eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت36 در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگ
♥️ بلخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم... خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد... میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه... وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد... در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن... میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه... حتی جواب سلامم رو هم نداد... با دلی شکیته رفتیم داخل خونه... پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید... هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد... قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم... اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن... شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد... انگار میدونست تو دلم چی میگذره... مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت... مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن... مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟ سر به زیر انداختم و چیزی نکفتم... اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه... چشم گردوندم و فرها رو ندیدم... انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود... دلم ریخت... دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه.. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