🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#منتظر کسی هست که ۵ عنصر در او وجود داشته باشد؛
یکی از آنها #عمل_برای_تحقق_وضع_مطلوب هست.
✨ این عنصر یک شرط بزرگ دارد و آن #جرأت است. چون گاهی اوقات، تغییر دادن اوضاع، شنا بر خلاف جریان آب است. و باید بتوانی از سرزنش ها نترسی.
#مثال
اگر از قرآن و مدح اهل بیت(ع) لذت می برید
و اگر
مجلس عروسی جای لذت بردن و شاد بودن است، پس چرا عروسی تان را بدون قرآن و مدح اهل بیت(ع) برگزار می کنید؟
👌اگر در عشق به قرآن و عترت صادق هستید، برنامه های مراسم عروسی تان را تغییر دهید و اگر کسی مخالفت کرد، با ادب و مهربانی محکم جلوی او بایستید و بگویید:
« هر کس از چیزی لذت می برد، ما هم از قرآن و مدح اهل بیت(ع) لذت می بریم و شاد می شویم، می خواهیم عروسی خودمان را با اذکار معنوی برگزار کنیم.و...»
🍃آن وقت یکی از کارت های دعوت چنین عروسی را خطاب به آقا امام زمان (عج) بنویسید و بگویید:
« آقا، ما آدرسی نداشتیم که این کارت را برایتان ارسال کنیم، ولی دوست داریم شما هم تشریف بیاورید.» بعد هم کارت دعوت را به عنوان یادگاری پیش خودتان نگه دارید.
🌸مطمئن باشید این اظهار ارادت بی جواب نخواهد ماند.
#انتظار_عامیانه_انتظار_عالمانه_انتظار_عارفانه
#علیرضا_پناهیان
@daghighehayearam
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند، انتظار فرج و گشایش است.
📘 تحف العقول، ص۴۰۳
🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺
ولادت امام کاظم علیه السلام، باب الحوائج مبارک باد.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_111
جوآنّی اصرار کرد که باید خود سناتور را ببیند، اما تراپونتی زیر بار نرفت.
- ببینید خانم تراپونتی، من در ضمن تحقیقاتم به موارد مشکوکی برخورد کرده ام که باید آن ها را به سناتور اطلاع بدهم تا خودشان برای تحقیقات بیشتر یک فکر جدی تر بکنند. این حق سناتور است که بدانند شاید دادستانی اشتباه کرده و شاید اصلاً موضوع مرگ جناب ادواردو خودکشی نباشد. شاید پای یک قتل در میان باشد. نباید بگذاریم خون جناب ادواردو پای مال شود. باید حقیقت معلوم بشود. باید به اجرای قانون کمک کنیم.
تراپونتی فقط نگاه می کرد؛ بی آن که تأیید کند یا انکار یا حتی تعجب کند، فقط دست آخر یک لبخند چاشنی صحبتش کرد و گفت:
- شما دیدگاه ها و ایده های تان را در این مورد برای جناب سناتور بنویسید. ما یادداشت را می دهیم به سناتور و در صورت لزوم خدمتتان تماس می گیریم.
جوآنّی کاغذ و خودکاری را که تراپونتی به طرفش گرفته بود گرفت. چند باری متن های مختلفی را نوشت. مرور کرد و دوباره از سر نوشت. جاهایی را خط زد و چیزهایی را اضافه کرد. « متنی که از طرف کسی ارسال می شود باید هم در شأن گیرنده باشد و هم نشان دهنده ی شأن فرستنده. آنیلی هم کم آدمی که نیست، سناتور مملکت است. رئیس بزرگ ترین بنگاه اقتصادی مملکت است. روزی صد تا نامه به دستش می رسد. باید طولانی نباشد چون وقت خواندن نامه های طولانی را ندارد.
@daghighehayearam
#صفحه_112
باید به خاطر کوتاهی گنگ هم نباشد که سردرگم و گیج نشود. باید روشن باشد و شفاف. باید کنجکاوی سناتور را تحریک کند تا بفرستد دنبالش.»
بالاخره صدای زنگ تلفن آنجلا به تردیدش پایان داد. آنجلا تنها توی خانه حوصله اش سررفته بود. می خواست بداند ملاقات با سناتور به کجا رسیده. می خواست بداند جوآنّی با ماریسا برای یک هم خانه صحبت کرده یا نه؟ جوآنّی گفت صبر کند تا ظهر برود دنبالش و با هم صحبت کنند.
جوآنّی برای آخرین بار یادداشتش را پاک نویس کرد و داد به تراپونتی. وقتی داشت از آسانسور بیرون می آمد حس کرد یک چیزی را یادش رفته. « خوب است برگردم و از نو نامه را کنترل کنم. آن وقت تراپونتی مسخره ام می کند.»
بالاخره یادش آمد که شماره ی تماسش را در نامه ننوشته. « این طوری بخواهند تلفن بزنند و دعوتم کنند نمی توانند. طوری نیست، خودم یکی دو روز دیگر تماس می گیرم و سراغ نامه را می گیرم. فعلاً آنجلا منتظرم است.»
کاش نهار هم درست کرده باشد. دیگر حوصله ی نهار خوردن توی رستوران را ندارم.
