مهمی داشته باشین.
👌 هر کسی که با این کار، کار نیکی به عشق امامش بکند؛ ثوابش را برای تو هم می نویسند.😊😊
#یک_معامله_برد_برد_واقعی
✨می توانید نذوراتتون را از امروز به دوستانمون تحویل بدین.
🌸نشانی و ساعت کاری در توضیحات کانال هست😊
سوالی داشتین دوستان با کمال میل جوابگو هستن👇👇👇
📲 0916 019 8923
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@daghighehayearam
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#ادواردو
#صفحه_103
جوآنّی نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. « خوب است که این قدر زود و خوب می فهمی. این هم خوب است که این جایی و ورّاجی می کنی. این طوری دیگر نمی توانم به ماریسا فکر کنم و مزخرفاتی که از قول بقیه می گفت. این همه دویدم، مصاحبه کردم، توی همه ی سوراخ سنبه ها سرک کشیدم، برای این؟ بینی اش را بالا بکشد و چشم هایش را تنگ کند که این گزارش قبول نشده. می خواهد نردبان را از زیرپایم بکشد. من نمی گذارم، نمی گذارم کسی مانعم شود. کاش به این زودی نمی رفتیم خانه. فعلاً اصلاً حوصله ی خانه را ندارم.»
- ببینم آنجلا تو اصرار داری الآن بروی خانه؟
- نه. درس که ندارم. هم اتاقی ام هم رفته. خانه ی خالی هم جذابیتی برایم ندارد که زود برگردم. حوصله ام سر می رود. عزا گرفته بودم که از الآن تا شب چه غلطی بکنم.
- دوست داری برویم کنار پو قدم بزنیم؟
آنجلا با ناله جواب داد:
- جوآنّی این کار مال پیرمردها و پیرزن هاست... قدم زدن؟... تو که جدّی نگفتی؟
- باشد، می گویی چه کار کنیم؟
- بریم سوزا.
- سوزا؟
- آره سوزا. می رویم کمی برف بازی، اسکی. من چند هفته است که دلم می خواهد بروم آلپ، اما نشده. بیا کمی مثل جوان ها تفریح کنیم. هوا هم خوب است. امروز از ابرهای سیاه خبری نیست. کاش توی مسینا هم نصف تورینو برف می آمد.
توی راه آنجلا از خاطراتش توی مسینا می گفت، از باغ های انگور و زیتون پدرش که میراث خانوادگی شان بود و از دویدن هایش بین درخت های انگور، از علاقه اش به آفتاب و دریا، از این که دوست داشته توی باران و برف قدم بزند، این که اولین نوشته های نوجوانانه اش توی نشریه های محلی چاپ شده بود و توی روستایشان چندتایی خوانده بودند و از آن روز بابایش مجبورش نمی کرد که بیاید برای چیدن انگور به کارگران کمک کند تا بتواند کتاب بخواند و نشریه.
@daghighehayearam
#صفحه_104
بعد هم که از دانشگاه تورینو پذیرش گرفته بود تا هم مجبور نباشد آخر هفته ها را به خانه برگردد و هم بتواند توی باران قدم بزند و برف بازی کند.
یک ساعت بعد که به سوزا رسیدند، یک تکه ابرداشت می آمد تا جلوی خورشید را بگیرد. جوآنّی ماشینش را توی یک پارکینگ عمومی پارک کرد و پیاده شدند. تازه آن وقت بود که متوجه شد آنجلا بارانی اش را نپوشیده؛ اما دیگر برای برگشت دیر بود.
آنجلا از دیدن تپه های سفید پربرف ذوق زده دوید طرف تپه ها. جوآنّی حتی اگر صدایش هم می زد، احتمالاً نمی شنید. « مثل روزی است که من برای اولین بار دریا را دیدم. شش ساله بودم یا هفت ساله؛ تمام مسیر تا دریا را توی ماشین بالا و پایین می پریدم. پدر از سروصدایم خسته شد و داد کشید خفه شو. مادر جیغ زد سرش که حرف زشت نزن به بچه، این جا که اداره پلیس نیست. ولی من دیگر ساکت نشستم گوشه ای از صندلی عقب. ماشین که ایستاد مادر برگشت رو به عقب و صدایم زد که بلند شوم رسیده ایم به دریا. حجم آبی موج می خورد روی هم و می ریخت روی ماسه ها.
