eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
15.4هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 قلب ها و «هدایت» به دست شُماست! 🌹یکی از علما از علامه سید مرتضی عسکری رضوان الله تعالی علیه نقل می نمایند: 🌹هنگام گرفتاری‌ها، ابتدا یک سوره حمد هدیه به امام هادی علیه السلام بفرستید، سپس با حال توسل به ایشان «۷۰ مرتبه» ذکر «یا امام هادی اَدرِکنی» امام را بخوانید و از ایشان کمک و امداد الهی‌شان را بخواهید. 🌹در امر ازدواج به امام هادی علیه السلام متوسل شويد که توسل به ايشان در اين امر راهگشاست. 🌹قطعا یکی از کارهای موثر برای هدایت افراد به مسیر درست، توسل به امام هادی علیه السلام است‌. اگر جوان نابابی دارید، به طور خاص برای هدایتش به آستان حضرت هادی علیه السلام متوسل شوید. 🌹برای خوب تربیت شدن و هدایت شدن فرزندان توسل به امام هادی علیه السلام بسیار نافع است. 🌹برای بهره مندی از فضل و طاعت خداوند به امام هادی(علیه السلام) توسل کنیم؛ بزرگان ما از راه توسل به حضرت هادی(علیه السلام) به هدایت خاص رسیدند. ✋نکته:نام گویندگان سخنان فوق محفوظ است. 🍃🌸🍃
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت35 پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر
♥️ در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه... از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم... چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت... از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم... با اخم دنبال لباس میگشت... پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟ با تعجب پرسیدم: کی؟ گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم... الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم... هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم... لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم... یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم... آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم... بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم... کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد... اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 💎شیطون بازار به محمود گفتم این یکی خوبه ها .محمود به پراید رنگ و رو رفته که از در ورودی شیطون بازار آمده بود تو، نگاهی کرد و گفت بریم ببینیم. طرف ی کارمند با کفش هایی کهنه بود که سالم نگهشون داشته بود ، کت و شلوارش هم خیلی تمیز بود ولی معلوم بود خیلی کار کرده . یه جورایی به تنش بزرگ شده بود . ماشین از اول زیر پای خودش بوده . آفتاب رنگ ماشین رو عوض کرده بود. می گفت که اداره شون و خونشون پارکینگ نداشتن محله شون هم هیچوقت سایه نداشته. محمود دقیق داشت ماشین رو چک می کرد. به ترک های پیشانی و موهای ریخته طرف نگاه کردم آدم دقیقی بود . تلفنش زنگ زد، یه ارباب رجوع بود . شمارش رو داده بود که اگر مرخصی باشه کار مردم رو زمین نمونه. خوب با وجدان بود . جواب طرف رو داد و عینکش رو زد به چشمش . میخواست شماره رو ذخیره کنه. گفت خوندن پرونده‌ها چشم ضعیف کرده. محمود حسابی داشت زیر و روی ماشین رو معاینه می کرد. دو سه تا دلال اومدن سراغ ماشین. صاحب ماشین به دلالا گفت اگه این آقا نخواست با شما صحبت می کنم. تو صدای دلالا که هر کدوم یه عیب روی ماشین میذاشتن و محمود رو میخواستن منصرف کنن گفتم چرا میخوای بفروشی؟ گفت ماشین سالم خوبیه ولی دارم بازنشست میشم ، بعد یه بغض کوچیک کرد و ساکت شد . من دلیلشو نفهمیدم. به محمود گفتم همینو میخوام . با تعجب گفت پسر جان، ندیده و چک نکرده؟؟؟ گفتم فکر کنم موتور سالمه، توی ماشین هم سالمه ، سرویس هاش هم حتما انجام شده . به نظرم ایرادی نداره. یکم رنگ و روش رفته که یه دست میکشم روش درست میشه. گفت ؛ همه چی درسته ولی چه جوری فهمیدی ؟ گفتم خیلی از دارایی آدما وقتی خیلی زمان با یه آدم باشند اون ها هم شبیه صاحبش میشن. گفتم مثل سگ همسایه مون که دیگه کلاسش به خوردن آشغال غذا نمیخوره ، مثل میز مدیرمون که هی داره خوشگل تر و بزرگتر میشه و فضای اتاق و فقط الکی محدود میکنه . مثل خودکار قرمز معلم کلاس چهارم که همیشه بد خط بود. مثل خودکار قرمز معلم کلاس پنجم که همیشه خوش خط بود... مثل خودم که همیشه دور و برم پر از لباس های رنگ به رنگه . پر از گل های سروحال ، مثل ماشینم که حالا رنگ و روش هم مثل موتورش سالم سالمه و پشت آیینه ش یه قلب قرمز و روی داشبوردش یه ساعت دقیق همیشه حضور داره ......
