#صفحه_112
باید به خاطر کوتاهی گنگ هم نباشد که سردرگم و گیج نشود. باید روشن باشد و شفاف. باید کنجکاوی سناتور را تحریک کند تا بفرستد دنبالش.»
بالاخره صدای زنگ تلفن آنجلا به تردیدش پایان داد. آنجلا تنها توی خانه حوصله اش سررفته بود. می خواست بداند ملاقات با سناتور به کجا رسیده. می خواست بداند جوآنّی با ماریسا برای یک هم خانه صحبت کرده یا نه؟ جوآنّی گفت صبر کند تا ظهر برود دنبالش و با هم صحبت کنند.
جوآنّی برای آخرین بار یادداشتش را پاک نویس کرد و داد به تراپونتی. وقتی داشت از آسانسور بیرون می آمد حس کرد یک چیزی را یادش رفته. « خوب است برگردم و از نو نامه را کنترل کنم. آن وقت تراپونتی مسخره ام می کند.»
بالاخره یادش آمد که شماره ی تماسش را در نامه ننوشته. « این طوری بخواهند تلفن بزنند و دعوتم کنند نمی توانند. طوری نیست، خودم یکی دو روز دیگر تماس می گیرم و سراغ نامه را می گیرم. فعلاً آنجلا منتظرم است.»
کاش نهار هم درست کرده باشد. دیگر حوصله ی نهار خوردن توی رستوران را ندارم.
پایان فصل نهم
@daghighehayearam
#فتح_خون دو بخش دارد:
1⃣ سید مرتضی آوینی داستان کربلا را می نویسد
اما
نه مثل همه ی کتابها
داستانی که او بر صفحه ی کاغذ می نگارد من و تو هم در میان آن نقش بازی می کنیم.
و
2⃣ در قسمتی از داستان راوی داستان کربلا با خواننده صحبت می کند و از او می خواهد که در این دوره و عصری که خدا فرصت زندگی به ما داده است بگردیم و ببینیم تکلیفمان چیست؟؟؟
🔴 آیا حسین زمان را یاری می کنیم؟؟؟
یا
یزیدی می شویم و امام را چون کوفیان تنها می گذاریم؟؟؟
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قیمت کتاب: 10,000 تومان
با تخفیف: 8,000 تومان
ادمین سفارش:
@Mohajer3297
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادواردو
#صفحه_113
دو خط موازی فلزی آسفالت خیابان بیست سپتامبر را شیار انداخته اند، دو سیم موازی هم آسمانش را. تراموی برقی می تواند طول خیابان را تا ته برود. بعد هم می رود خیابانی دیگر احتمالاً. سلطانی چندجایی می ایستد. نشانی کافی نت را می پرسد احتمالاً، از مغازه دارها و رهگذرها. به نظر من که زبان ایتالیایی چندان خوش آهنگ نیامد. پر است از آوای اُ و اِ. اکثر خیابان ها بافت تاریخی شهر دیوارشان سنگی است با ترکیبی از گچ و سیمان. روی بعضی از دیوارها کلمه های درشتی نوشته اند با خطوطی زمخت و قرم قاط، با اسپری مشکی و رنگی. از دکتر می پرسم که روی دیوارها چه نوشته اند؟ می گوید همان نامربوط هایی که روی دیوارهای ما می نویسند؛ یا فحش است یا عشق. بعضی وقت ها هم تشویق تیم های محبوب شان، یوونتوس یا اف.استورینو که انگار رقیب همدیگرند.
به چهارراه که می رسیم می پیچیم به یک خیابان پهن تر. تمامش سنگفرش است. از خیابان های قدیمی تورینو است. از معماری خانه ها و مغازه هایش معلوم است. دکتر می گوید اسم خیابان جوزپه گاریبالدی است. می گوید گاریبالدی یکی از قهرمانان ایتالیایی است در جنگ های استقلال طلبانه علیه کلیسای اتریش و فرانسه. فاتح رم است. همان کسی که ایتالیای متحد و آزاد را بنیان گذاشته است.
