eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
هنر زندگی کردن 💕🌱 ✅راهكار براى برخورد با همسر بداخلاق و عصبی👇 باورش کن: 🏷بیشتر مردان دل شان می خواهد که همسرشان باورشان کند. انها دوست ندارند که همسرشان در توانایی ها واستعدادهایشان (مثلا در تامین امنیت ورفاه و…) شک داشته باشد. 🏷با رفتار و گفته هایتان به آن ها بفهمانید که توانایی ومهارت و استعداد و پشتکارشان را باور دارید البته دروغ نگویید بلكه سعى كنيد خصوصيت مثبت وی را پررنگ تر كنيد. ❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت93 . با مهربونی و شعف گفت اره دیگه خیلی هم خوب بالاخره تا اون موقع
🤝♥️ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوابی و اون هم قرص ضد بارداری میخوره؟! نه احمد من دیگه با این قربونت برم ها خر نمیشم من میخوام ازت طلاق بگیرم... اینو گفتم و صدام رنگ بغض گرفت که احمد متوجه شد از ته دل نمیگم بو با اشک های سرازیر شده گفتم احمد تو فکر کردی من خرم؟ نمی‌فهمم؟! چرا با پروانه... پرید تو حرفم و اخمالو گفت ساکت باش! هیس! بچه ها بیدار میشن! قضیه اونطوری تو فکر میکنی نیست! بابا اون زنک شوهر کرده اسم شوهرش هم جلال هست در اصل صیعه اش شده ولی خوب چون مثل سابق بی حیا هست هر چیزی رو به من میگه ... با خشم بلند شدم و گفتم چی میگی احمد؟! با بچه طرفی؟! پس چرا اسم رمز گوشی ات رو پری گذاشتی؟ آیا این دلیل علاقه ات بهش نیست؟! نوچی از روی کلافگی کرد و گفت بابا میگم این زن بیماره روانیه دکترش گفته باید با یه نفر مدام حرف بزنه قبلا با تو حرف میزد تو زدی تو برجکش حالا اومده سمت من! با خشم گفتم بیخود کرده مگه تو روان درمانگری؟! به تو و من چه؟ به زندگی من چه؟! چرا بین این همه آدم باید بیاد سراغ تو؟! به خدای احد و واحد احمد از این زنک نبریدی من ازت میبرم فهمیدی؟! اینو که گفتم پاشد و با خشم و تن صدای بلند گفت بیخود میکنی زن! مگه من فاسدم که بهم شک کردی‌؟! حیف اون همه محبتی بهت کردم! آره از بس محبتت کردم پررو شدی، هرچی من میگم نره میگی بدوش اینو ‌گفت و بعد عربده زد که اره باهاش ارتباط تلفنی دارم چون بدبخته، بی کس و کاره، مظلومه، احمق و ساده لوح هم هست و از همه مهم تر دختر خالمه باید کنارش باشم که یهو خودش رو نک.شه فهمیدی؟! دوتا دستام رو روی گوشم گرفتم و اشکم باز شر شر سرایز شد و امید و آتوسا هم بیدار شدن و امید با اضطراب سمتم اومد که احمد با خشم رو بهش گفت برو بیرون توله سگ چرا بدون اجازه وارد میشی؟! امید با ترس و اشک در حالی انگشت هاش توی دهنش بود سمت اتاق خودش رفت و من با غیظ رو به احمد گفتم اینطوری فایده نداره باید طور دیگه ای باهات طی کنم ... از کنارش رد شدم و اروم اما با خشم گفت خاطرت هنوزم برام عزیزه اما من ظالم نیستم و نمیتونم یه زن رو ‌که هر لحظه ممکنه بخواد خودش رو بک.شه رها کنم فهمیدی؟! اینو گفت و اروم هلم داد سمت اتاق بچه ها و درم پشت سرش قفل کرد. درو قفل کرد و باز برگشت غصه های من و این بار بدتر و شدیدتر. روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود .
