eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوآنّی وقتی به خود آمد که دید ایستاده است پای تپه. آنجلا را دید که خم شد و مشتی برف برداشت. آنجلا را دید که ایستاد. بالا رفتن دست هایش را دید؛ حتی نزدیک شدن گلوله برفی را هم دید. « برای من انداخت؟ لباس خیس می شود. مثل روزی که توی دریا خیس شد.» بالاخره خیسی برف هایی که از یقه ی پیراهنش شره می کرد پایین او را به خود آورد. پیراهنش دوباره خیس شده بود. آنجلا خندید‌. از شدت خنده خم و راست می شد. بدنش از خیسی لباس چندش شد. موهای بدنش خیس شد. خواست خم شود و یک مشت برف بردارد و بپاشد به آنجلا؛ خواست چیزی به روی خودش نیاورد و برود برف بازی؛ حتی یک مشت برف هم برداشت؛ اما گزگز پوست کف دستش یادش آورد که پوستش به سرمای برف و یخ حساسیت دارد و سرخ می شود و ملتهب، کهیر می زند و گزگز می کند. مشتش را باز کرد و برف ها را ریخت زمین. بعد کفری شد و دهانش را باز کرد، فریاد کشید که از این لوس بازی ها متنفر است. گفت حالش از برف و باران و هر چیزی که خیس است به هم می خورد. شاید چیز دیگری هم گفت. فقط صورت آنجلا را دید که همان طور مبهوت خشکش زده. زل زده به او و دستش را بلند کرده چیزی بگوید، اما انگار هیچ صدایی از دهانش خارج نمی شود. جوآنّی یک هو ساکت شد. « نباید این طور عصبانی می شدم. تقصیر او چه بود؟ بیچاره فقط می خواست کمی تفریح کند. می خواست من از این حال و هوا بیرون بیایم. از کجا می دانست که من از خیس شدن لباس چندشم می شود. باید بروم یک‌ جایی تا کمی آرام تر شوم. باید بروم توی ماشین.» جوآنّی برگشت سمت پارکینگ تا خودش را برساند توی ماشین. بین راه ابرهای سیاه را هم دید که داشتند می آمدند بالای سرشان. بخاری ماشین را روشن کرد و دستش را گرفت جلوی پنجره های بخاری ماشین تا زودتر گرم شود، تا التهاب دستش بهتر شود و دیگر گزگز نکند. پالتو بارانی اش را درآورد تا پیراهنش خشک شود. صدای تق تق آرامی جوآنّی را به خود آورد و تازه بارش برف را دید که شروع شده بود و داشت تندتر می شد. @daghighehayearam
« آنجلا؟ حتماً از عصبانیت من ناراحت است و به خاطر قهر کردنم هم رویش نمی شود بیاید توی ماشین‌ پالتو هم نیاورده. باید بروم پیدایش کنم.» از ماشین پیاده شد و تا پای تپه را دوید. برف ها می ریختند توی کفشش. جورابش خیس شده بود؛ اما جوآنّی توجهی به هیچ چیز نداشت. فقط آنجلا را صدا می زد و جلو می رفت؛ اما خبری از آنجلا نبود. « همین جا بود که گلوله ی برف را پرتاب کرد. پس کو؟ آنجلا... شاید رفته باشد زیر سقف آن ویلا که شیروانی اش کمی از دیوارها جلوتر آمده.» جوآنّی تا ویلا را دوید و آن جا بین کسانی که زیر سقف باریک ویلا پناه گرفته بودند آنجلا را دید که مثل خرگوش مظلومی گوشه ای خزیده بود و خودش را به دیوار فشار می داد تا کم تر خیس شود‌. جوآنّی صدایش زد و دوید طرفش. صورت آنجلا را دید که خیس خیس است. پالتویش را از تن درآورد و انداخت روی شانه ی آنجلا که زیربار نمی رفت. تا ماشین را دویدند اما با این حال فقط وقتی توی ماشین نشستند جوآنّی سرما و لرز توی بدنش را حس کرد. ماشین را که روشن کرد بخاری اش را هم گذاشت روی آخرین درجه، اما بی فایده بود. « چقدر سرد است. بیچاره آنجلا توی این نیم ساعت چه به روزش آمده؟ » تا برسند تورین، جوآنّی از خاطراتش در رفتن دریا گفت و حساسیتش به سرمای یخ و برف. عذرخواهی کرد بابت عصبانیتش، اما از سرمای توی بدنش چیزی نگفت. دستش را محکم به فرمان فشار می داد تا لرزش دستش مشخص نشود. توی پیشانی و پشت چشم هایش روی هم نیفتند. صدای مبهم آنجلا می پرسید چرا صورتش قرمز شده و او نمی دانست جوابش را چه گفته. فقط یادش بود که آنجلا را جلوی خانه اش پیاده کرد و رفت. خانه که رسید ماشین را توی پارکینگ نگذاشت. همان کنار خیابان رهایش کرد. کلید نداشت، نمی دانست کجا مانده بود. کلید یدکی اش را از توی ماشین برداشت و رفت توی خانه. فقط تخت را یادش بود که افتاد رویش و بعد دیگر همه چیز سیاه بود. بعد مادرش بود و پدرش که دنبالش می دویدند توی دریا. پدرش او را از توی موج آب بیرون می کشید و صدای مبهم مادرش که او را صدا می زد‌. جوآنّی... جوآنّی... نه صدای آنجلا بود... جوآنّی. چشم هایش را باز کرد. @daghighehayearam
صورت آنجلا انگار از توی آب صدایش می زد. صورتش تار بود و صدایش مبهم. خنکی دست آنجلا پیشانی اش را لمس کرد. جوآنّی فقط توانست بگوید: آنجلا. بعد دوباره همه چیز سیاه شد. صورتش گاهی خنک می شد و گاهی می سوخت. جوآنّی می گفت می سوزم، اما گلویش خشک بود. انگار آتش از گلویش بیرون می زد. بدنش گزگز می شد. گاهی پایش خنک تر می شد. نکند آنجلا رفته باشد. چشمش را که باز کرد آنجلا را دید. صورت یک غریبه را هم دید که خم شده بود روی صورتش و بعد چرخید سمت آنجلا. دوباره همه چیز سیاه شد. دفعه ی بعد که چشمش را باز کرد دیگر توی آتش نمی سوخت و آنجلا با یک ظرف سوپ نشسته بود کنارش. داشت با قاشق سوپ می گذاشت به دهان جوآنّی. « تو حتی الآن هم می خندی آنجلا؟ چقدر خوب است که تو این جایی.» آنجلا برایش گفت که آن شب پالتویش را پیش او‌ جا گذاشته بوده و او هم که حس کرده بود حال جوآنّی خوب نیست، صبح روز بعد آمده بود که پالتویش را برگرداند. اما جوآنّی در را باز نکرده بود و از ماشین که کنار خیابان پارک بوده مطمئن شده که جوآنّی خانه است و احتمالاً حالش خوب نباشد. بعد کلید خانه را توی جیب پالتو پیدا می کند و در را باز می کند و می آید داخل خانه. جوآنّی را در حالی که از تب می سوخته و هذیان می گفته توی اتاق خواب پیدا کرده بود. کمی او را پاشویه کرده بود و بعد یک دکتر آورده بود بالای سرش که دکتر هم برای آنفولانزایش داروهایش نوشته بود و حالا او کمی بهتر بود. جوآنّی دارویش را خورد و دوباره خوابید. وقتی بیدار شد هوا تاریک بود و آنجلا کنار تختش همان طور نیم خیز خوابش برده بود. از سرما بدنش را جمع کرده بود توب دلش. جوآنّی از توی کمدش یک پتوی گرم برداشت و آرام روی آنجلا پهن کرد. آنجلا خواب آلود چشمانش را باز کرد و از دیدن جوآنّی بالاس سرش خندید. - بهتری؟ @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#کتاب #کتابخوانی @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خیلی بهترم. تو توی تخت بخواب... من خسته شدم از بس خوابیدم... می خواهم بروم ایمیل هایم را نگاه کنم. اگر خوابم گرفت هم روی کاناپه ی سالن می خوابم. آنجلا هومی کرد و خودش را کشید توی تخت و خوابش برد. « ببین حتی خوابیدنش هم به بچه ها رفته.» خندید. « تو از کجا می دانی بچه چه طور می خوابند؟ یک جوری می گویی انگار هشت تا بچه بزرگ کرده ای.» آنجلا روز بعد را هم پیش جوآنّی ماند. برایش مرغ ایتالیایی با سس پونه درست کرد. با هم فیلم شکسپیر عاشق را تماشا کردند و کلی به حال و روز شکسپیر خندیدند. چهره ی بی نمک گویینت پالترو را دست انداختند. تلویزیون تماشا کردن که دیگر حرفی یا خبری از ادواردو نداشت. - زود فراموشش کردند جوآنّی، نه؟ پرنسس دیانا که مرد تا چند ماه همه جا حرف از او بود. - ماریسا دیگر تماس نگرفت؟ - من همان روز اول بهش زنگ زدم گفتم که مریضی و نمی توانی بروی نشریه. گفتم تو گفته ای که زنگ بزنم. دیروز هم زنگ زد من گوشی ات را جواب ندادم. بعد زنگ زد به گوشی خودم. پرسید ازت خبر دارم یا نه؟ گفتم بهش سرزده ام و بهتر بوده. گفت پس چرا به خود ما تلفن نمی زند؟ نکند با ما قهر است؟ گفت دوباره دیروز بحث را با هیئت مدیره ی نشریه مطرح کرده، اما انگار از دفتر خود سناتور گفته اند فعلاً صلاح نیست روی این حادثه بیشتر از این مانور داده شود. گفت یک سوژه ی دیگر برایت سراغ دارد. گفتم اگر جوآنّی بهم زنگ زد می گویم که باهات تماس بگیرد. - نگفتی بهش که اینجایی؟ - حالا هر وقت توانستی یک زنگ بهش بزن. جوآنّی ظرف سوپ را کنار زد و از پشت میز بلند شد. - ممنون آنجلا. خیلی وقت بود توی خانه چیزی که بشود اسمش را گذاشت غذا، نخورده بودم. دیگر داشت یادم می رفت که غذاهای دیگری غیر از منوهای رستوران ها هم وجود دارند. @daghighehayearam
- می دانی این یک سال را هم بیشترش من آشپزی می کردم. مارسلا حوصله ی آشپزی نداشت. حالا هم‌ که او رفته من دیگر حوصله ی آشپزی ندارم. آخه کی حوصله اش را دارد برای خودش یک نفری یک ساعت بایستد روی پا غذا بپزد. - پس باید هم خانه ای پیدا کنی. - می خواهم، پیدا نمی شود. الآن فصلش نیست. صاحب خانه ام گیر داده که باید بروم. می گوید بچه ی خواهرش دانشگاه قبول شده و قرار است بیاید تورین. یک چند جایی را هم دیده ام، اتاق دانشجویی نیست. باید صبر کنم تا موقع جابه جایی دانشجوها. آپارتمان معمولی هم که گران است. جوآنّی رفت سر میز تحریرش و لپ تاپش را روشن کرد. - فردا که رفتم نشریه به ماریسا می گویم بین بچه ها سراغ بگیرد اگر کسی آپارتمان دارد یا دنبال یک هم خانه می گردد به تو خبر بدهند. آنجلا ظرف های روی میز را جمع کرد و برد توی آشپزخانه. از همان جا بلندتر داد زد: - حالا می خوای با نشریه چه کار کنی؟ پرونده ی آنیلی را می گذاری کنار؟ - شاید نه، شاید هم بله... - نباید بگذاریم عدالت را له کنند. - فردا می روم دفتر سناتور. حتماً او بیشتر از بقیه نگران این مسئله است. آنجلا اصرار کرد که جوآنّی او را برساند خانه اش؛ اما جوآنّی هنوز بدنش درد می کرد و حسّ رانندگی نداشت. گفت آنجلا می تواند توی یک اتاق دیگر بخوابد. آنجلا بالاخره قبول کرد و روی کاناپه ی کتابخانه خوابید. چند دقیقه بعد جوآنّی صدای تابیدن قفل در اتاق مطالعه را شنید. صبح جوآنّی ابتدا آنجلا را رساند خانه اش و بعد رفت لینگوتو. @daghighehayearam