پایان فصل نهم
@daghighehayearam
#فتح_خون دو بخش دارد:
1⃣ سید مرتضی آوینی داستان کربلا را می نویسد
اما
نه مثل همه ی کتابها
داستانی که او بر صفحه ی کاغذ می نگارد من و تو هم در میان آن نقش بازی می کنیم.
و
2⃣ در قسمتی از داستان راوی داستان کربلا با خواننده صحبت می کند و از او می خواهد که در این دوره و عصری که خدا فرصت زندگی به ما داده است بگردیم و ببینیم تکلیفمان چیست؟؟؟
🔴 آیا حسین زمان را یاری می کنیم؟؟؟
یا
یزیدی می شویم و امام را چون کوفیان تنها می گذاریم؟؟؟
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قیمت کتاب: 10,000 تومان
با تخفیف: 8,000 تومان
ادمین سفارش:
@Mohajer3297
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادواردو
#صفحه_113
دو خط موازی فلزی آسفالت خیابان بیست سپتامبر را شیار انداخته اند، دو سیم موازی هم آسمانش را. تراموی برقی می تواند طول خیابان را تا ته برود. بعد هم می رود خیابانی دیگر احتمالاً. سلطانی چندجایی می ایستد. نشانی کافی نت را می پرسد احتمالاً، از مغازه دارها و رهگذرها. به نظر من که زبان ایتالیایی چندان خوش آهنگ نیامد. پر است از آوای اُ و اِ. اکثر خیابان ها بافت تاریخی شهر دیوارشان سنگی است با ترکیبی از گچ و سیمان. روی بعضی از دیوارها کلمه های درشتی نوشته اند با خطوطی زمخت و قرم قاط، با اسپری مشکی و رنگی. از دکتر می پرسم که روی دیوارها چه نوشته اند؟ می گوید همان نامربوط هایی که روی دیوارهای ما می نویسند؛ یا فحش است یا عشق. بعضی وقت ها هم تشویق تیم های محبوب شان، یوونتوس یا اف.استورینو که انگار رقیب همدیگرند.
به چهارراه که می رسیم می پیچیم به یک خیابان پهن تر. تمامش سنگفرش است. از خیابان های قدیمی تورینو است. از معماری خانه ها و مغازه هایش معلوم است. دکتر می گوید اسم خیابان جوزپه گاریبالدی است. می گوید گاریبالدی یکی از قهرمانان ایتالیایی است در جنگ های استقلال طلبانه علیه کلیسای اتریش و فرانسه. فاتح رم است. همان کسی که ایتالیای متحد و آزاد را بنیان گذاشته است.
هیچ ماشینی در خیابان رفت و آمد نمی کرد. بیشتر مردم پیاده بودند یا با دوچرخه. دوچرخه سوارهایی آرام و بی شتاب. بعضی شان جلوی یکی از بستنی فروشی ها زده بودند کنار و داشتند با لذتی خاص بستنی می خوردند. توی تورینو بیشتر از همه چیز بستنی فروشی هست و شکلات فروشی بستنی فروش ها چندتایی میز و صندلی پلاستیکی گذاشته اند کنار خیابان. بستنی های رنگ و وارنگ، بارها آب از لب و دهانم راه انداخته بود و بدجور دلم را قلقلک می داد. بالاخره هم طاقتم تمام می شود و جلوی یکی از بستنی فروش ها می ایستم.
@daghighehayearam
#صفحه_114
- من دیگه از این جا تکون نمی خورم دکتر.
سلطانی می پرسد:
- چیزی شده؟
- من تا از این بستنی ها نخورم یک قدم هم برنمی دارم.
- بچه شدی بِه منش؟
- بچه... شکمو... هر چی می خواهی اسمش رو بذار.
- این جا بستنی زیاده، ولی گرانه اخوی.
- مهمان من. مردیماز بس این چند روز به این شکم وعده دادیم و عمل نکردیم.
- باشه. برو انتخاب کن.
می روم پشت یخچال ویترینی دراز. پر از ظرف های رنگ و وارنگی از بستنی است؛ ردیف مثل مداد رنگی، صورتی، قهوه ای، کرمی، آلبالویی، قرمز. یکی اش را که قهوه ای خوش رنگی دارد نشان می دهم. می گویم از این می خواهم. سلطانی نگاهی به اسم بالای ظرف می کند.
- نه این نمی شود. یکی دیگر انتخاب کن.
- چرا آخه؟ قرم قاطه...؟
- نه این تیرامیسوها توش الکل داره.
- گیر نده جان دکتر.
دکتر می آید من را پس می زند. خودش بستنی ها را بررسی می کند. بعد به دختری که فروشنده است چیزی می گوید. دختر دو تا ظرف کوچک برمی دارد. دکتر بستنی ها را می گیرد و می رود می نشیند روی یکی از صندلی ها.
- نمی آیی؟
دلخور می گویم: همین؟ کم است. بعد هم یک مشورتی می کردی دکتر.
یکی از قاشق ها را می زند توی یکی از ظرف ها. می گوید: دیر می شد. حالا هم اگر معطل کنی آب می شود.
@daghighehayearam