چشم های من دیگر فقط آن حجم آبی را می دید و دیگر هیچ. فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم خنکای آب تا بالای پاهای من را گرفته. موجی از آب سُر خورد زیر پایم و غلتیدم توی آب ها. شوری آب از دهان و بینی ام ریخت تو. دهانم تلخ شد و بدمزه. دیگر چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست گریه کنم. وقتی بلند شدم و ایستادم تازه پدر و مادرم را دیدم که هراسان رسیده اند چند قدمی من. آب از سر و رویم شره می کرد و پایین می ریخت. لباس خیسم چسبیده بود به تنم و هر کار می کردم از بدنم جدا نمی شد. از خیسی لباس چندشم شد. پدر بغلم کرد و من را از آب بیرون برد. دیگر هیچ وقت به دریا نزدیک نشدم. حالا ببینش چه طور توی برف ها می دود و پا می کوبد! مثل یک بچه ی سرحال، چه انرژی ناتمامی دارد این دختر.»
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_105
جوآنّی وقتی به خود آمد که دید ایستاده است پای تپه. آنجلا را دید که خم شد و مشتی برف برداشت. آنجلا را دید که ایستاد. بالا رفتن دست هایش را دید؛ حتی نزدیک شدن گلوله برفی را هم دید. « برای من انداخت؟ لباس خیس می شود. مثل روزی که توی دریا خیس شد.» بالاخره خیسی برف هایی که از یقه ی پیراهنش شره می کرد پایین او را به خود آورد. پیراهنش دوباره خیس شده بود. آنجلا خندید. از شدت خنده خم و راست می شد. بدنش از خیسی لباس چندش شد. موهای بدنش خیس شد. خواست خم شود و یک مشت برف بردارد و بپاشد به آنجلا؛ خواست چیزی به روی خودش نیاورد و برود برف بازی؛ حتی یک مشت برف هم برداشت؛ اما گزگز پوست کف دستش یادش آورد که پوستش به سرمای برف و یخ حساسیت دارد و سرخ می شود و ملتهب، کهیر می زند و گزگز می کند. مشتش را باز کرد و برف ها را ریخت زمین. بعد کفری شد و دهانش را باز کرد، فریاد کشید که از این لوس بازی ها متنفر است. گفت حالش از برف و باران و هر چیزی که خیس است به هم می خورد. شاید چیز دیگری هم گفت. فقط صورت آنجلا را دید که همان طور مبهوت خشکش زده. زل زده به او و دستش را بلند کرده چیزی بگوید، اما انگار هیچ صدایی از دهانش خارج نمی شود.
جوآنّی یک هو ساکت شد. « نباید این طور عصبانی می شدم. تقصیر او چه بود؟ بیچاره فقط می خواست کمی تفریح کند. می خواست من از این حال و هوا بیرون بیایم. از کجا می دانست که من از خیس شدن لباس چندشم می شود. باید بروم یک جایی تا کمی آرام تر شوم. باید بروم توی ماشین.»
جوآنّی برگشت سمت پارکینگ تا خودش را برساند توی ماشین. بین راه ابرهای سیاه را هم دید که داشتند می آمدند بالای سرشان. بخاری ماشین را روشن کرد و دستش را گرفت جلوی پنجره های بخاری ماشین تا زودتر گرم شود، تا التهاب دستش بهتر شود و دیگر گزگز نکند. پالتو بارانی اش را درآورد تا پیراهنش خشک شود.
صدای تق تق آرامی جوآنّی را به خود آورد و تازه بارش برف را دید که شروع شده بود و داشت تندتر می شد.
@daghighehayearam
#صفحه_106
« آنجلا؟ حتماً از عصبانیت من ناراحت است و به خاطر قهر کردنم هم رویش نمی شود بیاید توی ماشین پالتو هم نیاورده. باید بروم پیدایش کنم.»
از ماشین پیاده شد و تا پای تپه را دوید. برف ها می ریختند توی کفشش. جورابش خیس شده بود؛ اما جوآنّی توجهی به هیچ چیز نداشت. فقط آنجلا را صدا می زد و جلو می رفت؛ اما خبری از آنجلا نبود. « همین جا بود که گلوله ی برف را پرتاب کرد. پس کو؟ آنجلا... شاید رفته باشد زیر سقف آن ویلا که شیروانی اش کمی از دیوارها جلوتر آمده.» جوآنّی تا ویلا را دوید و آن جا بین کسانی که زیر سقف باریک ویلا پناه گرفته بودند آنجلا را دید که مثل خرگوش مظلومی گوشه ای خزیده بود و خودش را به دیوار فشار می داد تا کم تر خیس شود.
