سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت57 نمیتونستم چیزی بگم که خواست درو به روم ببنده... مانعش شدم و با التما
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت58
در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟
گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم...
پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود...
دلم از حرف آقاجونم شکست...
با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم...
کنار رفت و من داخل شدم...
پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو...
همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انکار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی...
گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده...
تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟
گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟
مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست...
شاپورم بچته...
در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...