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۴ . زبان سارا: احمد خشمگین سمتم حمله آورد و بدون سوال سیلی جانا
🤝♥️ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوابی و اون هم قرص ضد بارداری میخوره؟! نه احمد من دیگه با این قربونت برم ها خر نمیشم من میخوام ازت طلاق بگیرم... اینو گفتم و صدام رنگ بغض گرفت که احمد متوجه شد از ته دل نمیگم بو با اشک های سرازیر شده گفتم احمد تو فکر کردی من خرم؟ نمی‌فهمم؟! چرا با پروانه... پرید تو حرفم و اخمالو گفت ساکت باش! هیس! بچه ها بیدار میشن! قضیه اونطوری تو فکر میکنی نیست! بابا اون زنک شوهر کرده اسم شوهرش هم جلال هست در اصل صیعه اش شده ولی خوب چون مثل سابق بی حیا هست هر چیزی رو به من میگه ... با خشم بلند شدم و گفتم چی میگی احمد؟! با بچه طرفی؟! پس چرا اسم رمز گوشی ات رو پری گذاشتی؟ آیا این دلیل علاقه ات بهش نیست؟! نوچی از روی کلافگی کرد و گفت بابا میگم این زن بیماره روانیه دکترش گفته باید با یه نفر مدام حرف بزنه قبلا با تو حرف میزد تو زدی تو برجکش حالا اومده سمت من! با خشم گفتم بیخود کرده مگه تو روان درمانگری؟! به تو و من چه؟ به زندگی من چه؟! چرا بین این همه آدم باید بیاد سراغ تو؟! به خدای احد و واحد احمد از این زنک نبریدی من ازت میبرم فهمیدی؟! اینو که گفتم پاشد و با خشم و تن صدای بلند گفت بیخود میکنی زن! مگه من فاسدم که بهم شک کردی‌؟! حیف اون همه محبتی بهت کردم! آره از بس محبتت کردم پررو شدی، هرچی من میگم نره میگی بدوش اینو ‌گفت و بعد عربده زد که اره باهاش ارتباط تلفنی دارم چون بدبخته، بی کس و کاره، مظلومه، احمق و ساده لوح هم هست و از همه مهم تر دختر خالمه باید کنارش باشم که یهو خودش رو نک.شه فهمیدی؟! دوتا دستام رو روی گوشم گرفتم و اشکم باز شر شر سرایز شد و امید و آتوسا هم بیدار شدن و امید با اضطراب سمتم اومد که احمد با خشم رو بهش گفت برو بیرون توله سگ چرا بدون اجازه وارد میشی؟! امید با ترس و اشک در حالی انگشت هاش توی دهنش بود سمت اتاق خودش رفت و من با غیظ رو به احمد گفتم اینطوری فایده نداره باید طور دیگه ای باهات طی کنم ... از کنارش رد شدم و اروم اما با خشم گفت خاطرت هنوزم برام عزیزه اما من ظالم نیستم و نمیتونم یه زن رو ‌که هر لحظه ممکنه بخواد خودش رو بک.شه رها کنم فهمیدی؟! اینو گفت و اروم هلم داد سمت اتاق بچه ها و درم پشت سرش قفل کرد. درو قفل کرد و باز برگشت غصه های من و این بار بدتر و شدیدتر. روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود .
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ بسیاری از آسیب‌های جنسی که دختران در روابطشان می‌خورند به دلیل عدم اعتماد به نفس است/روانشناس مهدی زاده 🎥 ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🌙 محبت به همسر عار نیست ✨ نکات دکتر عزیزی برای تعامل بین زن وشوهر ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌چه زیبا گفت دکترانوشه؛ بخاطر هیچ کس با همسرت بدنشو اول و آخر زندگیت فقط همسرت برات میمونه نه بچه ها نه پدر و مادر ...! با همسرت دوست باشی کل دنیا دشمنت باشن هم، نمیتونن زمینت بزنن !
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۵ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوا
🤝♥️ . روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود؛ خدایا من چطور میتونستم اینها رو رها کنم؟ دوتا طفل معصوم و بیگناه اگه من رهاشون میکردم معلوم نبود چی به سرشون بیاد و اینکه من هنوزم احمد رو دوست داشتم و به اندازه ذره ای هنوز به خودم تلقین میکردم که حرفش درباره پروانه درسته آخه احمد نه توی محبت توی اخلاقش نسبت به من سرد نشده بود و همین این حرف رو تایید میکرد اما فکر پروانه مثل خوره افتاده بود به جونم و روز به روز بیش از پیش آبم میکرد تا اینکه با حدیث خواهرم صحبت کردم که اونم اول حسابی شاکی شد که چرا زودتر بهش چیزی نگفتم اما بعدش گفت با خانواده اش صحبت کن بالاخره بچه های تو بچه های اونها هم هست و تا جایی که گفتی خانواده شوهرت هم دل خوشی از خانواده پروانه نداشتن به همین خاطر مطمن باش و تلاشت رو بکن! گفتم حدیث میترسم! میترسم از اینکه احمد کفری بشه گفت دختر تو داری روی زندگیت میجنگی نسبت به فکرای احمد نگرانی؟!‌ فوقش هم یه تشری بهت بزنه بعدش درست بشه ارزشش رو داره و اینکه اگه واقعا چیزی هم بینشون باشه از ترس آبروش ول میکنه دیگه! مطمن نبودم از تصمیمم ولی خوب در حال حاضر بهترین راه حلی بود که به ذهنم می‌رسید بنابراین اول زنگ زدم به محمود آقا و بعد از کلی احوالپرسی گفتم راستش میخوام در حقم پدری کنید که محمود آقا هم از کلامم خوش اومده باشه گفت بفرما بابا چی شده‌؟! گفتم راستش مشکلی برام پیش اومده و اونم مشتاقانه گفت بگو که تقریبا همه چی رو براش شرح دادم و حدود نیم ساعتی فقط من میگفتم و اون گوش میداد و آخر سر انگار بهش برخورده باشه گفت ببین دخترم من اصلا حرف تو رو نمیتونم قبول کنم چون پسرم رو خوب میشناسم و اون این کاره نیست و حس میکنم تو حساسی و این حساسیتت رو مدتی اینجا پیش ما بودی رو هم توی رفتارت میدیدم دیگه باید بگم بیش از پیش حساس نشو و خلاصه یه ذره هم از موضعش عقب نرفت و من با لب و لوچه آویزون و در حالی یه چیزی هم بدهکار شده بودم قطع کردم و بغضم ترکید ولی دیدم امید داره با چشمای خیره نگام میکنه خودمو سریع جمع کردم و دوباره گفتم نه نباید پشیمون بشم این بار گفتم به صدف بگم چون بعد از جریانی برام توی خونه اش پیش اومد و بهم بی احترامی شد دیگه عذاب وجدان داشت و تقریبا باهام خوب شده بود بنابراین به نظر فکر خوبی می‌رسید؛ زنگ زدم و بعد از کلی احوالپرسی و مقدمه چینی گفتم حرفم رو که صدف آخر سر با تته پته گفت خوب خواهر تو میگی من چه کنم؟!