جوآنّی صدایش زد و دوید طرفش. صورت آنجلا را دید که خیس خیس است. پالتویش را از تن درآورد و انداخت روی شانه ی آنجلا که زیربار نمی رفت. تا ماشین را دویدند اما با این حال فقط وقتی توی ماشین نشستند جوآنّی سرما و لرز توی بدنش را حس کرد. ماشین را که روشن کرد بخاری اش را هم گذاشت روی آخرین درجه، اما بی فایده بود. « چقدر سرد است. بیچاره آنجلا توی این نیم ساعت چه به روزش آمده؟ »
تا برسند تورین، جوآنّی از خاطراتش در رفتن دریا گفت و حساسیتش به سرمای یخ و برف. عذرخواهی کرد بابت عصبانیتش، اما از سرمای توی بدنش چیزی نگفت. دستش را محکم به فرمان فشار می داد تا لرزش دستش مشخص نشود. توی پیشانی و پشت چشم هایش روی هم نیفتند. صدای مبهم آنجلا می پرسید چرا صورتش قرمز شده و او نمی دانست جوابش را چه گفته. فقط یادش بود که آنجلا را جلوی خانه اش پیاده کرد و رفت.
خانه که رسید ماشین را توی پارکینگ نگذاشت. همان کنار خیابان رهایش کرد. کلید نداشت، نمی دانست کجا مانده بود. کلید یدکی اش را از توی ماشین برداشت و رفت توی خانه. فقط تخت را یادش بود که افتاد رویش و بعد دیگر همه چیز سیاه بود. بعد مادرش بود و پدرش که دنبالش می دویدند توی دریا. پدرش او را از توی موج آب بیرون می کشید و صدای مبهم مادرش که او را صدا می زد. جوآنّی... جوآنّی... نه صدای آنجلا بود... جوآنّی. چشم هایش را باز کرد.
@daghighehayearam
#صفحه_107
صورت آنجلا انگار از توی آب صدایش می زد. صورتش تار بود و صدایش مبهم. خنکی دست آنجلا پیشانی اش را لمس کرد. جوآنّی فقط توانست بگوید: آنجلا. بعد دوباره همه چیز سیاه شد. صورتش گاهی خنک می شد و گاهی می سوخت. جوآنّی می گفت می سوزم، اما گلویش خشک بود. انگار آتش از گلویش بیرون می زد. بدنش گزگز می شد. گاهی پایش خنک تر می شد. نکند آنجلا رفته باشد. چشمش را که باز کرد آنجلا را دید. صورت یک غریبه را هم دید که خم شده بود روی صورتش و بعد چرخید سمت آنجلا. دوباره همه چیز سیاه شد.
دفعه ی بعد که چشمش را باز کرد دیگر توی آتش نمی سوخت و آنجلا با یک ظرف سوپ نشسته بود کنارش. داشت با قاشق سوپ می گذاشت به دهان جوآنّی. « تو حتی الآن هم می خندی آنجلا؟ چقدر خوب است که تو این جایی.» آنجلا برایش گفت که آن شب پالتویش را پیش او جا گذاشته بوده و او هم که حس کرده بود حال جوآنّی خوب نیست، صبح روز بعد آمده بود که پالتویش را برگرداند. اما جوآنّی در را باز نکرده بود و از ماشین که کنار خیابان پارک بوده مطمئن شده که جوآنّی خانه است و احتمالاً حالش خوب نباشد. بعد کلید خانه را توی جیب پالتو پیدا می کند و در را باز می کند و می آید داخل خانه. جوآنّی را در حالی که از تب می سوخته و هذیان می گفته توی اتاق خواب پیدا کرده بود. کمی او را پاشویه کرده بود و بعد یک دکتر آورده بود بالای سرش که دکتر هم برای آنفولانزایش داروهایش نوشته بود و حالا او کمی بهتر بود. جوآنّی دارویش را خورد و دوباره خوابید. وقتی بیدار شد هوا تاریک بود و آنجلا کنار تختش همان طور نیم خیز خوابش برده بود. از سرما بدنش را جمع کرده بود توب دلش. جوآنّی از توی کمدش یک پتوی گرم برداشت و آرام روی آنجلا پهن کرد. آنجلا خواب آلود چشمانش را باز کرد و از دیدن جوآنّی بالاس سرش خندید.
- بهتری؟
@daghighehayearam