هیچ ماشینی در خیابان رفت و آمد نمی کرد. بیشتر مردم پیاده بودند یا با دوچرخه. دوچرخه سوارهایی آرام و بی شتاب. بعضی شان جلوی یکی از بستنی فروشی ها زده بودند کنار و داشتند با لذتی خاص بستنی می خوردند. توی تورینو بیشتر از همه چیز بستنی فروشی هست و شکلات فروشی بستنی فروش ها چندتایی میز و صندلی پلاستیکی گذاشته اند کنار خیابان. بستنی های رنگ و وارنگ، بارها آب از لب و دهانم راه انداخته بود و بدجور دلم را قلقلک می داد. بالاخره هم طاقتم تمام می شود و جلوی یکی از بستنی فروش ها می ایستم.
@daghighehayearam
#صفحه_114
- من دیگه از این جا تکون نمی خورم دکتر.
سلطانی می پرسد:
- چیزی شده؟
- من تا از این بستنی ها نخورم یک قدم هم برنمی دارم.
- بچه شدی بِه منش؟
- بچه... شکمو... هر چی می خواهی اسمش رو بذار.
- این جا بستنی زیاده، ولی گرانه اخوی.
- مهمان من. مردیماز بس این چند روز به این شکم وعده دادیم و عمل نکردیم.
- باشه. برو انتخاب کن.
می روم پشت یخچال ویترینی دراز. پر از ظرف های رنگ و وارنگی از بستنی است؛ ردیف مثل مداد رنگی، صورتی، قهوه ای، کرمی، آلبالویی، قرمز. یکی اش را که قهوه ای خوش رنگی دارد نشان می دهم. می گویم از این می خواهم. سلطانی نگاهی به اسم بالای ظرف می کند.
- نه این نمی شود. یکی دیگر انتخاب کن.
- چرا آخه؟ قرم قاطه...؟
- نه این تیرامیسوها توش الکل داره.
- گیر نده جان دکتر.
دکتر می آید من را پس می زند. خودش بستنی ها را بررسی می کند. بعد به دختری که فروشنده است چیزی می گوید. دختر دو تا ظرف کوچک برمی دارد. دکتر بستنی ها را می گیرد و می رود می نشیند روی یکی از صندلی ها.
- نمی آیی؟
دلخور می گویم: همین؟ کم است. بعد هم یک مشورتی می کردی دکتر.
یکی از قاشق ها را می زند توی یکی از ظرف ها. می گوید: دیر می شد. حالا هم اگر معطل کنی آب می شود.
@daghighehayearam
#صفحه_115
می نشینم روی صندلی روبه رویی اش. بستنی زرشکی را جلو می کشم و قاشق را می زنم تویش...
- آن یکی که معلومه شکلاتیه. این چیه؟
بعد اشاره می کنم چیزی نگوید. می خواهم خودم حدس بزنم. یک قاشق از بستنی را می گذارم دهانم. موجی از سرما و ترشی تا تیره ی پشتم را می لرزاند. بی اختیار دهان و پیشانی ام را جمع می کنم.
- این چقدر ترشه دکتر!
- از من شکلات وحشیه از تو هم مخلوط میوه های جنگلی.
- وای خدا! چه طعم هایی! این طعم ها را از کجا می آورند؟ چقدر عالی اند
- من فقط می دانم که تورینو مرکز تولید شکلات اروپاست.
- اوهوم. پس کاش کارمان حالا حالا توی تورینو تمام نشه... فکر کنم اون دختره هم قرم قاطیه که اون پسره اون جوری...
- چشمت رو درویش کن بِه منش.
🌿🌿🌿
نسرین اول با پشت دست زده بود زیر آرنجم و بستنی ها رفت توی سوراخ بینی ام. دوباره غش غش خندید.
- گندت بزنند دختر.
- تا تو باشی دیگر چشمت را درویش کنی و این قدر به این و آن زل نزنی.
- حتماً کار تو خوب است که این جوری قرم قاط می آیی بیرون تا همه ی پسرها بهت زل بزنند.
- به هر حال برای خودت می گویم... توی بقیه ی دنیا خیلی بی کلاسی است این جوری به دخترها زل بزنی. توی اروپا حتی ممکن است به پلیس شکایت کنند. شاید بروی یک چند وقتی آب خنک بخوری.
- حالا کی خواست برود اروپا؟
نسرین با عصبانیت بستنی اش را زد روی نیمکت پارک.
@daghighehayearam