یک بار دیگر هم آمده بود ساختمان فیات، برای گزارش اختلاسی که توی شرکت فیات رخ داده بود و پای دو نفر از معاونان و یکی از اعضای هیئت مدیره در آن ماجرا حسابی گیر بود. فیات فشار می آورد این ماجرا سروصدا به پا نکند؛ اما جوآنّی زیر بار نرفت. گفت مردم باید از واقعیت های اطرافشان خبر داشته باشند. برای همین است که رسانه ها مهم ترین پایه و رکن دموکراسی اند. آن روز سناتور را فقط برای چند دقیقه دیده بود و سناتور فقط گفته بود که این ها از کارهای گروه رقیب است. جوآنّی نفهمیده بود منظور سناتور گروه های رقیب اقتصادی اش در کمپانی های ماشین سازی است یا گروه های رقیب سیاسی اش. بعد از چند هماهنگی بالاخره جوآنّی رسید به اتاق رئیس دفتر سناتور که داشت با تلفن صحبت می کرد و همزمان هم یک کارتابل اداری را مطالعه می کرد. جوآنّی صبر کرد تا تلفن زن جوان تمام شود. موهایش را طوری محکم کشیده و بسته که انگار جلوی سرش چسبیده اند به پوست سرش. شاید هم عمداً موهایش را چرب کرده باشد که این طوری بچسبند به همدیگر و پوست سر که انگار داری با یک مرد حرف می زنی. آنجلا هم اگر کمی از موهایش را باز می کرد قشنگ تر می شد. تلفنِ زن که تمام شد، جوآنّی خودش را معرفی کرد. گفت می خواهد درباره ی ادواردو گزارش تهیه کند و می خواهد با سناتور ملاقات کند. زن که خودش را تراپونتی معرفی کرد گفت سناتور حال شان خوب نیست و کسی را برای ملاقات قبول نمی کنند. این چند روز هم هیچ درخواست مصاحبه ای را نپذیرفته اند. اگر سؤالی دارید بنویسید تا من هر کدام را که توانستم خودم جواب بدهم، بقیه را هم بدهم به نزدیکان آقای ادواردو یا سناتور پاسخ دهند. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 کسی هست که ۵ عنصر در او وجود داشته باشد؛ یکی از آنها هست. ✨ این عنصر یک شرط بزرگ دارد و آن است. چون گاهی اوقات، تغییر دادن اوضاع، شنا بر خلاف جریان آب است. و باید بتوانی از سرزنش ها نترسی. اگر از قرآن و مدح اهل بیت(ع) لذت می برید و اگر مجلس عروسی جای لذت بردن و شاد بودن است، پس چرا عروسی تان را بدون قرآن و مدح اهل بیت(ع) برگزار می کنید؟ 👌اگر در عشق به قرآن و عترت صادق هستید، برنامه های مراسم عروسی تان را تغییر دهید و اگر کسی مخالفت کرد، با ادب و مهربانی محکم جلوی او بایستید و بگویید: « هر کس از چیزی لذت می برد، ما هم از قرآن و مدح اهل بیت(ع) لذت می بریم و شاد می شویم، می خواهیم عروسی خودمان را با اذکار معنوی برگزار کنیم.و...» 🍃آن وقت یکی از کارت های دعوت چنین عروسی را خطاب به آقا امام زمان (عج) بنویسید و بگویید: « آقا، ما آدرسی نداشتیم که این کارت را برایتان ارسال کنیم، ولی دوست داریم شما هم تشریف بیاورید‌.» بعد هم کارت دعوت را به عنوان یادگاری پیش خودتان نگه دارید. 🌸مطمئن باشید این اظهار ارادت بی جواب نخواهد ماند‌. @daghighehayearam 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