❤️داستان‌های‌بحارالانوار فقیر واقعی کیست؟ روزی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) از اصحاب خود پرسیدند:" فقیر کیست؟" اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد. حضرت فرمودند: «آنکه شما می‌گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی ست که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته باشد در مقابل حقوق مردم از او می‌گیرند و به صاحبان حق میدهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می‌کنند، و روانه آتش دوزخ می‌نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کسی است.» 📚 بحار ج ۷۲، ص ۶ ✨✨✨
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃 اشتباه کردن را برای کودکان به رسمیت بشناسید - خودمان را همانگونه که هستیم بپذیریم/استاد اسماعیلی 🎥 ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۶ . روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم
🤝♥️ . درمونده گفتم بیا و خواهری کن و با منیر زن شهرام(جاری بزرگم که با من خوب بود) برو خونه بابای پروانه و بگو دخترتون رو نصیحت کنید دست از سر من برداره! صدف کمی مکث کرد و گفت راستش خواهر منو معاف کن! با ناراحتی گفتم آخه چرا؟! با تته پته گفت به خدا من میترسم! از احمد و خشمش میترسم! با دلخوری گفتم یعنی تو فکر میکنی من دروغ میگم؟! دلجویانه گفت نه به خدا ولی تو اون روی احمد رو ندیدی احمد خیلی روی این چیزا حساسه و اگه بفهمه کسی با آبروش بازی کرده حسابی از خجالتش درمیاد... خلاصه از صدف هم آبی برای من گرم نشد و ناچار دست به دامن شهرام برادر بزرگ احمد شدم که از اون دوتای دیگه معقول تر بود و وقتی بهش زنگ زدم و همه چی رو گفتم اونم با کمی این پا و اون پا کردن گفت زن داداش احترامت خیلی واجبه و مثل خواهری برام ولی خدایی خودت عقلت رو قاضی کن والا احمد طوری تو رو احترام میکنه و قربون صدقه ات میره که زن های ما رو هم شاکی کرده که چرا شماها که برادر هستید هیچ کدوم مثل احمد خوش برخورد و مهربون با خانمتون نیستید؟ والا زن داداش دیگه نمیدونم احمد به چه طریقی باید ابراز محبت میکرد که تو باور کنی؟! به نظرم بیخیال شو احمد این کاره نیست اصلا! بغض کردم و با همون بغض خداحافظی هم کردم و در حالی تلاش ناموفقی برای کنترل اشکم داشتم امید رو به آغوشم فشار دادم که احساس آرامش کنه ولی دل خودم طوفان بود. اون روز حتی زد به سرم که به خانواده خودم خبر بدم اما یهو یاد علیرضا افتادم که همینطوری رابطه اش با احمد شکرآب شده بود دیگه این رو هم میگفتم ممکن بود یه شری به پا کنه بنابراین فعلا صلاح ندیدم حرفی بزنم و سکوت کردم. سکوت کردم و ریختم توی خودم و سریع به آینه اتاق پناه بردم و جلوش وایسادم و زوم صورت خودم شدم؛ هرطور حساب میکردم من از پروانه سرتر بودم ولی نمیدونستم چرا احمد با اون بیشتر بهش خوش میگذره؛ گهگاه که می اومد خونه اینقدر خسته بود که با اینکه بهم احترام میزاشت اما حوصله حرف زدن هم نداشت و منم فقط ازش پذیرایی میکردم اما میزاشتم با خودش تنها باشه و در واقع یعنی استراحت کنه اما همش میگفتم چطور میتونه با پروانه اینقدر حرف بزنه اما با من نه؟! منی که کلی خواستگار رنگ و وارنگ داشتم و از کدبانویی هیچ چیزی کم نداشتم! دروغ چرا؛ واقعا اون لحظات احساس میکردم اعتماد به نفسم رو از دست دادم. خلاصه عصر همون روز باز احمد بشاش اومد و با وجود خستگی خندان و شاد وارد خونه شد در حالی که کیکی هم دستش بود!