♥️🌱🌸🌿 🌿 🌸 🌱 ♥️ غصه می‌خوری و رنج می‌کشی اما فردا خدا از دلت در می‌آورد، .. مهربان‌تر از این حرف‌هاست، خدا اجازه نمی‌دهد هیچ بشری بدون هیچ علت و حکمتی رنج بکشد یا خوشحال باشد، آدم‌ها طبق رفتارها و نیات و درونیاتی که دارند از اندوه و جهان، سهم می‌گیرند. من و تو برای اینکه تشخیص بدهیم کدام بنده‌ها لایق و کدام نالایقند و در کار خدا و کائنات "چرا" بیاوریم، از اندازه نابلدیم. 🌱از کجا بدانیم این بنده‌ای که ما می‌بینیم، چه‌ها کشیده یا قرار است چه‌ها بکشد، که چه‌ها کرده یا قرار است چه‌ها بکند. ما از کجا بدانیم درون آدم‌ها و پشت پرده‌ی آنچه می‌بینیم و آنچه به نظر می‌رسد چه خبر است؟ هیچ نمی‌دانیم به جز اینکه خدا عادل‌تر و بصیرتر و تواناتر از آن است که ما بخواهیم در کارش دخالت کنیم. 🌱و ایمان داریم که این حجم از مصیبت و اندوهی که به ما تحمیل شده را بی‌جواب رها نخواهد کرد. ایمان داریم که قرار است کفه‌ی شادی‌هامان هم‌تراز غم‌هامان شود به زودی. ایمان داریم به عدالت و مهربانی‌ات ای مهربان‌‌ترین مهربانان. ‌«یَا رَبِّ إِنَّ لَنَا فِیکَ أَمَلاً طَوِیلاً کَثِیراً.»‌‌‌ آری؛ ما روی تو خیلی حساب کرده‌ایم پروردگارا! ما را شرمنده‌ی خودمان و خوش‌باوری‌های خودمان نکن... رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه زن و شوهر.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📖داستان کوتاه 🟢دوستت دارم فقط همین روزی زنی به شوهرش گفت امروز مقاله ای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطه زناشویی حاضری امتحانش کنیم؟! مرد گفت: بله حتما. زن گفت در مقاله نوشته بود: هر کدام ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغیراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد تهیه کنیم و بعد از یک روز فکر کردن و اصلاح آن روز بعد آن را به همسرمان بدهیم. شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاق نشیمن رفت و زن هم به اتاق خواب رفت و شروع به نوشتن کرد صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت حاضری شروع کنیم؟ و سپس گفت من اول شروع کنم؟ شوهرش گفت باشه شما شروع کن. زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد: عزیزم من دوست ندارم شما...و همینطور ادامه داد از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام می دهد و او را اذیت می کند. مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد می کرد را میخواند تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است و پرسید: عزیزم دوست داری ادامه بدم؟ مرد گفت: اشکالی نداره عزیزم شما ادامه بده! بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت: حالا تو شروع کن. مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت: دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کرده ام! سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد از نظر من تو در نقص هایت کاملا بی نقصی! زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد من تو را با تمام نقاط مثبت و منفی که داری قبول کرده ام. من کل این مجموعه رو دوست دارم و من واقعا عاشقتم. همین زن کاغذهایی که نوشته بود مچاله کرد و خود را محکم به آغوش همسرش انداخت. به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید؟ اگر او را بخاطر اینکه شوخی می کرد و آدم پرحرف و شادی بود دوست داشتید پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟ اگر آدم ساکت و قوی و جدی بود و بخاطر این موضوع عاشقش شدید چرا حالا می خواهید او پرحرف و شوخ طبع باشد؟ اگر بخاطر گذشت و مهربانیش عاشق او شدید پس چگونه اکنون اورا بخاطر دل رحمیش سرزنش می کنید؟ دست از مقایسه بردارید: هيچ کدام از انهايي که همسرت را با انها مقايسه مي کني ، هنوز با تو زندگي نکرده اند تا نقاط ضعفشان را هم ببيني !!!  
615K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫💫مرد باید حداقل ۸ساعت در روز بیرون خونه باشه .../دکتر انوشه 🎥
🔹مردها این نوع زنان را دوست ندارند ⏪ زنهایی که خشک و بی روح و سرد هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشان نمی‌دهند. ⏪ زنهایی که همیشه افسرده و بیحال هستند. ⏪ زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر، بجای دلبری و عشوه، خودشان را به مریضی می‌زنند و اظهار ضعف می‌کنند. ⏪ زنهایی به شوهر خود احترام نمی گذارند بخصوص در جمع خانوادگی و دوستانه از او بدگویی می کنند. ⏪ زنهایی که شلخته هستند و در حمام‌رفتن‌ و تمیزی خود کوتاهی می کنند ‌ ❣💍❣ 🍃❤️@hamsaraneeeee❤️🍃
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت36 در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگ
♥️ بلخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم... خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد... میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه... وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد... در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن... میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه... حتی جواب سلامم رو هم نداد... با دلی شکیته رفتیم داخل خونه... پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید... هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد... قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم... اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن... شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد... انگار میدونست تو دلم چی میگذره... مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت... مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن... مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟ سر به زیر انداختم و چیزی نکفتم... اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه... چشم گردوندم و فرها رو ندیدم... انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود... دلم ریخت... دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه.. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