eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.9هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
14.7هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
قسمت ۵۵
♥️. تو این اوضاع شده بودم سربار عمه... عمه ای که مادرم همیشه یقین داشت من شبیهشم حالا که دقت میکردم زشت هم نبود... ولی از بس از کودکی سرکوفت زشت بودنم رو خورده بودم احساس میکردم زشت تزین دختر زمین منم... عمه به تنهایی ازم پرستاری کرد تا بچه از آب و گل دراومد... خودم که حالم بهتر شد عمه گفت: دخترم بهتره که دیگه بری... استرس تمام جونمو گرفت کاش میشد تا آخر عمرم پیش عمه میموندم... بلخره بعد از چهل روز اصرار عمه و خواستن خودم راهی شهرمون شدم... دلم برای عمه تنگ میشد چقدر بی مهری هایی که ندیده بودم اینجا جبران شده بدد چقدر عمه برام از عشق قدیمی و از دست دادنش گفته بود... چقدر پا به پای من اشک ریخت و مادر دومی بود برای بچه من... تمام طول مسیر به رفتار خانوادم فکر میکردم اینکه قراره چه رفتاری با من داشته باشن... نفهمیدم چه موقع رسیدیم و مینی بوس نگهداشت... پیاده شدیم و مستقیم به خونه خودم و فرهاد رفتم... هنوز سر کوچه بودم و حوریه رو توی بغلم گرفته بودم که ماشین فرهاد رو از دور دم خوکه پارک بود دیدم... خواستم به سمت خونه قدم بردارم که اقدس و فرهاد دست تو دست و خندون از خونه خارج شدن... سوار ماشین فرهاد شدن و به سمت خروجی کوچه اومدن... سریع رومو برگردوندم اما با حلقه ای که توی دست اقدس به چشمم خورد دلم ریخت... با اولین تاکسی که گرفتم سمت خونه پدرم حرکت کردم... در رو که زدم مثل همیشه پدرم در رو باز کرد... به محض دیدن من با تعجب نگاهم کرد... سکوت سنگینی بین ما برقرار بود... با اخم و سوال نگام میکرد... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت56 تو این اوضاع شده بودم سربار عمه... عمه ای که مادرم همیشه یقین داشت
♥️. نمیتونستم چیزی بگم که خواست درو به روم ببنده... مانعش شدم و با التماسی که توی صدام موج میزد گفتم: آقاجون... پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت: برو همون گوری که بودی... گفتم: آقاجون بخدا توضیح میدم... آقاجونم داد زد: چیو توضیح میدی تمام آبروم رو بردی این بچه مال کیه ها؟ از توی همون آشغالدونی پیداش کردی هان؟ دیگه پدرت نیستم از اولش هم اشتباه کردم لیاقت تو فرهاد نبود... اقدس لایق فرهاد بود... با اشک و ناله گفتم: اقدس کجاست؟ پدرم شونه ای بالا انداخت و گفت: خونه شوهرش... با تعجب گفتم: ولی... ولی... من با فرهاد دیدمش... پدرم شونه ای بالا انداخت و گفت: خودم بهش کمک کردم غیابی طلاقت بده... دختری که بی اطلاع غیبش بزنه گم شدنش بهتر از اومدنشه... خواست در رو بلنده بازهم مانع شدم.. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌
همسرداری 🙄اگر مرد در خانه احساس کند که از او انتظارات زیادي ندارند 😪 و مجبور نیست بیش از حد توان در حل مشکلات زنش تلاش کند 😊و محیط خانه برایش محل استراحت و آسایش است، 😘آن زمان به راحتی با زنش در ارتباط میتواند باشد 🤓و در نشان دادن استعداد شنیدن نیز قابلیت هایی از خود میتواند نشان دهد ❤️جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕 بررسی گوشی همسر، از مصادیق تجسس 🎙حجت الاسلام دهنوی @daneshanushe✍️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 برکت در مال.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📖داستان چوپان درستکار 🍃مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید. تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. ✔️ین است معنی برکت در روزی حلال.... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت57 نمیتونستم چیزی بگم که خواست درو به روم ببنده... مانعش شدم و با التما
♥️. در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟ گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم... پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود... دلم از حرف آقاجونم شکست... با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم... کنار رفت و من داخل شدم... پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو... همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انکار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی... گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده... تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟ گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟ مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست... شاپورم بچته... در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...
30.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 اشتباهات مادران که باعث دلبستگی ناایمن می‌شود قبل از رفتن به سر کار، کودکتان باید شما را ببیند 🎥